#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهار
بعد از حدود نیم ساعت، صحبت و... رییس تشکیلات گفت :
«جناب دکتر عزتی عزیز، بچه های ما الآن اینجا در طبقه پایین مستقر هستند، میخوان بدن شمارو چک کنند تا اگر اثر شکنجه هست، مستنداتش رو در اختیار دستگاه دیپلماسی قرار بدن تا از طریق مراجع بین المللی اقدامات لازم صورت بگیره.. بخاطر مسائل حفاظتی وَ زودتر منتقل کردن شما به ایران فرصت نشد در فرودگاه مسقط برادران ما این کارو کنند، الان هم اگر شما بخواید دوستان ما هستند و میتونیم بدنتون و بررسی کنیم وَ با اسناد و مدارک پزشکی علیه ربایندگان شما اقدام کنیم. شما اونور شکنجه شدید؟»
در این اتاقی که افشین مشغول گفتگو با رییس بود، فقط حاج کاظم و حاج هادی و خانواده افشین بودند و دوتا محافظ که کنار در، داخل اتاق ایستاده بودند.
ماهم از اتاق بغل شنود میکردیم.
افشین گفت:
«نه خداروشکر شکنجه ای صورت نگرفت. اما خیلی تهدید شدم و بابتش اذیت شدم. دائم زیر شکنجه روانی بودم! روزهای اول خیلی با من بد رفتار کردند. ولی خداروشکر به خیر گذشت.»
این بار حاج هادی به دکتر عزتی گفت:
«پس این فرمی رو که دوستان تهیه کردند و روبروتون روی میز هست پر کنید که هیچ شکایتی ندارید.»
افشین فرم و پر کرد. بعد از حدود یکساعت به خونش منتقل شد وَ بهش گفتیم که تا مدت ها خونش تحت کنترل هست تا کسی بهش آسیب نزنه.
طبیعتا افشین باید پس از ورود به ایران در اختیار ما قرار میگرفت تا ببینیم چی شد که این اتفاقات افتاد، اما طبق نظر رییس و نظر من و حاج کاظم و حاج هادی، گذاشتیم دکتر افشین عزتی 10 روز در کنار خانوادش بمونه تا از دلتنگی های همسرش و بچه هاش کاسته بشه.
اما روز مهم و سرنوشت ساز که هیچ کسی فکرش و نمیکرد رسید. یازده روز از حضور دکتر افشین عزتی در ایران میگذشت که ساعت 9 صبح، به همراه عاصف، و دوتا ماشین امنیتی رفتیم جلوی خونه دکتر افشین عزتی که زیر نظر بچه های 4412 بود.
سیدعاصف عبدالزهرا زنگ خونه رو زد، همسر دکتر آیفون و جواب داد. وقتی فهمید ما هستیم بهمون بفرما زد اما با این که حکم قضایی ورود به منزل رو داشتیم داخل نرفتیم و ازش خواستیم تا به شوهرش افشین عزتی بگه بیاد بیرون. وقتی در باز شد، همسر عزتی اومد بیرون و گفت بیاید داخل. خلاصه رفتیم.
منو عاصف و سیدرضا و دوتا از بچه های عملیاتی رفتیم داخل حیاط نزدیک پله های خونش ایستادیم.. از بیرون همه چیز لحظه به لحظه تحت کنترل وَ رصد بود تا اتفاقی نیفته.
انصافا اگر بخوام راستش و بگم، باید بگم که با دیدن همسر دکتر افشین عزتی خیلی دلم سوخت.. دلم به حال بچه های افشین عزتی هم سوخت.. دلم به حال پدر و مادرش سوخت.. بچه هاش داشتند داخل حیاط میدَویدن و بازی میکردند.
وقتی دکتر اومد، به همسرش گفتم:
«خواهرم شما بفرمایید داخل.. یه صحبت مردونه و خصوصی هست.»
اونم رفت..
من شروع کردم به صحبت کردن و توضیح دادن به افشین عزتی.. بهش گفتم:
+جناب دکتر عزتی، شما باید با ما تشریف بیارید اداره.
_ببخشید! برای چی؟
+بعدا عرض میکنیم.
_اتفاقی افتاده؟
+ شما با من و همکارام تشریف بیارید بریم، بعدا خدمتتون عرض میکنیم.
_خب من در کنار خانوادم هستم الآن.. بزارید استراحت کنم.
+شما به اندازه کافی استراحت کردید!
_من الآن کار دارم. نمیتونم.. باشه بعدا میام.
دیدم دیگه داره خیلی برای ما پر رو بازی در میاره، حکم و بهش نشون دادم، بعدش به عاصف اشاره زدم تا کارش و انجام بده. دستبند و در آورد زد به دستای دکتر افشین عزتی. دکتر گفت:
«این چه کاریه؟ خجالت بکشید.. این همه گروگان آمریکایی ها بودم، حالا هم باید گروگان شما باشم؟ مثل اینکه شما فرق بین دوست و دشمن و نمیفهمید!»
گفتم:
« هیسسسس!! لطفا اجازه بدید.. آروم باشید.. شما وقتی مقاومت کنید، ما مجبوریم بهتون دست بند بزنیم.. برای همین قبلش خیلی محترمانه بهتون گفتم تشریف بیارید با هم برای گپ و گفتی دوستانه بریم اداره درخدمتتون باشیم.»
عاصف بیسیم زد به سیدرضا که داخل کوچه منتظر ما بود تا فورا بیاد جلوی درب منزل عزتی و سوارش کنیم ببریم. خیلی فوری سیدرضا اومد، بعد دکتر و با همون دمپایی که پاش بود و لباس خونگی که تنش بود، سوار ماشین کردیم. عاصف رفت صندلی عقب کنار عزتی نشست، چشم بند زد بهش و فورا منتقلش کردند به اداره.
پشت سرشون یکی از نیروها اومد، منم سوار شدم رفتم سمت اداره.
بعد از اینکه وارد اداره شدیم، عاصف و سیدرضا دکتر افشین عزتی رو چشم بسته و دست بسته بردنش داخل اتاق بازجویی.
از همون روز اول همسر عزتی پیگیر شد وَ به همون شماره ای که قبلا بهشون داده بودیم چپ و راست زنگ میزد، اما خب شِگِردِ کار ما اینه که متهمی رو که میگیریم، تا در مرحله اول تخلیه اطلاعاتی نشه، ولش نمیکنیم و نمیگذاریم هیچ کسی ازش خبر داشته باشه.. حالا اون مرحله اول، میخواد یک هفته باشه، یا بیست روز، یا شش ماه، یا یکسال.