eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسيد. با عجله بلند می شوم که سرم گيج می رود. دستم را به ديوار می گيرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم. سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خيال انگيز. اين بار از شدت گرسنگی بيدار می شوم. از اتاق که پا بيرون می گذارم با صدای سلام پدر، از جا کنده می شوم و بی اختيار جيغ می کشم. - ببخشيد. حواسم نبود شايد بترسی. حال بدی پيدا می کنم. پدر ليوان آبی را که تکه های ريز نبات تهش پيداست مقابلم می گيرد و حالم را می پرسد. ليوان را به لبم می گذارم. بوی گلابش مغزم را آرام می کند. با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم. پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گويد: - ليلاجان! اگر حال داری و وقت، يه خورده با هم صحبت کنيم. حرفی نمی زنم؛ حرفی ندارم که بزنم. نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم. سرش را بالا می آورد و يک پايش را ستون دستش می کند. - ليلاجان! شايد شما فکر کنی، يعنی... قطعا اين حس رو داري که من خيلی در حقت کوتاهی کردم. گفتم شايد امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنيم. البته اين را هم بگم که عمل سهيل را دفن می کنم توی قلبم. نفس عميقی می کشد. خيالم راحت می شود که سهيل را تمام شده می داند. طوفانی بود که وزيد، ويران کرد و تمام شد. شايد اين فرصتی که پديد آمده بهترين زمان برای پرسيدن سؤال هايم باشد و شنيدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضيحی بدهد. سرم را بلند می کنم و می گويم: - چرا بين من و خودتون جدايی انداختيد؟ سؤالم خيلی صريح است، اما من حالم به همين صراحت خراب است... بغض گلوگيرم می شود و سکته ای توی صدايم می اندازد. - من ساعت ها فکر می کردم به اين نبودن خودم کنار شما. به اين تحمل تنهايی ها. آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلويم نشسته فرو ببرم. سخت است. پايين نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم. پدر سکوت کرده است. هميشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشينم چه حرف هايی خواهم زد و الآن... - بدتر از اون اينکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم. هنوز نگاهش رو به پايين است. از خودم بدم می آيد. چرا بايد او را در تنگنا قرار بدهم. حس می کنم تک و توک موهای سياهش دارد لحظه ای سفيد می شود. نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است. دوست ندارم ببينم و زود چشم می بندم و سرم را پايين می اندازم؛ اما آرام نمی شوم. - تو پنج دقيقه زودتر از مبينا به دنيا اومدی. علی تازه چهار سالش بود. شرايط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بيامرزت شنيدی. بعد از به دنيا اومدن شما، مادرتون مريض شد. مکثی می کند و نفس عميقی می کشد - اون موقع علی کوچيک بود و مبينا هم بعد از اينکه به دنيا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود. شرايط سخت شد برامون... با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد. حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بيند. - با اينکه تو خيلی آرام بودی، حال مادرت باعث شد همه چيز به هم بپيچه. نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنيم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: دستانش را به صورتش می کشد و می گويد: - ليلاجان! تو خيلی برام شيرين بودی، من هميشه دختر رو بيشتر از پسر می خواستم. لبخند شيرينی می زند و می گويد: - قبلا خونده بودم که خوشبختي مرد اينه که اولين بچه اش دختر باشه. وقتی علی به دنيا اومد، به شوخی گفتم؛ عجب بدبختی اي! مادربزرگت سر همين کلمه دعوام کرد. خدارو شکر علی برام يه نعمت بزرگه. شايد باور نکنی ليلاجان! وقتی تو به دنيا اومدی و تونستم بغلت کنم، حس يک پيامبر رو داشتم که فرشته ها تحفة آسماني توي بغلش گذاشتند. چون مبينا رو هم نمی تونستم ببينم و بغل کنم. برام پرستيدنی بودی. خيلی می خواستمت. وقتی آوردمت خونه، رو دست می چرخوندمت دور اتاق. نفس عميقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد. زندگی چه شيرينی های زود گذری دارد. قطار سريع السير است. با لحنی خاص می گويد: - اينقدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم. نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه بستری بودن خواهرت بود، چشم زخم بود، نمی دونم. از روز سوم که مادرتون مريض شد همه چی به هم پيچيد. چهره اش رنگ می گيرد و صدايش خش دار می شود. ادامه می دهد: - اين حرف هايی رو که دارم برات می گم سالهاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم. حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات ميدونی. حالا هم که دارم می گم حس کردم اين موضوع زندگيت رو خيلی به هم ريخته. ناچار شدم که بگم. متوجه هستی؟ مکثی می کند. هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضايی مه گرفته، دارم حرکت می کنم. چند متر جلوترم را هم نمی بينم. کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم. چه قدر اين فضای لطيف وهم انگيز است. هميشه از اين سردرگمی مه آلود می ترسيدم. بايد درباره اين فضا با کسی حرف بزنم. - ليلاجان! بابا... نمی خوام اذيت بشی. می خوام کمکت کنم از اين سردرگمی در بيای. حواست به من هست؟ فقط نگاهش می کنم. شايد از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گيرم، اما جواب دادن برايم از هر کاری سخت تر است. تسبيحش را دور انگشتانش می پيچد. - خوبی بابا؟ خوب بودن را از ياد برده ام. فعل است يا حس؟ رفتار است يا گفتار؟ خوبی ريشه اش از کجا می آيد؟ از دل است يا عقل؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم. خيالش انگار که راحت می شود از هر چه که من نمی گويم. - مريضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت. با اينکه اهل گريه و بی تابی نبودي، اما برايش تر و خشک کردنت سخت بود. مبينا هم بستری بود و رفت و آمد به بيمارستان هم داشت. خيلی درگير شده بودم. دکتر می گفت بايد فضای اطرافش آرام و پر نشاط باشد. نمی شد ليلاجان! تو هر چه قدر هم برام همه زندگی بودی اما مادرت سايه سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه، تو رو بياريم اين جا. اين برای من از همه سخت تر بود. چيزی در صدايش می شکند و همين باعث می شود که سکوت کند. سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود. حالا که من تشنه بودم برای حرف، او سکوت درمانش بود. در ذهنم غوغايی است از چراها و اماها و آياهايی که خيلی از هست و نيست های زندگی ام را به ميدان می کشاند. هست هايی که تمام دارايی های يک نوزاد چند روزه بوده است. - علی را خيلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم. کارهای بيمارستان هم که بود. مادرت هم که پيش مادرش بود. اون يک ماه خيلی سخت گذشت تا خلاصه مبينا از بيمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگيره و شير بده. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام: صدای در خانه که می آيد بابا نگران نگاهم می کند. در نگاهش خواهشی می بينم که تا به حال تجربه نکرده ام. تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از اين ويرانی دربياورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آيند. تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که ديرتر رسيده اند؟ مادر تا مرا می بيند پا تند می کند و در آغوش می گيردم. صورتم را بين دو دستش نگه می دارد و می گويد: - سهيل رو ببخش. فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گويد: - خودش زنگ زد و کمی تعريف کرد و عذرخواهی کرد. پدرت بهش گفت برای هميشه ليلا را فراموش کن و فقط پسر دايی اش باقی بمون. تو هم همه چيز رو فراموش کن عزيزم. هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم. اما آرام ترم. آب و هوای طالقان مثل اکسيژن تازه عمل می کند و زنده می شوم. به خاطر کار علی مجبوريم برگرديم. وارد اتاقم می شوم و در را می بندم. فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد. می نشينم روی صندلی ميز خياطی ام، اما دست به چيزی نمی زنم. اين ندانستن ها بيچاره ام می کند. گوشی ام را برمی دارم و شماره علی را می گيرم. تا بخواهم پشيمان بشوم صدای «سلام خواهر گلم» مجبورم می کند که جوابش را بدهم. - علی فرصت داری؟ - چيزی شده ليلا! - اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری. می خوام ببينم می تونی همه حواست رو به من بدی؟ - پس چند لحظه گوشی دستت باشه. نه نه قطع کن زنگ می زنم. مانده ام که پشيمان بشوم از تماسم يا نه! اصلا چرا بايد به علی بگويم؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم؟ مگر او مرا می فهمد... که صدای همراهم بلند می شود. نمی دانم اين حرف زدنم با علی از ضعفم است يا... که تماس قطع می شود. دارم به تصوير خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن. چاره ای نيست. دکمه وصل را می زنم: - ليلا! خواهری! خوبی که؟ يه ساعت اجازه گرفتم. الآن توی محوطه ام. خيالت راحت باشه. حرفم را مزمزه می کنم و می گويم: - تا حالا شده که توی وضعيتی قرار بگيری که نه مقابلت رو ببينی، نه پشت سرت رو، نه اطرافت رو. با مکثی می گويد: - خيلی... و نفسی بيرون می دهد: - خيلی وقت ها، خيلی جاها برام اين حال پيش اومده. يه حيرت عجيبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطيل می کنه. درست می گم؟ - اوهوم. ديدی تو جاده های شمال وقتی که مه پايين می آد چه جوری می شه؟ علی، من اين فضاي مه آلود رو دوست ندارم. ازش وحشت می کنم. همش فکر می کنم يکي از پشت مه بيرون می آد که غريبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسيب بزنه. دلم می خواهد حالم را درک کند. - من درکت ميکنم ليلا! ميدونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پيش اومده يعنی چی؟ فقط دوست دارم که بدونی می شه از اين فضای مه آلود رد شد. درسته وهم آلوده، اما ديدی راننده ها توی اين فضای ناآشنا چه با احتياط حرکت می کنند. چراغ ماشين رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند. فقط نبايد توی اين فضا بمونی. حرکتت رو متوقف نکن. می تونی کمک بگيری از نوری که فضا رو برات روشن کنه، از کسی که دستت رو بگيره. چشمانم را بسته ام و دارم تصوير سازی علی را در خيالم دنبال می کنم. راست می گويد؛ اما: - اما من می ترسم. از کی کمک بگيرم که واقعا من رو دوست داشته باشه، نه به خاطر خودش. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
✍بیانیه در محکومیت ادبیات وقیحانه میرحسین موسوی در توهین به مقدسات نظام اسلامی بسمه تعالی توهین به شهدا و خانواده شهدا خیانت به کشور است مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای ❇️نظام اسلامی در همه برهه های زمانی در مسیر تندباد های فتنه، کینه توزی و حماقت دشمنان قرار داشته است ولی تاکنون در این حرکت مقدس خللی وارد نکرده و همواره جان برکفان عرصه‌های نبرد سخت و جهادگران عرصه جهاد نرم، در خنثی سازی حرکت های براندازانه دشمنان داخلی و خارجی ایستادند دشمن نیز در پس شکستهای مفتضحانه خود برای نجات خود از مرگ سیاسی دائماً دست و پا میزند. 🔥🔺این روزها میرحسین موسوی که خیانت های وی در دفاع مقدس و فتنه انگیزی وی در سال ۸۸ برای کشور مورد خشم مردم است برای نجات خود از انزوای سیاسی،مقاله های سراسر توهین به مقدسات نظام اسلامی نوشته است. 🔺قانون گریزان فتنه گری چون او، که زمانی مدعی بودند باید از قانون کشور دفاع کرد سالهاست از ابتدای سال های دفاع مقدس تاکنون دچار انحراف اساسی و عناد با اساس قانون نظام جمهوری اسلامی شدند و همصدایی وی با دشمنان گروه‌های برانداز و ضد نظام شنیده می شود. 🔰 تبیین این نوشته توهین آمیز، نیازمند ذکر چند نکته است : 1⃣طبق اصل ۱۵۴ قانون اساسی، ایران موظف است از مبارزه حق طلبانه مستضعفان در برابر مستکبران در هر نقطه عالم حمایت کند و مدافعان حرم و سرداران مقاومت در صف اول دفاع از نظام اسلامی قرار دارند .سیدالشهدای مقاومت حاج قاسم سلیمانی و حبیب سپاه اسلام سردار شهید حاج حسین همدانی در صف مقدم دفاع از اسلام ایران و انسانیت در مقابله با بدترین جنایتکاران تاریخ یعنی داعش پلید با بصیرت و غیرت در دفاع از حرم و حریم نظام اسلامی ،شهادت در غربت را به جان خریدند و جرم ننگین از آن فتنه گرانی است که کشور را در اوج جنگ تحمیلی رها کردند و در سال ۸۸ با جنایتکاران غربی همصدا شدند. 2⃣ فتنه گران و مردگان سیاسی تجدید نظر طلب بدانند رژیم جعلی صهیونیستی و آمریکای جنایتکار و همپیمانان آن در منطقه در صف اول کودک کشی و مظلوم کشی هستند و مدافعان حرم و حریم نظام اسلامی در برابر هجمه های این رژیم های سفاک ایستادند و قلم زدن در حمایت از این سفاکان، همراهی در جنایات آنان و خیانت به نظام است. 3⃣ مدافعان حرم و سرداران شهید مقاومت، حزب الله لبنان و گروه های مقاومت که در صف اول مقابله با غرب و دفاع از ولایت فقیه هستند خوشنام ترین گروه ها در عالم اند و بدنامی و بد ذاتی از آن شما فتنه گران و قلم ها و زبان های مسموم شماست که کاری جز شادی دشمنان نظام ندارید و سرکردگی اوباش و قداره کشان بیمقدار که حتی از انسانیت بی بهره اند در تاریخ برای شما ثبت است. 4⃣مردگان سیاست‌زده غربی بدانند که این حجم از توهین، سرعت مرگ شما را بیشتر خواهد کرد و تاریخ شما را در صف خائنان به کشور، در صفحات خود حذف خواهد کرد. ✍مردم شهید پرور شهرستان گلپایگان،دلسوزان نظام اسلامی در سپاه و بسیج و همه نیروهای مسلح، همصدا با همه اقشار مردم آگاه ایران اسلامی ،ضمن محکومیت این اقدام توهین آمیز، ضمن دفاع از حریم نظام اسلامی، از موضع حق طلبانه سرداران مقاومت و شهدای مظلوم مظلوم مدافع حرم و شهدای انقلاب اسلامی حمایت کرده و این توهین شما را به خدای بزرگ واگذار می کنیم حرف آخر آن که نور خدا هر روز پررنگ تر خواهد شد و الله یتم نوره والسلام علی من اتبع الهدی ✍۲۱مرداد۱۴۰۱ ناحیه مقاومت بسیج سپاه گلپایگان @golpabasir
🇮🇷 📝 | آخرین وضعیت 🍃🌹🍃 ✅ مدیر برنامه‌های سلمان رشدی در گفتگو با نیویورک تایمز: 🔻 اخبار خوبی ندارم. 🔸 رشدی زیر دستگاه ونتیلاتور قرار دارد و توان صحبت ندارد. 🔹 او احتمالا یکی از چشم‌های خود را از دست خواهد داد. 🔸 اعصاب یکی‌ از دست‌های او به شدت آسیب دیده است. 🔺 کبد او نیز چاقو خورده و به آن آسیب وارد شده است. | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
🇮🇷 📝 پیام‌های مجازات سلمان رشدی 🍃🌹🍃 🔻عملیات مجازات سلمان رشدی ابعادی پیچیده دارد اما در تحلیلی اولیه و بر اساس ظاهر میتوان گفت: 1️⃣ مجری عملیات حرفه‌ای نبوده؛ پیام: هر فرد عادی میتواند مجری عملیات مجازات بعدی شود 2️⃣ او جوان است و پس از حکم ارتداد رشدی زاده شده؛ پیام: عملیات مجازات آرمانی است که نسل به نسل امتداد دارد 3️⃣ مکان عملیات در نیویورک یکی از امنیتی‌ترین شهرهای آمریکا انجام شده نه محل زندگی فلاکت‌بارِ رشدی؛ پیام: عملیات مجازات بعدی هرجایی میتواند رخ دهد، مثلا مارئه‌لاگو در فلوریدا، تل‌آویو یا… 4️⃣ زمان عملیات پس از ۳۴ سال؛ پیام: مجازاتِ مجرمان، دیر و‌ زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد 5️⃣ هم‌زمانیِ این عملیات با شایعه بی‌اساس و مضحک ترور جان‌بولتون و مذاکرات برجامی قابل تأمل است؛ البته اهمیت راهبردی و تاریخی این عملیات فراتر از این ملاحظات بی‌مورد است 6️⃣ سرویس‌های غربی و صهیونیستی، توانِ حمایت از مهره‌های متعدد خود را ندارند، به‌ویژه اگر آن مهره‌ها سوخته باشند 🔺پ.ن: این عملیات اگر کار سرویس غربی یا صهیونیستی باشد، اولاً مجبور شده‌اند فتوای بر زمین مانده را به دست خودشان عملی کنند، ثانیاً مزدورانشان دائما از قربانی شدن به دست اربابهایشان خواهند ترسید. اگر هم اقدامی خودجوش یا طراحی سرویس خودی باشد؛ عملیات خونخواهی حاج‌قاسم را معتبرتر کرده است. | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
🇮🇷 📝 (۲۵۳) 🔻خبر: ترور سلمان رشدی، نویسنده هتاک و مهدورالدم کتاب آیات شیطانی در روز گذشته، بازخورد خبری بسیاری در رسانه‌ها داشته است. 🍃🌹🍃 گزاره‌های خبری: 1⃣ رسانه آمریکایی دیلی‌میل گزارش داد: «سلمان رشدی ۱۰ تا ۱۵ چاقو خورده که یکی از آن‌ها به گردن او اصابت کرده است» 2⃣ کتاب آیات شیطانی نوشته سلمان رشدی، نویسنده هندی‌تبار مقیم انگلیس، ۴ مهر ۱۳۶۷ از سوی انتشارات پنگوئن انگلیس به چاپ رسید؛ کتابی که در قالب رمانی خیالی، استعاره‌گونه و کنایه‌آمیز به وهن پیامبر اسلام(ص)، جبرئیل، یاران پیامبر و همسران ایشان و همچنین مفاهیمی همچون وحی می‌پرداخت. گزاره‌های تحلیلی: 1⃣ سلمان رشدی از اولین نویسندگانی بود که با سبکی وهن آلود نسبت به اسلام و پیامبر(ص)، اقدام به نگارش کتابی موهن با نام آیات شیطانی نمود؛ توهین آشکار سلمان رشدی به اسلام و پیامبر مهر و رحمت در این کتاب باعث گردید که امام خمینی فتوای مهدورالدم بودن او را صادر کند. 2⃣ تا به این لحظه پیرامون انگیزه ضارب برای ترور سلمان رشدی خبرهایی قطعی منتشر نگردیده است؛ لذا نمی‌توان پیرامون آن یک تحلیل جامع‌ومانع ارائه داد و تنها بر اساس احتمالات پیرامون این ترور می‌توان دو سناریو را مفروض داشت؛ سناریو اول، ارتباط این ترور را با مذاکرات هسته‌ای و با هدف تأثیر بر مذاکرات و یا کلید زدن سناریوی حقوق بشری علیه ایران می‌داند؛ در سناریوی دوم، می‌تواند این ترور با نگاه فردی و با انگیزه دینی، با هدف انتقام از توهین‌های این نویسنده باشد. بی‌شک پاسداشت فتوای امام پس از سال‌ها توسط فردی ساکن آمریکا که با اینکه امام راحل و زمانه زندگانی او را درک نکرده ولی فرزند معنوی مکتب ایشان محسوب می‌گردد، نکته‌ای قابل‌تأمل و موجب افتخار برای همه ملل مسلمان است. 🔺نکته پایانی اینکه؛ امام راحل در حکم تاریخی‌شان برای ترور سلمان رشدی نوشته‌اند: «تا دیگر کسی جرئت نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید»؛ لذا یکی از کارکردهای چنین حرکتی را باید بازدارندگی در اهانت به اسلام و مقدسات اسلامی دانست. بی‌شک شروع چنین بازدارندگی‌ای در زمانی که در غرب به بهانه حقوق بشر، اقدام به قرآن سوزی و چاپ کاریکاتور علیه پیامبر(ص) و مقدسات اسلامی می‌نمایند، موجب مسرت و خوشحالی برای همه مسلمانان خواهد بود. ✍یعقوب ربیعی | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ بچه چیه دیگه؟! یه سگ بغل کن... 📣 دیدن این کلیپ رو از دست ندید... 🌷 و 🔹 امروز فرزندآوری و فرزندپروری یک مجاهدت است... 🔸 محسن پوراحمد خمینی 🔹 روان‌شناس و مشاور خانواده @roshana_esfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆تفاوت اغتیال و فتک ⁉️آیا کشتن سلمان رشدی فتک است ؟ 👌توضیح استاد قنبریان 🌍 eitaa.com/ebratha_ir ایتا 🌍 sapp.ir/ebratha.org سروش
بسم الله 🔈برنامه هفتگی گفتگوی صوتی تحلیل سیاسی هادیان سیاسی فعال کشور 🎙سخنران: استاد گرامی جناب دکتر حسین علوی دکترای علوم سیاسی 🖋موضوع جلسه: بررسی تحولات عراق 🕤زمان: یکشنبه ۲۳ مرداد ساعت ۲۲:۳۰ مکان:کانال تحلیل صوتی هادیان سیاسی https://rubika.ir/tahlil_samen معاونت سیاسی نمایندگی ولي فقيه در سازمان بسیج مستضعفین
🇮🇷 🖼 کاسبی مصی علینژاد از حمله به برای خود!! 🍃🌹🍃 ❌ در توئیت انگلیسیش نوشته: در خاک آمریکا احساس امنیت نمی‌کنه اما در توئیت فارسی از مرگ نمی‌ترسه!! | | 🆔 eitaa.com/meyarpb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴آمریکا مجبور شد نفت توقیف شده ایران را پس دهد خبرگزاری های رویترز و BBC اعلام کردند: 🔹یک نفتکش ایرانی، در حال بارگیری نفتی است که اوایل سال جاری میلادی، در یونان از سوی آمریکا توقیف شده بود. 🔹عقب نشینی آمریکا از این راهزنی دریایی زمانی اتفاق افتاد که ایران در اقدامی متقابل، دو نفتکش یونانی را توقیف کرده بود.
مستند صوتی 🔴 حقایقی پنهان که شاید بخواهید بدانید! استاد امینی خواه قسمت: 8 مروری بر نکات جلسه هشتم پاسخ به سوالات چرا صوت ها سانسور می شود؟ از کجا بفهمیم که این مستنذ زاییده ذهن نیست؟ مرگ را حس کردم و نزدیک می بینم نیازی به مطرح شدن نمی بینم همین که افرادی متبه می شوند، برای من کافی است. تواتر، راه اثبات تجربیات نزدیک به مرگ ایمان به عالم غیب، ثمره تجربه نزدیک به مرگ تماس با برادر راوی برای اتمام حجت جنس مطالبی که حکایت از حقیقت دارد با توجه به آیات قرآن تجسم شیطان امکان پذیر است. یکی از کید های شیطان تجسم شیطان، تحت اراده خدا شیطان قدرت ندارد که برای هرکس تجسم پیدا کند. ملاحظات کاری، علت سانسور مطالب 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
قصه ی شب 🌃
سلام: علی جوابم را نمی دهد؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست. نوری ذهنم را روشن می کند. درجا گوشی را قطع می کنم. کسی که هست و نيست. کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد. همراهم زنگ می خورد. خاموشش می کنم. دفترم را باز می کنم و می نويسم: من محتاج کسی هستم که مرا بيشتر از خودم بخواهد. خواسته و نيازش و منافعش در ميان نباشد. محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همة عقده های وجودم باز شود. من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گيرد، بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم. نه به دره ای بيفتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد. وجودش بر تمام زندگی ام سايه بيندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد. وجودی ماورايی می خواهم. صدای در اتاق، افکارم را به هم می ريزد. مادر در را باز می کند و می گويد: - ليلاجان! علی کارت داره. بلند می شوم. گوشی را می گيرم و می گويم: - سلام. صدايش عصبي است: - دختر خوب! گوشيت رو خاموش می کنی بيچاره می شم. چه ت شد؟ خوبی؟ بيام خونه؟ ليلا... - دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش درمی آورم و دوباره پيدايم می کند بر من نتازد. علي سکوت می کند. ادامه می دهم: - آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هر وقت به سراغش رفتم، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم باز هم به من لبخند محبت بزند. نفسی از عمق دلش بيرون می دهد و می گويد: - خوبه! ديوونه بازی هاتم خوبه! شب که می آم صحبت می کنيم. فقط مواظب باش با اين حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نريزی. گناه دارن. و ادامه می دهم: - و کسی که مرا ديوانه نداند و بيخود متهمم نکند. می خندد. «مجنونی» حواله ام می کند و خداحافظی می کند. حالم خيلی بهتر از يک ديوانه است. دفترم را باز می کنم و می نويسم: - «ديوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد. نمی خواهد از آن فضا بيرون بيايد و در روشنای روز زندگی کند. ديوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است. تکيه بر کسی می کند که راه را بلد نيست و خودش هم محتاج کمک ديگری است. ديوانه انسان هايی هستند که به اميد کسانی مثل خودشان دارند مسير زندگيشان را می روند. بيچاره ها.» *** شب که علی می آيد، منتظر عکس العملش می شوم. در اتاق را که باز می کند، قبل از اينکه حرفی بزند لباس نيم دوخته اش را بالا می گيرم و می گويم: دست و صورتت رو بشور، وضو بگير، موهاتو شونه کن، مسواک هم بزن، بيا لباست رو بپوش. زودباش. چشمانش را درشت می کند. لبش را جمع می کند و می رود و می آيد. لباسش را می پوشد. دورش می چرخم و همه چيز را اندازه می کنم. سکوت کرده، حاضر نيست حرف بزند. می دانم که دارد ذخيره می کند که به وقتش همه را يکجا درست و حسابی بگويد. کم نمی آورم: - اين قاعده را هم خوب رعايت می کنی ها. قاعده زمان مناسب، مکان مناسب، بيان مناسب برای حرف زدن. خوبه، خيلی خوبه. شاگرد خوبی هستی. حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه. شخصيت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه، مکان هم که حرف آدم رو پيش می بره ديگه. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام: نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست. آستين هايش را با سوزن وصل می کنم و هُلش می دهم سمت در و می گويم: - برو مامان پسرش رو ببينه که چه قدر رو قيمتش اومده. مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بيند، گل از گلش می شکفد و می گويد: - هزار ماشالا. - مديونيد اگه به من از اين حرف ها بزنيد. علی طاقت نمی آورد و بلند می گويد: - ای خدای خودشيفته ها، ای خدای دختران فرهيخته! می خندم. پدر می گويد: - خانم، حالا ديگه با اين لباس می شه رفت خواستگاری. علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد. موقع خواب هنوز پايم را برای مسواک زدن از در بيرون نگذاشته ام که علی می گويد: - اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بيرونت بياره رو ننوشته بودی. چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی برمی گردم: - شد من يه مطلبی بنويسم و تو نخونی. نگاه حق به جانبی می کند: - اشتباه نکن ليلاجان! دفترت باز بود من نگاهم افتاد. اصلا نوشتنی رو برای چی می نويسند. برای اينکه خونده بشه ديگه. چند بار اينو بگم. اينجا هميشه من متهمم و اين برادر مُحِق. تکيه به چهارچوب در می دهم. کمی صدايش را جدی می کند و ادامه می دهد: - نه جدی پرسيدم، به کسی هم رسيدی؟ نگاهش می کنم فقط. اين را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم. بی خيال می شود و می گويد: - نه برو صورتت رو بشور، مسواک بزن، موهات رو شونه کن، آب بخور حالت عوض بشه. بيدار موندم چند کلمه حرف بزنيم. تازه از اينکه تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم. جای ايستادن من نيست. می روم بيرون. آب خنک را که به صورتم می زنم جريان پيدا کردن آرام خون را زير پوستم حس می کنم. آرام تر از هميشه وضوی خوابم را می گيرم و مسواک می زنم. مزه شور نمکی که به جای خمير دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم، تلخی افکارم را به هم می ريزد. علی همچنان در اتاقم است و اين بار دارد با گوشی اش ور می رود. می خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می گويد: - برام خيلی جالب بود که شک و ترديدها و حيرت های طول زندگی در دنيا رو به فضای مه آلود تشبيه کرده بودی. شايد چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم. تکيه می دهد به ديوار و با هر دو دست، صورتش را ماساژ می دهد. موهايش بهم ريخته است. برای اينکه بتواند زودتر بخوابد می گويم: - من سال ها به اين فضا فکر کردم. مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سؤال ها سراغم می اومد. صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا اينطوری بودی يا نه؟ سرش را به تأييد حرفم تکان می دهد: - سؤال هايی که آن قدر کلاف زندگيت رو به هم می پيچوند که می شدی عين کلاف سر درگم. حس می کنم که سختی اين حالت برای من و علی مشترک نبوده است. من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنّي زيادم با پدربزرگ و مادربزرگ مواجه بودم، آينده ام مبهم بود، مريضی و کارهای زياد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصيلی ام... نه، علی مرا نمی فهمید