#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نوزدهم
❥••●❥●••❥
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این
وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیستم
❥••●❥●••❥
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_یکم
❥••●❥●••❥
💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را میدیدم که با دستی پر از خون سینهاش را گرفته بود و از درد روی زمین پا میکشید.
سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بیرحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش میکنم!»
💠 از آینه چشمانش را میدیدم و این چشمها دیگر بوی خون میداد و زبانش هنوز در خون میچرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشمهایش به نگاهم شلاق میزد و میخواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت میکنم نازنین!»
هنوز باورم نمیشد عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم میکرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.
💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر میشد و او حالم را از آینه میدید که دوباره بیقرارم شد :«نازنین چرا نمیفهمی بهخاطر تو این کارو کردم؟! پامون میرسید دمشق، ما رو تحویل میداد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار میکردن!»
نیروهای امنیتی سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه همپیالههای خودش به شانهام مانده بود، یکی از همانها میخواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر عاشقانههایش باورم نمیشد و او از اشکهایم پشیمانیام را حس میکرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازهای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»
💠 دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش میترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید. در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد که بیدریغ به ما محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
❥••●❥●••❥
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
به نام، یاد و توکل بر او
هر شب ۵ دقیقه با قرآن
ساعت ۲۲:۱۴
🌹یکی از سوره های قران
🌴 استاد : حجه الاسلام کریمی مهرجردی
هرشب ۵ دقیقه با قرآن را اینجا 👇👇جستجو بفرمایید.
@roshana_esfahan
*🟣 قیام زنان برای جهاد تبیین، مؤثرتر از قیام مردان است ...*
🔴 اگر جهاد تبیین واجب فوری و عینی است بر زنان هم مثل مردان واجب است
🟪 در سه مقطع حساس که دست سه امام بسته بود، سه زن برای دفاع از دین قیام کردند
🟦 در جهاد تبیین ممکن است زنان بتوانند در جامعه کارهایی انجام بدهند که از دست مردان برنمیآید
🟩 قیام زنان علیه باطل یقیناً مؤثرتر از قیام مردان است و اثر اجتماعی آن هم بالاتر است
🟨 آفرین به مادرانی که در رژۀ فرهنگی «سلام فرمانده» بهخاطر امامزمان(ع) فرزندان خود را به میدان آوردند
⬜ جهاد تبیین مقدمۀ قیامهای بعدی است که انشاءالله در پیش خواهیم داشت ...
👤 علیرضا پناهیان- 1401/3/10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف های عجیب معاون شورای امنیت #روسیه درباره جنگ اوکراین:
❌سواران آخرالزمان در راهند؛ تمام امیدمان به خداست.
▪️سخنان عجیب دیمیتری مدودف، معاون شورای امنیت روسیه:
«اینها پیشبینی نیست. این چیزی است که در حال حاضر اتفاق افتاده است. میتوان با این موضوع متفاوت برخورد کرد، اما میتوانیم فرض کنیم که سواران آخرالزمان در حال حاضر در راه هستند و تمام امید فقط به خداوند است.»/اخبار سوریه
🆘 @Roshangari_ir
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
❥••●❥●••❥
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
❥••●❥●••❥
💠 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به ایران برگردیم و چه راحت دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
مجموعه نمایشی شهرک کلیله و دمنه بازبینی شود | فارس من https://www.farsnews.ir/my/c/148545
فارسمن| چرا سریال شهرک کلیله و دمنه اجازه پخش گرفته است؟
🔹پویشی با موضوع «مجموعه نمایشی شهرک کلیله و دمنه بازبینی شود» در سامانه فارسمن ثبت شده که تا حالا بیش از ۷ هزار نفر از آن حمایت کردهاند.
🔹امضاکنندگان میگویند: «چرا برنامهای که به کودکان روابط ناسالم را آموزش میدهد، مجوز نمایش میگیرد؟!»
پویش را اینجا امضا http://www.farsnews.ir/my/c/148545 کنید
@my_farsnews
نوجوانان دهه هشتادی و دهه نودی؛ امیدِ آیندهِ انقلاب یا تهدیدِ آیندهِ انقلاب؟
چند روزیست انتشار کلیپی در فضای مجازی این سوال را برای برخی از مردم و دلسوزان انقلاب اسلامی مطرح نمودهاست که آیا نسل کنونی نوجوانان دهه هشتادی و دهه نودی به دلیل آشنایی با سبک زندگی غیراسلامی و نزدیکی به برخی رفتارها و ناهنجاریهای ناشی از سبک زندگی غربی، تهدیدی برای آینده نظام و انقلاب اسلامی و آرمانها و اهداف مقدس آن محسوب میشوند یا خیر؟
میلیونها نوجوان کشور در خانواده و مدارس با مفاهیم، ارزشها و سنن ناب ایرانی_اسلامی آشنا میشوند اما نباید از تاثیر فضای مجازی و انواع محتواهایی که در قالب انواع کلیپها، موزیکها، تصاویر و فیلمهای سریالی و سینمایی که در حجم بالا در بستر رهاشده مجازی در دسترس این جمعیت مهم و آیندهساز کشور است و نوجوانان را به روی آوری به رفتارهای غلط سبک زندگی غربی سوق میدهد، غافل شد.
به موازات تلاش برای کمرنگ کردن ارزشهای ایرانی_اسلامی برای نوجوانان، القا ناامیدی در جامعه ایران نسبت به آینده این نسل برای اثربخشی در سرنوشت کشور و نیز نشان دادن دهه هشتادی و نودیها به عنوان تهدیدی برای رسیدن جامعه و نظام اسلامی به اهداف و آرمانهای مقدسش ، سعی بر فشار همهجانبه بر این نسل و فاصلهدادن بین آنان و نسلهای اول انقلاب دارند.
اما این نسل برخلاف القا دشمنان و به رغم همه تلاشها و برنامهها برای فاصلهاندازی بین آنان و ارزشهای ایرانی_اسلامی ، به اندازه خود پایکار بودهاند. جای یادآوری است که علی لندی از دل همین نسل بیرون آمد، صدها هزار دختر و پسری که دوشادوش هم ؛ ندای «سلام فرمانده» را سر دادند از دل همین نسل بودند، بوقتش نشان دادند و نشان خواهند داد که بسیار فراتر از انتظارات عمل میکنند.
عاملی که در درون این نوجوانان به عنوان مانعی در مقابل برنامههای خبیثانهِ پرهزینه دشمنان عمل میکند ، غنای مفاهیم و ارزشهای ایرانیاسلامی است. مفاهیم و ارزشهایی که در خانواده در روح نوجوانان ریشه دوانده و در مدارس، مساجد، هیئات رشد کرده و در صورت مراقبت و رسیدگی به آن، نوجوانان را از هجمههای نرم دشمنان دور نگاه خواهد داشت.
انتقال درست ارزشها به نوجوانان که وظیفه خانواده، نظام آموزشی و تربیتی و فعالیتهای گسترده در بسترهای جدید از جمله فضای مجازی است از طرفی و امید و اعتماد به این نسل از طرف دیگر، نشان خواهد داد این جمعیت بزرگ کشور نه تنها تهدیدی برای آینده نبوده بلکه پا به پای نسلهای گذشته برای رسانیدن جامعه و نظام اسلامی به آرمانهایش تلاش نموده و اتفاقات بزرگی را رقم خواهند زد.
✍مصطفی عبداللهی
برگی از شقایق...
🌹🍃🕊مجموعه پست و #استوری
✨برگهایی از خاطرات #شهدا (۲۶)
🇮🇷با هدیه صلواتی بر روح مطهر شهدا🇮🇷
🌱یادشان گرامی و نامشان پاینده
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــ
صــراط
@roshangari_samen