eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام: می نشيند و سينی را روی چمن می گذارد. ليوان کاغذی را مقابل من می گيرد و می گويد: - با نبات گرفتم. گفتم بيشتر دوست داری. ليوان را می گيرم. چرا اين سال ها که دلم با او قهر بود او هيچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او اين قدر کوتاه می آيد و گله نمی کند، شايد فرق دل من با دل بزرگ او همين است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هايم را به لبخندی مهمان کنم. نگاهم به بخاری است که از روی ليوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گيرم. زود در هوا گم می شود. - می بينی ليلاجان؟ اين بخار رو می بينی؟ يه روزی قطره آب بوده و حالا در ظاهر نيست می شه. تا تو بخوای ردش رو بگيری در فضا گم می شه. زندگی من و توهم همينه. لحظه های عمر توست، اما به همين سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بينی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نيست با هم يکی می شه. دير بجنبی از دستت رفته بدون اينکه تو تبديل به کار خير و خوب کرده باشی اش. سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت و قهوه ای اش، موهای سياه و سفيدش و ريشه ای شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زيباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زيبا و دلربا هست که بگويم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور.نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خيره دمنوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. ليوان را به لب می برم. گرم و شيرين است و می چسبد. - من آخر هفته عازم هستم. علی به سرفه می افتد. پدر نيم خيز می شود و آرام بين شانه هايش می کوبد. صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد: - کجا انشاءالله؟ او هميشه عازم است. مرغ خانگی نيست. پرواز آزاد دارد. دنيا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسايش داشته باشد. علی دوباره به حرف می آيد: - من هم می آيم. پدر نوشيدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گويد: - کجا انشاء الله؟ - مگر جنگ نيست؟ خُب من هم هستم. مثل شما. - باش. اما همين جا رزمنده باش. جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همين بچه های محل رو که جمع کردی، يعنی که داری يک گردان دويست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو اين جا، مطمئن هم باش دشمن يکيه. سکوت می نشيند بين جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گويد: - ليلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر منِ پدری که برايت کم گذاشته از دست نده. من ارزش اين را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری. حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ويران کننده ای! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ويران و قوه ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم يا احترام کنم و سرم را پايين بيندازم. - من می رم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنيات باشه که خيلی زود دير می شه. تمام می شه در حالی که تو باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته ای رو که زود بخار می شه نخور. من الآن نبايد غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که. بايد متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنيم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آينده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داريم. اشکم نه به اختيار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازير می شود.
سلام: پدر بلند می شود و کنارم می نشيند. سرم را به سينه ستبرش می چسباند. صدای ضربان قلبش را می شنوم. چه پر قدرت می زند. آرام دستش را به صورتم می کشد. خجالت می کشم، اما دوست دارم در آغوشش سال ها بمانم. حالا می فهمم چرا اين سالها لج کرده بودم، چون دلم می خواسته هر روز سر بر روی سينه پدر بگذارم و صدای ضربان محکم قلبش را بشنوم. من دلتنگ پدرم می شدم. هوای صلابت بارانی اش را می کردم. می خواستمش. حس می کنم محکم ترين تکيه گاهی است که هميشه ندارمش. او خودش هم می خواهد که دستان محبتش را بر سر خانواده اش داشته باشد، اما دلش نمی آيد که خانواده مردی ديگر را آواره و گرسنه و ترسان ببيند. پدر که حتی طاقت ديدن رد سيلی روی صورت من را نداشت و نگاهم نکرد تا خوب شد، چه قدر زجر می کشد از ديدن صحنه ها. حسی عجيب به جانم می نشيند. سرم را فرو می برم در سينه اش. محکم تر در آغوشش می کشدم. گريه می کند. اين را از صدای اشک هايش می شنوم. گريه می کنم و در پس پيراهنش نفس می کشم. عطر محبت پدريِ تمام دنيا را می دهد. - عزيزم، هر وقت که می رم تنها نگرانی ام تو هستی. اما دلم می خواد ديگه نگران تو هم نباشم. نه تو، نه مسعود. تنها نگران همان جوان هايی باشم که کنارشان می جنگم. ليلاجان! ظرفيت تو فراتر از اينهاست. بايد برای کمک به ديگران زندگی کنی. خيلی حيفم می آد وقتی می بينم درون خودت موندی و بلند نمی شی. وقتی جوان ها را می بينم که غرق می شن، در حالی که بايد غريق نجات باشند، دلم می گيره. نفس های عميقی می کشد. انگار هوای دنيا برايش کم است. دلم می خواهد نوازشش کنم. تازه می فهمم آنقدر که پدرم را می خواهم، تمام دنيا را نمی خواهم. پدر صورتم را عقب می برد و پيشانيم را می بوسد. با پر مقنعه ام اشک هايم را پاک می کند. - قيمتی تر از اشک تو دنيا پيدا نمی شه. دل مهربان اشک داره و حيفه که خرج دنيات و غصه های کوچيک کنی. اگر غصه عالم رو بخوری، بزرگ می شی بابا. دنيا آدم های کوچک رو تو خودش غرق می کنه؛ تو بزرگ باش ليلاجان. آرام عقب می نشيند. علی سرش را روی زانوانش گذاشته. در دنيای ما بوده يا نه، نمی دانم؛ اما سرش را که بلند می کند چشمانش خيس است. شوخی پدر هم لبخند به لبش نمی آورد. فقط به صورت پدر زل می زند. - خيالتون از ليلا راحت شد؟ اين چند سال نبودن ها و دائم رفتن ها را قبول دارم؛ اما بايد باشی. بايد بالای سر ما بمونی. شهادت باشه عاقبت دور و ديرت؛ عاقبت همه. نه الآن که تعدادمون کمه. و چنان با غصه بلند می شود که پدر جا می خورد. تنها زمزمه ای می کند که: - علی جان!... علي آقا... می رود. تمام راه تا خانه را سکوت کرده ايم. آنقدر حرف دارم برای زدن که سکوت می کنم تا بتوانم اول و آخر آن ها را پيدا کنم. اما نمی دانم پدر برای چه ساکت است. مرا دم خانه پياده می کند و خودش راهی مسجد می شود. وارد خانه که می شوم طبق معمول صدای راديو بلند است. مادر تمام تنهايی هايش را با اين راديو پر می کند. نماز و خريد و شام تمام می شود، اما علی نيامده و همراهش هم جوابگو نيست. پدر سر به زير نشسته و دارد سبزی پاک می کند. ظرف ها را که جابه جا می کنم، می گويم: - می خواهيد من برم. مزاحم شدم انگار. تا بخواهم از گير سبزی ها فرار کنم مادر می گويد: - اتفاقاً شما بايد باشی. لبم را برمی چينم: - چيزه... اذيت می شيدا. مجبوريد حرفاتون رو قورت بديد. پدر خنده آرامی می کند و می گويد: - لطف سبزی پاک کردن به دور هم بودن خانواده س. علی که نيست تو باش حداقل باباجون. می نشينم سر سبزی ها و می گويم: - شما بايد روانشناس می شديد. يه جوری صحبت می کنيد آدم مجبور می شه کوتاه بيايد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: دسته جعفری را می کشم مقابلم و می گويم: - من جعفری ها را پاک می کنم که سخته! پدر می گويد: - تو پيش ما بشين، اصلاً دست به سبزی هم نزن. مشغول می شوم. مادر کمی منّ و من می کند: - اوممم... ليلاجان!... نظرت چيه؟! با بی خيالی می گويم: - سبزی های خوبيه. مخصوصاً جعفريش که گِل هم نداره و من الآن تمومش می کنم و بقیه اش هم سهم علی و والدينش. مادر می گويد: - نه مامان جان، خواستگار رو می گم. پدر لبخند می زند و سرش را از سبزی ها بالا نمی آورد و من حس می کنم که سرخ شده ام. مادر می گويد: - اون شب که اون سه تا نذاشتند درست و حسابی صحبت کنيم، حالا تا نيستن... دستپاچه می گويم: - اول علی را سرو سامان بديم بره خونه بخت، برای من وقت زياده. مادر می خندد و می گويد: - پسر نمی ره خونه بخت، دختر می ره خونه بخت. - چه فرقی داره؟ اصلاً من کار دارم. پدر بلند می خندد. خوشحالی اش از تمام صورتش پيداست. بدنم بی حس شده انگار. صدای در که می آيد خدا را شکر می کنم. علی از اين حال و روز نجاتم می دهد. مادر منتظر است تا در سالن باز شود و علی را ببيند. همه نگاهمان به در است. تا در را باز می کند و ما را می بيند کمی مکث می کند. ابروهايش درهم است، اما مادر امانش نمی دهد. - خوش اومدی آقای دوماد. بذار اول زن بگيری؛ بعد شبگرد بشی، جواب تلفن های ما رو ندی، شام خونه مادرزنت رو بخوری، با خانمت دعوا کنی با اين قيافه بيای خونه. هنوز که خبری نيست مادرجون. علی از شوخی مادر، حال و هوايش عوض می شود. پدر نمی گذارد فضای شيرين به وجود آمده به هم بخورد. دسته گشنيز ها را می گذارد جلوتر و می گويد: - ليلا سهم شما را نگه داشته. من که جور کسی را نمی کشم. خوددانی پسر جون. من هم از ترس اينکه بگويند غذای علی را بياور می گويم: - غذاتم روی ميز آشپزخونه س. رستوران نيست که هرکس هروقت خواست بياد، می خواستی سر سفره خانوادگی بيايی. هر کی گرسنه شه خودش بره غذا بخوره. علی تعظیمی می کند و می گويد: - من مانده ام با اين همه محبت، چه طور ذوق مرگ نشدم! تا علی برود لباس عوض کند و غذا بخورد، مادر فرصت را غنيمت می شمرد و می گويد: - دوست پدرت بود... لب می گزم و او ادامه می دهد: - برای پسرش می خواد بياد خواستگاری. مادر من عجب فرصت طلب است. بلند می شوم تا از دست اين زن و شوهر فرار کنم. مادر ادامه می دهد: - داره دکترا می خونه. اصالتاً شيرازی ان. بيست و پنج سالشه. تدريس هم می کنه، کلی هم بچه داره توی کانون شون. بيوگرافی از اين وحشتناک تر در عالم وجود ندارد. دوست دارم بدانم که مادر طبق چه اصلی اين قدر درهم و برهم خواستگارم را معرفی کرد. دقيقاً هدفش چه بود؟ علی از آشپزخانه بيرون می آيد تشکرکنان می نشيند کنار من و دسته سبزی هايش را جلو می کشد. مادر می پرسد: - علی جان شما قدت چند سانته؟ پدر می خندد. گويا مادر با تدبير خودش دارد همه پازل ها را می چيند. علی دستش را دراز می کند. چاقو را برمی دارد و می گويد: - يک و هشتاد و دو. چه طور مگه؟ مادر می گويد: - ماشاءاللّه. درست گفتم پس. علی نگاهی به مادر می کند: - به کی گفتيد؟ مادر بی خيال می گويد: - به خانواده آقای سرمدی ديگه. زنگ زدم برای دخترشون. علی و چاقو هر دو بی حرکت می شوند. پدر خودش را چنان مشغول کار نشان می دهد که انگار واقعاً از چيزی خبر ندارد. - برای فردا شب قرار گذاشتيم بريم. دسته گل و شيرينی يادت نره. پدر مجال نمی دهد و می گويد: - تکليف من به عنوان پدرشوهر چيه؟ دست علی هنوز بيکار است. مادر زود و به شوخی می گويد: - متأسفانه پدرشوهر عروس را دوست داره. چه خونی به دل من بشه از حسادت! - نه عزيزم، هيچ کسی جای شما رو نمی گيره. اصلاً به اين علی می گيم بره خونه مادرزنش زندگی کنه، اين دور و برا پيداش نشه. خيلی خوشحالم که بحث از من دور شده. علی تا به خودش بيايد اسم بچه هايش را هم تعيين کرده ايم و دو سه دور هم با خانمش دعوا و قهر کرده ايم. بنده خدا فرصت نمی کند اعتراضی کند.
سلام: فرصت را غنيمت می شمارم و پيام می دهم به مسعود: - «جای شما دو تا خالی! اينجا بساطی داريم دِبش! اگه گفتی عروسی کيه؟» توی ذهنم گزينه هايی که می شود اين دوقلوها را سرکار گذاشت مرور می کنم که تلفن خانه زنگ می زند. مادر گوشی را برمی دارد و چنان جا می خورد که ناخودآگاه توجه من و بابا می رود سمت مکالمه مامان. - خواب نما شدی مسعود جان! عروسی نيست. اگه خدا بخواد داداشتون از خر شيطون پايين اومده قبول کرده بريم براش خواستگاری. امشب قراره بريم انشاءالله. خودم می خواستم الآنا بهتون زنگ بزنم. اگه قطعی شد خبرها رو هم لحظه به لحظه براتون می گم. بقيه حرف ها مهم نيست. با خودم می گويم: اين مسعود پيام را نخوانده، خبر را از منبع گرفت. بشر دوپاست ديگر. وقتی بخواهد مطلبی را بفهمد زمين را دور می زند، آسمان را پايين می کشد تا به نتيجه دلخواهش برسد، اما وای به وقتی که نخواهد سراغ چيزی برود. مادر صدايم می زند و می روم پيشش. - به علی يه زنگ بزن بگو چه گل و شيرينی ای بگيره. يه وقت بدسليقه گی نکنه. گوشی را برمی دارم. جواب که می دهد، می گويم: - دسته گلی که قراره خاطره يه عمر زندگی دو نفره تون باشه چه مدلی، چه رنگی، چه سبکی باشه بهتره؟ - اوممم... با اين زاويه نگاه نکردم. حالا چه کار کنم؟ - خب سليقه ات رو هم چاشنی گزينه های قبلی کن و البته نهايت آرزوت هم توی يه دسته گل مشخص می شه ديگه. اما شيرينی. اينو هر چی خودت دوست داری بخر. با مکثی می پرسد: - چرا؟ چون از حالا داريد تبادل دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی های شکمی رو انجام می ديد. و شما مردها عبد شکميد و من نظری ندارم. می خندد: - که ما عبد شکميم؟ باشه خدا بزرگترين امکانی که فراهم کرده تلافی و تقاص و جبرانه، خواهر گلم. می خندم و خداحافظی می کنم. سرم را که بلند می کنم نگاه سنگين پدر را می بينم. لبخندی می زنم و می پرسم: - ميوه می خوريد؟ - دمنوش هم داريد کدبانوجان. مادر می گويد: - هر چه که ميلتان باشد. تا دم بکشد و جمع سه نفره برای خوردنش دور هم بنشينند، علی هم با دو دسته گل و دو جعبه شيرينی از راه می رسد. با ذوق بلند می شوم کمکش کنم. عطر نرگس مستم می کند. آن قدر ذوق می کنم که يادم می رود بپرسم چرا دو تا؟ علی يکی از گل ها را می گذارد روی دامن مادر و دست و پيشانی مادر را می بوسد. شيرينی را هم می دهد به پدر و دست پدر را می بوسد. خوشحالم. خيلی... با ذوق دسته گل ديگر را می گيرم و کل می کشم و چرخی دور خودم می زنم و گل ها را داخل گلدان می گذارم. - برادر من، تو که زن می خواستی زودتر می گفتی. علی لبانش را جمع می کند. - اصلاً هم از اين خبرا نيست. من رو مجبور کرديد گل بخرم، ديدم درست نيست اصل کاری ها رو نديد بگيرم. همين. قوری را دولا می کنم روی استکان علی. - باشه همه مون قبول می کنيم که تو اصلاً تو اين فکر نبودی و الآن ذوق مرگ نيستی؛ مديونی اگه فکر کنی يهويی اينطوری شدی. پدر جعبه شيرينی را مقابلم می گيرد. دست می کنم يکی بردارم که علی می کوبد روی دستم. - دوست ندارم روی دماغ خواهرشوهر يه جوش گنده باشه، تا اطلاع ثانوی حق خوردن شيرينی جات نداری. دست پدر را می کشد سمت خودش، اما تا می آيد شيرينی بردارد پدر يکی می زند پشت دستش. - پسرجان، اول بگذار بله بگيری، بعد شيرين کام بشی. تا وقتی از عروس بله نگرفتی حق خوردن نداری. شيرينی را می گذارم توی دهانم، و سعی می کنم حرص درآورترين نگاه را به علی بيندازم. خنده پدر و مادر شيرين تر از تمام شيرينی های عمرم می شود.
🌴بسم الله الرحمن الرحیم🌴 🌾رفتن، رسیدن است.🌾 🌴رهبر انقلاب حضرت آقا جانمون🌴 ✍چیستی، چرایی و چگونگی توانمندسازی مردم، مسئولین و نخبگان: ما باید در تمام زمینه‌ها، فکری، اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، نقش زن و خانواده، در نقش دانش آموزی، نقش دانشجویی، نقش طلبگی، نقش استادی، نقش مسئول بودن، نقش نخبه بودن، نقش مردم بودن، نقش نویسندگی و پژوهش، نقش معلمی، نقش دکتری، نقش پرستاری و... در مسیر و در شأن ظهور توانمند شویم. برای این کار هرکس باید نقشِ خودش رو طبق نقشۂ اولین مقام الهی بعد از حضرت صاحب الزمان در این دنیا پیدا کند و خودش را با توانمندسازی و توانمندتر کردن برای ایفای نقش در دولت کریمه امام زمان(علیه السلام) آماده نماید، در این زمینه تلاش و مبارزه کند. پس اولویت اصلی هرکس برای این‌که بداند در مسیر ظهور درست و دقیق و با کمترین خطا و اشتباه و یا بدون خطا و اشتباه پیش می‌رود و یا پیش خواهد رفت این است که نقشه را بلد باشد و طبق نقشه تمدن‌سازی اسلامی و ظهور پیش برود. ؟ ما بانوان زینبی چگونه توانمند شویم و زینبی‌وار در تمام دوران‌ها قدم برداریم و حرکت کنیم؟! شما بانوان و هرکسی که در این دنیای کنونی زندگی می‌کند باید نقشه را بلد بشود تا نقش خودش را خوب و دقیق ایفا کند که صاحب العصر و الزمان راضی باشد. همان نقشه راهِ ولیِ جامعه است. از زمان پیروزی انقلاب ما نقشه تمدن‌سازی و ظهور داشتیم، ما اصلا انقلاب کردیم که به ظهور برسیم و زمینه را کشور و ملت ایران اسلامی فراهم کند. پس، از زمانِ انقلاب اسلامی تا زمان ظهور مهدی موعود، نمی‌شود بدون نقشه پیش رفت. پس، از انقلاب تا ظهور مهدی موعود نقشه وجود دارد و الآن این نقشه رو جانشین بر حق امام زمان(علیه السلام) مشخص کرده و همه جهان را به آن سمت پیش می‌برد. دشمن این نقشه را فهمیده و تلاش می‌کند که زیروبم نقشه را بداند و به همین خاطر است که می‌خواهد انقلاب و نظام و رهبری را بزند. در واقع آن‌ها می‌خواهند اسلام ناب را بزنند، چون معارف انقلاب اسلامی برگرفته از اسلام ناب محمدی است، و رهبر و ملت و کشور ایران، مأموریت حفظ این مکتب اسلام ناب رو بر عهده دارند تا دوست و دشمن تحریفش نکند و این کشتی را به دست امام زمان برساند، تمام دشمنی‌ها بخاطر همین است. چون انقلاب اسلامی کشتی نجاتِ ظهور است. پس باید ما قبل از دشمن، زیروبم این مکتب انقلاب اسلامی را بدانیم و هرکدوم در پازل نقشه، نقش خودمون رو به نحو احسنت ایفا کنیم. برای این کار باید حضرت آقا را مطالعه کنیم. حضرت آقا را بلد بشیم. تنها راه نجات و سربلندی و رسیدن به شهادت و بهشت دنیایی و آخرت همین است. دیگر بسنده کردن فقط به مطالعات پریشان و بریده بریده از بیانات رهبری بس است. الآن گام دوم انقلاب، گام تحول است. باید نقشه تمدن‌سازی(منظومه فکری رهبری) را بلد شد و این جز با حداقل یک ساعت مطالعه روزانه از این نقشه میسر نمی‌شود. هر کسی باید عقاید و منش و رفتار خودش را بر عالم ربانی عرضه کند، این مطالعه و بلد شدن نقشه که آیا در مسیر درستتر پیش می‌رویم و طبق نقشه داریم پیش میریم، عرضه کردن عقاید و منش و رفتار بر عالم ربانی است و بالاترین عالم ربانی دنیای ما، رهبر انقلاب آیت‌الله خامنه‌ای است چون جانشین امام زمان(علیه السلام) و وظیفه هدایت و رهبری مردم جهان به سمت ظهور رو برعهده دارند. همچنان که حضرت علامه حسن زاده آملی اقرار و سفارش مؤکد می‌کنند که: «گوشتان به زبانِ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای باشد که گوش او به زبان امام زمان(علیه السلام) است. مجموعه تبیین منظومه فکری رهبری طی ۱۰ سال این نقشه را بصورت بیانات رهبری جمع‌آوری، تدوین و بصورت کتاب درآورده است. و طبق بیانات رهبری این منظومه فکری همان نقشه تمدن‌سازی و زمینه‌سازی ظهور است. خودِ اساتید ایم دوره، قبل از جمع‌آوری و تدوین کتاب‌ها، این مطالب رو مطالعه و مباحثه و بررسی دقیق و جمع‌بندی کرده‌اند، یعنی خودشان تمرین و ممارست انجام دادند و از سال ۹۶ در اختیار بقیه مردم(مسئولین، نخبگان، مردم) به صورت دوره سیرمطالعاتی قرار داده‌اند تا همه این نقشه را بلد بشوند و با هم هم‌فکر و هم‌هدف و در نهایت هم‌راه شوند یعنی با ولیّ زمان همگی هم‌فکر و هم‌هدف و هم‌راه بشویم. این، قدرت دادن به ولی جامعه رهبر انقلاب است. روی این نقشه چندین استاد برتر حتی اساتیدی که در ۸ رشته حوزوی فارغ التحصیل شده‌اند، ۱۰ سال مطالعه عمیق با همکاری دفتر حفظ نشر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای انجام داده‌اند. ثبت نام دوره از امروز شروع شده است. ما همه باید برای زمینه‌سازی ظهور توانمند شویم. مطالعه و بلد شدن این نقشه از نان شب برای ما واجب است؛ چراکه عاقبت‌خیریِ ما در گِروِ آن است. والله عاقبة للمتقین.
هفتمین دورۀ جامعِ آموزش «منظومۀ فکری رهبر انقلاب» 🔸مزایا: ۱. بهره‌مندی از اساتید برجسته ۲. توانمندی در نقش‌آفرینیِ مؤثر در جهاد تبیین ۳. بهره‌مندی از تخفیف جهت شرکت در دوره‌های آموزشی روش مطالعه، تندآموزی، مدیریت زمان و برنامه‌ریزی ۴. امکان شرکت در سطح دو (تربیت مدرس و تربیت پژوهشگر) در رشته‌های مختلف و ضروری ۵. اعطای گواهینامه 🔹زمان ثبت‌نام: یکم تا سی‌‌ویکم شهریورماه 🔸شروع جلسات مقدماتی: دهم مهرماه ثبت‌نام در سایت مجموعۀ تبیین به آدرس🔻 https://www.tabyinmanzome.ir/courses/maaref-enghelab/maaref7 راه ارتباطی(ایتا): @manzome1 @t_manzome_f_r ▫️مجموعۀ تبیین منظومۀ فکری رهبری
قصه ی شب 🌃
سلام: شيرينی های زندگی کوتاه است و زود فراموش می شود، اما تا دلت بخواهد اثر تلخی ها فسيلی است. کنجکاوی در تلخی های زندگی ديگران، بيرون کشيدن اين فسيل هاست. دوست دارم بقيه ماجرای او و صحرا را بدانم. دل به دريا می زنم و می روم سراغش. سرش چنان روی برگه های مقابلش خم است که فقط موهايش را می بينم. استقبال از اين با شکوه تر نديده بودم. حتماً بد موقع است، اما چاره ای ندارم. بالاخره که می خواهد بخوابد. گوشه اتاقش می نشينم و به در و ديوار نگاه می کنم. يک تغيير دکوراسيون اساسی نياز دارد. هرچه سعيد خطاطی کرده، مسعود به ديوار چسبانده است. خيلی جاها هم مسعود نقشه کشيده و چسبانده، درهم و نامنظم. کاغذ ديواری پيدا نيست؛ اما متن ها آن قدر پر حرف هست که بتواند دقايقی طولانی مثل الآن من اينجا بمانی و لذت ببری. چقدر اين اتاق بدون آن ها جمع و جور و ساکت است. اين يک هفته کلی با هم بحث داشته ايم. مسعود دارد با خودش می جنگد. ديروز برايش پيام دادم که: - «اصلاً چرا بايد همه درس هايمان را از آن ور آب بياوريم؟ وقتی خودشان از ما گرفته اند. تو بشين کتاب درسی تدوين کن تا کف آن ها ببرد.» او هم نوشت: - «وقتی قدر ندانسته شود چه فايده؟» نوشتم: - «يا شيخ! شما گروهی بشويد از خودت و خوارزمی و بگرد بوعلی سينا و زکريا و ملاصدرا و... را هم پيدا کن. چنان کار ارائه دهيد که نه تنها در ايران تحويلتان بگيرند که همين نخبه دوستان خارجه، مقابل در خانه ترورتان هم بکنند.» مسعود شکلک اخم فرستاد. رو می کنم به علی و می گويم: - می دونی علی؟ صداقت دو جوره. سرش را بلند می کند. - آدم بايد با خودش صادق باشه. انقدر بدم می آيد از کسايی که سر خودشون کلاه می ذارن. بعضی های ديگه که می خوان خدا رو هم دور بزنن. با خودشون که هيچ، با خدا هم رو راست نيستن. اينا که ديگه خيلی احمقن. دقيق نگاهم می کند. بنده خدا حتماً دارد همراه با کلمه ها، صورتم را هم تجزيه و تحليل می کند تا زودتر اصل حرفم را بفهمد. چشم هايش نمی گذارد بقيه حرف هايم را بزنم. کمی مکث می کنم و می گويم: - می شه مهربون تر هم نگاه کرد. اگر نگاه از جنس محبت باشه انرژی ای پراکنده می شه و آرامشی ايجاد می کنه که می تونه مقابل ناراحتی ها بايسته و سختی ها رو قابل تحمل کنه. طاقت نمی آورد: - ليلا اگر دکلمه خوندنت تموم شد اصل حرفت رو بزن. بهم برمی خورد. خودش خواست. محکم می گويم: - من تا اون جايی شو خوندم که از او خواستگاری کرد. می خوام يا بدی بقيه شو بخونم يا خودت برام تعريف کنی. صورتش جمع می شود و چشمانش تنگ. تغيير چهره اش را نديد می گيرم تا به قول خودش شجاعتم پودر نشود. هنوز حرفی نزده است. اين خيلی خوب است. مزمزه کردن قبل از پرتاب هر حرفی. بايد اين خصوصيت شگفتی آفرين را همراه با حرف زدن تمرين کنم. هم کنترل کلام دارم و هم کنترل مخاطب. سکوتش می شکند و می گويد: - نمی خوام ريحانه خانم بفهمه. اين حرفش يعنی... وای يعنی که قصه غصه خودش بوده است. لال می شوم و نگاهم را از صورت علی به ديوار شلوغ اتاق می دوزم. بلند می شود و دفتر را از توی کمدش می آورد. برخوردش خيلی غيره منتظره بود. فکر می کردم حداقل يک اخمی، توبيخی، اما نه... بدون آنکه نگاهی به علی بيندازم، از اتاقش بيرون می روم. حوصله پشت ميز نشستن را ندارم، در اتاق را می بندم و دراز می کشم، دفتر را باز می کنم.
مانده بود بين اصل و مقدمه. اگر می شد هردو را ترک کرد، از اين افکار لعنتی راحت می شد. صحرا برايش مقدمه ای شده بود که اگر ترکش نمی کرد، گام بعدی را حتماً اشتباه برمی داشت. دلش می خواست که بقيه ترم را نرود تا از شنيدن صحبت های سر کلاس، پيغام و پسغام ها راحت شود. چندين بار ادامه زندگی را با اصليت صحرا نوشت، بی حضور او هم ترسيم کرد. از شروع تا نهايتش را. اما عقلش هربار فريادی می زد که نمی توانست مقابلش «چرا؟» بياورد. هربار مدد از آسمان می گرفت تا بتواند روزهايش را به سلامت روی زمين، شب کند. اسم حالش حتماً عشق نبود. محبت هم نبود؛ چون کورش نکرده بود و عقلش سرجايش بود. تا اينکه آن روز افشين دم دانشگاه با ماشين مقابلش ترمز کرد و خواست تا جايی با هم بروند. از همه جا بی خبر سوار شد. نمی توانست با کسی که «عزيز دل» صحرا است، راحت باشد. اما نتوانست مقابل تقاضايش هم مخالفتی بکند. رفت تا بيرون شهر. دوزاری اش افتاد، هرچند دير. بدون حرف پياده شد و به ماشين تکيه داد. چاقويش را که درآورد فقط نگاهش کرد. برگشت سمت او و با فرياد گفت: - می کشمت. همين جام چالت می کنم. عکس العملی نداشت که نشان دهد. دو نفر بودند. يکی زخم خورده و ديگری فريب خورده. - هان؟ چته؟ خفه شدی؟ يا دست از سر صحرا بردار و گورتو گم کن، يا... چاقو را بالا آورد. می دانست که نمی زند. عصبانيتش از کار صحرا بود، نه از او. دنبال مقصر دروغی می گشت. چه بايد می گفت که آرام شود. سکوتش بدتر بود. گفته بود: - من با دختری ازدواج می کنم که برای خودم باشه افشين. با خانم کفيلی نه سبقه ای دارم، نه شباهتی. خيالت راحت. چاقو را پرت کرد و گفت: - دروغ می گی. يقه اش را گرفت و محکم به ماشين کوبيدش. درد ستون فقراتش را تحمل کرد. نبايد حرفی می زد که ديوانه ترش کند، اما افشين نمی توانست خودش را کنترل کند. مشت هايش را که گرفت... لگدهايش را که خورد... صدای فريادش که به سرفه تبديل شد، فهميد که آب از جای ديگر گل آلود است. - افشين، کفيلی ديوانه چی گفته که مثل گاو شاخ می زنی؟ تمام بدنش درد می کرد. دلش نيامده بود بزندش. بی مروت چه مشت های سنگينی داشت. - تو بهش چی گفتی که غير از تو رو نه می بينه و نه می خواد؟ فقط راستش را بگو والّا اين چاقو رو برمی دارم و بهت رحم نمی کنم. به نفع خودش حرف زده بود، به ضرر کفيلی حرفی نزده بود. منّ و منّ زيادی کرده بود تا بگويد که اصلاً نه فکری برای ازدواج دارد و نه شرايطی و نه اينکه صحرا برايش موضوعيت دارد... افشين شکسته شده بود. با صدای خفه ای گفت: - پس چرا اين لعنتی منو نمی بينه؟ حس می کنم بودنش با من همش برای تحريک توئه. بميری بميری... پياده راه افتاده بود کنار جاده فرعی. تنهايی بهتر می توانست با خودش کنار بيايد. وقتی کنار پايش ترمز کرد، فهميد که حرف هايش را قبول کرده است. عقب ماشين دراز کشيده بود. احساس می کرد که بدن دردمندش نيازمند استخر است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ انالله و انا الیه راجعون روح بلند از علمای اصفهان و اساتید برجسته اخلاق به ملکوت اعلی پیوست. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله 🔈برنامه هفتگی گفتگوی صوتی تحلیل سیاسی هادیان سیاسی فعال کشور 🎙سخنران جلسه: سردار زهرایی مسئول بسیج سازندگی سازمان بسیج با موضوع: اقدامات جهادی بسیج سازندگی درکمک به دولت 🕤زمان: یکشنبه ۶ شهریور ساعت ۲۱:۳۰ مکان:کانال تحلیل صوتی هادیان سیاسی https://rubika.ir/tahlil_samen معاونت سیاسی نمایندگی ولي فقيه در سازمان بسیج مستضعفین
Shab Roshan 010519 Pour Ghorban 1 Zendane Doleto 46 min Bi Mosabeghe Kam Hajm.mp3
44.38M
برنامه شب های روشن گفتگو با جانباز آزاده دکتر حمیدرضا پورقربان قسمت اول مدت 46 دقیقه بدون مسابقه اصلاح شده
قصه ی شب 🌃
@yasnabi7 اینم لینک کانال خودتون بفرمایید
سلام: از استخر که آمد. دلش می خواست کسی هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد. از پيچ کوچه که پيچد، سينه به سينه پدر شد. پدر دستش را چنان محکم فشار داد که تمام فکر و خيالش را جمع دردش کرد. معلوم بود که مادر طاقتش از حال گرفته او طاق شده و شرح حال داده است. گوشه دنج و ساکت، همان مسجد محله بود که پدر بی وقت درش را کوبيد و خادم، خوشحال از ديدن پدر راهشان داد. وسعت و خنکای آنجا خواب آلودش کرد. خسته بود. صدای گنجشک ها هم شده بود آهنگ پس زمينه گفت و گويی که منتظر بود تا شروع بشود. نشست و تکيه به ديوار داد. پدر شانه به شانه اش تکيه داد. دستش را به تسبيحش گرفت، صدای دانه های تسبيح مثل چک چک آب بود. طنين دل آرامی داشت. پدر سکوت را شکست و گفت: - سنگ به چاهت انداخته اند؟ چرا نگفت ديوانه انداخته؟ چرا نگفت ديوانه شده ای و سنگ به چاه انداخته ای؟ می خواست چه نتيجه ای بگيرد؟ گفت: - تا ديوانه رو کی بدونيد؟ - خوشم می آيد که اصل رو می بيني نه فرع رو؟ ديوانه دردسر می سازه، و الّا سنگ همه جا هست. - اصل منِ ديوانه هستم! ديگر حرفي نزد. نفسش را اگر بيرون نمی داد، شش هايش می ترکيد. حالا که دانسته بود چه بلايی دارد سرش می آيد بايد کمکش می کرد. شايد زودتر بايد کمک می گرفت. سکوتش يعنی اينکه تا خودت چه بخواهی؟ گفت: - محتاج صد عقل شدم. تنهایی نمی تونم. لبخندی زد که مزه تلخی را در وجودش زنده کرد. رويش را به سمت دیگری چرخاند. تکيه از ديوار برداشت و رو به روی پدر دو زانو نشست و نگاهش کرد. پدر سرش را برگرداند و مردمک چشمانش را در صورت او چرخاند. دلش برای نوازش پدر تنگ شده بود. چه زود کودکی را پشت سر گذاشته بود. پدر دست بالا آورد و آرام نوازشش کرد و ريش های کم پشت صورتش را مرتب کرد. فارغ از خيالات و افکار پدر گفت: - تا نمی دونستيد، من هم نمی خواستم بدونيد. دوست نداشتم فکر کنيد که شما داريد اون سر دنيا برای حفظ اعتقادتون می جنگيد يا برای زنده ماندن کشور جوونی تون رو داديد، اما جوون خونه خودتون داره از دست می ره. اما حالا که مادر همه چيزو گفته، حرف بزنيد. طوفانی و مضطرب بود. همان طور که نوازش می کرد، زمزمه کرد: - همه چيزو نگفته، باور کن که هيچ نگفته. فقط گفت: تکنيک جنگيدن را به جوون خودت هم ياد بده! اوف. چه دردناک با خبر شده است. کاش نامه ها را داده بود تا بخواند، اما اين را نگفته بود. - من نمی دونستم که وقتی اونجا هستم، اينجا همه شما را رها می کنن. فکر می کردم وقتی آب و نون برام می شه فرع، حتماً برای مسئولين مملکتی سرنوشت شما جوون ها می شه «اصل». آب دهانش را به سختی قورت داد. پدر کی دستش را گرفته بود؟ - يک وقتی فقط خودت مهم هستی، يک وقتی اصلاً خودی نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الآن غصه من، تو نيستی؛ همه دشمن هايی که به طرف تو جوان شيعه سنگ می اندازن، همه بر و بچه هايی که از ضربه سنگ دشمن زخمی می شن، به کدوم عقل پناه می برند؟ الآن کی فرهنگ زندگی عاقلانه رو برای شما فرياد می زنه. اينجا خيلی ها که آب و دون دارن ضدفرهنگ ايران و اسلام خرج می کنن. اين جوونايی که تو کوچه پس کوچه ها دارند زخم فرهنگ غرب و آمريکايی رو می خورند چی می شن؟ کی کمکشون می کنه؟
سلام: راست می گويد. وا می رود از حقيقتی که فراتر از ذهن او درون وجود پدرش می جوشد و در رگ های قلبش رسوب می کند. خيلی نمانده تا پدر دق کند. با صدای آرامی می گويد: - وقتی حرکت می کنی ديگه خيلی نمی شه تغيير برنامه داد. اگر قبلش فکر کردی و عزمت رو جزم کردی، همه کار کرده ای، اما بعد از حرکت درگير حاشيه ها می شی. به سختی می افتی تا بخوای يک ساختمان را خراب کنی و از نو بسازی. می فهمد چه می گويد. - آره بابا، منظورم همون فرصت های خوب زندگيته که داره می سوزه. سرش را پايين می اندازد. راست می گويد پدر. اشتباهاتش دارد می سوزاندش. آرام می گويد: - درستش می کنم، شما غصه نخور. آه پدر، آتشی است که به دل جنگل می افتد: - پدر نشدی علی جان. پدر مهربانیش در ذهن احدالناسی نمی گنجه، دلسوزيش هم خودش رو بيشتر می سوزونه، چون فرزندش باورش نمی کنه، برادری و همراهيش رو هم سنگين و دير قبول می کنه. - من همه زندگی شما هستم که اينجا جلوتون نشسته، سرافکنده تون نمی کنم. سرش را پايين می اندازد و ادامه می دهد: - شايد گاهی به خاطر جوانی يه حرکت اشتباه هم بکنم، اما می شه به محبت و برادری شما تکيه کرد، يعنی من شما را به عنوان عقلم قبول دارم. چه پيشم باشيد و چه نباشيد. سکوت مثل مسکنی در وجودشان می نشيند. گنجشکی از پنجره باز مسجد داخل می شود و کنارشان می نشيند و نوک به قالی می زند. - علی جان! جوانی من و تو چه فرقی داره؟ صدايش درد و غم را با هم دارد. سرش را بالا می آورد. دوست ندارد به خاطر او گوشه چشمان قهوه ايش چروک بيفتد و ابروانش درهم برود. صلابت و متانت صورتش را از هميشه بيشتر می خواهد. - غير از چروک های صورتم و سفيدی موهام، تو همون، همه من هستی؛ جوانی من، عقل من. بلکه بايد بيشتر از من باشی. پس فرق کجاست علی؟ عالم خلقت کار خودش را يکسان انجام می دهد. مخلوقات هستند که زير همه چيز می زنند، هم زمان آمدن منجی را به تأخير می اندازند؛ هم زمينه را آلوده می کنند. آدميزاد از جان خودش چه می خواهد که اين قدر بی رحمانه عقل را پس می زند و با شهوتش می خواهد تک عمر دنيايی اش را اداره کند. - فرق شما با من و مسعود و سعيد و همه اين هايی که اينطور توی خيابونای شهر می بينيد، می دونی چيه؟ شما اول شنيديد، بعد حرکت کرديد. از مردش هم شنيديد؛ وقتی هم حرف می زد بلندگوهايی نبود که صداشو خدشه دار کنه، اما الآن همه اش دور ما شلوغه. چه قدر برامون برنامه و حاشيه و سرگرمی درست کردن. اگه همين حالا شما بياييد توی دانشگاه ما، بچه های زيادی شما رو که جون و جوونيت را گذاشتی برای دفاع از همين ها، قبول ندارند و شايد اصلاً تکفيرت هم بکنن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃