eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه ی شب 🌃
سلام: در سالن که باز می شود سر بلند می کنم به اميد ديدن علی، اما وقتی مادر در آستانه در ظاهر می شود، چشم می بندم تا اشک هايم را نبيند. زبانم به زحمت می چرخد و جواب سلامشان را می دهم. سکوت خانه و هوا و فضايش انقدر غير عادی هست که جويای پسرها بشوند. پدر که می پرسد با بغضم چند کلمه ای می گويم. ابروهای درهم کشيده پدر می لرزاندم. پدر می رود سمت اتاق. عجيب بود که به خبر واکنشی نشان نداد. سعيد از اتاق بيرون می آيد. شماره علی را می گيرم. صدای زنگ گوشی اش از خانه بلند می شود. مادر با ليوان آب می رود پيش پدر و مسعود. سعيد ليوان آب و يک شيرينی می دهد دستم. نمی توانم تشکر کنم. می نشيند مقابلم. - استادی داريم که دائم توی گوش بچه ها می خونه که اينجا موندن فايده نداره. عمرتون رو تلف نکنيد. اونجا از همين حالا که بريد امکانات می دهند و بعد هم شغل و درآمدتون تضمينه. خيلی بچه ها رو هوايی کرده. شيرينی توی دهانم مزه بدی می دهد. با آب قورت می دهم. آب هم تلخ است. می گويم: - اين استادتون نمی گه خودش اينجا چه کار می کنه؟ چرا مونده و نرفته؟ نکنه خنگه، قبولش نکردن. يا مأموره که بشينه بدی ها رو جار بزنه، خوبی ها رو انکار کنه؟ سعيد پوزخندی می زند و می گويد: - يه بار رفتم دفترش، بهش گفتم؛ اون کشورها که اين قدر دنبال بچه های با استعداد ما می گردن با حقوق و مزايا، چرا روی جوونای خودشون برنامه نمی ريزن؟ اين قدر که خرج جوون ايرانی می کنند؛ يک دهمش رو خرج جوون خودشون بکنند زودتر نتيجه می گيرند. - چی گفت؟ سری به تأسف و نگاهی نااميدانه به من می کند و با دست صورتش را ماساژ می دهد. ذهنم مشوش حال علی است. چرا اين طور کرد. از سعيد می پرسم. نفس عميقی می کشد و می گويد: - نمی دونم. شايد می خواست به مسعود بگه، دشمن دشمنه. اگه يه روز هم منتت رو می کشه چون بهت نياز داره، و الا به وقتش ضربه ای که می زنه هوش از سرت می پرونه. کاش مسعود می دانست دنيايی را که او برايشان آباد می کند، می شود دست زور بالای سر مظلوم. سعيد بلند می شود و می رود سمت در حياط و می گويد: - بچه های ما، اين قدر دنيابين و بی غيرت نيستند فقط کاش موقعيت ايران رو می شناختند. سعيد می رود دنبال علی. بايد راهی پيدا کرد. در کتابخانه پدر دنبال چمران می گردم. می خواهم بدهم مسعود بخواند. تا شب از علی خبری نمی شود. پدر لباس می پوشد. من چادر سر می کنم و جلوی در کنارش می ايستم. نگاهم می کند و حرفی نمی زند. مادر ظرف غذايی به پدر می دهد که سهم علی است. درِ خانه را که باز می کنيم مسعود صدايم می کند. رو بر می گردانم. دارد کفش هايش را می پوشد. دنيا را انگار دو دستی تقديمم کرده اند. پدر حرفی نمی زند. اين اختيار دادن هايش هم خوب است. نمی پرسم کجا؟ اما مسعود می گويد: - شما می دونيد کجاست؟ - نه! پيش شما بوده از خانه بيرون رفته. من بايد بدونم؟ ناراحتی اش را با همين جمله بروز می دهد. يعنی توقع داشته ما نگذاريم برود. پدر يک راست می رود خانه طالقان. يک درصد هم احتمال نمی دادم که اينجا آمده باشد. چراغ اتاق روشن است.
سلام: پدر ظرف غذا را می دهد دستم. يعنی من اول بايد سراغ علی بروم؟ داخل اتاق خودم رو به حياط ايستاده و موهايش ژوليده است. رنگ صورتش از ناراحتي تيره شده است. ظرف غذا را روی ميز می گذارم و بی طاقت بغلش می کنم. سرم را می بوسد. خوشحالم که آرام است. - مسعود چرا اومده؟ - بَد نَشو علی! خودش داره ديوونه می شه. در ظرف غذا را باز می کنم و قاشق را درمی آورم: - بيا چند لقمه بخور. - مسعود خورده؟ - نه! می شه اين قدر مسعود مسعود نکنی. - کمرش خوبه؟ مطمئنم کمر و صورت مسعود خوب است. اما دقيقا حال دل و ذهن علی را نمی دانم. همه را با رفتارش متحيّر کرده است. دست علی را می گيرم و به زور می نشانمش چند لقمه بخور. بعد صحبت می کنيم. کاش مادر بود. من بلد نيستم بچه داری بکنم. آن هم پسر تخس و بدقلق. - پدر چی گفت؟ مادر خوبه؟ نگاهش می کنم. بنده خدا نگران کدام از ماست؟ - مادر خوبه که تونسته اين غذا را برايت بفرستد. پدر هم اصلاً نگران تو نشد که هيچ. نپرسيد چرا زدی باز هم هيچ. فقط از اينکه پسرش از برادرش کتک خورده تا دم سکته رفت. قاشق از دست علی می افتد. زبانم لال بشود با اين طرز حرف زدنم. حيران بلند می شود، دو قدمی می رود سمت در و برمی گردد. نگاهم می کند. دلم برايش می سوزد. هر چقدر من گستاخم، علی خاکسار است. کافه دستی به موهايش می کشد، دوباره می رود و برمی گردد. بايد کمکش بدهم. اما نه الآن که خودم به خجالت رسيده ام. بار سوم که می خواهد برود، پدر در آستانه در قرار می گيرد. علی پا پس می کشد. پدر اخم الود است و لب هايش را به هم فشرده که حرفی نزند. علی خم می شود. پدر نمی گذارد دستش را ببوسد و در آغوش می کشدش و کنار گوشش می گويد: - وقتی اعتراض می کردی، لجبازی می کردی، سر به هوايی می کردی، جوانی رو تجربه می کردی، من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم دستم از حدش تجاوز کنه. مسعود، مسعوده. نه علی، نه ليلا و نه سعيد. داشته هاش رو ببين نه خطاهاشو. چه کردی با خودت علی؟ ما نمی تونيم فرمان زندگی کسی رو دست بگيريم. فقط می تونيم تابلوی راهنمای مسيرش باشيم. علی در آغوش پدر سکوت کرده است. اخمی که بر پيشانی پدر نشسته در چشمان به خون نشسته علی انعکاس پيدا می کند. پدر علی را از آغوشش جدا می کند و بازوانش را فشار می دهد و می گويد: - آرامش رو به مسعود برگردون، اگر آروم شدی. دارم فکر می کنم مگر می شود کسی در آغوش پدرش اين طور برود و آرام نشود. مسعود به چارچوب در تکيه می کند. خشم دوباره در صورت علی می دود. مسعود می خندد و می گويد: - با اين کاری که کردی دودل شدم که برم آمريکا يا فرانسه. خنده ام می گيرد. علی هنوز نتوانسته بر خودش غلبه کند. جلو می رود و جای سيلی هايی که زده، دست می کشد. مسعود دستش را می گيرد و می گويد: - اينجا رو هم ليلا نوازش کرده. هم بابا بوسيده، هم جای اشکای مامان روش نشسته. فقط حواست باشه که هم من، هم تو، خودخواهِ خودشيفته خر هستيم که من خرتر از تو. علی نمی خندد که هيچ، حاضر نمی شود مسعود را همراهی کلامی هم بکند. از اتاق می رود بيرون. مسعود کوتاه آمده اما علي نه! برمی گرديم خانه. در سکوتی که پدر با صحبت هايش می شکند، نه علی را مذمت می کند، نه مسعود را نصيحت. تنها حرف هایی می زند که راه و چاه را نشان می دهد؛ راه درستِ به هدف رساننده. سحر است که می رسيم. مادر و سعيد بيدارند. همان جا توی حياط کنارشان می نشينم. سعيد با سينی دمنوش می آيد و می گويد: - اين چايی آخر روضه است. نمی خواهم، اما برمی دارم و راهی اتاق می شوم. امشب بايد از فضای خانه قدم بيرون بگذارم، و الا خفه می شوم. صدای اذان مسجد، منجی من است. خالی و کم انرژی شده ام. سقف بلند می خواهم برای فکرهای بلندم. سقف خانه کوتاه است. شايد در زير سايه بلندی ها بتوانم کودکی های درونم را کنترل کنم تا کمی رشد کند و من هم بتوانم بزرگانه فکر کنم. شايد هم مجبور شوم خودم را به جای ديگران بگذارم ببينم چگونه تصميم می گيرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: تصميم مسعود را هنوز چندان باور نکرده ام. برخورد علی را هم درک نکرده ام. با مديريت پدر فعلاً دنيای خانه آرام است. فقط دوست دارم بدانم که چرا با مسعود وارد گفت و گو نشد و از کنار کارش با سکوت گذشت. مسعود پيام زده و احوال خانه را پرسيده است. درست برداشت کنم يعنی حال علي را می خواهد بداند. می نويسم: - «علی آرام است. فقط همين. دلم مشهد می خواهد مسعود. شيخ بهايی را.» - «چرا شيخ بهايی؟» - «چون تو می خواهی مثل شيخ بهایی بشوی.» علامت سؤال می فرستد. تماس بگيرم، راحت ترم. قطع می کند و می نويسد: - «سر کلاسم نمی تونم حرف بزنم.» پس هنوز رو به راه نشده است که سر کلاس به پيام پناه آورده است. می نويسم: - «بلدی با هنر مهندسی ات، حمامی عمومی بسازی که آب خزينه اش برای چند ده نفر گرم باشد، آن هم فقط با آتش يک شمع؟» - «معمای سخت تر از اين بلد نيستی؟» - «يا ساختمانی بسازی از گل و آجر که مقابل زلزله هفت ريشتری طاقت بياورد؟» - «ليلا! اينقدر تيزهوش نيستم. اصلاً مگر می شود بچّه؟» - «با علم امروز آن ور آبی ها نه! اما با علم شيخ بهايی می شد. حمامش را انگليسی ها آمدند که از معمارياش سر در بياورند، خراب کردند، نه ياد گرفتند و نه توانستند دوباره مثل اولش بسازند. منار جنبان اصفهان هم هست. حتما برو ببين با خشت و گل است. چه تکانی می خورد و در اين چند صد سال خراب نشده است.» طول می کشد تا جواب دهد: - «منظور؟» اين يعنی کمی گيج و عصبی شده است. برايش شکلک بوس می فرستم و بعد از مکثی می نويسم: - «علمی که آن ور آب، پُز آن را می دهد، ريشه اش را از ما گرفته اند. مسعود جان! تو وضعيت کشور خودمان را می دانی. پدرش را دارند درمی آورند. فصل رنگ نيست. دنگ و فنگ زندگی نبايد از مقابله جنگی غافلت کند. چرا تو شيخ بهايی نشوی. آن سعيد هم خوارزمی؟» شکلک های درهم می فرستد. پدر دارد صدايم می کند برای غذا. آخرين پيام را تندتند تايپ می کنم. - «الگوريتمی را که در کتاب رياضی می خوانديم يادت هست؟ الخوارزمی بوده، نامردها به نام خودشان تغيير دادند. صفر و يک کامپيوتر هم کار بچه های خودمان است. دلت بسوزد، فسنجان داريم شيخ بهايی جان! سلام خوارزمی را هم برسان.» تا برسم مادر سفره را انداخته و همه منتظر من هستند. پدر می گويد: - چرا راه دور بريم. دخترای فاميلمون هستن ديگه. مادر دارد خورشت را می کشد و پدر برنج را. علي می گويد: - اِ پدر من، شما امروز جز سر و سامان دادن زندگی من بحث ديگه ای نداريد؟ - آخر تو الآن بايد دو تا بچه داشته باشی؛ اما هنوز اجازه ندادی يه خواستگاری برات بريم. من هم اشتباه کردم قبول کردم درست تموم بشه، سربازی بری، سر کار بری، مگه زن می گرفتی اينا انجام نمی شد؟ الآن سعيد و مسعود بيست سالشونه و من نمی خوام بذارم مثل تو عمرشون تلف بشه. می گويم: - مديونی اگر قانع شده باشی. پدر می خندد. علی بشقاب را جلوتر می کشد و ابرويی بالا می اندازد: - حالا بذاريد اين غذا از گلوم پايين بره. مادر بشقاب علی را برمی دارد. قاشق و چنگال علی در هوا ميماند و چشمش رد بشقاب می رود. - اصلاً به من چه برای تو خرس گنده غذا بپزم. برو به زنت بگید
قصه ی شب 🌃
سلام: پدر هم به خنده می افتد. امروز حالت چهره پدر و کارها و حرف های مادر با هميشه فرق کرده است. علی نگاهی دور می چرخاند و می گويد: - زن می گيرم. به جان خودم زن می گيرم. فقط الآن بذاريد غذامو بخورم. مادر بشقاب را که مقابلش می گذارد، تند تند شروع به خوردن می کند: - تا بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاکی به سرم می ريزم. پدر قاشق علی را در هوا می گيرد. می گويد: - ديگه چيه؟ الآن دقيقاً مشکل چيه؟ پدر قاشق را همی نطوری در هوا نگه می دارد و می گويد: - بگو کسی مد نظرت هست یا نه؟ - می گم، به جان خودم می گم. بذاريد اين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم. لبخند شيطنت آميزی می زند و چشمکی که فکر می کند مادر را خام کرده. - الآن من بايد چيکار کنم تا شما راضی بشی؟ باور کنيد هيچ موردی توی ذهنم نيست. - مديونی اگه يه کم خجالت بکشی! علی چشم غره می رود. محل نمی دهم: - کلا کسی مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟ خيز برمی دارد سمتم. جيغی می زنم و فرار می کنم. پدر دستش را می گيرد: - پسر جان! الآن دقيقاً ما چه جوری شما رو به دخترای مردم معرفی کنيم؟ از آن عقب می گويم: - بگيد يه وقت خدای نکرده فکر نکنيد پسرم مثل توپ صد و بيست می مونه. فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه حتماً فاتحه تون خونده ست. - خواهرت رو بايد با خودمون ببريم. علی بلند می شود: - من که زن نمی خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يکی رو پيدا کنيد. فقط من کلی شرط و شروط دارم ديگه. دستش را تکان می دهد به معنای خداحافظی. قبل از اينکه وارد اتاقش بشود مادر می گويد: - پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع کن. چادر مسافرتی هم توی انبار هست. علی تکيه به ديوار می دهد و صدايش را کشدار می کند و می گويد: - مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم. مادر برمی گردد سمتش و می گويد: - اصلاً کوتاه آمدن در کار نيست. ديگه خيلی داری بی هدف زندگی ميکنی. همه چيز که درس و کار نيست. آدم نصفه نيمه ای الآن تو. علی حرف دارد اما نمی زند، حالا سرش را به ديوار تکيه می دهد. دلم برايش می سوزد. آرام می گويد: - جداً کسی مد نظرم نيست، اما اگر هم می خواهيد کسی را انتخاب کنيد... هوووف... خيلی دقت کنيد. تمام زندگی و افکار و اهدافم را نترکاند. من حوصله دعوا و درگيری و توقع و اين مسخره بازی ها رو ندارم. دلم می خواهد همراهش بروم و بپرسم قصه دفترت حقيقت دارد يا تنها يک داستان است؟ اصلاً ربطی به خودت دارد يا نه؟ می رود داخل اتاق و در را می بندد. توی ذهنم مرور می کنم که چه کسی روحيه اش با علی جور است و می توانند يک زندگی شيرين با هم داشته باشند؟ مادر افکارم را پاره می کند و می گويد: - ليلا! دختر آقای سرمدی هست، همون که چند بار خونه آقای عظيمی ديديمش. - به نظر من دختر نوبريه مامان. متفاوت از همه دخترايی که دور و برمون اند، فقط اگه علی لياقتش رو داشته باشه. بيچاره حيف نشه. ابرو در هم می کشد و با غيظ نگاهم می کند. می خندم. - آی آی مامان خانم! طرف بچه تو نگير. اما ريحانه، همراه خوبی برای علی می شود.
سلام: همراهی های پدر، تمام سعی اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار دارد من برای خريد همراهش بروم. علی هم می آيد. خوشحال می شوم که تنها نيستم. پدر نمی رود برای خريد. می پيچد به سمتی ديگر و کنار پارکی می ايستد. با تعجب می پرسم: - چيزی شده؟ چرا اينجا؟ - هوا خيلی خوبه، کمی قدم بزنيم. چند کلمه هم حرف دارم. علی مقابل من و پدر نشسته است. آمده ايم که چه کنيم؟ لحظه های گنگ را دوست ندارم. سکوت زود می شکند: - خواهری! شايد من نبايد دخالت کنم، اما... نفسش را به سختی بيرون ميدهد. پدر از سکوت پارک دست نمی کشد. علی هر چه قدر نگاهش می کند فايده ندارد. ادامه می دهد: - من در نبود تو چيزهايی ديدم که شايد اينکه تا حالا نگفتم اشتباه بوده. هرچند الآن ديره، اما لازمه که بدونی... دوباره مکث می کند. پدر نمی گذارد علی ادامه دهد. - ليلاجان، سخت ترين کار تو عالم رفع اتهامه. مخصوصاً اگر حرفی که درباره ات می زنند صد درصد غلط باشه. بايد خيلی تلاش کنی تا رفع اتهام کنی. تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هايی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدايی بين ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: بايد صبر کنی تا بدنش به حالت طبيعی برگرده و نبايد بهش فشار بياد. اما باز هم من گفتم خودم از ليلا مراقبت می کنم. يک ساله شده بودی که مأموريتی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم ديگه نمی ذارم ليلا دور باشه. مأموريت يک هفته ای شد چهارماه. مجبور بودم به خاطر شرايط و کارها... تا يک سال همين طور مأموريت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختيم. وقتی تصميم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و اين... حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بين مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کرده است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذيرفتنش. من اين را نمی خواهم. با غصه می گويم: - بعدها چی؟ - بعدی نبوده ليلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برايت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدربزرگ و مادربزرگ وابسته شده بوديد. خودت هم برای تغيير مقاومت می کردی. آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دريای محبت بودند. اما حرفم... واقعاً حرفم چيست؟ می خواهم با اين همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعيت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هايم. - شايد من خيلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصاً پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. بايد همة ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت. خودم را عقب می کشم و آرام تکيه می دهم به درختی که پشت سرم است. سکوت را دوست دارم. پدر آنقدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام. سر که بلند می کنم قد رشيدش خيلی توی چشم می نشيند. دستش سينی است و ليوان هايی که بخار دارد و عطر دارچين و هل.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: می نشيند و سينی را روی چمن می گذارد. ليوان کاغذی را مقابل من می گيرد و می گويد: - با نبات گرفتم. گفتم بيشتر دوست داری. ليوان را می گيرم. چرا اين سال ها که دلم با او قهر بود او هيچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او اين قدر کوتاه می آيد و گله نمی کند، شايد فرق دل من با دل بزرگ او همين است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هايم را به لبخندی مهمان کنم. نگاهم به بخاری است که از روی ليوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گيرم. زود در هوا گم می شود. - می بينی ليلاجان؟ اين بخار رو می بينی؟ يه روزی قطره آب بوده و حالا در ظاهر نيست می شه. تا تو بخوای ردش رو بگيری در فضا گم می شه. زندگی من و توهم همينه. لحظه های عمر توست، اما به همين سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بينی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نيست با هم يکی می شه. دير بجنبی از دستت رفته بدون اينکه تو تبديل به کار خير و خوب کرده باشی اش. سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت و قهوه ای اش، موهای سياه و سفيدش و ريشه ای شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زيباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زيبا و دلربا هست که بگويم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور.نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خيره دمنوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. ليوان را به لب می برم. گرم و شيرين است و می چسبد. - من آخر هفته عازم هستم. علی به سرفه می افتد. پدر نيم خيز می شود و آرام بين شانه هايش می کوبد. صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد: - کجا انشاءالله؟ او هميشه عازم است. مرغ خانگی نيست. پرواز آزاد دارد. دنيا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسايش داشته باشد. علی دوباره به حرف می آيد: - من هم می آيم. پدر نوشيدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گويد: - کجا انشاء الله؟ - مگر جنگ نيست؟ خُب من هم هستم. مثل شما. - باش. اما همين جا رزمنده باش. جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همين بچه های محل رو که جمع کردی، يعنی که داری يک گردان دويست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو اين جا، مطمئن هم باش دشمن يکيه. سکوت می نشيند بين جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گويد: - ليلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر منِ پدری که برايت کم گذاشته از دست نده. من ارزش اين را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری. حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ويران کننده ای! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ويران و قوه ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم يا احترام کنم و سرم را پايين بيندازم. - من می رم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنيات باشه که خيلی زود دير می شه. تمام می شه در حالی که تو باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته ای رو که زود بخار می شه نخور. من الآن نبايد غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که. بايد متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنيم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آينده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داريم. اشکم نه به اختيار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازير می شود.
سلام: پدر بلند می شود و کنارم می نشيند. سرم را به سينه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم، اما دوست دارم در آغوشش سال ها بمانم. حالا می فهمم چرا اين سالها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سينه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم. می خواستمش. حس می کنم محکم ترين تکيه گاهی است که هميشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آيد که خانواده مردی ديگر را آواره و گرسنه و ترسان ببيند. پدر که حتی طاقت ديدن رد سيلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از ديدن صحنه ها. حسی عجيب به جانم می نشيند. سرم را فرو می برم در سينه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم. گريه می کند. اين را از صدای اشک هايش می شنوم. گريه می کنم و در پس پيراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدريِ تمام دنيا را می دهد. - عزيزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواد ديگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جوان هايی باشم که کنارشان می جنگم. ليلاجان! ظرفيت تو فراتر از اينهاست. بايد برای کمک به ديگران زندگی کنی. خيلی حيفم می آد وقتی می بينم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بينم که غرق می شن، در حالی که بايد غريق نجات باشند، دلم می گيره. نفس های عميقی می کشد. انگار هوای دنيا برايش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آنقدر که پدرم را می خواهم، تمام دنيا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پيشانيم را می بوسد. با پر مقنعه ام اشک هايم را پاک می کند. - قيمتی تر از اشک تو دنيا پيدا نمی شه. دل مهربان اشک داره و حيفه که خرج دنيات و غصه های کوچيک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنيا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه؛ تو بزرگ باش ليلاجان. آرام عقب می نشيند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنيای ما بوده يا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خيس است. شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر زل می زند. - خيالتون از ليلا راحت شد؟ اين چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما بايد باشی. بايد بالای سر ما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور و ديرت؛ عاقبت همه. نه الآن که تعدادمون کمه. و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد. تنها زمزمه ای می کند که: - علی جان!... علي آقا... می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ايم. آنقدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پيدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پياده می کند و خودش راهی مسجد می شود. وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای راديو بلند است. مادر تمام تنهايی هايش را با اين راديو پر می کند. نماز و خريد و شام تمام می شود، اما علی نيامده و همراهش هم جوابگو نيست. پدر سر به زير نشسته و دارد سبزی پاک می کند. ظرف ها را که جابه جا می کنم، می گويم: - می خواهيد من برم. مزاحم شدم انگار. تا بخواهم از گير سبزی ها فرار کنم مادر می گويد: - اتفاقاً شما بايد باشی. لبم را برمی چينم: - چيزه... اذيت می شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد. پدر خنده آرامی می کند و می گويد: - لطف سبزی پاک کردن به دور هم بودن خانواده س. علی که نيست تو باش حداقل باباجون. می نشينم سر سبزی ها و می گويم: - شما بايد روانشناس می شديد. يه جوری صحبت می کنيد آدم مجبور می شه کوتاه بيايد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: دسته جعفری را می کشم مقابلم و می گويم: - من جعفری ها را پاک می کنم که سخته! پدر می گويد: - تو پيش ما بشين، اصلاً دست به سبزی هم نزن. مشغول می شوم. مادر کمی منّ و من می کند: - اوممم... ليلاجان!... نظرت چيه؟! با بی خيالی می گويم: - سبزی های خوبيه. مخصوصاً جعفريش که گِل هم نداره و من الآن تمومش می کنم و بقیه اش هم سهم علی و والدينش. مادر می گويد: - نه مامان جان، خواستگار رو می گم. پدر لبخند می زند و سرش را از سبزی ها بالا نمی آورد و من حس می کنم که سرخ شده ام. مادر می گويد: - اون شب که اون سه تا نذاشتند درست و حسابی صحبت کنيم، حالا تا نيستن... دستپاچه می گويم: - اول علی را سرو سامان بديم بره خونه بخت، برای من وقت زياده. مادر می خندد و می گويد: - پسر نمی ره خونه بخت، دختر می ره خونه بخت. - چه فرقی داره؟ اصلاً من کار دارم. پدر بلند می خندد. خوشحالی اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بی حس شده انگار. صدای در که می آيد خدا را شکر می کنم. علی از اين حال و روز نجاتم می دهد. مادر منتظر است تا در سالن باز شود و علی را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز می کند و ما را می بيند کمی مکث می کند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمی دهد. - خوش اومدی آقای دوماد. بذار اول زن بگيری؛ بعد شبگرد بشی، جواب تلفن های ما رو ندی، شام خونه مادرزنت رو بخوری، با خانمت دعوا کنی با اين قيافه بيای خونه. هنوز که خبری نيست مادرجون. علی از شوخی مادر، حال و هوايش عوض می شود. پدر نمی گذارد فضای شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيز ها را می گذارد جلوتر و می گويد: - ليلا سهم شما را نگه داشته. من که جور کسی را نمی کشم. خوددانی پسر جون. من هم از ترس اينکه بگويند غذای علی را بياور می گويم: - غذاتم روی ميز آشپزخونه س. رستوران نيست که هرکس هروقت خواست بياد، می خواستی سر سفره خانوادگی بيايی. هر کی گرسنه شه خودش بره غذا بخوره. علی تعظیمی می کند و می گويد: - من مانده ام با اين همه محبت، چه طور ذوق مرگ نشدم! تا علی برود لباس عوض کند و غذا بخورد، مادر فرصت را غنيمت می شمرد و می گويد: - دوست پدرت بود... لب می گزم و او ادامه می دهد: - برای پسرش می خواد بياد خواستگاری. مادر من عجب فرصت طلب است. بلند می شوم تا از دست اين زن و شوهر فرار کنم. مادر ادامه می دهد: - داره دکترا می خونه. اصالتاً شيرازی ان. بيست و پنج سالشه. تدريس هم می کنه، کلی هم بچه داره توی کانون شون. بيوگرافی از اين وحشتناک تر در عالم وجود ندارد. دوست دارم بدانم که مادر طبق چه اصلی اين قدر درهم و برهم خواستگارم را معرفی کرد. دقيقاً هدفش چه بود؟ علی از آشپزخانه بيرون می آيد تشکرکنان می نشيند کنار من و دسته سبزی هايش را جلو می کشد. مادر می پرسد: - علی جان شما قدت چند سانته؟ پدر می خندد. گويا مادر با تدبير خودش دارد همه پازل ها را می چيند. علی دستش را دراز می کند. چاقو را برمی دارد و می گويد: - يک و هشتاد و دو. چه طور مگه؟ مادر می گويد: - ماشاءاللّه. درست گفتم پس. علی نگاهی به مادر می کند: - به کی گفتيد؟ مادر بی خيال می گويد: - به خانواده آقای سرمدی ديگه. زنگ زدم برای دخترشون. علی و چاقو هر دو بی حرکت می شوند. پدر خودش را چنان مشغول کار نشان می دهد که انگار واقعاً از چيزی خبر ندارد. - برای فردا شب قرار گذاشتيم بريم. دسته گل و شيرينی يادت نره. پدر مجال نمی دهد و می گويد: - تکليف من به عنوان پدرشوهر چيه؟ دست علی هنوز بيکار است. مادر زود و به شوخی می گويد: - متأسفانه پدرشوهر عروس را دوست داره. چه خونی به دل من بشه از حسادت! - نه عزيزم، هيچ کسی جای شما رو نمی گيره. اصلاً به اين علی می گيم بره خونه مادرزنش زندگی کنه، اين دور و برا پيداش نشه. خيلی خوشحالم که بحث از من دور شده. علی تا به خودش بيايد اسم بچه هايش را هم تعيين کرده ايم و دو سه دور هم با خانمش دعوا و قهر کرده ايم. بنده خدا فرصت نمی کند اعتراضی کند.
سلام: فرصت را غنيمت می شمارم و پيام می دهم به مسعود: - «جای شما دو تا خالی! اينجا بساطی داريم دِبش! اگه گفتی عروسی کيه؟» توی ذهنم گزينه هايی که می شود اين دوقلوها را سرکار گذاشت مرور می کنم که تلفن خانه زنگ می زند. مادر گوشی را برمی دارد و چنان جا می خورد که ناخودآگاه توجه من و بابا می رود سمت مکالمه مامان. - خواب نما شدی مسعود جان! عروسی نيست. اگه خدا بخواد داداشتون از خر شيطون پايين اومده قبول کرده بريم براش خواستگاری. امشب قراره بريم انشاءالله. خودم می خواستم الآنا بهتون زنگ بزنم. اگه قطعی شد خبرها رو هم لحظه به لحظه براتون می گم. بقيه حرف ها مهم نيست. با خودم می گويم: اين مسعود پيام را نخوانده، خبر را از منبع گرفت. بشر دوپاست ديگر. وقتی بخواهد مطلبی را بفهمد زمين را دور می زند، آسمان را پايين می کشد تا به نتيجه دلخواهش برسد، اما وای به وقتی که نخواهد سراغ چيزی برود. مادر صدايم می زند و می روم پيشش. - به علی يه زنگ بزن بگو چه گل و شيرينی ای بگيره. يه وقت بدسليقه گی نکنه. گوشی را برمی دارم. جواب که می دهد، می گويم: - دسته گلی که قراره خاطره يه عمر زندگی دو نفره تون باشه چه مدلی، چه رنگی، چه سبکی باشه بهتره؟ - اوممم... با اين زاويه نگاه نکردم. حالا چه کار کنم؟ - خب سليقه ات رو هم چاشنی گزينه های قبلی کن و البته نهايت آرزوت هم توی يه دسته گل مشخص می شه ديگه. اما شيرينی. اينو هر چی خودت دوست داری بخر. با مکثی می پرسد: - چرا؟ چون از حالا داريد تبادل دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی های شکمی رو انجام می ديد. و شما مردها عبد شکميد و من نظری ندارم. می خندد: - که ما عبد شکميم؟ باشه خدا بزرگترين امکانی که فراهم کرده تلافی و تقاص و جبرانه، خواهر گلم. می خندم و خداحافظی می کنم. سرم را که بلند می کنم نگاه سنگين پدر را می بينم. لبخندی می زنم و می پرسم: - ميوه می خوريد؟ - دمنوش هم داريد کدبانوجان. مادر می گويد: - هر چه که ميلتان باشد. تا دم بکشد و جمع سه نفره برای خوردنش دور هم بنشينند، علی هم با دو دسته گل و دو جعبه شيرينی از راه می رسد. با ذوق بلند می شوم کمکش کنم. عطر نرگس مستم می کند. آن قدر ذوق می کنم که يادم می رود بپرسم چرا دو تا؟ علی يکی از گل ها را می گذارد روی دامن مادر و دست و پيشانی مادر را می بوسد. شيرينی را هم می دهد به پدر و دست پدر را می بوسد. خوشحالم. خيلی... با ذوق دسته گل ديگر را می گيرم و کل می کشم و چرخی دور خودم می زنم و گل ها را داخل گلدان می گذارم. - برادر من، تو که زن می خواستی زودتر می گفتی. علی لبانش را جمع می کند. - اصلاً هم از اين خبرا نيست. من رو مجبور کرديد گل بخرم، ديدم درست نيست اصل کاری ها رو نديد بگيرم. همين. قوری را دولا می کنم روی استکان علی. - باشه همه مون قبول می کنيم که تو اصلاً تو اين فکر نبودی و الآن ذوق مرگ نيستی؛ مديونی اگه فکر کنی يهويی اينطوری شدی. پدر جعبه شيرينی را مقابلم می گيرد. دست می کنم يکی بردارم که علی می کوبد روی دستم. - دوست ندارم روی دماغ خواهرشوهر يه جوش گنده باشه، تا اطلاع ثانوی حق خوردن شيرينی جات نداری. دست پدر را می کشد سمت خودش، اما تا می آيد شيرينی بردارد پدر يکی می زند پشت دستش. - پسرجان، اول بگذار بله بگيری، بعد شيرين کام بشی. تا وقتی از عروس بله نگرفتی حق خوردن نداری. شيرينی را می گذارم توی دهانم، و سعی می کنم حرص درآورترين نگاه را به علی بيندازم. خنده پدر و مادر شيرين تر از تمام شيرينی های عمرم می شود.
🌴بسم الله الرحمن الرحیم🌴 🌾رفتن، رسیدن است.🌾 🌴رهبر انقلاب حضرت آقا جانمون🌴 ✍چیستی، چرایی و چگونگی توانمندسازی مردم، مسئولین و نخبگان: ما باید در تمام زمینه‌ها، فکری، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، نقش زن و خانواده، در نقش دانش آموزی، نقش دانشجویی، نقش طلبگی، نقش استادی، نقش مسئول بودن، نقش نخبه بودن، نقش مردم بودن، نقش نویسندگی و پژوهش، نقش معلمی، نقش دکتری، نقش پرستاری و... در مسیر و در شأن ظهور توانمند شویم. برای این کار هرکس باید نقشِ خودش رو طبق نقشۂ اولین مقام الهی بعد از حضرت صاحب الزمان در این دنیا پیدا کند و خودش را با توانمندسازی و توانمندتر کردن برای ایفای نقش در دولت کریمه امام زمان(علیه السلام) آماده نماید، در این زمینه تلاش و مبارزه کند. پس اولویت اصلی هرکس برای این‌که بداند در مسیر ظهور درست و دقیق و با کمترین خطا و اشتباه و یا بدون خطا و اشتباه پیش می‌رود و یا پیش خواهد رفت این است که نقشه را بلد باشد و طبق نقشه تمدن‌سازی اسلامی و ظهور پیش برود. ؟ ما بانوان زینبی چگونه توانمند شویم و زینبی‌وار در تمام دوران‌ها قدم برداریم و حرکت کنیم؟! شما بانوان و هرکسی که در این دنیای کنونی زندگی می‌کند باید نقشه را بلد بشود تا نقش خودش را خوب و دقیق ایفا کند که صاحب العصر و الزمان راضی باشد. همان نقشه راهِ ولیِ جامعه است. از زمان پیروزی انقلاب ما نقشه تمدن‌سازی و ظهور داشتیم، ما اصلا انقلاب کردیم که به ظهور برسیم و زمینه را کشور و ملت ایران اسلامی فراهم کند. پس، از زمانِ انقلاب اسلامی تا زمان ظهور مهدی موعود، نمی‌شود بدون نقشه پیش رفت. پس، از انقلاب تا ظهور مهدی موعود نقشه وجود دارد و الآن این نقشه رو جانشین بر حق امام زمان(علیه السلام) مشخص کرده و همه جهان را به آن سمت پیش می‌برد. دشمن این نقشه را فهمیده و تلاش می‌کند که زیروبم نقشه را بداند و به همین خاطر است که می‌خواهد انقلاب و نظام و رهبری را بزند. در واقع آن‌ها می‌خواهند اسلام ناب را بزنند، چون معارف انقلاب اسلامی برگرفته از اسلام ناب محمدی است، و رهبر و ملت و کشور ایران، مأموریت حفظ این مکتب اسلام ناب رو بر عهده دارند تا دوست و دشمن تحریفش نکند و این کشتی را به دست امام زمان برساند، تمام دشمنی‌ها بخاطر همین است. چون انقلاب اسلامی کشتی نجاتِ ظهور است. پس باید ما قبل از دشمن، زیروبم این مکتب انقلاب اسلامی را بدانیم و هرکدوم در پازل نقشه، نقش خودمون رو به نحو احسنت ایفا کنیم. برای این کار باید حضرت آقا را مطالعه کنیم. حضرت آقا را بلد بشیم. تنها راه نجات و سربلندی و رسیدن به شهادت و بهشت دنیایی و آخرت همین است. دیگر بسنده کردن فقط به مطالعات پریشان و بریده بریده از بیانات رهبری بس است. الآن گام دوم انقلاب، گام تحول است. باید نقشه تمدن‌سازی(منظومه فکری رهبری) را بلد شد و این جز با حداقل یک ساعت مطالعه روزانه از این نقشه میسر نمی‌شود. هر کسی باید عقاید و منش و رفتار خودش را بر عالم ربانی عرضه کند، این مطالعه و بلد شدن نقشه که آیا در مسیر درستتر پیش می‌رویم و طبق نقشه داریم پیش میریم، عرضه کردن عقاید و منش و رفتار بر عالم ربانی است و بالاترین عالم ربانی دنیای ما، رهبر انقلاب آیت‌الله خامنه‌ای است چون جانشین امام زمان(علیه السلام) و وظیفه هدایت و رهبری مردم جهان به سمت ظهور رو برعهده دارند. همچنان که حضرت علامه حسن زاده آملی اقرار و سفارش مؤکد می‌کنند که: «گوشتان به زبانِ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای باشد که گوش او به زبان امام زمان(علیه السلام) است. مجموعه تبیین منظومه فکری رهبری طی ۱۰ سال این نقشه را بصورت بیانات رهبری جمع‌آوری، تدوین و بصورت کتاب درآورده است. و طبق بیانات رهبری این منظومه فکری همان نقشه تمدن‌سازی و زمینه‌سازی ظهور است. خودِ اساتید ایم دوره، قبل از جمع‌آوری و تدوین کتاب‌ها، این مطالب رو مطالعه و مباحثه و بررسی دقیق و جمع‌بندی کرده‌اند، یعنی خودشان تمرین و ممارست انجام دادند و از سال ۹۶ در اختیار بقیه مردم(مسئولین، نخبگان، مردم) به صورت دوره سیرمطالعاتی قرار داده‌اند تا همه این نقشه را بلد بشوند و با هم هم‌فکر و هم‌هدف و در نهایت هم‌راه شوند یعنی با ولیّ زمان همگی هم‌فکر و هم‌هدف و هم‌راه بشویم. این، قدرت دادن به ولی جامعه رهبر انقلاب است. روی این نقشه چندین استاد برتر حتی اساتیدی که در ۸ رشته حوزوی فارغ التحصیل شده‌اند، ۱۰ سال مطالعه عمیق با همکاری دفتر حفظ نشر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای انجام داده‌اند. ثبت نام دوره از امروز شروع شده است. ما همه باید برای زمینه‌سازی ظهور توانمند شویم. مطالعه و بلد شدن این نقشه از نان شب برای ما واجب است؛ چراکه عاقبت‌خیریِ ما در گِروِ آن است. والله عاقبة للمتقین.
هفتمین دورۀ جامعِ آموزش «منظومۀ فکری رهبر انقلاب» 🔸مزایا: ۱. بهره‌مندی از اساتید برجسته ۲. توانمندی در نقش‌آفرینیِ مؤثر در جهاد تبیین ۳. بهره‌مندی از تخفیف جهت شرکت در دوره‌های آموزشی روش مطالعه، تندآموزی، مدیریت زمان و برنامه‌ریزی ۴. امکان شرکت در سطح دو (تربیت مدرس و تربیت پژوهشگر) در رشته‌های مختلف و ضروری ۵. اعطای گواهینامه 🔹زمان ثبت‌نام: یکم تا سی‌‌ویکم شهریورماه 🔸شروع جلسات مقدماتی: دهم مهرماه ثبت‌نام در سایت مجموعۀ تبیین به آدرس🔻 https://www.tabyinmanzome.ir/courses/maaref-enghelab/maaref7 راه ارتباطی(ایتا): @manzome1 @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
قصه ی شب 🌃
سلام: شيرينی های زندگی کوتاه است و زود فراموش می شود، اما تا دلت بخواهد اثر تلخی ها فسيلی است. کنجکاوی در تلخی های زندگی ديگران، بيرون کشيدن اين فسيل هاست. دوست دارم بقيه ماجرای او و صحرا را بدانم. دل به دريا می زنم و می روم سراغش. سرش چنان روی برگه های مقابلش خم است که فقط موهايش را می بينم. استقبال از اين با شکوه تر نديده بودم. حتماً بد موقع است، اما چاره ای ندارم. بالاخره که می خواهد بخوابد. گوشه اتاقش می نشينم و به در و ديوار نگاه می کنم. يک تغيير دکوراسيون اساسی نياز دارد. هرچه سعيد خطاطی کرده، مسعود به ديوار چسبانده است. خيلی جاها هم مسعود نقشه کشيده و چسبانده، درهم و نامنظم. کاغذ ديواری پيدا نيست؛ اما متن ها آن قدر پر حرف هست که بتواند دقايقی طولانی مثل الآن من اينجا بمانی و لذت ببری. چقدر اين اتاق بدون آن ها جمع و جور و ساکت است. اين يک هفته کلی با هم بحث داشته ايم. مسعود دارد با خودش می جنگد. ديروز برايش پيام دادم که: - «اصلاً چرا بايد همه درس هايمان را از آن ور آب بياوريم؟ وقتی خودشان از ما گرفته اند. تو بشين کتاب درسی تدوين کن تا کف آن ها ببرد.» او هم نوشت: - «وقتی قدر ندانسته شود چه فايده؟» نوشتم: - «يا شيخ! شما گروهی بشويد از خودت و خوارزمی و بگرد بوعلی سينا و زکريا و ملاصدرا و... را هم پيدا کن. چنان کار ارائه دهيد که نه تنها در ايران تحويلتان بگيرند که همين نخبه دوستان خارجه، مقابل در خانه ترورتان هم بکنند.» مسعود شکلک اخم فرستاد. رو می کنم به علی و می گويم: - می دونی علی؟ صداقت دو جوره. سرش را بلند می کند. - آدم بايد با خودش صادق باشه. انقدر بدم می آيد از کسايی که سر خودشون کلاه می ذارن. بعضی های ديگه که می خوان خدا رو هم دور بزنن. با خودشون که هيچ، با خدا هم رو راست نيستن. اينا که ديگه خيلی احمقن. دقيق نگاهم می کند. بنده خدا حتماً دارد همراه با کلمه ها، صورتم را هم تجزيه و تحليل می کند تا زودتر اصل حرفم را بفهمد. چشم هايش نمی گذارد بقيه حرف هايم را بزنم. کمی مکث می کنم و می گويم: - می شه مهربون تر هم نگاه کرد. اگر نگاه از جنس محبت باشه انرژی ای پراکنده می شه و آرامشی ايجاد می کنه که می تونه مقابل ناراحتی ها بايسته و سختی ها رو قابل تحمل کنه. طاقت نمی آورد: - ليلا اگر دکلمه خوندنت تموم شد اصل حرفت رو بزن. بهم برمی خورد. خودش خواست. محکم می گويم: - من تا اون جايی شو خوندم که از او خواستگاری کرد. می خوام يا بدی بقيه شو بخونم يا خودت برام تعريف کنی. صورتش جمع می شود و چشمانش تنگ. تغيير چهره اش را نديد می گيرم تا به قول خودش شجاعتم پودر نشود. هنوز حرفی نزده است. اين خيلی خوب است. مزمزه کردن قبل از پرتاب هر حرفی. بايد اين خصوصيت شگفتی آفرين را همراه با حرف زدن تمرين کنم. هم کنترل کلام دارم و هم کنترل مخاطب. سکوتش می شکند و می گويد: - نمی خوام ريحانه خانم بفهمه. اين حرفش يعنی... وای يعنی که قصه غصه خودش بوده است. لال می شوم و نگاهم را از صورت علی به ديوار شلوغ اتاق می دوزم. بلند می شود و دفتر را از توی کمدش می آورد. برخوردش خيلی غيره منتظره بود. فکر می کردم حداقل يک اخمی، توبيخی، اما نه... بدون آنکه نگاهی به علی بيندازم، از اتاقش بيرون می روم. حوصله پشت ميز نشستن را ندارم، در اتاق را می بندم و دراز می کشم، دفتر را باز می کنم.
مانده بود بين اصل و مقدمه. اگر می شد هردو را ترک کرد، از اين افکار لعنتی راحت می شد. صحرا برايش مقدمه ای شده بود که اگر ترکش نمی کرد، گام بعدی را حتماً اشتباه برمی داشت. دلش می خواست که بقيه ترم را نرود تا از شنيدن صحبت های سر کلاس، پيغام و پسغام ها راحت شود. چندين بار ادامه زندگی را با اصليت صحرا نوشت، بی حضور او هم ترسيم کرد. از شروع تا نهايتش را. اما عقلش هربار فريادی می زد که نمی توانست مقابلش «چرا؟» بياورد. هربار مدد از آسمان می گرفت تا بتواند روزهايش را به سلامت روی زمين، شب کند. اسم حالش حتماً عشق نبود. محبت هم نبود؛ چون کورش نکرده بود و عقلش سرجايش بود. تا اينکه آن روز افشين دم دانشگاه با ماشين مقابلش ترمز کرد و خواست تا جايی با هم بروند. از همه جا بی خبر سوار شد. نمی توانست با کسی که «عزيز دل» صحرا است، راحت باشد. اما نتوانست مقابل تقاضايش هم مخالفتی بکند. رفت تا بيرون شهر. دوزاری اش افتاد، هرچند دير. بدون حرف پياده شد و به ماشين تکيه داد. چاقويش را که درآورد فقط نگاهش کرد. برگشت سمت او و با فرياد گفت: - می کشمت. همين جام چالت می کنم. عکس العملی نداشت که نشان دهد. دو نفر بودند. يکی زخم خورده و ديگری فريب خورده. - هان؟ چته؟ خفه شدی؟ يا دست از سر صحرا بردار و گورتو گم کن، يا... چاقو را بالا آورد. می دانست که نمی زند. عصبانيتش از کار صحرا بود، نه از او. دنبال مقصر دروغی می گشت. چه بايد می گفت که آرام شود. سکوتش بدتر بود. گفته بود: - من با دختری ازدواج می کنم که برای خودم باشه افشين. با خانم کفيلی نه سبقه ای دارم، نه شباهتی. خيالت راحت. چاقو را پرت کرد و گفت: - دروغ می گی. يقه اش را گرفت و محکم به ماشين کوبيدش. درد ستون فقراتش را تحمل کرد. نبايد حرفی می زد که ديوانه ترش کند، اما افشين نمی توانست خودش را کنترل کند. مشت هايش را که گرفت... لگدهايش را که خورد... صدای فريادش که به سرفه تبديل شد، فهميد که آب از جای ديگر گل آلود است. - افشين، کفيلی ديوانه چی گفته که مثل گاو شاخ می زنی؟ تمام بدنش درد می کرد. دلش نيامده بود بزندش. بی مروت چه مشت های سنگينی داشت. - تو بهش چی گفتی که غير از تو رو نه می بينه و نه می خواد؟ فقط راستش را بگو والّا اين چاقو رو برمی دارم و بهت رحم نمی کنم. به نفع خودش حرف زده بود، به ضرر کفيلی حرفی نزده بود. منّ و منّ زيادی کرده بود تا بگويد که اصلاً نه فکری برای ازدواج دارد و نه شرايطی و نه اينکه صحرا برايش موضوعيت دارد... افشين شکسته شده بود. با صدای خفه ای گفت: - پس چرا اين لعنتی منو نمی بينه؟ حس می کنم بودنش با من همش برای تحريک توئه. بميری بميری... پياده راه افتاده بود کنار جاده فرعی. تنهايی بهتر می توانست با خودش کنار بيايد. وقتی کنار پايش ترمز کرد، فهميد که حرف هايش را قبول کرده است. عقب ماشين دراز کشيده بود. احساس می کرد که بدن دردمندش نيازمند استخر است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا