eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ی شب 🌃
سلام: 💚ادامه قسمت 💚 _راستی بند بعدی بانو😜 ریحانه هرچی هیس، هیس میگفت.😬 یوسف صدایش را پایین نمی آورد. ریحانه حرص میخورد😬 و یوسف میخندید...😍😁👏 لحظاتی مهرداد و یاشار... نگاه 👀به ریحانه میکردند و میخندیدند. این از دور نماند. بالبخند بسمت یاشار و مهرداد رفت.😊 بانویش هیچ به مذاقش خوش نیامد..😠میدانست همه اش زیر سر مهرداد است... گره خیلی بزرگ بین ابروهایش ایستاده بود. با دوانگشت اشاره و شست دستش بین شانه و گردن مهرداد را گرفت باخشم، باتمام قدرتش فشار میداد...از بین دندانهایش می غرید..😡 _به حرمت مهمون بودنت کاریت ندارم..! فقط همینو بگم... به ولای علی یه کلمه دیگه... یه کلمه دیگه...از دهنت دربیاد فکت رو خورد میکنم...نفستو میبرم مهرداد.. حله..؟؟؟!!!😡👎 دستش را برداشت... با همان خشم نگاهی به یاشار کرد😡 و رفت.. به محض رفتن یوسف، یاشار گفت: _بهت گفتم نمیتونی با این چیزا شوخی کنی..! گوش نکردی.. گندت بزنن مهرداد.!😠 مهرداد شانه و گردنش را ماساژ میداد. _ماشالا چه قدرتی داره..😑 یاشار _خدا بهت رحم کرد.. اینجا نبودیم فکت اسفالت بود بیچاره😠 مهرداد _ای بابا... من چمیدونستم اینقدر !!😐😥 یاشار _حالا که فهمیدی.. پس دیگه خفه خون بگیر... سری بعد .!😠 مهرداد_ حالا تو چته..!😕 یاشار چپ چپ نگاهش کرد. 😠مهرداد تازه کم کم یوسف را می شناخت. دقایقی گذشت... یوسف آرام شده بود. لیوان شربت خنکی مقابلش قرار گرفت.🍺 یوسف نگاه کرد. دلدارش بود. با حرص لیوان را یک سره سرکشید. ممنون بود از دلبرش.😊 چه بدادش رسیده بود.. آن روز گذشت.... یوسف نفهمید که همان جمله و گریه سهیلا، چه بر سر ریحانه اش آورده بود...! آن روز ریحانه حرفی نزد. باید میگفت.یوسف از چیزی عصبی شده بود که ریحانه هم نمیدانست که چیست. ریحانه نمیتوانست حرفش را بگوید.. هنوز نرسیده بود.!👌 ١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی.... این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این که... یوسف این بار تنها نبود..☺️ دلگیر نبود..😍 مهمانی برایش کابوس نبود..💞😊ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود...😇 خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..!😊👌 همه بودند... خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه. بعد از صرف ناهار... فخری خانم، میوه🍌🍎 و چای☕️ و شیرینی🍰 آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند. 🍃بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و 🍃بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود. ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را... جلو کشید. میوه ها را .هر کدام را میکرد. 🍎سیب را بصورت گل درآورد. 🍌موز را ستاره کرد. خیار را درخت. 🍊و پرتقال راخورشید. پوست ها را در ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید. همه مات حرکات ریحانه شده بودند.😟😯😧 حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم. یوسف دوزانو، ، ، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش.😍😎 دوهفته ای،... از محرمیتشان میگذشت.جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود. .. ، هنوز ریحانه بود. و یوسف بود.😞 حمید خواست شوخی کند. _میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.😆 حمید خندید.😂و به تبع حمید، بقیه...😂😂😂😂 💞یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..😔 💞ریحانه بقولش عمل کرد، باید میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، معشوقش. بود درست. بود درست. اما دلیلی خوبی برای نبود.😞☝️ ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقایوسف خودش هست برا همه چی. یوسف، کپ کرده بود...😳😍 ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد. _دل دریایی منو از کجا دیدی؟☺️ ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز🍌 را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت: _از که اون روز خوندید. از که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت .😊 تفسیری که شنیده بود... بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید... _این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟😊 _آره گرفته بودم ولی...😒 _ولی چی😊 باناراحتی نگاهی به مردش کرد. گفت: _هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.😒 چه چیز مهم نبود برای یوسف،..!؟ به فکر رفت.🙁 بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد...! را موکول به کرد. یوسف برشی از پرتقال 🍊را برداشت. بدست خانمش داد. شاید میشد.. رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را ندید.! اما همین صحنه را دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!😕 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هرکسی چیزی میگفت..! خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده😕 مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن😠 دلخوری ریحانه... گرچه، بود، اما جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس.⛏🌱 ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا ازم راضی باشه.😊 مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره، شهین خانم.!😇 کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس.😏 ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس 😊👑 فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..!😕 ریحانه_ حتما زن عمو جون. باشین.😊 آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن!😏 ریحانه_ ولی من همینو میگم میتونین امتحانم کنین.😊 مهسا باعصبانیت گفت: _چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم😠 سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره.😠 ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما آقای مهندس رو .😊 یوسف همچون برنده🏅 و قهرمان🏆... باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد.😍😎💪 فتانه با خباثت و حسادت گفت: _آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟😏 همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت: _بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون.😊☝️ سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..!🙄 💭یادش افتاد... روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و می‌شمرد... _ ✨مردونگی. ✨غیرت. ✨احترام.✨ غرور.✨دل دریایی.✨صفای باطن.✨ نگهداشتن حرمت به بزرگترها.✨شعور. ✨مهربونی.✨درک.✨هوش.✨اطمینان به کارهای بزرگ.✨یکدلی.✨ادب.✨مفیدبودن.✨ دست چپ عشقش را گرفت.. ایمان.✨اخلاق خوب.✨تواضع.✨درس خون بودن.✨فعال فرهنگی.✨جذاب.✨شجاع.✨با سخاوت.✨ کافیه یا بازم بگم... ؟😊 همه سکوت کرده بودند.. ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور .از همه مهمتر اینطور ☝️ کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان اوست. یوسف ... به ریحانه اش نگاه میکرد..هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش.😍فقط با سکوت به او بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن را به او نسبت میداد.. از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را . اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان بود. ریحانه از قبل محرم شدن... تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال کند از عشقش. باشد. او را تنها نگذارد. حرفهای اطرافیان نشود. 👈حتی اگر بود. حتی اگر بود. دلش قرص و محکم بود..💪باید را قرص و محکم میکرد.✌️تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد. اما از موضع خود عقب نمیرفت... ☝️ میتازید به ... و ..میگفت اما ، و . 💎مهم نبود که دلگیر بود..مهم بود که بسته بود با خودش، باخدایش. 👈شرم و حیایش به جا،.. 👈دفاع از یوسفش به جا،.. 👈احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود. 💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای نیست.. با لبخند حرف میزد. بااحترام..😊 اما از درون دلخور بود و غصه دار...😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ از درون دلخور بود و غصه دار.😭 اما کرد...😊 آقابزرگ_ الحق که خدا رو خوب بهم چفت کرده. خدا حفظت کنه باباجان.😊 خانم بزرگ_آدم باید همیشه، باشه. آفرین مادر.😊👌 ریحانه_ ولی خانم بزرگ، مردهایی مثل ، خیلی بزرگن،وقتی همه رو بسیج میکنه، پدر و مادرش قدمی برنمیداره..پس منم😊☝️ باید تمام دنیا رو بهم بریزم تا ازم باشه. همیشه به من گرم باشه. به اندازه کوهی و ... نصیبش شده بود.😎👌حالا نوبت یوسف بود.که کاری کند. حرفی بزند.... همه سکوت کرده بودند... مشغول خوردن میوه، شیرینی یا چای بودند. و هر از گاهی، آرام، دونفری یا چند نفری، باهم حرف میزدند... دیگر ابایی نداشت... از اعتراف، میخواست خودش را خرج دلبرش کند..💞، رو به مادرش و خاله شهین کرد. _مامان.. یادتونه اون روز. که من به پاتون افتادم😊 نگاه مادرش، خاله شهین و بقیه رو بخود جلب کرد. یوسف_ یادتونه خاله شهین..؟ گفتین، ریحانه ارزشش نداره که من خودمو به این روز دربیارم..؟!😎 از سکوت مادر و خاله اش استفاده کرد. _بخاطر همین اخلاق های که داره..بخاطر ، تمام زندگیمو میذارم وسط براش، تا خوشبختش کنم.😍☝️ عمومحمد_ عاقبت بخیر بشی پسرم😊 فخری خانم_ نمیدونم مادر.. شاید!😕 خاله شهین_ چی بگم والا.. خدا عالمه😟 حمید_خوب شما دوتا گربه رو دم حجله میکشینااا...😁دیگه کسی حق نداره به شما دوتا بگه بالا چشمتون ابرو هس یوسف و ریحانه لبخندی زدند.😊☺️آقابزرگ گفت: _خب باباجان درمورد مهریه و چیزای دیگه، حرفی زدید؟ یوسف_ نه... آقابزرگ وقت نشد.😅 علی_مشکل نداره میخاین برین حرف بزنین ما مزاحم نمیشیم.. میخاین ما بریم خونمون..😁😜 نگاهی به مرضیه کرد. _خانم پاشو.. اصلا پاشو بریم😄 یوسف سیبی🍏را که دربشقاب ریحانه بود، برداشت و پرتاب کرد. علی، سریع رفت پشت آقابزرگ. _ای وای جوونمرگ شدم... کمک..😱😁 سیب به دیوار خورد. همه از حرکات علی و یوسف میخندیدند. حتی عموسهراب حتی اقای سخایی.. حمید دستش را روی علی گذاشت. _برای شادی روح میت تازه گذشته،من یقرا الفاتحه مع الصلوات..😝😂 علی پشت گردنی به حمید زد. _بیخود از خودت مایه بذار😁😠 دیگر نیازی نبود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوی یار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ دیگر نیازی نبود،... به مهمانی های فخری خانم،.. که سراسر تشریفات باشد،.. که بیشتر از یک عروسی هزینه کند.. که هربار شام دهد و هربار از صبح همه باشند.. محض خاطر یوسف..!!! ساعت به ۵عصر🕔🏙 نزدیک میشد.کم کم همه، عزم رفتن کردند.... یوسف_بفرمایید من، میرسونمتون.😊 ریحانه_ نه ممنون نیازی نیست. خودمون میریم. زنگ زدم آژانس😒 یوسف_ زنگ بزن کنسلش کن. مگه من میذارم😍 برخلاف میل ریحانه،... خانواده عمو محمد، سوار ماشین یوسف، شدند.تا رسیدن به خانه عمو، کلامی از زبان ریحانه خارج نشد. رسیدند. همه پیاده شدند. عمومحمد_ ممنونم پسرم. مزاحمت شدیم. _نه اختیاردارین. شما عین رحمتید😊 ریحانه بدون خداحافظی، خواست برود، یوسف دستش را گرفت. ، از عمومحمد که دقایقی را با ریحانه اش بگذراند... یوسف رانندگی میکرد... حرف میزد.اما ریحانه اش، سکوت اختیار کرده بود.ماشین را کناری نگه داشت. خاموش کرد.خیلی جدی گفت: _چرا هرچی حرف میزنم ساکتی؟! چیزی شده؟😐 سکوت ریحانه عذابش میداد. _میگی چیشده یا نه!؟😕 ریحانه _مهم نیست برات. بیخیال. نه خودم نه حرفم. اصلا مهم نیست.😢 یوسف به سمت دلبرش برگشت. _اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر کرده بود. حالا بود. _از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم... 😭تو این مدت، فقط عذاب کشیدم، اصلا نفهمیدی..😭جمله اش تو ذهنمه..همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.. 😭نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد، نه بعدش.. 😭 _کدوم حرف..!؟😟 با داد، گریه کرد. _بیا..😠😭 ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..! 😭چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری.. 😭 _گریه نکن.😒 ریحانه _😭 _خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته!😒 _اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی. تو بهش نظر داشتی..!!! نشنیدی اینارو؟؟😭اصلا برات مهم بود؟؟😭 تک تک جملات دلبرش،.. غمی شده بود مضاعف. هم گریه هایش.هم علت گریه اش. صاف نشست.تکیه داد.😔 ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی... هیچوقت محرمت نمیشدم..!😭ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از دفاع نکردی؟!😭چرا...؟؟ چرا از دفاع نکردی؟؟.. دوست نداشتم هیچ وقت،.. هیچ وقت ببینم خورد شدنت.. خودم و خودت ..! اینا رو نفهمیدی یوووسف😭😭 نفهمیدی مرد من..😭😭😭 یوسف_😒😔 ریحانه_ دیگه دوست ندارم... دیگه دلم نمیخاد ببینم... بشنوم اینا رو.. 😭😭😭 میفهمی منو میریزه بهم..؟؟؟😭میفهمی..؟؟ 😭 یوسف _همین!؟😊 ریحانه_😭😭 یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟!😕😒 ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!😭😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟😭 یوسف از ماشین پیاده شد... بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را به پیاده شدن کرد.. ریحانه، میکرد.. میکرد.. و چه بود یوسف... هم باورش نمیشد حرکاتش را..!خریدن ناز دلبرش را..!😎✌️ . بایدکه بشوید همه دلخوریهایش را.😍☝️ درب ماشین را قفل کرد... دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد. _بانو جانم.. من مهمم یا سهیلا؟!😊 ریحانه_😞😢 یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!😊 ریحانه_😞 یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی چه نیازی بود اینهمه بخاطرت ...!؟ سکوت ریحانه،.. سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند... به بستنی🍦🍦 فروشی رسیدند.. نگاهی به ریحانه اش کرد. ، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید. یوسف _زودتر بخور تا آب نشده..!😋🍦 ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.👀😞 ریحانه _من میگم چرا از خودت نکردی.. چرا نبودی..!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن..!!🙁 نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی☺️ روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد...!؟! قابل درک نبود برایش.😕 _چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟🙁 یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد. _یوسف جواب منو بده.. چرا؟!😕 روی نیمکتی که زیر درخت بود... نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش🍦😋 بود. ریحانه حرص میخورد... که جوابش را چرا نمیدهد.😬 و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.. چرا حرف نمیزد.. لبخند جوابش نبود..!🙁 ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا🙁 یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم نکردم..!؟😊 ریحانه _خب نه.. دلم گرفت وقتی گفت تو بهش داشتی. گفت.. گفت تو با احساساتش کردی..!! 😞 یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی گرفتم...؟!😊 ریحانه_😞 یوسف_ من بخاطر کی رو بجونم انداختم..!؟ ریحانه_😔😓 یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو کردم.. که چی بشه.!؟ 😊 ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.😓😞 _جان دل..! جواب میخوام😊 _خب... خب.. ببخشید یوسفم😞😓 _اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی میذارم.. نه...!! بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم کسی نبوده و نیست. والسلام😊✋ _گفتم که من لیاقتت ندارم😓دیدی حالا.. باورت شد..!😢😞 یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد. _یه بار گفتم نبینم اشکتو..!😠 ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد. _چشم. هرچی شما بگی😢 _اونم پاک کن😠... زوود😠 ریحانه هنوز... عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.😨دستی به صورتش کشید. 😥چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر بود..؟!😍🙈 یوسف_ حالا خوب شد😉 ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد. ریحانه _ترسوندیم با این اخمت.😬😤 یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان🚙 میرفتند. _بعضی وقتا لازمه .. خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.😁 ریحانه بی حواس گفت: _برنامه..؟! برنامه چی...!؟ 😳😟 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه بی حواس گفت: _برنامه...! برنامه چی!! ؟؟😳😟 _برنامه کودک😜 _یووووسف😤😬 _جانم😂 _نخند، قهر میکنمااا😬😤 یوسف جدی شد. _یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی» ، چنان ای گرفتم که تا دوساعت بعد با علی کشتی میگرفتم.😊 _خب... یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم.😊 سوار ماشین شدند... بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند... ریحانه سکوت کرده بود... به مثالی که یوسفش زده بود. مردش از این مثال چه بود..؟!🤔🤔 از مسجد برگشتند... یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.😟🤔بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت: _یعنی من....؟!😳 من ازت دفاع کنم..؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..!😟 یوسف، عاشقانه😍 نگاهش کرد و گفت: _دقیقا زدی به خال..!🎯میشه یعنی باید بشه.! _خب چرا خودت نمیگی..!🙁 یوسف سکوت کرد.. باید حلاجی کردن و میداد. فقط نگاه میکرد به دلدارش.😍 ریحانه... قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود... که یادش نرود..!😊 که باز.... که و میجنگد ... که همراهش باش! _خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه. بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت: _ وقتی کشتی میگیری.. یعنی میجنگی.. حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی.. یعنی .. ...!؟☺️ یوسف لبخند پررنگی زد.😍☺️سرش را به علامت «آره» تکان داد. به و مثال یوسفش فکر میکرد. ☺️تمام دلخوریهای ریحانه برطرف شد..☺️ 💎این یعنی ریحانه زندگیست. 💎یعنی آنچنان دارد.که حتی در سخت ترین شرایط، میتواند نتیجه را کند... 💎یعنی دادن از ریحانه، 💎و تمام عیار در میدانهای زندگی از آن یوسف... 👈یعنی همان جمله معروف که «از دامن زن، مرد به میرود.»👉 لبخندی زد.... دست مردش را، آرام بالا آورد. پشت دست یوسفش را بوسید. _چشم .. هرچی شما بگی😍 _این چه کاری بود کردی،..!😊 _همون کاری که یه عاشق برا معشوقش میکنه.😌 یوسف _لااله الاالله..خب... نگفتی حالا... مهریه ات، چقدر دوست داری باشه؟! ریحانه _نمیشه فقط سفر زیارتی باشه؟😕 یوسف _باز شما شروع کردی..!؟ باید جنبه هم داشته باشه. درضمن شما مهر محرمیتمون رو هم، خیلی کم گذاشتی. 💝فقط یه سکه..!💝 هست.به گردنمه. باید بدم. _اینو که اون روز هم گفتی..که عندالمطالبه هست! اما من مهریه مادی نمیخام. بجاش سفر زیارتی فقط..! البته به یه شرط مهرمو میگم☺️☝️ یوسف _جان ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام: 💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ جان _به محض نوشتنش، ☺️ _لااله الاالله.. شما تصمیم گرفتی ما رو به فنا بدی؟! _همین که من میگم. وگرنه نمیخام. یوسف _نچ _عههه یوسف...! مهر حق زنه دوست دارم خودم تعیین کنم. یوسف _ شما الان ٢۴ سالته بانو..مهریه محرمیتمون هم راضی نبودم.. چن سال دیگه پشیمون میشیااا😁 ریحانه _اولا منو دست کم گرفتی آقاااا. حرفام هنوزم سرجاشه..قراره دنیا رو بهم بریزم تا تو ازم باشی.. قرار نیست باشم. که تو فکر کنی ام میخام اذیتت کنم. یه روزی... یه زمانی... 😇بعدشم من بجای تعداد سکه که بخام ببرم بالاتر، شما رو دارم که بیشتر از این چیزاست. _مهریه حرف خداست..کلام اهلبیت.ع. هست. پشتوانه یه زن هست.!😊 ریحانه_ یادت رفته اون روز خونه آقابزرگ خودت گفتی.. خب منم .🙈 یوسف _لااله الاالله.. من که هرچی میگم شما یه چی داری برا جواب دادن!! خب بفرمایید بنده چکار کنم الان.. ریحانه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _سنگینه آقااا😌 _یامولا علییییی😨😍 _اولیش سفر زیارتی ١۴ معصوم.🕌 دومیش حفظ ١٨جزء از قرآن.✨ بعدشم ١۴ سکه. سکه رو هم از الان بگم پشت چراغ قرمز بودند... ترافیک شدیدی بود. چشمانش را بست. سرش را تکیه داد. دیوانه شده بود با جملات بانویش، نمیدانست از ذوقش چه کند... عجب ... عجب .. چشمه اشکش جوشیده بود..😭😍 نمیخاست مقابل همسرش پایین بریزد اشکش را.میدانست هرچقدرهم آرام بگوید. ریحانه اش میشنود. اما باز زمزمه کرد.«خدایا هرچقدر کنم.. باز کمه..»😭✨ اشکش روی محاسنش ریخت. _ ... ..😭 اشکهایش را ریحانه پاک کرد. _ببین حالا من که آرومم تو چرا گریه میکنی..! خوبه حالا منم بگم..😜 _چی😢 _خدایا منو کن از دست این عشقم نجاتم بده..😩 یوسف هردودستش را بالا برد. _تسلیم.. تسلیم بانوجان.🤚😍✋ راستی یه چیزی.. _شما که همیشه باید تسلیم باشی😌... تازه... شرطم رو نگفتم.. همون شرطی که وقتی اومدی خواستگاری.. نگفتم تا الان.. الان وقتشه..ولی بگو بعد من میگم _نچ.. بعدا میگم..شما شرطو بگو..! _یووووسف.. بگو خب..😬 _شرطت بگو تا یادت نرفته.! _شرطم اینه هیچوقت هیچ چیزی ازم پنهون نکنی.. البته منم هیچ چیزی ازت مخفی نمیکنم.. مطمئن باش _شرط سختیه.. _اصلنم سخت نیس.. فک کن من .. .. نمیخام چیزی تو دلت باشه..دلم میخاد همیشه باشی همیشه پیشرفت کنی.. هیچ چیزی نباشه.. هرچی غم و مشکل داری بیار .. _لااله الاالله... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادم کوی یار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 شما هم دعوتید🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 جلسه هادیان سیاسی و مدیران ثامن فردا سه شنبه۱۰/۲۰ ساعت۱۵/۳۰عصر استاد:حاج اقای هاشمی استادحوزه ودانشگاه موضوع(سلطه یهوددرنظم نوین جهانی) درنمازخانه سپاه ناحیه نجف اباد برگزارمیشود.
🥣چرا قیمه ها رو می ریزی تو ماستا! ⁉️تکنیک واقعیت مجهول ✍️ژورسان 🏟احتمالاً شما هم دیده‌اید گزارشگر وقتی تیم محبوبش شکست می‌خورد، می‌رود سراغ حاشیه‌ها ... داوری که بد سوت زد، چمن زمین که خراب بود و نور ورزشگاه که کافی نبود و ازاین‌دست بهانه‌ها. به این تکنیک در رسانه واقعیت مجهول گفته می‌شود. 🏅این تکنیک در اتفاق‌های خوب ایران استفاده می‌شود. وقتی در کشور یک خبر خوب اتفاق می‌افتد که ابعاد ملی دارد رسانه‌های بیگانه هم دقیقاً همین کار را می‌کنند، اصل خبر را می‌گویند؛ اما برایش روایت تمرکززدا می‌سازند. 🌁در این تکنیک رسانه یک موضوع را مطرح می‌کند که به‌عنوان یک واقعیت رخ‌داده و آحاد مردم آن را لمس کرده‌اند با پرداخت به حواشی و داستان‌های مبالغه انگیز، شما را مجهول می‌کند که نسبت به اصول آن واقعیت فاصله می‌گیرید و نسبت به فرعیات آن کشش پیدا می‌کنید. ⚡️در این تکنیک می‌خواهند به دلایل قطع برق اشاره کنند. آیا میزان مصرف برق ایرانی‌ها خیلی بالاست؟ آیا سرمایه‌گذاری در صنعت برق ایران انجام نشده است؟ آیا صنعت برق بسیار فرسوده شده؟ آیا دولت به فکر مردم هست یا نه؟ تمام موارد بالا را اعلام می‌کنند بعد می‌گویند برقی که دارید به عراق، سوریه و صادر می‌شود، پس این عامل قطع برق است، کدام عراق، عراقی که به کنسولگری ایران حمله کرد. 🇮🇶بنابراین، آن‌قدر از عراق می‌گویند که واقعیت‌های قطع برق را فراموش کنید و مجهول یک واقعیت را طراحی می‌کنند و بعد شایعات را به خدمت می‌گیرند و در مسیر اجرای تکنیک علوم‌شناختی نقش‌آفرینی می‌کند. ⚖️جلب‌توجه به نکات انحرافی با حاشیه راندن واقعیت‌ها، نوعی ترکیب محتوا و وزن‌دهی به سوژه‌ها است که با وقت‌گذاری بیشتر بر مسائل حاشیه‌ای می‌تواند مخاطب را در مارپیچ ناکجاآباد برساند. 🥘شاید شما هم این جمله رو شنیده باشید که آقا قیمه‌ها رو ریختی تو ماستا ! این جمله موقعی استفاده می‌شود که فرد موضوعی نامرتبط در یک جایگاه نامرتبی استفاده می‌کند و می‌خواهد پشت پرده نامربوطی از واقعیت را به ما نشان دهد. 💠 https://eitaa.com/roshana_esfahan
🔰 دغدغه‌های ! ♨️ دغدغه دوم: زنان بی‌پناه ⭕️ بخش دوم 💢 آیا می‌دانید بر خلاف آنچه درباره افغانستان و وضعیت زنان در افغانستان شنيده‌ايد، در دهه ۱۹۵۰ میلادی دختران در کابل و سایر شهرهای افغانستان در مدرسه تحصیل می‌کردند؛ نیمی از دانشجویان حاضر در دانشگاه‌ها زنان بودند و ۴۰ درصد از پزشکان افغانستان‌ زن بودند. همچنین ۷۰ درصد از معلمان و ۳۰ درصد از کارمندان زن بودند؟ 🔹 برخلاف دروغ‌پردازی‌های رسانه‌های آمریکایی درباره وضعیت بد زنان افغانستان، قانون اساسی افغانستان که در سال ۱۹۶۴ نوشته شد، حقوق پایه بانوان را به رسمیت شناخته بود؛ از جمله حق رای و پرداخت برابر نسبت به مردان. حتی تعدادی از زنان نیز به پست‌های مهم سیاسی و همینطور عضویت در پارلمان و قضاوت رسیده بودند. و برخلاف چیزهایی که درباره پوشش اجباری زنان افغانستان دیده و یا شنيده‌ايد، در این دوران بسیاری از زنان افغانستانی برقع نمی‌پوشیدند. 🔻پس از شروع درگیری‌های نظامی در افغانستان که حمایت آمریکا در مسلح کردن برخی از این گروه‌ها تاثیر داشت، گروه‌های افراطی مذهبی مانند طالبان با حمایت‌های تسلیحاتی روی کار آمدند. علیرغم اینکه آمریکا از رفتارهای نامناسب این گروه‌ها نسبت به زنان آگاه بود اما چون فعالیت آنها از نظر سیاسی در ابتدا راستای اهداف آمریکا بود، آمریکایی‌ها حمایت کامل از آنها داشتند و هیچگونه انتقادی راجع به رفتارهای بد آنها با زنان نمی‌کردند. ♦️ ناآرامی‌ها و از بین رفتن ثبات در افغانستان و همچنين روی کار آمدن طالبان وضعیت زنان افغانستانی را نابسامان کرد. گرچه طالبان در ابتدا مورد حمایت آمریکا بود، اما چون از نظر سیاسی کاملاً همراه با آمریکا نبودند آمریکایی‌ها همین رفتارهای محدودیت زای طالبان برای زنان را بهانه مداخله و حضور خود قرار دادند. 🔺در واقع آن‌ها با شعار مبارزه برای چیزی وارد افغانستان شدند که خود آن را به وجود آورده بودند! پس از آن نیز به مدت بیست سال، همواره تداوم حضور خود را به بهانه همان توجیه کردند. در حالی که مسبب آن خودشان بودند. اما وضعیت زنان پس از حضور آمریکا هیچ تغییری نکرد و حتی بدتر شد. 💢چه کسی زنان و کودکان عراق را نجات داد؟ حاج قاسم سلیمانی. چه کسی برای نجات زنان و کودکان افغانستان در تلاش بود؟ حاج قاسم سلیمانی. 🔻 داستان‌های زنان سوری و عراقی در ماجرای حمله داعش را نیز شنیده‌اید که گروه تروریستی مورد حمایت آمریکا چطور آنها را اسیر کرده و به بردگی می‌فروختند و حاج قاسم آنها را نجات داد. حاج قاسم می‌گوید: «در دیاله دیدیم کودکی را از سینه مادرش گرفتند و آن را روی آتش سرخ کردند و لای پلو گذاشتند و برای مادرش فرستادند. این جنایات وحشتناک در سابقه بشریت نایاب است. داعش بیش از دو هزار زن جوان ایزدی را بین خودشان دست به دست می‌کردند و به فروش می‌رساندند و کشتارهای پانصد نفره انجام می‌دادند. آن طفلی را که دیدیم با خنده سرش را در شرق حلب بریدند گوشه‌ای از جنایات آنها بود.» 💢 حاج قاسم سلیمانی حقیقتا منجی واقعی زنان و کودکان منطقه بود از چنگال داعش و آمریکا و ناتو. به همین جهت است که زنان ایزدی در شهادت حاج قاسم با سوز دل عزاداری می کردند و مراد شیخ کالو، فرمانده شاخه ایزدی حشد شعبی می گفت: «تنها دو نفر بودند که پای اقلیت‌هایی چون ایزدی‌ها ایستاده و از آن‌ها دفاع کردند؛ ابومهدی المهندس و حاج‌قاسم.» ♦️ حتی شاید بتوان گفت که حاج قاسم سلیمانی سربازهای زن آمریکایی را هم نجات داد. کافی است به گزارش‌هایی که از وضعیت زنان در ارتش آمریکا در زمان حضور در عراق رجوعی بکنیم. مارجوری کوهن در کتاب «ارتش علت مرگ زنان سرباز را پنهان می‌کند» در سال 2006 می‌نویسد: «اخیراً کارپینسکی به هیئتی از قضات که در مورد نقض حقوق بشر تحقیق می‌کردند، گفت که ژنرال ریکاردو سانچز، فرمانده ارشد سابق ارتش آمریکا در عراق، دستور داد تا علت مرگ چند سرباز زن که در عراق خدمت می‌کردند، پنهان بماند. کارپینسکی شهادت داد که این زنان به دلیل کم آبی جان خود را از دست دادند. آن‌ها از نوشیدن مایعات در اواخر روز خودداری می‌کردند؛ زیرا می‌ترسیدند که مجبور شوند اواخر شب از توالت استفاده کنند. آنها می‌ترسیدند که اگر مجبور به استفاده از توالت - که دور از پادگان آنها بود – شوند، مورد حمله و تجاوز سربازان مرد به خود بعد از تاریک شدن هوا قرار بگیرند.» ما چنین دنیایی داریم ولی افسوس که این‌ها را کسی نمی‌داند. ما باید راجع به ظلم آمریکا به زن صحبت کنیم. 💠 https://eitaa.com/roshana_esfahan
2073894659_1836085854.pdf
4.18M
📒 جزوه | پیشنهاد ویژه 💠 حجاب؛ مدخلی برای کنشگری زن در اسلام 📌 تقریر بیانات حجت‌الاسلام والمسلمین سوزنچی 📆 ایام فاطمیه اول ۱۴۴۴ ه.ق | ۱۲ الی ۱۵ آذرماه ۱۴۰۱ | | 💠 https://eitaa.com/roshana_esfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔴⭕️ 🔹 ۱۸ دی فقط روز نابودی پایگاه عین الاسد نبود، آغاز فرایند انتقام شهادت حاج قاسم سلبمانی بود. 🔻روز شکستن هیمنه شیطان بزرگ بود... 🔹روز بی اعتبار شدن آمریکای تروریست بود که باوجود در اختیار داشتن ارتش اول دنیا در قبال آمادگی ایران برای جنگ تمام عیار نتوانست هیچ غلطی بکند! 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ @masume8  ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌ ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
🔴کشف حجاب رضا خانی ♦️امام خمینی(ره):"در طول این مدت هم گرفتاریهای همه جانب ملت ما را چه مردها و چه زنها همه می‌دانید. شاید بسیاریش را یادتان نباشد که من یادم است که اینها در زمان رضاخان به اسم اتحاد شکل، به اسم کشف حجاب، چه کارها کرده‌اند، چه پرده‌ها دریدند از این مملکت، چه زورگوییها کردند و چه بچه‌ها سقط شد در اثر حمله‌هایی که اینها می‌کردند به زنها که چادر را از سرشان بکشند. " 📚 صحیفه امام، ج۱۰، ص ۴۸۹_۴۹۰ 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
سلام مادر جان 4.mp3
17.6M
سرود جهت همخوانی پویش مادر جان، فدای تو جانم مادر جان 🍃🍃🍃 توو سنگر تواییم، با تو بستیم عهدی تا آخر بمونیم، پای انقلاب، فرزند تو مهدی 🍃🍃🍃 سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، می‌مونیم با تو سر پیمان، سلام مادرجان  🍃🍃 ببین، پای چادرم، تا هرجا می‌تونم، تا سر حد جونم، همیشه می‌مونم خودمو به مهدی می‌رسونم با همین چادر پوشیدن منم، مرد میدونم 🍃🍃 سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، می‌مونیم، با تو سر پیمان سلام مادرجان 🍃🍃🍃 توو سنگر این چادر، هر چی دارم و فدا امام می‌کنم توو سنگر این چادر، مثه زینب می‌مونم کارو تمام می‌کنم توو سنگر این چادر، با حجابم برای مهدیِ تو قیام می‌کنم چادر که می‌پوشم، زیر سایه‌ی تو ام رو لطف تو حساب می‌کنم چادر که می‌پوشم، توی این شهر گناه آلوده من ثواب می کنم چادر که می‌پوشم، همه‌ی نقشه‌های دشمنارو خراب می کنم 🍃🍃🍃 سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، می‌مونیم، با تو سر پیمان سلام مادرجان 🍃🍃🍃 عهد می‌بندم، که بمونم پا رکاب، عهد می‌بندم، جون بدم برا حجاب عهد می‌بندم، عهد فاطمی، که بمونیم ما دخترها، پای انقلاب عهد می‌بندم، تو زندگیم، زینت شما بشم این پرچم رو، تا آخر من به دوشم بکشم 🍃🍃🍃 به یاد همه اونایی که توی راه فاطمه جون دادن ناهیدِ فاتحی و آرامش قوربون حجاب زهرا شدن 🍃🍃🍃 سلام مادرجان، سلامی از جنس لطافت باران سلام مادرجان، ما اومدیم که بگیم، می‌مونیم، با تو سر پیمان سلام مادرجان متن سرود پویش
🌎 برندن برمر، اعجوبه ای جوان با ضریب هوشی ۱۷۸، پیش بینی می شد که آینده روشنی داشته باشه. تو ۱۸ ماهگی بدون هیچ آموزشی خواندن میدونست، تو ۳ سالگی می‌تونست پیانو بزنه، تو ۱۱ سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و تو ۱۴ سالگی با شلیک گلوله به سرش خودکشی کرد!😳
37.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 📽کلیپ/مقایسه تحلیلی نتایج گفتمان غیر انقلابی و انقلابی در مدیریت اقتصادی کشور 💢در این کلیپ👇 🔻تحلیل متن منتسب به دکتر دژپسند وزیر تیم روحانی 🔻خزانه خالی و سرازیر شدن نقدینگی به جامعه 🔻 انتظار سقوط دولت رئیسی با وضعیت بحران اقتصادی در روزهای اولیه 🔻خلق فرصتهای اقتصادی جدید کارشناس: دکتر سیدجلال حسینی 🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣📣📣 خبر داغِ داغ♨️ 🍀اومدیم با یه پویش زیبا و جذاب با جوایز ارزنده 😍 🦋پویــش بـــال پــــرواز🦋 🎀دخترای گل سرزمینمون..... همه دعوتید💌 🌱با اجرای ، بصورت گروهی، و ارسالش برای ما، در این پویش شرکت کنید. 🔹ویژه مدارس، پایگاهای بسیج، جمع های خانوادگی، کانونهای فرهنگی و... 🔸شرایط خاص پویش: 👇👇 🔻خواندن بخش یا کل سرود که حتما باید بصورت جمع خوانی بوده و تک خوانی نداشته باشد. 🔻پوشش اسلامی رعایت شده باشد. 🔻حجم کلیپ ارسالی کمتر از ۵۰ مگابایت باشد. 🔮جوایز 🎁یک جایزه یک میلیون تومانی 🎁یک جایزه هشتصد هزار تومانی 🎁و شش جایزه پانصدهزار تومانی به گروههایی که بهترین ایده، اجرا و نظم را داشته باشند. 🔴مهلت ارسال آثار تا ۲۰ بهمن ماه ۱۴۰۱ 🍀ارسال آثار به آیدی زیر در روبیکا و ایتا @Biineshaan برگزار کننده: ثامن استان اصفهان