eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هان! ای مردمان! علی را برتر بدانید، که او برترین انسان از زن و مرد بعد از من است. هرکه با او بستیزد و بر ولایتش گردن ننهد نفرین و خشم من بر او باد. (خطبه ی غدیریه) 🌴🌹🌴🌹🌴🌹
👩‍🍼 بسته‌های لبخند مادری، هدیه به چندقلو‌های ایران هر بسته لبخند مادری به ازای هر نوزاد شامل: ¤ یک کارت هدیه ۱ میلیون تومنی ¤ اهدای پوشک مصرفی به میزان ۶ ماه ¤ و اقلام دیگه‌ای که در مجموع به ارزش ۳۳ میلیون تومن میشه. خانواده‌های دارای فرزند سه‌قلو و بیشتر می‌توانند جهت استفاده از حمایت‌های بنیاد ۱۵ خرداد به سامانه ایران جوان به نشانی iranejavan.1542.ir مراجعه و ثبت‌نام کنند. ┄┅┅❅🌸🌺🌸❅┅┅┄ در قدیمی‌ترین کانال شهرستان نجف‌آباد عضو شوید👈 @Becha_Nejebad🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نازد به خودش خدا که حیدر دارد / دریای فضائلی مطهر دارد همتای علی نخواهد آمد والله / صد بار اگر کعبه ترک بردارد https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*ســـــلام.عزیــزانــــم ☺️ * * از.امـشب ان شاء الله بـا در خدمتیم☺️ * * کـانــال.رو.بـه.دوستــانـتــون.معــرفــے.کنیــــد☺️ * 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال " ما بپیوندید https://eitaa.com/yasnabi7
*به قلم فاطمه امیری زاده * رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد ــــ کجا میری مهیا ـــ بیرون ـــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت ـــ گفتم کہ بیرون مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه های همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بابایی گفت نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پرس همسایه از کنارش به خودش آمد.. * ادامه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
* به قلم فاطمه امیری زاده * به. سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت نازی ــ به به مهیا خانوم چطولے عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکت ترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ?? زهرا موهای طلاییشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد ـــ قشنگه ـــ اره خیلی زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم پسر مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد * ادامه.دارد... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات خاصه امام کاظم علیه السلام 🌹ولادت با سعادت امام موسی کاظم علیه السلام مبارک باد. https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac 🍃💐🍃💐🍃💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سوال ❓چطور در زمان ظهور امام زمان (عج) به دنیا برگردیم؟ 🎙 استاد محمدی شاهرودی https://eitaa.com/joinchat/216006703C923442bdac 🍃💐🍃💐🍃 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
* به قلم فاطمه امیری زاده * زهرا با ناراحتی گفت ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفت مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجور ی مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمی شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد ـــ مزاحم بودند ـــ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ــــ چیه چته نگاه میکني؟؟برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم پسره استغفرا... زیر لب گفت ــــ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد.... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
* به قلم فاطمه امیری زاده * مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ــــ بیا بریم سید دیر میشه پسره که حالا مهیا میدونست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد ــــ عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاق ش رفت دو روز بعد مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها بالا گرفت مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد ـــ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش احمد پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول ڪہ نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خـــدا * * ادامه.دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
قصه ی شب 🌃