نمایش ارزشی من زنده ام
سهمیه حوزه حضرت زهرا علیها السلام
شب جمعه(فرداشب) ۴۰۰نفر
که هر پایگاه ۳۰نفر سهمیه داره که باخانواده می توانند حضور پیدا کنند
ولی پیگیر باشید شورا وبسیجیان حضور پیدا کنند
قیمت هربلیط ۱۰۰۰۰تومان می باشد که از ساعت ۸٫۱۵دقیقه شب درب سالن آمفی تئاتر باز است و بلیط همانجا فروخته می گردد
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_و_هفتم
بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خيلی طول نکشد. دارند طرح بنّايی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسيم، می روم توی اتاق تا مبينا را پيدا کنم. پيامکی از بچه ها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتنم را بدهم. بايد فکر کنم که رفتنم فايده دارد يا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای «سلام ليلا جان» مبينا سرحالم می آورد. مادر تندتند دستش را خشک می کند و گوشی را می گيرد. عاطفه مادری چه وسعتی دارد. تجربه اش خيلی دلچسب است، حتماً. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبينا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آن ها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فايده ندارد. قبل از اينکه به اتاقم برسم مادر می گويد:
- ليلا اين لباسی رو که برای ريحانه خريديم کادو کن.
لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب.
- برای خانمت خريدن، سوغاتی مشهده. خودت کادو کن. اين قدر کاراتو رو دوش ديگران ننداز.
علی لبخندی می زند. اين روزها خيلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آيد... می نشينم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گويد:
- خواهر دلش به برادر خوشه. هميشه بند برادره. هر چند برعکسش خيلی درست نيست!
علی معترض می گويد:
- بابا اين چه حرفيه؟
و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را برمی دارد. خم می شود و آرام می گويد:
- ليلا! تو قُل ديگه مبينا نيستی. تو قُل منی. هيچ کس، هيچ وقت و هيچ جا نبايد بين ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط يه مدت صبر کن تا اين زندگی تازه رو پيدا و جمع و جور کنم.
من حرفی نزدم. اما انگار پدر ريشه ای را محکم می کند تا هر بنايی ساخت، ويران نشود.
می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتماً توی راه همه اش گل گفتند و گل شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آيد.
خستگی علی به من ربطی ندارد. بايد جواب درگيری ذهنم را بدهد... می نشينم کنار رخت خوابش و متکا را از زير سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت ميکنم عقب اتاق. نيم خيز می شود و می گويد:
- تو خوبی؟
- نه!
- معلومه.
- تا برام نگی صحرا کفيلی چی شد، نه از اتاقت می رم، نه می ذارم بخوابی.
دوباره صورتش جمع می شود. می نشيند و تکيه به ديوار می دهد.
- ديگه خبر ندارم. می دونم افشين درگير بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنيدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شريف. خبر ندارم.
- ايميلی، پيامکی.
- ايميلم رو که کلاً گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخريدم. از بچه ها شنيدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم نديدمش.
سؤال زياد دارم. اما صورت آرام علی را به هم ريخته ام. سختی ويران کننده ای را به سلامت گذرانده و آينده زيبايی هديه گرفته است. اين يک قرار است بين خالق و مخلوق.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_و_هشتم
با بچه ها قرار داشتيم و علی من و ريحانه را رساند به پارک. مادر هم شيرينی پخته بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هايی را که مبينا برايم فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. يکی از بچه ها گفت:
- واقعاً دستشويی شون شير آب نداره؟
صورت های بچه ها دو حالت داشت: يا از تعجب باز شده بود، يا از تصور آلودگی شان جمع شده بود.
- اين طور که مبينا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن.
جيغ هم زمان چند نفرشان می رود بالا که:
- ای چندش! کثيف! اه اه حالم بد شد.
ريحانه می پرسد:
- بو نمی دن؟ يعنی منظورم اينه که خب...
از تصويرسازی که ذهنم می کند خنده ام می گيرد.
تصويرسازی ها به بچه ها هم سرايت می کند. «صدسال تنهايی» گابريل گارسيا مارکز را برای بچه ها تعريف می کنم، جيغشان در می آيد. دو سه نفری خوانده اند. باهم صحنه های دستشويی کردن توی باغچه و گل و گوشه خانه، مارمولک خوردن شان، بچه دار شدن شان. آدم کشتن شان، تنهايی هايشان را تعريف می کنيم. حانيه می گويد:
- يعنی هرچی که ما هزار و چهارصد سال پيش ترک کرديم، اينا تا همين دويست سال پيش هنوز داشتن.
پلاستيک ميوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند:
کنارم گلبهار و عطيه نشسته اند. بچه ها دارند دوتايی صحبت می کنند.
- داره بی شعور بازی در می آره. نه به اون ظاهرسازيش، نه به اين افکار و اخلاق بدش.
- تو هم داری شلوغش ميکنی.
- اه ببين چه جوری پيام داده.
مشغول خواندن پيام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره داشته نداشته آن ها بحث می کنند. ياد کتاب های ارنست همينگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هيچ می رسند؛ يعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد.
عطيه می گويد:
- بچه ها رمان «دزيره» معشوقة ناپلئون رو می خوندم، تاريخ همين يکی دو قرن اخيره. سالی يکی دو بار بيشتر حموم نمی رفتن.
ريحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کيفم و می گويد:
- ولی خيلی عجيبه ها اينکه اين قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن.
گلبهار می گويد:
- خودش هم خيلی مغروره. همه چيز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشينم که مالکم باشه؟
سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گويم:
- ما هم اگر جنگ خارجی، تفرقه، تحريم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف همين کشورهای بی دستشويی حالا جلوتر بوديم. تازه خودشون می گن اگه تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سرپا شه. اگه جنگی بشه، بايد بيست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعيت درست. ما هر دو تاشو داشتيم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برين تو اينترنت بزنيد دستاوردهای ايران.
سارا که هميشه معترض است ميگويد:
- ليلا اينا راسته؟ يعنی دروغ نيس؟ شبکه های ماهواره ای که می گن ايران که از پيشرفت هاش تعريف می کنه دروغ می گه. همش تو سر ما می زنن. مسخره مون می کنن.
گلبهار به عطيه می گويد:
- اونم همين طوره. مدام تو سرم می زنه. مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه. جديداً دروغ هم می گه.
- يکي عين خودت. چرا ناراحت می شی؟
- الآن تو طرفدار منی يا اون؟
💌هر سفر،
شرایط خودش رو داره؛
توی سفر کربلا و پیادهروی اربعین هم
باید حواسمون باشه
به نکات مختلف و مهم راه...
❤👆 مثلا نکات بالا
شمام اگه تجربه ای دارین بگین
#اربعین
#الزاماتیکهبایدبدونید
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
مجموعه #استوری تحلیلی
🔴از ظهور تا سقوط مقتدی صدر (۱)
#اربعین
#عراق
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
مجموعه #استوری تحلیلی
🔴از ظهور تا سقوط مقتدی صدر (۲)
#اربعین
#عراق
🍃🌹▪️ــــــــــــــــــــــــ
ارتباط با ادمین👇👇👇
🆔@samenzeinab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Video from Sayeh
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_شصت_و_نهم
عطيه سکوت می کند، چون دارد تکه پرتقالی را که دستش داده ام، می خورد.
سارا رو می کند به من و می گويد:
- آره راست می گه. آدم حس می کنه چه قدر عقب هستيم. اونا چه قدر توی آسايش و رفاه هستن و احساس خوشبختی می کنن. همش آرزومه با يکی ازدواج کنم بزنم از ايران برم.
- می گم سارا جون وقت داری؟ يه برنامه دوست داشتنی برات دارم.
- وای جذاب باشه، رمانتيک باشد. صد ساعت هم وقت دارم.
- می گم پس برو يه رمان جذاب آمريکايی هست بخون.
- واقعاً؟ من عاشق ادبيات آمريکام.
سميه می پرسد:
- اسمشو بگو شايد خونده باشيم.
- آخرين پدرخوانده.
- حالا خلاصشو بگو تا بخريم.
- مال يه نويسنده آمريکاييه و خيلی ريز و جزئی نوشته.
سارا می پرد وسط حرفم:
- من عاشق جزئياتم هميشه.
صدای خنده بچه ها بلند می شود و عطيه يک خفه شو بی شعور حواله اش می کند.
- بعدش هم داستان تو قالب يک خانواده که چند تا پسر همه چيز تموم داره شروع می شه، اينا ثروت و قدرت براشون حرف اول رو می زنه. برای نگهداری خودشون از خريدن سناتور، کارمند اداره پليس و رشوه دادن، تا مثل آب خوردن آدم کشتن ابايی ندارند. کل قمار امريکا دستشونه و يک بساط عجيبی راه انداختند. هاليوود رو هم با سياستشون نشون می ده.
- اين فقط به درد استعداد خاص سارا می خوره.
همه می خندند. عطيه می گويد:
- بابا هيچ جای دنيا خبر جديدی نيست. فقط بس که از خودشون تعريف می کنند و ما خودمون مدام تو سر خودمون می زنيم فکر می کنيم اون جاها چه خبره؟ يه وسيله می خوای بخری می گن ايرانی نخر، خارجيش بهتره. الآن که ديگه می خوای بری بميری هم می گن مثل کابوی شجاع بمير.
ريحانه می گويد:
- شما تا به حال جنس خارجی نداشتين که خراب بشه؟
بچه ها می گويند:
- چرا داشتيم.
مثال ها سرازير می شود... نااميدی کلمه نيست. يک درد وحشتناک است. يک حالت روانی که اگر شديد بشود روح را به تنگنا و نابودی می کشاند. تا کنون شايد بارها شده بود که ناراحت شده بودم. اين قدر که ساعت ها نتوانم کار مفيدی انجام بدهم. حوصله ام پر کشيده بود و رفته بود روی شاخه درخت بی ثمر نشسته بود. اينجا با اين بحث و افکار بچه ها، دوباره اين حس به سراغم می آيد.
گلبهار می گويد:
- اولش خيلی عشق و عاشقی بود، حالا پشت و رو شده...
عطيه می گويد:
- خودت خرابش کردی، حداقل خرابترش نکن.
- خب چه کار کنيم؟
ريحانه می گويد:
- مردم ژاپن اگه جنسی توليد خودشون نباشه، اين قدر سراغ خارجی اون جنس نمی رن تا توليد کنن.
- مشکلمون همين بی عقلی مونه ديگه...
علی زنگ می زند. با بچه ها خداحافظی می کنم. احساس بدی پيدا کرده ام. بروم با فردوسی مذاکره کنم، يک توليد شاهنامه جديد داشته باشد برای خودباوری ايرانی ها. بد، خود را باخته اند. بايد تمام رستم و اسفنديار و ايل و تبار سپاه را بياورد وسط تا بتواند افکار مردم را بازسازی کند.