eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
مستند صوتی 🔴 حقایقی پنهان که شاید بخواهید بدانید! استاد امینی خواه قسمت: 8 مروری بر نکات جلسه هشتم پاسخ به سوالات چرا صوت ها سانسور می شود؟ از کجا بفهمیم که این مستنذ زاییده ذهن نیست؟ مرگ را حس کردم و نزدیک می بینم نیازی به مطرح شدن نمی بینم همین که افرادی متبه می شوند، برای من کافی است. تواتر، راه اثبات تجربیات نزدیک به مرگ ایمان به عالم غیب، ثمره تجربه نزدیک به مرگ تماس با برادر راوی برای اتمام حجت جنس مطالبی که حکایت از حقیقت دارد با توجه به آیات قرآن تجسم شیطان امکان پذیر است. یکی از کید های شیطان تجسم شیطان، تحت اراده خدا شیطان قدرت ندارد که برای هرکس تجسم پیدا کند. ملاحظات کاری، علت سانسور مطالب 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
قصه ی شب 🌃
سلام: علی جوابم را نمی دهد؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست. نوری ذهنم را روشن می کند. درجا گوشی را قطع می کنم. کسی که هست و نيست. کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد. همراهم زنگ می خورد. خاموشش می کنم. دفترم را باز می کنم و می نويسم: من محتاج کسی هستم که مرا بيشتر از خودم بخواهد. خواسته و نيازش و منافعش در ميان نباشد. محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همة عقده های وجودم باز شود. من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گيرد، بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم. نه به دره ای بيفتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد. وجودش بر تمام زندگی ام سايه بيندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد. وجودی ماورايی می خواهم. صدای در اتاق، افکارم را به هم می ريزد. مادر در را باز می کند و می گويد: - ليلاجان! علی کارت داره. بلند می شوم. گوشی را می گيرم و می گويم: - سلام. صدايش عصبي است: - دختر خوب! گوشيت رو خاموش می کنی بيچاره می شم. چه ت شد؟ خوبی؟ بيام خونه؟ ليلا... - دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش درمی آورم و دوباره پيدايم می کند بر من نتازد. علي سکوت می کند. ادامه می دهم: - آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هر وقت به سراغش رفتم، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم باز هم به من لبخند محبت بزند. نفسی از عمق دلش بيرون می دهد و می گويد: - خوبه! ديوونه بازی هاتم خوبه! شب که می آم صحبت می کنيم. فقط مواظب باش با اين حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نريزی. گناه دارن. و ادامه می دهم: - و کسی که مرا ديوانه نداند و بيخود متهمم نکند. می خندد. «مجنونی» حواله ام می کند و خداحافظی می کند. حالم خيلی بهتر از يک ديوانه است. دفترم را باز می کنم و می نويسم: - «ديوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد. نمی خواهد از آن فضا بيرون بيايد و در روشنای روز زندگی کند. ديوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است. تکيه بر کسی می کند که راه را بلد نيست و خودش هم محتاج کمک ديگری است. ديوانه انسان هايی هستند که به اميد کسانی مثل خودشان دارند مسير زندگيشان را می روند. بيچاره ها.» *** شب که علی می آيد، منتظر عکس العملش می شوم. در اتاق را که باز می کند، قبل از اينکه حرفی بزند لباس نيم دوخته اش را بالا می گيرم و می گويم: دست و صورتت رو بشور، وضو بگير، موهاتو شونه کن، مسواک هم بزن، بيا لباست رو بپوش. زودباش. چشمانش را درشت می کند. لبش را جمع می کند و می رود و می آيد. لباسش را می پوشد. دورش می چرخم و همه چيز را اندازه می کنم. سکوت کرده، حاضر نيست حرف بزند. می دانم که دارد ذخيره می کند که به وقتش همه را يکجا درست و حسابی بگويد. کم نمی آورم: - اين قاعده را هم خوب رعايت می کنی ها. قاعده زمان مناسب، مکان مناسب، بيان مناسب برای حرف زدن. خوبه، خيلی خوبه. شاگرد خوبی هستی. حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه. شخصيت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه، مکان هم که حرف آدم رو پيش می بره ديگه. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
سلام: نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست. آستين هايش را با سوزن وصل می کنم و هُلش می دهم سمت در و می گويم: - برو مامان پسرش رو ببينه که چه قدر رو قيمتش اومده. مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بيند، گل از گلش می شکفد و می گويد: - هزار ماشالا. - مديونيد اگه به من از اين حرف ها بزنيد. علی طاقت نمی آورد و بلند می گويد: - ای خدای خودشيفته ها، ای خدای دختران فرهيخته! می خندم. پدر می گويد: - خانم، حالا ديگه با اين لباس می شه رفت خواستگاری. علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد. موقع خواب هنوز پايم را برای مسواک زدن از در بيرون نگذاشته ام که علی می گويد: - اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بيرونت بياره رو ننوشته بودی. چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی برمی گردم: - شد من يه مطلبی بنويسم و تو نخونی. نگاه حق به جانبی می کند: - اشتباه نکن ليلاجان! دفترت باز بود من نگاهم افتاد. اصلا نوشتنی رو برای چی می نويسند. برای اينکه خونده بشه ديگه. چند بار اينو بگم. اينجا هميشه من متهمم و اين برادر مُحِق. تکيه به چهارچوب در می دهم. کمی صدايش را جدی می کند و ادامه می دهد: - نه جدی پرسيدم، به کسی هم رسيدی؟ نگاهش می کنم فقط. اين را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم. بی خيال می شود و می گويد: - نه برو صورتت رو بشور، مسواک بزن، موهات رو شونه کن، آب بخور حالت عوض بشه. بيدار موندم چند کلمه حرف بزنيم. تازه از اينکه تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم. جای ايستادن من نيست. می روم بيرون. آب خنک را که به صورتم می زنم جريان پيدا کردن آرام خون را زير پوستم حس می کنم. آرام تر از هميشه وضوی خوابم را می گيرم و مسواک می زنم. مزه شور نمکی که به جای خمير دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم، تلخی افکارم را به هم می ريزد. علی همچنان در اتاقم است و اين بار دارد با گوشی اش ور می رود. می خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می گويد: - برام خيلی جالب بود که شک و ترديدها و حيرت های طول زندگی در دنيا رو به فضای مه آلود تشبيه کرده بودی. شايد چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم. تکيه می دهد به ديوار و با هر دو دست، صورتش را ماساژ می دهد. موهايش بهم ريخته است. برای اينکه بتواند زودتر بخوابد می گويم: - من سال ها به اين فضا فکر کردم. مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سؤال ها سراغم می اومد. صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا اينطوری بودی يا نه؟ سرش را به تأييد حرفم تکان می دهد: - سؤال هايی که آن قدر کلاف زندگيت رو به هم می پيچوند که می شدی عين کلاف سر درگم. حس می کنم که سختی اين حالت برای من و علی مشترک نبوده است. من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنّي زيادم با پدربزرگ و مادربزرگ مواجه بودم، آينده ام مبهم بود، مريضی و کارهای زياد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصيلی ام... نه، علی مرا نمی فهمید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 طرح قسمتی از کتاب «دشمن شناسی» (رهبر معظم انقلاب اسلامی) بسم الله الرّحمن الرّحیم ❌یکی از اشکالات کار ما، ♦️نشناختن وضع زمانه است♦️ 📣📣باید : در زمینه علمی کار کنیم در زمینه سیاسی هم برای خودمان آگاهی درست کنیم خود را پاکیزه کنیم و از لحاظ شخصی هم اهل تزکیه باشیم. 🔴بی اطلاع بودن از حضور دشمن: اطلاع از مردم یک بخش از اطلاعات است بخشی دیگرش، اطلاع از دشمن است (خطاب به مسولین) ♦️راه های از بین بردن وحدت و ♦️چگونگی ورود دشمن را بشناسید ♦️ و با آن مقابله کنید 🔹حضور در صحنه های انقلاب و 🔹 حمایت از نظام، 🔹 احساس صاحب انقلاب و کشور بودن را که همه ملت ما دارند حفظ کنید 📣 راز اصلی این است. اگر انسان ❌زمان شناس نباشد و ❌دنیا را نشناسد 📣 فریب خواهد خورد. باید زمان شناس باشد 📣 تاحیله ها و ترفندها را بشناسد 📣 تا بتواند در مقابل ترفند ها آنچه را که لازمه‌ی وظیفه و مسئولیت اوست، آن را تدارک ببیند و انجام دهد ♦️آگاه کردن مردم، ♦️هوشیار بودن ♦️و دشمن را در هر چهره و لباس شناختن 📌 اساسی ترین تکلیف ما است📌 ❌انسانهای بی بصیرت زود فریب میخورند❌ ما معتقدیم که این دوران، 📕 دوران اسلام و 🕍دوران غلبه ارزشهای الهی و معنوی است. ♦️باید بدانیم که این راه 🔹با هوشمندی و بصیرت و 🔹نیز با صبر و مقاومت طی شدنی است و لاغیر✅ 🔹هر اقدامی که به بصیرت منتهی شود، بتواند عنصر خائن را ، عنصر بدخواه را از آحاد مردم و توده مردم جدا کند او را مشخص کند، این خوب است✅ تهیه کننده: مسیحا اسمعیلی @tahlil_samen
🔴 صرفا جهت تأمل... ‏خاشقچی را با اره و اسید حذف کردن، اما جماعت زِر زِرو در رسانه‌های پولی خفخون گرفتند.... در مورد هولوکاست اجازه تحقیق هم نمیده حقوق بشر غرب وحشی! اما به که میرسه، حقوق بشر و آزادی بیان و حمایت از یک جانور ضد اسلام را اولویت تحلیل قرار میدن! جواب یک کلمه است: خفه خون... 💬 محمدجان 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
*﷽* *🟣 این عکس را یادتونه؟!* *🔹‌ تجمع خانواده های بیماران "اس ام ای" بود...* *🔹برخلاف سیاهنمایی های گسترده اصلاح طلبان قول آقای رئیسی زمین نموند و نخستین محموله داروی بیماران «اس‌ام‌ای» وارد کشور شد!* *دمت گرم سید ...* *لقب سید محرومان واقعا در شأنته* ┈┈••❀🍃💠🍃❀••┈┈ 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
بسم الله الرّحمن الرّحیم ۱۱۹ -- شکست سیاست‌های آمریکا در منطقه ی غرب آسیا و زمین گیر شدن همکاران خائن آنها در منطقه -- گسترش حضور قدرتمندانه ی سیاسی جمهوری اسلامی در غرب آسیا و بازتاب وسیع آن در سراسر جهان سلطه
🔴در احیای برجام خیری نیست بلکه خسارت محض است و در عدم احیای آن فواید بسیار است وحمله به ⁧سلمان رشدی ⁩مرتد در آمریکا، اگر: ‏۱. مستقیماً کار ایران باشد: اثبات قدرت ایران اسلامی ‏۲. کار مسلمانی "خمینی ندیده" و مستقل از ایران باشد: صدور انقلاب تا قلب دشمن ‏۳. کار خود آمریکا و انگلیس باشد: عبرت در اعتماد به غرب 💯💯‏و اما در هر سه حالت هشدار به قاتلین ⁧شهید سلیمانی است 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
🔴۷۰ درصد آمریکایی‌ها امیدی به بهبود زندگی نسل آتی ندارند ♦️نظرسنجی جدید فاکس‌نیوز نشان داد که اکثریت آمریکایی‌ها (۷۰ درصد) به شکل بی‌سابقه‌ای بر این باورند که وضعیت زندگی برای نسل آینده بهتر نخواهد شد. ♦️هشت نفر از هر ۱۰ آمریکایی، شرایط اقتصادی ملی را ضعیف می‌دانند و ۶ نفر از هر ۱۰ آمریکایی نگاه مثبتی به وضعیت درامدی شان ندارند. ♦️ هشت نفر از هر ۱۰ آمریکایی (۷۶ درصد) و رای دهندگان مستقل (۷۶ درصد) معتقدند اوضاع زندگی برای نسل بعدی این کشور وخیم‌تر خواهد بود که نسبت به دو تابستان گذشته افزایشی ۴۰ درصدی را نشان می‌دهد. 🔮کانال مرجع گفتمان @goftemansazan
قصه ی شب 🌃
سلام: انگار ذهنم را می خواند که می گويد: - مخصوصاً که هيچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلاً نمی فهمه که داری توی چه دريای پر سؤال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای اين بچه خراب شد. اگه نپرسی هم که... دستش را بين موهايش می کشد. - من ساعت ها با خودم فکر می کردم. يه سؤال رو سبک سنگين می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سؤال ديگه هم از کنارش درمی اومد. پيچيده می شد. خراب می شدم. ولی يه خوبی هم داشت، اگر اون فضا رو درک نمی کرديم، اين مسير رو هم انتخاب نمی کرديم. سرش را کج گرفته، انگار دارد گذشته را از زاويه ديگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهايش را شانه کنم. يقه لباسش را درست کنم. وای چقدر دلم می خواهد برايش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش را ببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند: - من گاهی از خونه می زدم بيرون و پياده چند ساعت راه می رفتم و اصلاً نمی فهميدم کجا ميرم و چرا دارم توی اين مسير می رم. گاهی هم سر به کوه می گذاشتم. چند بار شد که شب هم نتونستم بيام پايين و همون بالا موندم. مخصوصاً اون وقتايی که دربه در جواب می موندم. نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گويم: - هوای مه آلود هنوز هم هست. علی پاهايش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمين می گذارد. - فضای مه آلود برای همه آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود، نمی دونم چی می شد. ذهنم روی دور تند بازبينی گذشته می افتد. تصاوير لحظه هايی که هر چه قدر هم سعی می کردم بی خيالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغوليت مزخرف ديگر فراهم کنم، باز هم بود. آرام می گويم: - وقتی هيچ اطلاعی از فردات و هيچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هيچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا هم دم و هم رازت بشه و درکت کنه... شايد اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم، می تونستم به راحتی علی از پيچ و خم های سخت زندگی گذر کنم، آن هم در نوجوانی که در حيرت داری دست و پا می زنی. می دانم که دارم حاصل چند سال حيرانی ام را در چند جمله ناقص می گويم. - ما آدما گاهی يه جوری می ريم و می آييم، يه جوری حرف می زنيم، انگار آينده تو مشتمونه و کاملاً مطمئنيم که فردا زنده ايم و همه کارها طبق برنامه ای که چيديم جلو می ره، اينا همش بلوفه. علی آرام زمزمه می کند: - و در به در کسی بودی که توی اين فضا دستت رو بگيره. چشمم را می بندم. در به در بودن جمله کاملی است. هم جايی ساکنی، هم ميدانی که مسافری. قبرستان که می روی زود بيرون می آيی تا حقيقت مردن را، مسافر بودن را برای خودت غير ممکن ببينی. مرگ هست اما نه برای من. بلند می شود که برود. دفترم را هم می زند زير بغلش. حرفی نمی زنم. تا می آيم اعتراض کنم می پرسد: - چيه؟ جواب می دهم: - هيچی. فکر نمی کنی بد نيست اگه اجازه بگيری! می خندد و می گويد: - چه قدر خوندن اين کتاب طولانی شده! - هم می خونم، هم فکر می کنم، هم نقد می کنم. آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را، خودشان توی يه رمان بر باد داده اند. من مُرده اين اعتماد به نفس غربی ها هستم. علی با تعجب نگاهم می کند: - اين قدر نقد دقيق ارائه ميدی چرا دعوتت نمی کنن برای همايش های ادبی؟ - به جان خودت اگر قبول کنم. - خواهر من! درست نقد کن. می نشينم. گلويم را صاف می کنم: - خدمتتون عرض کنم که کتاب «جان شيفته» از رومن رولان، يک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجيبی واقعيت های تمدن اروپا رو نشان ميده. با دستش ريشش را منظم می کند. دلم می خواهد. هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربي ها سرِ ما گذاشته اند يک جا با دو جلد توی سر علی بکوبم. مسخره ام می کند! - و شما الآن تعجب کرده ای که اينقدر شيفته آنها بودی. - علی نخونديش ببينی چه بساط بزن، بکش، تجاوزکن، بخور و ببر داشتند. می گويد: - حداقل کتاب که می خونی يه نقد نصف صفحه ای تو شبکه های مجازی بذار. اين قدر بيکار نگرد. و می رود. حال ندارم رختخوابم را بيندازم. متکّايی را که علی زير سرش گذاشته بود می گذارم زير سرم. می خواهم درباره زندگی آينده ام کمی بيشتر از هميشه فکر کنم. شايد هم خيال بافی کنم. نمی دانم در اين اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله دوستانم، عقل سالمی هست که بشود به آن تکيه کرد. پلک هايم سنگین میشود
سلام: به استاد براي انجام پروژه عملی قول داده بود. بعد از اينکه گفت و گويشان تمام شد و خواست از اتاقش بيرون برود، استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت: - قبل از شما خانم کفيلی همراهش را جا گذاشت. من دارم می رم، شما بهش بده. چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت. پا از اتاق بيرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزيد. بی اختيار نگاه به صفحه کرد. انگار کسی کيش و ماتش کرده بود. «عزيز دل من» روی صفحه افتاد. شماره هم آشنا بود. آن قدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را دربياورد و برای اطمينان مطابقت بدهد. متحير چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد. دردی از گيجگاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد. زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد، پيامی روی صفحه اش آمد. - عزيز دلم، قرار ساعت دو رو فراموش نکن. سفارشتو هم تهيه کردم. خوش می گذره. میام دنبالت. بای. اگر ديوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگيرد، حتما همان وسط سالن می نشست. کمی گذشت تا از منگی درآمد. تازه فهميد چه شده است. فوران عصبانيت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد. قدم برداشت سمت کلاس. دلش می خواست از کلاس بيرون بکشدش و بپرسد چرا؟ بی اختيار وسط سالن ايستاد. هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگينی می کرد. گوشی توی دستش، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش. آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زير شير آب سرد. فکر می کرد همين الان است که تاول بزند. نشست توی اولين تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد. اصلاً يادش نيست که چگونه پياده شد. نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت. چه طور به پناهگاه رسيد. فقط دو ساعتی که آنجا بود، انگار روح در کالبدش نبود. شب با حالی خراب به خانه رسيد. مادر را ديد که داشت بافتنی می بافت. جواب سلامش را خسته داد. برايش شربت آورد، خوشحال شد؛ چون مغزش هيچ انرژی ای نداشت. - می خوای باهم صحبت کنيم. می خواست تنها باشد؛ اما هم به سکوت نياز داشت و هم به کسی که حرف هايش را بر شانه او بگذارد. دراز کشيد، مادر کنارش نشست و دست هايش را شانه موهای پسرش کرد. - سختی اگه نباشه، زندگی افسرده ت می کنه. چون تو هيچ انگيزه ای برای تلاش پيدا نمی کنی. خب اين وسط رنج هايی هم پيش می آد. گاهی تقصير خود آدمه، گاهی از طرف ديگرانه. می دونی مادر! مهم سختی نيست. مهم اينه که متوجه بشی منشأ اين رنج از کجاست؟ به کجای زندگيت ممکنه آسيب بزنه. اين رنج از عمل خودت بوده يا ديگران. اگر به خاطر خودته، ريشه شو شناسايی کنی و برطرفش کنی. اگر هم از طرف ديگران بوده بايد بتونی درست مديريتش کنی تا خيلی آسيب نزنه. فهميد دردی که دچارش شده را بايد تحمل کند. جای زخمی که کفيلی زده بود می سوخت. چند روزی دانشگاه نرفت. مادر از او هيچ نپرسيده بود. صحرا برای او مشغوليتی ذهنی بود که کمکم داشت در دلش جا باز می کرد. پاک کردن رد پای او، سخت بود، اما بايد اين سختی را به جان می خريد. اين چند روز، سرش مشغول افکار ريز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان اينکه او نمی خواست زندگی يک نسل را با يک انتخاب ناعاقلانه به تباهی بکشد. مگر نه اينکه مادر ريشه نسل است؟ ريشه فاسد ثمره ندارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سهراب خلیلی: بسم الله الرحمن الرحیم ✅ تحلیلی بر «تحدید جمعیت ،پیامدها و بحران های پیری جمعیت » 🌑 قسمت پنجم 👈حال این سوال مهم مطرح میشود که در صورت وقوع جامعه ی پیر برای ایران در آینده ،با چه بحران هایی مواجه خواهیم شد ؟ 👈با توجه به تجربه ی انتقال جمعیتی در کشور ،پیش بینی های علمی انجام شده و آینده نگری مسائل جمعیتی از دیدگاه صاحب نظران جمعیتی کشور ،پیامدهای پیری جمعیت شامل پیامدهای جمعیتی ،اقتصادی و اجتماعی _فرهنگی و از همه مهمتر سیاسی _امنیتی خواهد شد که عبارتند از: 👈 الف: پیامدهای جمعیتی ۱_بحران میزان باروری و تجدید نسل ۲_کاهش حجم کل جمعیت ملی و رشد جمعیت ملی ۳_افزایش میانه ی سنی و بحران سالمندی جمعیت ۴_افزایش مهاجرت های بین المللی 👈 پیامدهای اقتصادی ۱_کاهش جمعیت در سن کار ۲_کاهش رشد اقتصادی و رشد تولید ۳_پائین آمدن نرخ پس انداز خانواده ۴_افزایش بار مالی نسل های جوان تر ۵_افزایش بار تکفل ۶_افزایش تقاضای بازنشسته های فعلی و فشار بر سیستم تامین اجتماعی و سایر بیمه ها 👈 پیامد های اجتماعی و سیاسی ۱_شکاف نسلی در اثر بهم خوردن توازن جمعیت نسل ها ۲_جمع شدن چترهای حمایتی خانواده از سالمندان ۳_تغییرات هویتی و فرهنگی و بحران امنیتی ۴_بحران قو‌میتی و مذهبی سهراب خلیلی ۲۳ مرداد ۱۴۰۱
*﷽* *🟣 این عکس را یادتونه؟!* *🔹‌ تجمع خانواده های بیماران "اس ام ای" بود...* *🔹برخلاف سیاهنمایی های گسترده اصلاح طلبان قول آقای رئیسی زمین نموند و نخستین محموله داروی بیماران «اس‌ام‌ای» وارد کشور شد!* *دمت گرم سید ...* *لقب سید محرومان واقعا در شأنته* ┈┈••❀🍃💠🍃❀••┈┈ 🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
قصه ی شب 🌃
سلام: هست و نيست پدر اين پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نيستش هستيم ببرد زيارت .هنوز روحیه ام خيلی نيامده سر جای خودش تکيه بزند و فرمانروايی کند. در هم پيچيدگی افکارم کم بود، برخورد سهيل بيشترش کرد. پدر تدارک سفر می بيند و می دانم که می خواهند مرا ياری دهند. دروغ چرا؟! مثل لاک پشت شده ام، اين چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهار ديواری خودم و نقاشی می کشم. علی که هيکلی تر است می شود راننده. نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زيبايی اندام برود. مادر هم جلو می نشيند. حالا ما چهار نفر بايد عقب بنشينيم. سخت است، اما نشد ندارد. پدر پهلوی من می نشيند که کنار پنجره ام. مسعود غر می زند: - اين شعار «دو بچه کافيه» راسته ها. سر به تن بقيه نباشه. اين حرفا برای همين جاهاست ديگه پدر من. مادر کم صبر و عصبی می گويد: - مزخرف ترين شعار ممکن که من اصلاً گوش ندادم. سعيد می گويد: - خودم پايه تم مامان! غصه نخور. - فکر کن، يه درصد، اگه مبينا و من بوديم، علی و سعيد و مسعود نبودند. هوم چه خوش می گذشت. علی می گويد: - باشه باشه آبجی خانم. بعداً به هم می رسيم. مسعود موهايم را از پشت می کشد. سعيد يک بسته آدامس نشانم می دهد و می گويد: - خُب حالا که ما، در عالم هستی نيستيم پس شرمنده، من و دو برادران می خوريم، شما هم توی اين عالم با مبينا جونت خوش باش. پدر آدامس را دو تايی برمی دارد و سهم مرا می دهد. پدر می گويد: - ولی وجداناً با اين طرح، خواهر و برادری کمرنگ شد. عمو و عمه و خاله و دايی هم که کلا از صحنه عالم حذف می شه. مسعود می گويد: - الآن که فعلاً يکی از عمو و دايی ها داره حذف می شه. و تکانی به خودش می دهد و سروصدايی می کند. پدر با آرنج ضربه ای حواله پهلوی مسعود می کند: - دِ پسر آروم بگير. نترس کسی از تنگی جا نمرده! سعيد ادامه می دهد: - فرهنگو تغيير دادن ديگه. به جای اينکه مردم اين باور رو داشته باشن که روزی رو خدا ميده، گفتن روزی رو خودمون می ديم که از پسِ خرجي بيش از دو تا برنمی آييم. خدا که نباشه، مردم که در حد خدا نيستن، کم می آرن. و مادر که حرف آخر را محکم می زند: - اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شأن و باکلاس تر از مادری کردن بدونند. زن ها سختی کار بيرون از خونه رو به سختی بچه داری ترجيح دادند. مسعود بلند می گويد: - ليلا خانم! با شما بودند. الآن بايد دو تا بچه داشته باشی. من هم دايی شده باشم. اصلاً تو اگر شوهر کرده بودی الآن تو ماشين شوهرت بودی جای ما هم اين قدر تنگ نبود. اصلاً تو چرا اينجايی؟ مگه خونه و زندگی و ماشين نداره شوهرت؟! اين مسعود واجب القتل شده. فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذايش بريزم يک دور برود و برگردد، بلکه زبانش فيلتر شده باشد. بحثی است بين علی و سعيد درباره طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله، که ترجيح می دهم گوش ندهم. در افکار بيابانی خودم فرو می روم. دلم می خواست کمی می ايستادند و می شد روی اين تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم. سکوت مرموز بيابان ها برايم هميشه عجيب بوده است. خصوصاً اين جاده که حال و هوايی دوست داشتنی دارد. هر قدمي که به سمت حرم برميدارم، انگار از کوير پر ترک، پا کندهام و سبزهزاري لطيف را مقابلم دارم. حس شيرين آرامش وادارم ميکند نفس عميقی بکشم و با شادابی درون خودم نگهش دارم. هوای حرم می رود به تک تک سلول هايم سر می زند و دست تمام فکر و خيال های غاصب را می گيرد و به بيرون پرت می کند. پاکسازی می شوم. هيچ جا نيست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش اينطور مرا مجذوب خودش کند. ياد ندارم که درِ خانه ای را بوسيده باشم؛ اما اينجا، مقابل بلندای سردر حرم که می ايستم، حس فزاينده ای در تمام وجودم به جريان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پايين می کشد. دستم را از زير چادر بيرون می آورم و بر در می گذارم. قانع نمی شوم. لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش. نور را لمس می کنم و می بوسم. دوست دارم صورتم را بچسبانم به همين در و ساعتی اين محبت لطيف را مزمزه کنم. پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گويد: - بريم توی صحن، اونجا بايستيم.
سلام: قدم هايم را کوتاه برمی دارم. نمی خواهم ذره ای لذتش را از دست بدهم. فوّاره های حوض وسط صحن را باز کرده اند. نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم. کنار صحن به ديوار تکيه می دهم. مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گيرد. بازی کودکان شاد را، قدم زدن مردمان آرام را، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زيبا را. پدر کنارم زمزمه ميکند: - «کاش کوزه آب داشتند، پر می کرديم، دور حوض می چيديم.» بغض راه اشکم را می گيرد. پدر هم اين کتاب را خوانده است! ادامه می دهد: - «پشت حرم اتاقی داشتيم ديوارش چسبيده به ديوار حرم. صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کرديم.» کنار مادر راه می روم. وقتی کنار ضريح می ايستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هايت را مرور می کنی. هر چه تحقير شده ام از جانب سهيل اين جا تبديل به طلا می شود. ترس ها و شک هايم را، ترديدهايم را برای خانم می گويم، حس هايم را در اشک هايم خلاصه می کنم و يک جا روی ضريح می پاشم و می دانم که همين طور نمی ماند. می فهمم که خواستن، مقدمه حرکت و تغييرست. نمی توانم برای سهيل دعا نکنم. اين مدت چند بار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد؛ اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد. - به هر حال سهيل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوش جوانی ام. اين را به علی می گويم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ايم تا بقيه که رفته اند سوهان بخرند، بيايند. بالاخره لب باز می کند: - من با سهيل مخالف بودم. - چرا؟ نگاه از پاهای زائران برنمی دارم. می گويد: - آدمی که دنبال دنيا می ره، اگه يه جايی دنياش به خطر بيفته، دنيا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سيلی ناحق بزنه. احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پيچد. دستم را روی صورتم می گذارم. صدای سلام پدر نجاتم می دهد. می آيند و گرد می نشينيم. پدر قوطی سوهان را باز می کند. ذوق می کنم و همين طور که برمی دارم می گويم: - جای چايی خالی! مسعود سوهان را می گذارد گوشه لپش و می گويد: - آخ گفتی. مخصوصاً چايی به و سيب مامان... جوش. مادر می گويد: - پسره ناخلف، من کی به تو چايی جوشيده دادم. - نه قربونت برم مادر من. اين برای اينکه قافيه و رديفش درست بشه بود، و الا جوش و حرصی رو که اين بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود؛ يعنی با اين حرصی که از دست اين علی قُلدر، اين سعيد چشم سفيد، اين ليلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی، و الا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نيست. فايده ندارد بايد يک کتک مفصل به اين مسعود زد. سعيد می گويد: - تو با من خوابگاه نمی آی که. تنها نمی شيم که. گرسنه ت نمی شه که. مسعود می ماند و جمله ی: - سعيد جان خودم نوکرتم! و سعيدی که قرار است يک نوکر بسازد از اين مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش دربيايد و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند. کاش می دانستم که «ولادت» را کی خوانده است. پدر نگاهم را می خواند و می گويد: - پارسال خوندم. و منی که دلم يک کتاب می خواهد. اين را بلند می گويم. سعيد نگاهی به ساعت می کند و نگاهی به پدر برای اجازه. پدر نيم خيز می شود و می گويد: - من و مادرت می مونيم. شماها بريد. فقط وقت نماز حرم باشيد. مسعود می گويد: - خدايا به حق اين زوج، يه زوجه به من هم بده، خوشگل و مهربون، فقط مثل ليلا نباشه. يه زوجه هم به سعيد بده، زشت عين ليلا. اين علی و ليلا هم که هنوز دهنشون بوی شير می ده. پس کله ای محکم را، يکی علی می زند، يکی هم سعيد. من هم فقط زود می جنبم و دو تا نيشگون می گيرم. ناجنس هيچ نمی گويد و می خندد.
بسم الله الرحمن الرحیم ✅ تحلیلی بر «تحدید جمعیت ،مقایسه سیاست های تشویقی افزایش جمعیت ایران و جهان » 🌚 قسمت ششم 👈در حالی که سیاست تبلیغ کاهش جمعیت از سوی دنیای غرب شروع و پیگیری شده امروزه این رتبه ایران است که در جدول آماری فرزند آوری بیش از ۲۰ پله از آمریکا عقب بوده و این رتبه برای اسرائیل دو برابر ایران است. بدین معنی که تعداد فرزندان دریک خانواده ایرانی ،کمتر از تعداد فرزندان در یک خانواده صهیونیست اسرائیلی یا یک خانواده ایرانی است. 👈در حال حاضر کشورهای پیشرفته که نرخ باروری کل آنها کمتر از ۲است با ارائه مشوق هایی تلاش دارند تا والدین را به داشتن فرزند بیشتر ترغیب کنند و کسی هم اقدامات آنها را منفی ارزیابی نمی کند. ✅کمک ماهانه ۴۰۰ دلاری برای خانواده صاحب فرزند شده در آلمان ✅از تسهیلات سه سال مرخصی تا کمک هزینه برای گرفتن خدمتکار در فرانسه ✅پرداخت ۱۳۰۰۰ ین در ماه به پدر و مادر ژاپنی تا ۱۵ سالگی فرزند ✅دولت روسیه برای بچه اول ۱۵ هزار دلار و برای بچه سوم یک خانه اعطاء میکند ✅ اعطای مرخصی متناوب برای مادر و پرداخت کمک هزینه تا ۱۶ سالگی فرزند در سوئد ✅ پرداخت حقوق ۱۰۰۰ تا ۷۵۰۰ دلاری به ازای فرزند اول تا سوم در کشورهای غربی و کانادا. 🌑🌚🌑در واقع سیاست های مشوق باروری اعمال شده در کشورهای اروپایی که با روند کاهشی باروری رو به رو بوده آند عبارتند از: 👈مشوق های مالی و اقتصادی 👈تدوین قانون حمایت از خانواده و قرار دادن آن در راس برنامه‌ها 👈سازگار نمودن مشارکت زنان در بازار کار با فرزند دار شدن ( سازگار نمودن نقش مادری با نقش کارمندی و کارگری )شامل مرخصی زایمان به مدت مناسب با حقوق «فراهم آوردن امکانات نگهداری کودکان در مهد کودک ها» 👈 تشویق تولد فرزند دوم و سوم 👈 تشویق تساوی مسئولیت ها برای زن و مرد به عنوان کارمند و هم به عنوان ارائه دهنده مراقبت برای کودک 👈مرخصی آموزشی با حقوق 👈وام های بدون بهره به زوج های تازه ازدواج کرده 👈افزایش پاداش های مادی به افزایش موالید 👈 بهبود مراقبت از کودکان 👈 افزایش سرمایه انسانی با تشویق مردم برای کارکردن برای سال های طولانی تر ( این سیاست بیشتر برای مقابله با عواقب سالمندی جمعیت است) 👈برنامه تخفیف ساعت کار و‌مزابای مربوط به آن (کشور نروژ) 👈 برنامه حمایت از مراقبت کودکان در مراکز غیر دولتی ( کشور نروژ) سهراب خلیلی ۲۴ مرداد ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مجموعه کلیپ های معاونت سیاسی سپاه 🎬 قطب نما 241 / ایستاده در غبار 🔻«سپاس خدای را که نعمت‌های فراوان بر ما ارزانی داشت و فراوان شکر که حیاتمان را در عصر خمینی (ره) قرار داد، همه پدران و مادران ما در آرزوی این دوران بودند و ندیدند اما ما دیدیم.» این جملات مطلع وصیتنامه شهید حاج حسین همدانی است که در ۲۸ شهریور ماه ۱۳۹۴ یعنی ۱۹ روز قبل از شهادتش آن را نوشته است. 🔗دریافت با کیفیت اصلی👇 https://basirat.ir/fa/news/339243 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 @basirat_fa 🇮🇷 www.basirat.ir