#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_هفتم
❥••●❥●••❥
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و سُنی در محافظت از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش خجالت میچکید.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_هشتم
❥••●❥●••❥
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
•❖•◇•❖•❣•❖•◇•❖•
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🇮🇷
📝#یادداشت_کوتاه | بازگشت به ریل مذاکره!
🍃🌹🍃
🔻 سخن جوزپ بورل مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا که گفت «برجام بار دیگر به ریل بازخواهد گشت» را از چند منظر می توان بررسی کرد:
🔹 خوردن به در بسته: واکنش بهموقع جمهوری اسلامی در پاسخ به قطعنامه اخیر آژانس بینالمللی انرژی اتمی، این پیام را به کاخ سفید رسانده که مدل تهدید - تحریم در مواجهه با برنامه صلحآمیز هستهای ایران نتیجه مطلوبی نداشته و نیازمند تغییر مسیر و بازگشت به میز مذاکره است.
🔸 جنگ و فشار ؛ گزینه های تمام شده: برای غرب، دیپلماسی آخرین گزینه است چرا که دیگر نه توان فشار بیشتری بر ایران دارند و نه گزینه تهدید در مقابل ایران جواب می دهد.
🔹 اقتصاد، شمشیر دسته شکسته: امروز اقتصاد به شمشیر دسته شکستهای مبدل شده که دست صاحبانش را نیز میبرد؛ درگیری اوکراین و پیامدهای جهانی بهخصوص افزایش هزینه مواد غذایی و انرژی، موجب بروز بحران غذایی در اروپا و افزایش تورم در ایالاتمتحده شده و زندگی در غرب را بهشدت تحت تأثیر قرار داده است. برای جامعهای که همواره نرخ تورم زیر ۲ درصدی داشته، حدود ۴ برابر شدن تورم، رقم بسیار بالایی است و ادامه تنش با ایران احتمالاً این شرایط را برای غرب بدتر خواهد کرد.
🔺نکته مهم اینکه، هر چند نظام آماده مذاکره است ولی تجربه نشان داده است تغییر ریل سیاست خارجی غرب یک تغییر مسیر تاکتیکی و از سر ناچاری است و آنچه بلاوجه است ذوق زدگی های بدون مبنای برخی داخلی هاست.
#روشنگری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
🔊#پادکست| حقوق بشر آمریکایی از دیدگاه امام خمینی (رحمهاللهعلیه)
🍃🌹🍃
#حقوق_بشر_آمریکایی | #روشنگری | #ثامن
🆔 http://rubika.ir/meyar_pb
7.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 #موشن_گرافی (۲) | افسانه حقوق بشر آمریکایی
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #حقوق_بشر_آمریکایی
🆔 rubika.ir/meyar_pb
🇮🇷
🖼 #پوستر | آمریکای بدون روتوش در کلام امام خمینی (رحمةالله علیه)
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #حقوق_بشر_آمریکایی
🆔 rubika.ir/meyar_pb
🇮🇷
🖼 #پوستر (۲) | حقوق بشر آمریکایی در کلام امام خامنهای (حفظهالله)
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #حقوق_بشر_آمریکایی
🆔 rubika.ir/meyar_pb
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
🎥 #موشن_گرافی | ایران هراسی، بخشی از پازل عملیات روانی امریکا
🍃🌹🍃
#روشنگری | #ثامن | #حقوق_بشر_آمریکایی
🆔 rubika.ir/meyar_pb