eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: بچه‌های پروژه، داشتند شماره‌ تلفن هم‌دیگر را ‌می‌گرفتند که همراهش را آرام گذاشت توی جیبش. – آقای امیدی، شماره ما رو ذخیره نمی‌کنید؟ او را برده بودند در جایگاه متهم. دلش در کششی مبهم، دنبال دلیلی می‌گشت برای توجیه این برقراری ارتباط. با خودش فکر کرد چه اشکالی دارد که برای هماهنگی کارها و برنامه‌های پروژه شماره همدیگر را داشته باشیم. غرورش اجازه نداد که این دعوت معنادار را بپذیرد: – لازم ندارم، من که مسئول نیستم. افشین باید داشته باشه که داره. – نترسید ما لولو خورخوره نیستیم. به این متلک شفیع‌پور می‌توانست جواب دندان‌شکنی بدهد، اما به لبخندی تمامش کرد. دختر‌ها عاشق کل‌کل کردنند و می‌دانند که پسرها هم از شنیدن این کل‌کل‌ها خوششان می‌آید. می‌خواست بگوید: لولو، موجود خیالی است که هیچ وقت نیست و نمی‌آید، ولی شما موجودی هستید که اگر پا بدهد تمام خیال را پر می‌کنید. دندان‌هایش را بر هم فشرد و سکوت کرد. دفعه بعد نوبت کفیلی بود که شیرینی‌اش را رو کند. بار قبل که شفیع‌پور شیرینی پخته بود، تا یک‌ ربع از جلسه به وصف و تعریف پخت‌وپزشان گذشت و حالا بچه‌ها دور نشسته بودند توی کلاس و داشتند از خوشمزگی شیرینی‌ای که کفیلی پخته بود صحبت می‌کردند. سعی کرده بود دیرتر برسد که بساط این شیرینی‌خوران جمع شده باشد، اما افشین آن‌قدر دیر آمد که برنامه او را به‌هم ریخت. بچه‌ها منتظر افشین مانده بودند و هم‌زمان با هم وارد کلاس شدند. می‌خواست دستی را که داشت شیرینی تعارف می‌کرد رد کند؛ اما با متلکی که صحرا انداخته بود خودش را در برابر کار انجام شده می‌دید: – نترسید آقای امیدی، به این کیک‌ها وِرد نخوندیم، پولشم هر وقت خواستید بدید؛ عجله‌ای نیست. خودش را زده بود به نشنیدن و با بی‌خیالی شروع کرده بود با تلفن همراهش ور رفتن. تا آخر ترم، سراغ جزوه کپی شده نرفته بود. شب امتحان وقتی جزوه را باز کرد، از میان صفحاتش برگه دست‌نوشته‌ای افتاد: این‌که چرا برای شما می‌نویسم، چون حس بدی را درونم برانگیخته نمی‌کنید و از کنار جسمم به آسانی می‌گذرید، وجداناً احترامی که به من می‌گذارید به‌خاطر چشم و ابرو نیست. همراه شما بودن در هر کلاس و درسی، دل‌مشغولی خاصی دارد که تا به حال هیچ همراهی برایم نداشته و این مرا وادار می‌کند لحظات این روزهایم را دوست داشته باشم و آینده‌ام را با آن پیش ببرم. می‌خواهم خودم تدبیرگر زندگی‌ام باشم. برای رسیدن به آرزوهایم آن‌قدر می‌جنگم تا هرچه را می‌خواهم به دست آورم. همیشه نوشته‌هایم را برای دیوار می‌نویسم و در تاریکی، آتشی راه می‌اندازم و می‌سوزانمشان، اما چرا دارم این بار به شما می‌دهم، نمی‌دانم؛ و بالاخره شاید دیوار شما… رازدار باشید. عصبانی هم نشوید. یک بار چیزی نمی‌شود… *** با صدای در، چنان از جا می‌پرم که دستم به لرزه می‌افتد. سعید و مسعود با سروصدا وارد خانه می‌شوند. قلبم انگار که مجرمی لو رفته باشد، به کوبش می‌افتد. از وقتی‌که مادربزرگ مقابل چشمانم کمر خم کرد و نفس‌های آخرش را روی پایم کشید، گرفتار تپش قلب شدم. همان موقع تا دو ساعت نه تکان خوردم و نه گریه کردم. می‌خواستم من هم بمیرم. اگر همسایه نیامده بود شاید تمام می‌شدم. زمان را گم کرده بودم. اتفاقات اطراف را می‌‌دیدم، اما نمی‌‌توانستم احساساتم را بروز دهم. موقع دفن، علی طاقت نیاورد و دوسه باری چنان به صورتم زد و سرم فریاد کشید که از حس درد شکستم. حالا هر صدای ناگهانی و خبر بدی، قلبم را ناآرام می‌کند. نمی‌توانم دفتر را درست بلند کنم. چند بار از دستم سر می‌خورد و می‌افتد. دفتر را که به زحمت زیر مبل هل می‌دهم، متوجه ناخن شکسته‌ام می‌شوم و تازه دوباره دردش را احساس می‌کنم. سعید تا من را می‌بیند کوله‌اش را زمین می‌گذارد و می‌گوید: – لیلا چی شده؟ مسعود کنارم می‌نشیند: – از تنهایی ترسیدی؟ چرا رنگت پریده؟ – نه، نه، داشتم چیزی می‌خوندم حواسم نبود، یکهو که صدای در اومد ترسیدم. لیوان آب را دستم می‌دهد. مسعود می‌گوید: – مگه چی می‌خوندی که این‌قدر هوش و حواست رو برده بود؟ بده من هم بخونم بی‌خیال امتحانا بشم. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
سلام: سعید کوله‌اش را برمی‌دارد: – آقای باخیال امتحان اون وقت امروز برای چی اومدن منزل؟ مسعود گلویش را صاف می‌کند: – تو کار برادر بزرگ‌تر از خودت دخالت نکن، صد دفعه. با خنده می‌گویم: – به قد و قواره دیگه! لیوان را می‌گیرد و بقیه آب را سر می‌کشد و می‌گوید: – بزرگی به قد است نه به عقل، نه به سن. خداوکیلی من پنج سانت از علی بلندترم. خُب اشتباه می‌کنید باید با قد بسنجید. الآن توی قرن بیست‌ویک، آدم‌ها با چشم‌شون و جسم‌شون زندگی می‌کنند. عقل کیلویی چنده؟ برای این‌که بگن ما متفاوتیم، کفش می‌پوشن پاشنه‌ش این‌هوا… بلند می‌شود و همزمان ادای راه رفتن با کفش‌های پاشنه‌بلند را درمی‌آورد: – کلی درد و مرض می‌گیرند که همینو بگن دیگه: بزرگی به قد است و به زیبایی. سعید که تی‌شرت و شلوار آبی‌اش را پوشیده، تکیه به در اتاق می‌دهد و می‌گوید: – آقای سخنران و تئاتریست، پاشو… پاشو یه چایی بریز بخوریم، بدو. مسعود با دست دو طرف موهایش را شانه می‌زند: – ادامه داره برادر من! تازه این موهای نازنین را رنگ می‌کنند و نصف از جلو، نصف از پشت، نصف از بغل چپ و نصف از بغل راست بیرون می‌ذارند که چی؟ سعید راه می‌افتد سمت آشپزخانه: – کم اذیت کن، بذار برسی بعد. مسعود کوله‌اش را برمی‌دارد. – آقای اندیشمند! احیاناً همه حرف‌ها به ما خانم‌ها رسید دیگه! شما پسرا پاک پاک! دم در اتاقشان مکثی می‌کند و سر می‌چرخاند سمت من: – نه به جان عزیز من که تویی! ما هم مثل شما، شک نکن! بزرگی‌مون ملاکش عوض شده، اما الآن از ترس سعید که با اون فنجون دستش سمت من نشونه رفته، این بحث علمیِ عقل بهتر است یا قد و وزن و ماشین لوکس و موی رنگی و… تق… هول می‌کنم و به سرعت سر می‌چرخانم سمت سعید. فنجان را نشان می‌دهد و می‌خندد: – نترس فنجون رو ننداختم. من هنوزم اعتقاد دارم که عقل ارجحیت داره. خیالت راحت. دوباره این دو تا آمدند تا سکوت خانه پا پس بکشد. مسعود با شیطنت‌های همیشگی و ناتمامش و سعید با مهربانی‌هایش. دو برادر دوقلوی غیر همسان که نه چهره‌هایشان شبیه هم است و نه ادا و آدابشان. مسعود با آن قد دیلاق و چهره سبزه پر نمکش. اگر مادر بود حتماً چشم‌غره می‌رفت که: – واااا. بگو ماشاءالله، بچه‌ام قد رشید داره. و دست می‌برد بین موهای مشکی‌‌اش و سر آخر صورتش را هم می‌بوسید. این پنج‌سانت بلندتری‌اش از علی شده مُهر رشادت. هر چند دو سانت آن به خاطر موهایش است که رو به بالا شانه می‌کند. چشم و ابروی مشکی‌اش به صورت سبزه‌اش حالت شیرینی می‌دهد، ولی تا جا دارد حاضرجواب است. چنان شر و شوری به خانه می‌دهد که آجرها هم برای استراحت التماسش می‌کنند. شاید همین روحیه‌اش هم باعث می‌شود که خبط و خطاهای ریز و درشتش، گاه مادر را مضطر می‌کند و پدر را در سکوت فرو می‌برد و علی را به تلاش می‌اندازد. خدا را شکر، معماری قبول شد؛ رشته‌ای که تمام انرژی‌اش را می‌گیرد و خسته‌اش می‌کند. بر عکس سعید با آن صورت سفید و موهای قهوه‌ای موج‌دار و ریش‌هایی که خیلی خواستنی‌اش می‌کند. دختر سوم مادر حساب می‌شود و مادر دوم مسعود. همیشه فکر می‌کنم اگر سعید نباشد، این مسعود را هیچ‌کس نمی‌تواند ترجمه و تحمل کند. به نظرم سعید با آن نگاه‌های عمیق و سکوت‌های متفکرانه‌اش باید فلسفه می‌خواند. هرچند که خودش معتقد است می‌خواهد طرحی نو دراندازد. عاشق خانه‌های قدیمی است؛ مخصوصاً خانه‌مان در طالقان. قرار شده زن که گرفت به جای آپارتمان بروند در خانه‌ای کاهگلی که اتاق‌های دوری و طاق ضربی و تاقچه‌های پهن تو رفته دارد، زندگی کنند. درهای اتاقش چوبی باشد و شیشه‌ها هم، رنگیِ لوزی‌لوزی. وسط حیاط یک حوض و دور تا دورش باغچه باشد. خودش کنار نقشه‌کشی‌هایش، مرغ و خروس و گاو و گوسفند را جمع‌وجور کند و زنش هم به جای موبایل بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند. مسعود و علی هم دارند با سعید طرح شهرک کاهگلی را می‌ریزند. از تصور دفتر مهندسی شراکتی سه برادر و شهرکی که قرار است جدای از همه شهرها با معماری سنتی بسازند، لذت می‌برم. قرار است خانه‌ای هم به من بدهند که وسطش حوض بزرگ فیروزه‌ای داشته باشد، با باغچه‌ای بزرگ و اصطبلی با چند اسب. موقع عروسی‌ام داماد با اسب سفید بیاید دنبالم. از تصور اسب سواری‌ام با لباس عروسی خنده‌ام می‌گیرد. سعید سینی چای به دست می‌آید: – همیشه به خنده، خبریه؟ بوی کیک هم می‌آد، اما خودش نیست؟! لبخندم را جمع می‌کنم و اسبم را در همان اصطبل خیالی شهر خوشبختی‌ام می‌بندم و می‌گویم: – من هم مثل شما همین سؤال رو دارم. فقط فهمیدم که مامان واسه شما عزیزکرده‌هاش پخته و در مخفی‌گاهی دور از دسترس پنهانیده. – «پنهانیده»! هووم. خوبه. فرهنگ اصطلاحات نوین. نترس همه‌مون مجبوریم طبق برنامه مامان جلو بریم. شکلات تلخی را باز می‌کند و می‌دهد دستم. – بخور… مثل حقیقت تلخه. دوست داشته باش! •┈┈••✾❀?
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
حقیقتاً دوست دارم بدانم نوشته‌های دفتر علی، خیالی است یا داستان جوانی که از اصل قضیه کناره گرفته و حالا که احساسش فروکش کرده، با تسلط و تحلیل، گذشته‌اش را نوشته است. همیشه این دیر فهمیدن‌ها چه‌قدر زجرآور است! وقتی می‌فهمی که زمان گذشته است و دیگر نمی‌توانی کاری انجام بدهی. قالیچه را برمی‌دارم. کتابم را زیر بغلم می‌گیرم و در پناه سایه دیوار حیاط دراز می‌کشم. اگر نمی‌ترسیدم که اهل خانه بیدار شوند، فواره حوض را باز می‌کردم و از صدای آب لذت می‌بردم. در این فضا حال و حوصله خواندن درباره تاریخ آمریکا را ندارم. کتاب را بالای سرم می‌گذارم که نبینمش. دستم را زیر سر ستون می‌کنم. بوی ریحان و تره حالم را جا می‌آورد. به قول مسعود: چینه‌دان احساسم پر از لذت می‌شود. خیره می‌شوم به قامت کشیده ریحان‌ها و برگ‌هایی که از دو طرف دستشان را باز کرده‌اند. ماچ صدا داری برایشان می‌فرستم که صدای خنده علی متوقفم می‌کند: – حالی می‌کنی ها. لبم را تو می‌کشم و نگاهم را بالا می‌آورم، دمپایی می‌‌پوشد و می‌‌آید: – عشق‌اند این ریحون‌ها. با تعجب چشمانش را گشاد می‌کند: – دیگه نه به این غلظت. این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغن‌کاری می‌کرد، دنیا خیلی قشنگ‌تر می‌شد. اصلاً کجا ظرافت و لطافت را می‌شود حالی این‌ها کرد. هر چند که هر وقت دلشان بخواهد، قوه ادراکه تشخیص زیبایی‌شان بالاست. و الا که مثل بُلَها فقط نگاهت می‌کنند و تو باید ممنون باشی که قضاوتت نمی‌کنند. می‌نشینم تا علی هم بنشیند. می‌گوید: – خوشمزگی و خوش‌بویی‌شو قبول می‌کنم، اما درک لذت عشق را باید دفاع کنی. شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم، -تو دراز بکش و از زاویه دیدی که من داشتم چند دقیقه نگاه کن، بعد حسّت رو بگو. بلند می‌‌شوم و کمی از قالیچه فاصله می‌گیرم تا تمرکزش به هم نریزد. علی دراز می‌کشد؛ حالا دارم از بالا ریحان‌ها را می‌بینم. همه دست‌ها رو به آسمان بلند شده‌اند. چه بانشاط… یاد باغچه طالقانمان می‌افتم. ظهرها و غروب‌ها با چه ذوقی سبزی می‌چیدم. دلم برای آن روزها تنگ شده است. پدربزرگ وقتی سبزی می‌کاشت و به درخت‌ها رسیدگی می‌کرد، هم‌صحبتشان هم می‌شد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه می‌کرد. گاهی همین‌طور که بیل می‌زد درددل هم می‌کرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان می‌نشست و تسبیحش را به یاری می‌گرفت و لذت‌مند نگاهشان می‌کرد. فرق آن میوه‌ها و سبزی‌ها را فقط موقع خوردن می‌فهمیدی. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
کنارشان می‌نشینم. نوازششان می‌کنم. زیر دستانم تکان می‌خورند. حال خوشی پیدا می‌کنم. گروهی را هماهنگ به رقص واداشته‌ام. می‌گوید: – دارم کم‌کم حرفتو قبول می‌کنم. ریحانی را می‌چیند و همین‌طور که بو می‌کند رو به آسمان دراز می‌کشد. و زمزمه می‌کند: – عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون. کاش می‌شد این درک و حس رو منتقل کنی به بقیه. مگر چشم و گوش را از آدم‌ها گرفته‌اند که فریاد زیبایی طبیعت را نمی‌شنوند و نمی‌بینند. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت داده‌اند و دل به دل یک گل و سبزه نمی‌دهند. – بعضی حس‌ها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمی‌تونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجه‌ای برای این فکر کردن نمی‌بینه. – نهایتش رسیدن به خالق زیبایی‌ها ست که توی خوشگل پر سؤال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کله آدم می‌پرونی. متعجب برمی‌گردم سمتش: – دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چه‌قدر خوشحال نشدی؟ برو بیار. به فکر عاقبتت باش. هلش می‌دهم عقب و روی فرش می‌نشینم. کتابم را برمی‌دارم؛ و خودم را مشغول نشان می‌دهم. کمی در سکوت نگاهم می‌کند. محل نمی‌گذارم. صدایش را تحکمی بلند می‌کند که: – لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید برمی‌داشتی. به خالق زیبایی‌ها قسم، اگر تا من برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت… کتاب را می‌بندم: – خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحون‌ها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم. نرم می‌شود: – لیلاجان! – برادر جان! استثنائاً با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمی‌شم. و خندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه می‌کنم. لب هم می‌کشد و سری تکان می‌دهد: – باشه باشه. منتظر باش! می‌خواهد بلند ‌شود که دستش را می‌گیرم و می‌گویم: – داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی می‌گفتی. مکثی می‌کند و می‌گوید: – خودت که اهل فکری، بقیه‌اش را بگو. سرم را پایین می‌اندازم. – خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم. – خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه بعدی… – پس بهترین حالتش تحلیل سختی‌هاییه که داشتم. – بهتر شد. گزینه سوم؟ با انگشتانم بازی می‌کنم و می‌گویم: – بازیم می‌دی؟ می‌گوید: – نه. گزینه دال را علامت بزن. و بلند می‌شود و می‌رود. دوست ندارم گزینه دال را پیدا کنم؛ هر چند که ذهنم مقابل «دوست ندارم» می‌ایستد. گزینه دال حتماً صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موج‌هایش زندگی‌ات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ ویدئو ] مستند صوتی 🔴 حقایقی پنهان که شاید بخواهید بدانید! استاد امینی خواه قسمت: 1 مروری بر نکات جلسه اول(۱۴۰۱/۰۳/۰۵): گفتگو با راوی کتاب شنود با نام مستعار «صادق» بیان مطالب کتاب شنود بدون سانسور درخواست راوی برای بیان حقایق ناگفته چرا گفتگو تصویری نشد؟ روشن شدن زوایای وسیعی از عالم شیاطین تصاویر عجیب شیاطین اجناس مختلف شیاطین چه شد که تصمیم به نشر حقایق گرفتم؟ شروع داستان … بیماری که تجربه ام را رقم می زد. گردابی که از جنس نور بود. صدای نفسم را نمی شنیدم. حضور اجدادم را حس می کردم. پیرمردی که بسیار نورانی و با جذبه بود. علاقه شدید واشتیاق دو طرفه به فرشته مرگ اعمالی که به آن تکیه کرده بودم. جلوه نفس لوامه 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
●━━━━━──────🔹🔸▪️ احکام محرم: آیا راه انداختن دسته های عزادارای در معابر و.... اشکال داره❓ ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20220722-WA0016.mp3
1.94M
سخنرانی|🏴عظمت دهه اول ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ مراقب این دهــه باشید 🎤حجت الاسلام عالی ع
⭕️کشورهای دنیا چگونه تشویق به فرزندآوری می کنند؟ 🔹ژاپن 🔻۱۳ هزارین کمک مالی ماهانه به والدین کودک زبر ۱۵سال 🔻کمک هزینه۲۹٫۳ میلیون دلاری به زوج ها 🔹روسيه 🔻معافیت مالیاتی تا سقف مشخص 🔻اهدای خانه بعد از تولد فرزند سوم 🔹فرانسه 🔻مرخصی ۳ ساله بدون حقوق بعد از تولد 🔻کمک هزينه برای استخدام خدمتکار 🔹سوئد 🔻کمک هزینه به کودک تا ۱۶سالگی 🔻مرخصی ۱۵ماهه به مادر بعد از زایمان 🔹انگلیس 🔻حقوق هفتگی به خانواده های دارای دو فرزند 🔻یکسال مرخصی با حقوق بعد از زایمان 🔹فنلاند 🔻اعطای وام بارداری 🔻مرخصی یک ماهه قبل از زایمان
دانلود+زیارت+عاشورا+علی+فانی+++متن.mp3
8.41M
🎧 زیارت عاشورا ●━━━━━────── ⇆ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ ↻ 🥀قرار عاشقی ◾️علی فانی ع
قصه ی شب 🌃
سلام: پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک برمی‌گردند. علی روزنامه‌ای را که خریده باز می‌کند. مادر اشاره‌ای می‌کند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند می‌شود و روزنامه را دست سعید می‌دهد: – لیلا بیا کارت دارم. می‌رود سمت اتاق، حرکات و نگاه‌ها عادی نیست، با تردید می‌پرسم: – چی‌کار؟ مسعود و سعید خودشان را مشغول حلّ جدول نشان می‌دهند. – هیچی بیا می‌خوام ببینم نظرت درباره اینایی که خریدیم چیه؟ جانمازم را کناری می‌گذارم و دنبالش می‌روم: – چی؟ لباساتون؟ الآن ازم می‌پرسی که خریدی؟ قبلش باید می‌گفتی همراهتون می‌اومدم. در را پشت سرم می‌بندد. نفس عمیقی می‌‌کشد و می‌رود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه درمی‌آورد و می‌گوید: – دست شما رو می‌بوسه. پارچه‌ها را روی تخت می‌گذارد. تازه متوجه نقشه‌شان می‌شوم. می‌گویم: – عمراً من این‌ها رو بدوزم. کنار تخت می‌نشینم و پارچه‌ها را یکی‌یکی برمی‌دارم: – چه عجب سلیقه به خرج دادید! علی آبی راه‌راه سفید را برمی‌دارد: – اینو سعید انتخاب کرده. و بعد به پارچه‌ای که خط‌های باریک سبز دارد اشاره می‌کند: – من و مسعودم مثل هم گرفتیم. – مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید! پارچه را روی تخت می‌گذارد: – من که سلیقه‌ام همینه. مسعود هم به خاطر این‌که شلوارش سبز تیره است گرفت. به تخت تکیه می‌دهم و دستم را زیر سرم ستون می‌کنم: – اون‌وقت بقیه‌اش؟ – هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی می‌خرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بی‌کار بشید و این حرفا. زل می‌زند توی چشمانم و محکم می‌گوید: – خریدهامون رو پس دادیم و اینا رو خریدیم که تو جوون ایرانی بی‌کار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کره که کمتر نیستیم. همین‌طور نگاهش می‌کنم. من حرف‌ها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهی‌اش را بلغور می‌کرد. نمی‌دانستم به این زودی سرخودم آوار می‌شود. زیرچشمی نگاهش می‌کنم و می‌گویم: – دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الآن دانشمندامون، روسنج هم اختراع کنند. علی همان‌طور که مقابل آیینه موهایش را شانه می‌کند می‌گوید: – اختراع شده. سنگ پای قزوین. با دلخوری می‌گویم: – علی من این‌همه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟ – اوه، انگار داره کوه می‌کنه. داری دو صفحه درس می‌خونی دیگه. – با شونه من شونه نکن. گوش نمی‌دهد. عطرم را هم برمی‌دارد و زیر گلویش می‌مالد. مقابل این‌همه اعتمادبه‌نفس فقط می‌توانم چشم‌غره‌ای بروم. صبر می‌کنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چه‌قدر ادامه می‌دهد. فایده ندارد. کوتاه نمی‌آید. دادم بلند می‌شود: – مامان! مامان! بیا این پسرتو از اتاق ببر. می‌روم سمت در که سعید در را باز می‌کند و پشتش هم کله مسعود که می‌گوید: – زنده‌ای علی؟ خودتی یا روحت؟ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام: سعید با آرنجش مسعود را هل می‌دهد به عقب و دوباره در را می‌بندد. از کارشان تعجب می‌کنم. علی تکیه داده به دیوار و می‌خندد. نگاه موشکافانه‌ام را که می‌بیند، سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: – لیلا! می‌خوام چند لحظه حوصله کنی و حرف‌هامو بشنوی. دلم می‌خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم. گنگ‌تر می‌شوم و از تغییر حالتش جا می‌خورم. چیزی درونم را به آشوب می‌کشد. مکث می‌کند. حالم را می‌فهمد که حرفش را نیمه رها می‌کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل‌‌خواهم نیست. به دیوار روبه‌رویی‌اش تکیه می‌دهم و آرام سُر می‌خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آن‌که نگاهم کند می‌گوید: – گاهی اتفاقی می‌افته که در آن دخیل نیستی؛ اما از شیرینی و تلخی‌ش سهم می‌بری. آب چشمانم را قورت می‌دهم تا اشک نشود. – تو زندگی همه مردم سختی و گرفتاری هست. همه آدم‌ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ اما برای بعضی، مشکل‌ها بزرگند و برای بعضی کوچیک، از نگاه هر کسی مشکل خودش بزرگه و برای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی‌آورم که یک‌طرفه بگوید و یک‌نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می‌دهم و می‌گویم: – مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می‌‌دهد و نگاه از فرش بر می‌‌دارد و به قاب خاتم بالای سرم می‌‌دوزد: – تو یه نکته رو ندید می‌گیری! این‌که مشکل هرکسی بزرگ‌تر از ظرفیت روحی‌ش نیست. هرچند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. – نسبت تناسبی حساب می‌کنی علی؟ – آره دقیقاً. هرکسی مثل یک کسر بخش‌پذیره! صورت و مخرجش با هم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی‌گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی‌خواهم خاص باشم: – اما همه کسر‌ها بخش‌پذیر نیستند؛ گاهی تا بی‌نهایت اعشار می‌خورند. چشمش را می‌بندد و سکوت کوتاهش را می‌‌شکند: – چرا تقریب نمی‌زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می‌کنی. مه غلیظی از ‌ای کاش‌ها روی ذهنم پایین می‌آید. هر وقت وجودم را مه می‌گیرد، همه قدرت‌های ذهنی‌ام ناکارآمد می‌شود. نیاز به کسی پیدا می‌‌کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین‌گیرم نکند. – لیلا! کاش مِه سنگین ذهنم، مثل شبنم می‌نشست روی سلول‌های پژمرده روحم و صبح که می‌شد، با نم شبنم‌ها بیدار می‌شدم. – لیلا می‌دونی امشب برات تولد گرفتیم. اگر شبنم‌ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می‌شوند و چه‌قدر زیبا می‌شود! علی زمزمه می‌کند: – من الآن نمی‌خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن. آب‌ها می‌ریزند و ناگهان سراب می‌شود. خشکی سلول‌هایم باعث می‌شوند که فریاد تشنگی‌شان بلند شود. تازه می‌فهمم که این شبنم‌ها خیالات بوده و سلول‌ها هنوز خشک و تشنه‌اند. علی منتظر جواب من نمی‌‌ماند: -لیلا! هر چه‌قدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این‌که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن. آرام‌تر از آن‌که بدانم علی می‌شنود یا نه می‌گویم: – امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمی‌شه، سال‌ها حسرت بودن کنار‌پدر و‌مادر رو نداشتی. مجبور نشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو… •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا