سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_یکم
عاصی می شوم از اين همه فکر و خيال. اين واقعيت های تلخ کجا و خيال های پرآرزوی رنگی ام کجا؟ زمان را گم کرده ام و اين را وقتی می فهمم که پاهای خسته ام از رفتن می ايستند. سر و ته کوچه را گنگ نگاه می کنم. نمی توانم بفهمم که کجا هستم. اصلاً چقدر راه رفته ام؟
در کنار کوچه پشت درختچه ای می نشينم. تکيه می دهم به ديوار خانه ای که گل های زيبايش بيرون زده است. اين وقت سال، بهار نيامده، اينها چرا درآمده اند! دستم را بالا می برم و شاخه ای را پايين می کشم. بوی خاصی ندارد، اما زيباست. به جای آنکه آرامم کند اشکم را در می آورد. چرا ان قدر بی موقع؟ من زمان را گم کرده ام يا زمانه همه را گمراه می کند!
به خودم نهيب می زنم:
- گم شده ای می فهمی؟ تو را به خدا بفهم... من بايد برای پيدا شدن خودم چه غلطی بکنم؟
پلک های دردناکم را روی هم می گذارم تا کمی آرام بگيرد. کاش خانه شيرين را بلد بودم، آن وقت می رفتم مقابلش و دست مصطفی را در دستش می گذاشتم و می گفتم:
- بيا اين مصطفی، فقط با آرامش من کاری نداشته باش.
با تصور اين صحنه قلبم به تپش می افتد و بی اختيار سرم را تکان می دهم و بلند می گويم:
- نه، نه چرا من تسليم شوم؟ می روم و می کوبم توی صورتش و می گويم اگر يک بار ديگه آمدی...
احساس داغی در تنم می پيچد و به لرزه می افتم... سرم وزنه سنگين اوهام شده و من قهرمان سنگين وزنی های زندگی نيستم. يعنی کسی هست که بداند من الآن چه می خواهم؟ سر به ديوار تکيه می دهم و رو به آسمان نگاه می کنم. واقعا من الآن چه می خواهم؟ چرا اين همه دارايی می شود بلا و مثل امروز، به جان آتش می زند. بايد بيشتر فکر کنم. اصلاً مگر کسی در شرايط من فکرش هم کار می کند؟ دردی از قلبم پا می گيرد و در تمام بدنم دور می زند.
- دلم فقط آرامش می خواهد. با مصطفی يا بی مصطفی فرقی ندارد.
- يعنی بی مصطفی همان قدر آرامی که با مصطفی؟
- الآن اين غصه برای از دست دادن يک مرد خاصی است يا يک...
دستانم را روی بازوانم می گذارم و خودم را در آغوش می گيرم. آرام آرام تکان می خورم. دنيا به دوَران می افتد، پلک بر هم می گذارم و همراهش می چرخم. تمام روزهای مدرسه رفتنم مقابل چشمانم به گردش در می آيند...
شادی ها کمرنگ و غصه ها چه ماندگارند. گريه های بچه ها و ناآرامی هايشان. شکنجه های روانی، شکسته ای عاطفی شان، خيانت ها و دعواهايشان. من چه قدر خوشحال بودم که در بازی لذت - باخت، شرکت نمی کردم. خيلی می جنگيدم با خودم که بتوانم، جرئت مندانه عاقلانه زندگی کنم؛ اما حالا درمانده شده ام در همين وادی؛ يعنی من هم دارم مثل همان ها زندگی می کنم! هر دو مسير يکی است؟ حلال و حرامش يک زجر و يک رنج را نتيجه می دهد؟
- چه قياس مسخره ای می کنی. اشتباه خود فرد با شيطنت حسودان که يکی نيست.
- اما رنج و سختی که برای هر دو هست. چه فرقی می کند؟
- تو چه طور روزهای تاريک و گناه آلود آن ها و روزهای روشن و نورانی خودت را نمی بينی؟ مگر مسير تو غلط بوده؟ آن ها دنبال هوس و لذتی
بی مزد و بی عاقبت بودند.
- واقعاً چرا بشر با خودش اين کار را می کند؟
سرما به تنم می پيچد؛ آن قدر که پوست بدنم جمع می شود. دنبال آفتاب، آسمان را می گردم. ابرها وقتی زياد می شوند، هم فضا را تاريک می کنند و هم گرما را می برند. هميشه هوای بارانی را دوست داشتم؛ اما الآن محتاج آفتابم. دستانم را محکم تر دور بدنم حلقه می کنم، شايد کمی گرم شوم. نگاهم را به اطراف می چرخانم. دنبال کسی می گردم...
از تاريکی هوا می ترسم. احساس می کنم همين انسان هايی که ساکت از کنارم می گذرند، پای منفعتشان که برسد، دست به هر کاری می زنند. چه قدر به دستان پدر نيازمندم! در کنار تمام ترديدها و اما و اگرهايم، به خانه بر می گردم.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_دوم
غروب گذشته که پا به داخل خانه می گذارم. دلم هيچکس را نمی خواهد. در را که باز می کنم مادر را اول می بينم، بعد علی و مصطفی را. علی
خيز بر می دارد سمتم که مصطفی دستش را می گيرد و مقابلش می ايستد. می خواهم از کنارش رد بشوم. بازويم را می گيرد و همراه خودش می برد. بی حالم و توانايی رويارويی ندارم. اول در خانه را باز می کند و بعد در ماشين را. دستم را فشار می دهد برای نشستن. نمی خواهم هيچ کجا با او بروم؛ اما از حال علی هم واهمه دارم. پناه مصطفی را بهتر می بينم. راه می افتيم. نمی پرسم کجا، چون ديگر هيچ چيز برايم اهميت ندارد. دنيا ارزانی آن هايی که پرستش خودشان را طالب اند و قلاده ای به گردنشان است و می کشدشان. من هيچ نمی خواهم. دنبال آزادی ام می گردم که با همه حرف ها و رفتارهای ديگران از بين می رود. شايد هم به دست خودم اسير شده ام. اسير افکار خودم، انسان است و زبان و افعالش. چرا من اينقدر ضعيف باشم که زود قلاده بر گردن شوم. دنبال رهايی خودم می گردم. رهايی... رهايی... از شهر خارج می شويم. خوابم می آيد. مصطفی حرفی نمی زند. چشمانم سنگين می شود و می خوابم.
ماشين که می ايستد از خواب بيدار می شوم. تاريکی وهم انگيزی است. دقت که می کنم متوجه کوچه آشنايی می شوم که ماشين مقابل در خانه کاه گلی اش توقف کرده است. مصطفی در ساختمان را باز می کند و چراغ را روشن. از کجا خانه کودکی های مرا می شناسد؟ فقط خدا می دانست که چه قدر امروز تشنه گذشته آرامم شده بودم و از تمام گله گذاری هايم پشيمان بودم.
سرم را روی داشبورد می گذارم. حس می کنم دنيا طالب وصيت پدربزرگ است: «از پدری فانی به تو فرزندی که آرزوی دراز داری...»
هق هق گريه ام را نمی توانم خفه کنم. من فرزند انسانم، اسير روزگار، در تيررس رنج ها، همدم اندوه...
در ماشين را باز می کند. خوشحالم و پشيمان. چرا به مصطفی پناه آوردم و در خانه نماندم. خم می شود و می گويد:
-ليلاجان!... ليلی من!... خانمم! هوا سرده بيا پايين.
بازويم را می گيرد. چاره ای ندارم، اينقدر همه چيز برايم گنگ شده که تنها می توانم تن به تقدير دهم. تمام مقاومتم را از دست داده ام، همراهش وارد اتاق می شوم. کرسی کنار اتاق توی چشم است. کاش آنها زنده بودند.
- تازه زدمش به برق. برو زير لحافش کمکم گرم می شی.
چادرم را از سرم بر می دارد. به چوب لباسی آويزانش می کند و بيرون می رود. ايستاده ام و دارم در و ديوار کاهگلی خاطراتم را مرور می کنم. دلم دستان حمايتی پدربزرگ را می خواهد و آغوش گرم مادربزرگم را. دوست دارم فرياد بزنم که من آمده ام. بايد بلند شويد.
بر می گردد. وقتی می بيند که متحيّر وسط اتاق ايستاده ام، دستم را می گيرد و می برد سمت کرسی و می نشاندم. لحاف را تا روی بازوهايم می کشد. از سرمای لحاف لرزی به همه بدنم می نشيند. نگاهش می کنم. می دانم که اشک شوره شده و بر مژه ها و گونه هايم رد انداخته است. چشمانش را می بندد و نفس عميقی می کشد. صدای سوت کتری می آيد. انگار که در جزيره ای امن قدم گذاشته ام که اينطور آرام شده ام. گرم که می شوم تازه بدن درد و سردردم خودش را نشان می دهد.
سينی به دست وارد اتاق می شود. بوی گل گاوزبان می پيچد. کنارم می نشيند و با قاشق نبات داخل ليوان را هم می زند. معده ام تازه يادش می افتد که چه روز بی آب و غذايی را پشت سر گذاشته است. ليوان را که دستم می دهد، حس کودکی را پيدا می کنم که مريضی ناتوانش کرده و بايد کسی او را تر و خشک کند تا دوباره سر پا شود. حرفی نمی زنم؛ نمی خواهم کلامم نيش شود و به جان کسی بنشيند. چه مقصر باشد، چه بی تقصير.
مزمزه می کنم و می خورمش. چراغ برقی را راه می اندازد تا فضا کمی گرم شود و می رود. دراز می کشم و لحاف را تا روی سرم بالا می کشم و ديگر هيچ نمی فهمم. وقتی به خود می آيم، حس می کنم که چيزی روی صورتم کشيده می شود. دست مصطفی است که به قصد بيدار کردنم روی صورتم نشسته است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرامی باد هفته ی وحدت، که در آن میثاق ها تحکیم می شود، پیمان ها استوار می گردد، خون ها در هم می جوشد، دست ها و بازوها درکنار هم قرار می گیرد، چهره ها بر یکدیگر لبخند پیروزی و صفا می زند، قشرها همه باهمند، امت، یکپارچه و منسجم است..
#هفته_وحدت_و_میلاد_باسعادت_حضرت_محمد_ص_مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@pouyesh_ir
🔔 مدیونید اگه این فیلم را ببینید
و
منتشر نکنید.
روز قیامت جلوی تک تکتان را میگیرم 😭🥺😢
حکایت طنزیماتی😍
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !😂😂
پ.ن:
*دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند که شیران زیادی پای این انقلاب آماده جانفشانی هستند و الکی دور ور ایران پرسه نزنند😁
😁😁😁😁😁😁😊
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
- ليلاجان! بلند شو چند لقمه غذا بخور. بعد بخواب...
سير نيستم؛ اما خواب را ترجيح می دهم.
- رفتم از همسايه سه تا تخم مرغ و نون گرفتم.
چرا محبت می کند وقتی که می داند چه قدر در دلم او را محاکمه کرده ام؟! چه قدر شک و ترديد ريشه کرده است در ذهن و فکرم. لقمه می گيرد و هم زمانش قطره اشکم می چکد. نفس دردمندی می کشد. دوباره لقمه را جلو می آورد.
- ليلی من! چند لقمه بخور.
لجوجانه لقمه را نمی گيرم. سينی را کنار می زند و جلو می آيد. هر قطره اشکم که می خواهد بيفتد با دستش از مژه می گيرد.
- ليلا از زندگيت می رم بيرون تا انقدر غصه نخوری. خدا شاهده فکر نمی کردم اينطور بشه!
نفس عميقی می کشد، سرش را بالا می گيرد و آب دهانش را باصدا قورت می دهد:
- من... من... اصلاً طاقت ناراحتی تو رو ندارم. اشکات برام از آتيش سوزاننده تره. ليلاجان...
بغض صدايش نگاهم را بالا می آورد. صورتش خيس اشک است. از خودم بدم می آيد. چه کرده ام که مصطفی را شکسته؟ ذهنم دعوايم می کند:
- من... من... که حرفی نزدم.
- خب مصطفی هم مثل تو.
- اما شيرين...
- مرده شور شيرين را ببرند. مثل شيطون عمل می کنه. فقط همه چيز را به هم می ريزه. شيطون کی به نفع آدم عمل کرده؟ کی آرامش بخشيده؟ کی به وعده اش عمل کرده؟ کی حرف راست و مسير درست نشون داده؟
دوباره بلند می شود و می رود. وقتی می آيد تشتی دستش است و پارچ آبی. تشت را روی لحاف می گذارد و می گويد:
- صورتت رو بشور، شايد حالت عوض بشه.
قديم زن ها برای مردهايشان تشت می آوردند و آب روی دستشان می ريختند، حالا مصطفی چه نقشی ايفا می کند؟ مهم آرامشگری است. مرد خسته و درمانده را، زن با محبت و آب آرام می کرده و حالا که تو وامانده شدی، مصطفی آب و محبت تقديم می کند تا بتواند زندگی اش را نجات بدهد.
دستانم را از زير لحاف بيرون می آورم و کاسه عطش می کنم. آب از زير انگشتانم توی تشت می ريزد و تمام می شود. دير بجنبی زندگی همين طور از دستت می رود. می بينی هيچ برايت نمانده است. مصطفی دوباره کاسه دستم را پر می کند.
- عزيزم... صورتتو بشور. بذار آرام بشی. ليلاجان!
صورتم را می شويم. از ترس اينکه مصطفی نشويد. چند بار آب می ريزد و صورتم را می شويم. حوله را می دهد دستم. محکم روی صورتم می کشم. دوست دارم پوست بيندازم و حالی ديگر پيدا کنم. دوباره ذهن خوانی ام شروع می شود.
- کاش می توانستم خرابی ام را آباد کنم.
- خرابی حالت، از درون ويرانته. دُرّی قيمتی داری از دست می دی که انقدر خرابی؟
- خوشی زندگی قيمتی نيست؟
- اونکه قيمت بردار نيست. مگر نشنيدی ارزش چند چيز را قبل از چند چيز بدان: سلامتی قبل از مريضی؛ خوشی قبل از گرفتاری...
- من قدر ندانستم؟
- نه، خيلی غر می زدی، نقد می کردی، نمی ديدی خوبی هايی که داشتی. بد هم نيست. تلنگر نيازه. والا موج دنيا آدم رو با خودش می بره و غرق می کنه.
- موج دنيا همه رو می بره يا من استثنام؟
- مطمئن باش هيچ آدمی نيست که سختی نداشته باشه. حتی اونايی که ظاهرشون نگاه های حسرت زده ديگران رو دنبال خودشون می کشن...
- ليلاجان! خانمم!
تازه متوجه موقعيتم می شوم.
- فکر کنم از صبح چيزی نخوردی. بخور تا بتونی راحت بخوابی.
چند لقمه از دستش می گيرم؛ اما ديگر نه معده ام می کشد نه ميلم. قبول می کند و سينی را بر می دارد. گمانم خودش هم مثل من، امروز چيزی نخورده باشد. اين را از لبان سفيد و رنگ زردش می فهمم. چه همسر پردردسری شده ام برايش. سينی را نگه می دارم. مکث می کند و نگاهش متعجبانه روی صورتم می چرخد.
- شما هم بخور.
لبخندی می زند. لقمه می پيچم و نمی گيرد. چشمم را بالا می آورم تا به چشمانش می رسد. مثل درياچه موج دارد و سرريز می شود. وای با مصطفی چه کردی؟ اگر علی بود مرا می کشت. پدر اسمم را از شناسنامه اش پاک می کرد؛ و مادر...
دستم را می گيرد و لقمه را می گذارد دهانش. انگشتانم را می بوسد. رها نمی کند تا دوباره لقمه بگيرم.
- من نمی تونم بخورم ليلاجان! معده ام آتشفشانه. شهر را دنبالت گشتم. تمام فکرم اين بود که با چه حال و روزی در به در شدی.
سينی را بر می دارد و می رود. طول می کشد تا بيايد. خودش را آرام کرده است. مقنعه را از سرم بر می دارد.
- سعی کن امشب را راحت بخوابی! صبح صحبت می کنيم.
می خوابم. با صدای آرام قرآن خواندن مصطفی می خوابم. لَا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَلَا تَأْثِيماً. إِلَّا قِيلاً سَلاَماً سَلاَماً... در آرزوی رويايی دنيايی که همه چيزش به سلامت و شادابی است و هيچ حرف مزخرفی در آن نيست، چشم بر هم می گذارم. من لذت آرامش را از خدا طلب دارم.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
مصطفی يا اصلاً نخوابيده يا نيمه شب پر گريه ای داشته است. اين را چشمان قرمزش فرياد می زند. نماز صبح که می خوانم انقدر امواج منفی افکار، اذيتم می کند که به حياط پناه می برم. صدای مرغ و خروس ها فضا را پر کرده است. تمام دنيای گذشته ام زنده می شود. روحم چنان به فشار می افتد که طاقت نمی آورم؛ يا بايد فرياد بزنم، يا فرار کنم. بر می گردم به اتاق پيش مصطفی. کنار سفره دنيا می نشينم. لقمه می گيرد برايم. نمی خورم تا بخورد. مثل ديوانه ها عمل می کنم. گاهی قهرم، گاهی عاشق. وقتی هست می خواهمش. وقتی نيست نمی توانم قضاوتش نکنم.
چند لقمه ای می خورد و می خورم. سفره را جمع می کنم و می برم. کاش می گذاشت چند روزی اينجا تنها بمانم. مصطفی دو چای کمرنگ می ريزد و می آورد. کنار کرسی می نشينم و لحاف را روی پاهايم می کشم. با ليوان چايم مشغول می شوم. سکوت پر گفت و گو و منتظر را می شکند:
- سه سال پيش بود که يه روز شيرين زنگ زد و گفت آش نذری پخته ن ، برم بگيرم.
مکث می کند و کمی از چايش می خورد.
- من يکی دو سال بود که کمتر خونه خاله مهين می رفتم و مراعات می کردم. چون حس می کردم رفتار های شيرين، خيلی خالی از حرف نيست. يه سری پيام ها و نوشته های مزخرف هم داده بود.
دوباره مکث می کند. اينبار طعم تلخ دارد سکوتش.
- چند باری هم بيرون با پسر های غريبه ديده بودمش. دلم نمی خواست که درگيرش بشم. صبر کردم تا پدر بيايند و بروند. پدر که آمد حالشون خوب نبود قرار شد خودم برم. خبر نداشتم که خاله رفته بيرون و کسی نيست. خدا می دونه که نمی دونستم شيرين تنهاست.
سه باره مکث می کند. انگار دارند شکنجه اش می کنند. دستش را به صورتش می کشد.
- زنگ که زدم تعارف کرد برم تو. من هم از همه جا بی خبر رفتم. وارد سالن که شدم ساکت بود. کمی شک کردم که شيرين اومد. سراغ خاله رو گرفتم. گفت الآن می آد.
حالا صدايش تحليل می رود. نفسم بند آمده است. نمی خواهم بقيه اش را بشنوم. هر چه می کنم تار های صوتی ام تکان نمی خورند، يخ زده اند. سکوت بهترين حرف است. صورت مصطفی برافروخته و لب هايش خشک شده است. زبانی دور لبانش می چرخاند و آب دهانش را فرو می برد.
_ برگشتم حرفی بزنم که مانتوش رو درآورد. من فقط بهِش پشت کردم. شروع کرد حرف زدن. از خواسته هايش، از محبتش. چرت و پرت می گفت.
نفسم مکث می کند.
- ليلا باور کن که حتی نگاهش هم نمی کردم. همون وقت ها نامه هم می داد که من نمی خواندم. چون می ديدم که از روی ضعف درونش اين کارها را می کنه صبر می کردم و به کسی نمی گفتم. بعداً مجبور شدم مادر رو در جريان بذارم که باهاش صحبت هم کرد؛ اما نتيجه اش شد لجبازی شيرين با خودش و زندگيش.
چشمانم را از ماتی نجات می دهم و به صورت پر از اخمش می دوزم؛ يعنی بايد باور کنم يا دارد يک افسانه تعريف می کند.
- فقط تهِ دلم از خدا می خواستم که نجاتم بده و از اين مخمصه رها بشم. می دونی ليلا نذر های عمری کردم. يک ساعت بال بال زدم. نمی گذاشت بروم. هر چی باهاش حرف نزدم، تلخی کردم، نگاهش نکردم، فرياد زدم، فايده نکرد. ديگه داشتم به اين فکر می کردم که پنجره رو بشکونم و خودم رو پرت کنم بيرون.
دارد دق می کند، اما با حرارتش دارد يخ های وجودم را آب می کند. چه بساط غريبی در عالم به پا شده است.
- ليلا من آدم خوبی نبودم. حالاشم نيستم؛ اما اهل اين حرمت شکنی ها هم نيستم. برای حريمی که خدا تعيين کرده احترام قائلم. به خدا گفتم حريم من رو خودت حفظ کن تا عمر دارم از حريم هات دفاع می کنم.
نفسي ميکشد:
- با وعده راضيش کردم. وعده اينکه فکر کنم تا هفته بعد. با حرف اينکه اگر می خواد من به قضيه ازدواجمون فکر کنم پس خودشو نفروشه به حروم. اومدم بيرون. يه راست رفتم ترمينال و با همون حالم رفتم پيش امام رضا(ع). اون عکس ها هم که نشونت داده کنار تختش من ايستادم برای همون روز کذاييه. خدا شاهده که من خطايی نکردم. فقط غفلت کردم. اينکه انقدر عکس داره از من، چون گوشی لعنتيش همش دستشه. توی هر مهمونی ای من رو زير نظر داره. توی عروسی ها حتی با يکی احوالپرسی کردم هم عکس گرفته. عکس هايی که ديروز ديدی خيلی هاش فوتوشاپه. حرف هايی که پريشب زد يا برات نوشته فقط تفکرات و خيالاتشه و الا من هيچ وقت، هيچ جا باهاش خلوت نکردم که بخوام باهاش اون حرف های...
خدايا من از کجا بايد بفهمم مصطفی راست می گويد يا شيرين. عکس ها صادق اند يا حرف ها؟
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
- اون عکس هایی که توی اردوی دانشجويی انداخته مثلاً با من، از دفتر دانشکده بپرس. من اصلاً يک بار هم اردوی مختلط دانشجويی نرفتم. حتی مشهد هم اگر دخترها و پسرها رو بردند من نرفتم. چون هميشه دلم می خواسته ذهنم آزاد باشه نه درگير اتوبوس قبلی و بعدی. ليلا من هيچ وقت توی اتاق استاد عکس ننداختم. استاد نيستم تا اتاق داشته باشم. فقط گاهی به جاي استاد می رم تمرين حل می کنم.
نفس عميقی می کشد. نفسم گير می کند، چون يک لحظه می خواهم اختيار نفس کشيدنم با خودم باشد. قدرت تفکر و خيال بر اختيارم غلبه می کند و نفسم بين رفتن و آمدن متحير می شود.
چند ثانيه طول می کشد که دوباره بی خيال اختيار مزخرفم شوم. توی دلم از اين تجربه تلخ غوغا می شود. کاش اختيار فکر و خيالم، تصميم هايم، خواب و بيداری ام را هم داده بودم دست خدا. ديگر آنقدر سردرگم و پر اشتباه نمی شدم. اما حالا مانده ام در گِلی که شيطان شيرين مقابل زندگی ام ريخته است. يا نبايد پا می گذاشتم يا حالا که گير افتاده ام بايد رد کنم.
- من اصلاً نگران خودم نيستم ليلا. نگران تمام اعتمادی هستم که در وجودت ترک برداشته و کی می خواهد ترميم بشود؟ غصه قصه شيرينی رو می خورم که با اميد شروع کردی و حالا داره صحنه های تلخش رو می آد، ولی باور کن که اين رنجی که اون می خواهد به زندگيمون بزنه از حسادته. از حسرت خواسته ايه که بهِش نرسيده و نمی خواد دست کس ديگه هم ببينه. مامان امروز می خواست دوباره بره سراغش؛ اما من نگذاشتم.
دلم می خواست که فکر کنه شما نشکستی. مقاوم تر شدی و موندی. و الا اگه احساس کنه که توی اين قصه می تونه هر بار زخمی بزنه، کارش رو ادامه می ده. همراهت رو هم روشن کردم تا فکر نکنه از ترس خاموش کردی. حالا من نه! اما تو مقاومتت رو شکستنی نشون نده.
مصطفی جمله آخرش را با شکستی که توی صدايش می افتد، می گويد و سکوت می کند؛ يعنی تمام حرف ها دروغ است؟ اين زمزمه ذهن خسته ام است. همراهش زنگ می خورد. بر می دارد و روی بلندگو می گذارد. صدای علی است که احوال من را می پرسد. پدر گوشی را می گيرد و احوال مصطفی را می پرسد و مادر که حالش از صدايش مشخص است. مصطفی چشمانش را بسته و سر به ديوار تکيه داده، جواب همه را با محبت می دهد. پدر طلب می کند که با من گفت و گو کند. می ترسم و با سر جواب رد می دهم. مصطفی با مهارت خودش جواب می دهد و قطع می کند. نگاهم می کند.
- ليلا با من حرف بزن.
بايد حرف بزنم. بايد حرف هايی که ذهن و دلم را مشغول کرده برايش بگويم؛ چرا نمی توانم اين سکوت را بشکنم! چادر و مقنعه ام را می آورد. سر می کنم؛ و مثل يک عروسک کوکی همراهش می شوم. از در خانه بيرون می رويم. فضای طالقان آرامش بخش است. اصلاً برای اينکه مصطفی را داشته باشم، قيد همه چيز را می زنم. چه عيبی دارد در همين جا ساکن شويم، اما دلمان خوش باشد.
مصطفی دستم را می گيرد و به سمتی که خودش می داند می برد. دست دلم را دراز می کنم سمت خدا و می گويم:
- من به راه بلدی تو اطمينان دارم. بيا خودت ببر به هرطرفی که می دانی. همان قدر که مطمئن دارم به دنبال مصطفی می روم، احمق باشم اگر به تو که خالق زير و بم جهانی اعتماد نکنم. هرکجا که بکشی دنبالت می آيم. خسته شدم بس که فکر نکرده، دستم را دادم به ديگران و دنبالشان راه افتادم. به هيچ جا نرسيدم.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_ششم
به کنار چشمه که می رسيم زنده می شوم. چقدر من از اين چشمه خاطره دارم. فقط دلم می خواهد بدانم کی همه اينجا را زير پا گذاشته است. مصطفی روی سنگ صافی می نشاندم و خودش آن سوی چشمه مقابلم می نشيند. دستش را زير آب می برد و صورتش را می شويد. آب می خورد و ناگهان هر دو دستش را زير آب می کند و می پاشد
سمت من که خفه نشسته ام. تا به خودم بجنبم چند مشت آب رويم ريخته و خيس شده ام. جيغ می زنم و فرار می کنم.
- مصطفی خيلی بدجنسی!
سرخوشانه می خندد.
- الآن سرما می خورم.
بازهم می خندد. جلو می روم به گمان اينکه ديگر آب نمی پاشد. می گيردم و به زور می نشاندم سر چشمه و مشت مشت آب می زند به صورتم. نفسم بند می آيد از خنکی و زيادی آب. فايده ندارد. بايد رويش را کم کنم. بی خيال خيس شدن می شوم. شروع می کنم به خيس کردنش. می ايستد تا تلافی کنم و فقط می خندد. لرزم می گيرد. چوب جمع می کند و آتش روشن می کند. رجز هم می خواند.
- فکر می کردم سفت تر از اين حرف ها باشی پری طالقانی. به همين راحتی خيس شدی. حالام مثل جوجه اردک داری می لرزی. نگاش کن. بيا خانوم کوچولو. بيا گرم شو فرشته کوهی. آخ آخ آخ. خيس ميشی خوشگل تر می شی.
از توی جيبش شکلات در می آورد و می دهد دستم. از حرصم تمامش را می خورم و تعارف هم نمی کنم. به خوردنم هم می خندد و با بدجنسی
شکلات ديگری در می آورد. از دستش می قاپم و دوباره می خورم. کمی عقب می کشد و شکلات سوم را در می آورد. به چهره خشمگين من می خندد. شکلات را نصف می کند و نصفش را به من می دهد. آتش خوبی شده. گرم می شوم.
_ الآن روستايی ها می گن دختر بی بی عاشق شده. عروس شده تو سرما اومده اينجا آتيش روشن کرده. دلشون واسه من هم می سوزه که گير يه همچين دختر مجنونی افتادم. پاش بيفته يه کارنامه اعمال مفصلم از شيطنت هات بهم می دن که ديگه عمراً اگر قبول کنم.
با تندی نگاهش می کنم ببينم می خواهد چه بگويد. می خندد و لا به لای خنده هايش می گويد:
- عمراً اگه قبول کنم ديگه روی ماه تو رو ببينند. دهن هر کی بدی تو رو بگه خودم يه دور سرويس می کنم.
بعد لبخند موذيانه ای می زند:
- هر چند که من جواب دلمو گرفتم.
کلاً نبايد با مردها در افتاد. مغلوبه می شوی. آتش کم کم فروکش می کند. کنار آتشم و نگاهم به چشمه است. با آب زنده می شوم.
مصطفی از کنار آتش بلند می شود و کنار چشمه مقابل من می نشيند. دستش را زير آب می برد و می گويد:
- می دونی فرق چشمه و مرداب چيه؟
نگاهم را از آب نمی گيرم اما می گويم:
- هيچ وقت از جوشش نمی افته. متعفن نمی شه. آب پاکِ هرچی بخوای آلوده ش کنی نمی شه. چون اصالت داره. دوباره می جوشه. آلودگی رو می شوره می فرسته بره. اما من چشمه نيستم.
اين را نگاهش می کنم و می گويم. چشمانش مات آب است و آرام زمزمه می کند:
- هر قدر هم توی چشمه سنگ بندازی خاموش نمی شه. شايد بشه بپوشونیش، اما فقط لحظه است. تا حالا شنيدی کسی تونسته باشه چشمه رو بخشکونه؟
- می خوای بگی شيرين سنگيه که افتاده توی زندگيمون.
- می خوام بگم بی خيال سنگ ها، چشمه باقی بمون. با شيرين امشب قرار داريم. دادگاه و شاهد و مجرم همه يک جا جمع می شن. هر چه تو قضاوت کنی؛ دلم نمی خواد انقدر زجر بکشی، حاضرم يک عمر تنها زندگی کنم، اما يک روزش مثل ديروز سرگردان نباشی.
***
از ديروز پدر با شيرين قرار گذاشته است. قرارمان خارج از خانه ما و مصطفی، در خانه خادم مسجد است. شيرين همراه با ما می رسد. پدر هم عجب کارهای خاصی می کند. قداست مسجد را می گذارد وسط؛ اما در جايی که اگر حرفی هم زده شد، حرمت خانه خدا شکسته نشود. خادم در را که باز می کند، خودش می رود. شيرين که برخورد مصطفی را با ما می بيند، حالش عوض می شود. خيلی خودداری می کند مقابل پدر، اما باز هم آنچه را نبايد، می گويد. مصطفی صورتش مدام رنگ عوض می کند. آرام جواب حرف های شيرين را می دهد. نقاطی که او پر رنگ می کند پاک می کند. هر بار هم به شيرين می گويد:
- من انقدر ارزش ندارم که به خاطرم اين حرف ها را سر هم می کنی.
پدر ناظر بيرونی است. حرف ها را دارد می شنود. پيری زودرس گرفته است. مادر تنها دستم را فشار می دهد و آرام زير لب ذکر می گويد که حرف ها نمی گذارد بشنوم. کار به جايی می رسد که مصطفی کبود شده از عکس هایی که شيرين رو می کند، دو دستش را بين موهايش می کشد و صورتش را می پوشاند.
- بسه شيرين، تو را به خدا بسه.
دارد می ميرد مصطفی. مردن کار سختی نيست. جدايی روح از تن است. مصطفی دارد خودش روحش را جدا می کند.
مادر طاقت نمی آورد و بلند می شود. رو به شيرين می گويد:
- به خودت رحم نمی کنی، لااقل به مصطفی رحم کن! دختر جان، به دست آوردن جواهری مثل مصطفی، نياز به اين همه دروغ و حيله نداشت. خودت را اگر عوض می کردی، الآن برای تو بود. واقعاً عاشق مصطفايی که حاضری ببينی اينقدر داره زجر می کشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺روایتی عجیب و شنیدنی درباره صلوات
🎙حجت الاسلام عالی🌸
#میلاد_پیامبر_اکرم (ص) #هفته_وحدت 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناظره حجتالاسلام کهرمی و حسن آقامیری درباره گشتارشاد و مهسا امینی
🔻به نظرتون کسی که حرف حسابی و منطقی بزنه ، لازمه اینقدر فحش بده؟
🆔 حجتالاسلام کهرمی
✅یک ربع وقت بگذارید و لذت ببرید
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
دنيا روی دور مسخره اش افتاده است. حالا متوجه می شوم که هر کس می تواند هر طور که بخواهد زندگی چند روزه اش را اداره کند. پدر با دادن جانش برای آرمان الهی و شيرين با دادن عقل و آبرويش، برای جان گرفتن از هوس بشری. اين مسخره ترين دوری است که دنيا را مجبور می کند تا بر مدار آن بچرخد.
هوس و لذتش مزه تلخ دنيايی است که در دهان خيلی ها می ماند. مثل زهر است. گنداب است. دلت می خواهد آن را تف کنی، اما وقتی می بينی خيلی ها با لذت آن را می بلعند، حالت تهوع می گيری. معده پر و خالی هم ندارد. مدام عق می زنی. با اختيار هم عق می زنی تا هر چه هست و نيست، از اين شيرينی دنيا از معده ات بيرون بيايد.
پدر از سکوت بهت آور شيرين استفاده می کند و به حرف می آيد:
- من حاضرم ليلا را راضی کنم تا دست دلش را از مصطفی بردارد.
خونی که تا به حال با سرعت طوفانی در رگ هايم می دويد به آنی منجمد می شود. لرزم می گيرد.
پدر دست می گذارد روی دستم و فشار می دهد تا عکس العمل ناگهانی مرا کنترل کند. به چشم های به خون نشسته مصطفی که با حيرت بالا می آيد، محل نمی گذارد.
- ولی به شرطی که تو تمام شرط های مصطفی را قبول کنی.
لبخند پيروزمندانه ای روی لب های شيرين می نشيند.
- خيالتان راحت. خوشبختش می کنم و همه شرط ها را هم قبول می کنم.
شيرين رو می کند به مصطفای بی جانی که محکم نشسته.
- هر چی بگی گوش می دم. به اين قرآن قسم.
و قرآن سر تاقچه را بر می دارد و مقابل مصطفی روی زمين می گذارد.
مصطفی قرآن را از روی زمين بر می دارد و می بوسد. روي پايش می گذارد. دوست دارم دوباره اختيار نفس کشيدنم را دست خودم بگيرم و در لحظه ای اجازه ندهم تا ديگر بيايد، اينقدر که حال مصطفی نه، حال و روز شيرين برايم دردناک است. شيرين انگار که من هستم. مصطفی زل می زند به صورت پدر و می گويد:
- من روی حرف شما حرف نمی زنم. شرطم اينه که شيرين دست تمام اون هايی که باهاشون رابطه داشته رو بگيره بياره پيش روی پدر و مادر من و خودش. اجازه بده پرينت تمام صحبت ها و پيام هاشو بگيرم. حتی شوهر سابقش هم بدونه که شيرين زمان بودن با اون با چند نفر ديگر ارتباط داشته تا حلالش کنه. همه بايد شيرين رو ببخشن تا من بتونم زندگی جديد شروع کنم.
شيرين می خواهد حرفی بزند که مصطفای سير شده از دنيا بدون آنکه نگاهش کند ادامه می دهد:
- هنوز همه شروطم رو نگفتم. اگر برای تو قيامت معنايی نداره و همه چيز توی اين سر و شکم خلاصه می شه، من قيامت باورم. حقّم رو بابت تمام تهمت ها می بخشم، از حق ليلا هم می گذرم، اما از حقّم براي يک زندگی مشترک پاک نمی گذرم. بقيه اش رو بگم يا نه؟ تموم می کنی اين بازی رو يا تموم اين باری رو که داره اين وسط خالی می شه به حراج بذارم؟
پدر صدايش می زند. ساکت می شود. حالا اين شيرين است که کبود شده است. مصطفی بلند می شود تا برود. کنار در مکثی می کند و می گويد:
- حاج آقا اين شرط اول و دوممه. بقيه شروطم هم بعداً اگر خواست می گم. فقط نمی دونم همسر سابقش اگر خيلی چيزها رو بفهمه و بقيه ديگه، چند سال بايد توی دادگاه ها بره و بياد.
من گرمم است يا کره زمين به توليد گرما افتاده است؟ انگار که تمام تلاشش را می کند تا بنی بشر را به خاطر خطاهايش ذوب کند. می خواهد که سر به تن جن و انس خطاکار نباشد. از اينکه شاهد بدترين ماجراهاست، شرمگين است. پدر سر پايين انداخته و مغموم لب باز می کند.
- شيرين خانم! زندگی اونقدر طولانی نيست که چند مدتش هم بخواهد به اين بازی ها بگذره. حتماً آلبوم عکس داری. يک دور نگاه کن. فاصله کودکيت تا جوانيت، قدر يکسال هم به نظر نمی آد. هيچ کس مثالی نداره برای اينکه بگه دنيا چه قدر زود می گذره و چه بی قدر و قيمته. تا بخواهی امروز رو دريابی فردا شده. مصطفی هم يک تکه از امروزه. من اين حرف ها رو به ليلا هم می گم. مصطفی هم يک تکه از امروزه که وقتی به دستش می آری، متوجه می شی که برای تو کمه. گاهی حتی خسته ات هم می کنه. بدی که می کنه متنفر می شی. متوجه می شی که چه قدر کسل و افسرده ای. مصطفی عشق نيست. فقط يک هم قدمه به سمت عشق. شايد تو بگی که از لج مصطفی دنبال تمام اين هوس ها رفتی. حالا ببين خودت رو، فکر و روحت رو خراب کردی، اما باز هم مصطفی رو نداری. دنيا مثل باتلاق می مونه. اگر برای رسيدن به لذت هاش زياد دست و پا بزنی، خفه ات می کنه. دير نشده هنوز، به جای اين که دنبال مصطفی بری، برو از کسی که اون رو خلق کرده، طلب بهترين راه رو بکن. شروط مصطفی رو قبول کردن يعنی تمام آبرويی که خدا برات نگه داشته، خودت از بين ببری. زندگيت رو سخت تر نکن.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
صدای گريه شيرين بلند می شود، سرم را مثل يک وزنه سنگين شده بالا می آورم. رگ هايم تير می کشد. درد در تمام سلول هايم سر به فرياد بلند کرده است. شيرين حرف می زند و پدر برايش جواب ها دارد. فقط وقتی به خودم می آيم که زير سرمم. بدنم می سوزد. آتش در تمام تنم زبانه می کشد.
چشمم را که باز می کنم، حس می کنم حرارت از چشمانم بيرون می زند. می سوزد و اشک سرازير می شود. می بندمش. کسی سَرم را نوازش می کند؛ اما از ورای هرم گرما نمی توانم ببينم.
- ليلاجان! خوبی خواهری؟
يک بار فکر می کردم خوبی حس است يا فعل؟ اما الآن می گويم: خوبی الماس اين است که ناياب است. نه! من ديگر هيچ وقت خوب نيستم.
- چی شديد تو و مصطفی؟
اسم مصطفی در ذهنم تکرار می شود. چه بر سر من و مصطفی آمد. الآن او هم تب کرده است؟ او هم بيمارستانی شده است؟ حتما از غصه درد های شيرين است.
نمی توانم حرف بزنم. تا دکترها اجازه بدهند و برويم يک روز طول می کشد. نگران تبم هستند که پايين نمی آيد. توی ماشين، علی آهسته برايم حافظ می خواند. جز اين تحمل هيچ ندارم. سراغ مصطفی را نمی گيرم. می ترسم از جواب ها. چه قدر پير شده، شايد هم چشمان من ديدش عوض شده است. دنيا تب کرده است. مادر برايم شربت عسل و کاسنی می آورد. نمی خواهم؛ يعنی نمی توانم که بخواهم. نفرت معده ام هنوز بر طرف نشده است.
چهل و هشت ساعتی در تب می سوزم. اين روزها که به ساعت نمی گذرد. به ثانيه دور می زند و برای من دير و تلخ می گذرد. بايد امشب اسم تک تک افراد اطرافم را بنويسم و ببينم که کدامشان کمکم کرده تا من کس ديگری بشوم؛ متفاوتِ متغيرِ پيشرو. دنبال بی نهايت رفتن با کدامشان ممکن است؟ همه که اهل ماندن و گنديدن هستند. بايد کسی را پيدا کنم که مثل همه نباشد.
هزاران فکر در مغز سوزانم، می آيد و می رود؛ يعنی اگر مصطفی همان ابتدا تن به همراهی با شيرين می داد، او خراب نمی شد؟ مصطفی که بوده، من هم که نبودم، پس چرا شيرين آنقدر زشت زندگی کرده است؟ من حتم دارم اگر عفيف می ماند، حالا بچه هم داشتند. چه با هم، چه با ديگری.
ديشب فهميدم که شيرين از تمام کارهايش در اين مدت، نه تنها لذت نمی برده، بلکه زجر سنگين بر باد دادن حيا و نور وجودش در لحظات تنهاييش، او را کشته است. شايد هم لذت واقعی را مصطفی می برده که هر بار هوسش را به بند می کشيده و در سخت ترين سن، خودش را پاک نگه داشته است.
اصلاً اصل لذت همين است. به آنی که شأن تو نيست، دل نبازی؛ هر چند که بهترين جلوه را مقابلت کند. الحق که حضر ت امير(ع) چه فرموده است: بها و ارزش شما بهشت است، به کمتر از بهشت خودتان را نفروشيد.
در تب که می سوزم، موحد می شوم. حتماً مصطفی هم که در بند ترک هوس بوده، رنجی را که تحمل کرده، ثمره اش شده همين. اين سه روزه بدون او عجيب سخت گذشت. پنج روز بيشتر تا قرار عقد باقی نمانده است. همه ساکت اند تا شيرين تصميم بگيرد. حتی مصطفی که دلم برايش تنگ شده و از نبودنش می ترسم؛ يعنی تا کی بايد در حسرت لحظه ای بهتر باشم؟
بيست سال کنار پدربزرگ و مادربزرگ به اين اميد طی کردم که روزی کنار خانواده قرار می گيرم. هر چند که آن بيست سال هم جز سختی دوری هيچ غصه ای نداشتم. يکدانه ای بودم زير چتر محبت شديد و ناز و نوازش. حتی وقتی هم که مريض بودند و پرستارشان بودم، زبانشان آنقدر محبت می ريخت به پايم که مشتاقانه دورشان می چرخيدم.
دنبال مقصر گشتم و گشتم تا يقه پدری را گرفتم که بيش از همه سر می زد و محبت می کرد. شايد چون جلوی چشمم بود. يا شايد چون مظلوم تر و کم حرف تر بود. شايد هم خودش خواست که سيبل تمام اتهامات من بشود، اما بقيه راحت باشند. بعد که همه اينها تمام شد مصطفی آمد. پر محبت و پر نشاط.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_آخر
ولی راستی مقصر اين لحظات تلخ فعلی من کيست؟ بايد اين بار يقه چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش يک استکان و شيرينی اش اندازه قندی کوچک است و من بايد راضی باشم که يک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، يعنی پدر مرا بخشيده؟ تاوان خودخواهی هايم را می دهم؟ می خواهد خيلی مست دنيا نشوم و خودم را گم نکنم.
ياد گلبهار می افتم. ياد دوستانش و استدلال هايشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خيلی فرق می کند. آنها نمی دانند از دنيا چه می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه شادی می شوند، آنها واقعيت زندگيشان بازيگری است.
من که اينطور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنيا می بينی تا طالبش نشوی. مثل شير مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، ماده تلخی می مالد تا کودک ديگر طلب شير نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هايم دنبال مقصر می گردم تا يقه اش را بچسبم و او را به ديوار بکوبم.
مصطفی رنج مقدسی کشيده تا پاک بماند. حقش نيست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! اين ترديدها از کجا آمده که ميل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگيری، پس چه شد؟ حتماً اين تدبير پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگيرم و رها نکنم.
***
شب پنجم بدون مصطفی است. شيرين برای پدر پيام زده بود:
- «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به ليلا بگيد تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده زندگی اش می مونه. البته هم بگيد ببخشه.»
زير آسمان سجاده می اندازم. دنبال يک بی نهايت هستم؛ کسی که بشود هميشه در جست و جويش بود و هميشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چيزی که يک زمانی تمام می شود. محدوديت ها کلافه ام می کند. بايد همه کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دلخواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اين که می خواهم زير چترش برای هميشه بمانم، حرارتی ايجاد می کند که سرما را نفهمم.
صبح از خانه بيرون می زنم. با پدر راهی می شويم. پدر گفته بود: دنيا همش همينه. اگه همين چند سال زندگی، پر از ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه، پشيمان می شی.
اين روزها جاده جمکران چشم انتظارتر و گريان تر از همه است. چند روز بيشتر تا نيمه شعبان نمانده است.
تا برگرديم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آيد. معلوم است که دوباره دارند واليبال بازی می کنند. کليد می اندازم و در را باز می کنم. از سر و صدايشان خنده ام می گيرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفی مات م ماند. چه لاغر شده است! سعيد می آيد سمتم و بغلم می کند:
- اين پنج روز اندازه پنج سال سخت گذشت.
و می رود داخل خانه. مسعود و علی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ايجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را بر می دارد. می آيد سمت من. قلبم تپش می گيرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ايستد و توپ را به سمتم می گيرد. مانده ام که در چرخه گردون دنيا که هر چرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، اين آب حيات چه می کند؟
دست مصطفی که زير چانه ام می نشيند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گُر گرفته و چشمان خسته زيبايش را می بينم.
- ليلاجان! قرار نيست تنها باشی! با هم می سازيم.
نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را. اين بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه امتحان نشسته ام. بی اختيار می گويم:
- می ترسم.
- اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی می مانی، آرام باش.
نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گيرد و می بردم سمت زمين بازی. چادر و مقنعه ام را در می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف می کند. پشت تور، سرويس را که می زند، تازه دوزاريام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنيا شده ايم...
سلام:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
اولین قسمت از قصه ی شب در کانال
@yasnabi7
تشریف بیاورید
سلام:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام:
شمع:
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•