eitaa logo
#یاس نبی۷
49 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
179 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام: به احترام همه سر سفره می نشينم. کنار مادر پناه گرفته ام. هرچه التماس می کند نمی خورم. راه گلويم بسته شده است. به علی نگاه نمی کنم، اما متوجه ام که مدام نگاهم می کند. آخرش هم طاقت نمی آورد و غذايش را که تمام می کند ظرف غذايم را بر می دارد. مجبورم می کند که بلند شوم و همراهش بروم. آن قدر دور می شويم که آن ها را نبينيم. - ليلا امشب شب آخر زندگيته. حداقل آخرين غذاتو هم بخور که توی گينس ثبت کنند آخرين ناهار در کوه، آخرين نفس در منزل. - بی مزه چرا؟ - سعيد و مسعود می آن. قراره خونه ريحانه قايمت کنيم. از تصوير صورت سعيد و مسعود و عکس العمل شان خنده ام می گيرد. تهديد کرده بودند تا آمدن مبينا حق ازدواج ندارم. - بخند، بخند. آخ آخ حيف شدی خواهر خوبی بودی. هرچند که اگه قراره زن اين آقا مصطفی بشی همون بهتر که بميری. - علی حرف نزن که کتک دسيسه امروزت هنوز مونده. اگه تو نبودی، الآن اينقد در به در نبودم که چه کار کنم. روزم رو به اضطراب تموم نمی کردم. نگی که چی؟ کجا؟ کی؟ خيلی جدی می گويد: - من؟ من آدمی ام که پای کار و حرفم هستم. لبخند مرموزی می زند. - خداييش خوشت اومد چه برنامه قشنگی چيدم. مصطفی که خيلی کيف کرد. تو بد قلقی اذيت می کنی؛ والا پسر به اين خوبی... چشمانم چهار تا می شود. نکند برنامه امروز اصلش پيشنهاد مصطفی است. نزديک هستيم. پدر بلند سلام می کند و علی جوابش را می دهد. کنار گوشم می گويد: _ برنامه کوه پيشنهاد پدر بود. انتخاب کوه با من بود. بقيه اش هم به شما ربطی نداره؛ اما باور کن کنار مصطفی زندگيت رنگ خوشبختی می گيره. ببين نمی گم سختی نداره، اتفاقاً با مصطفی بودن يعنی سخت زندگی کردن، ولی آرامش و محبت چيزی نيست که بشه کنار هر کسی به دست آورد. علی می رود کنار پدر می نشيند. خيلی حواسم به زمان و افراد نيست. فقط نمی دانم چه می شود که پدر بلند می شود و مادر هم همراهش و می روند همان سمتی که من ظهر آن جا بودم. دقيقه ای نشده که علی کاسه تخمه به دست همراه ريحانه راهی می شود. با خنده به صورت ملتمس من نگاه می کند و محل نمی گذارد. مصطفی گلويش را صاف می کند و می فهمم که خنده اش گرفته، اما خودش را کنترل می کند. سرم را بالا می آورم. مصطفی سرش پايين است و دارد با انگشتانش روی رو فرشی می نويسد. دقت می کنم اما متوجه نمی شوم که چه می نويسد. وقتی سکوت مرا می بيند می گويد: _ باور کنيد من در هيچ کدوم از اين برنامه ها مقصر نيستم. واقعا که. ببين چطور اين دو نفر دارند زندگی من را به سرعت و نظم و چينش خودشان جلو می برند. _ من که باور نمی کنم؛ اما حالا که مجبورم حداقل سؤالامو بپرسم. انگار خوشحال می شود، زود می گويد: - اولی رو که باور کنيد وجداناً. دومی هم در خدمتم. صريح می پرسم. حوصله پيچاندن ندارم: - فکر می کنيد حرف اول و آخر توی خونه رو کی بايد بزنه؟ انگشتش از نوشتن می ايستد. چه عقيق قشنگی دستش است. می گويد: - بايد رو قبول ندارم. اول رو هم نمی دونم. آخرش هم يا زن می زنه يا مرد. اين هم شد جواب؟ - خب اگه توافقی در کار نبود و همسرتون سماجت کرد سر حرفش که به نظر شما درست نيست چی؟ گلويش را صاف می کند، اما حرفی نمی زند. صبر می کنم. جوابی نمی آيد. سرم را بالا می آورم، لحظه ای نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را رو به آسمان گرفته. پاهايش را هم جمع کرده و دستانش را دورش حلقه کرده است. آرام می گويد: - صبر کنيد چند جمله بگم شايد جواب تمام سؤال هاتون باشه. من زندگی رو يه گروکشی نمی دونم. اصلاً من من، تو تو رو قبول ندارم. زندگی مشترک يعنی اين قدر يکی بشيم که حتی عيب هم رو بپوشونيم. نه اينکه مدام بحث و جدل داشته باشيم. قرار نيست مايه زحمت هم بشيم و رقيب باشيم. خيالتون راحت، من اهل دعوا نيستم. همين الآن پرچم سفيدم رو بالا می برم. راستش زندگی مشترک برا من تعريف نوری دارد، نه درگير تاريکی شدن. حرف زدنش از صبح تا حالا عوض شده. تغيير موضع داده انگار. چه محکم از من و خودش حرف می زند. دلم آشوب می شود. نمی توانم يا شايد هم نمی خواهم حرفش را باور کنم. با ترديد می گويم: - من می ترسم از آينده ای که پر از سردرگمی و درگيری و اما و ای کاش باشه! حرفاتون قشنگه، اما... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام: امايم را درک می کند که از سر ترديد است. ليوان آبی می ريزد و بی تعارف می خورد: - زندگی يک فرصته. فرقی نداره. چه قبل از ازدواج چه بعد از ازدواج. از اول بودنش تا آخری که تموم می شه خيلی کوتاهه. خيلی حماقته که به هوسی يا تقليدی يا جوگيری و لجبازی و فشار ديگران تموم بشه و نهايتش هيچ باشه. به هر حال شايد انسان توی زندگی شوخی بکنه و گاهی به بازی و سرگرمی بگذرونه و دچار اشتباه هم بشه. من اين رو نفی نمی کنم، نمی گم آدم خوبی ام و بدی ندارم. نه اتفاقاً بدی های من يک فاجعه است، اما با زندگی شوخی کردن و باری به هر جهت و لذت طلبانه جلو رفتن، جهالت محضه. توی اين يکی دو سه باری هم که با هم گفت و گو کرديم، حرف هوس و خواهش نبوده، نه از جانب شما نه از جانب من. شايد با حرف آخری که می خوام الآن بگم شما فکر کنيد که من چه قدر... صبر می کند و مکث... حس می کنم حالتش از سکوت گذشته است. انگار دارد حرفش را مزمزه می کند و کمی تأمل... - شما شايد فکر کنيد که من عجول هستم، اما واقعيت اينه که من نظرم مثبت و خواهانم... چنان ذهن و دلم به هم می ريزد که ناخودآگاه سرم را بالا می آورم و نگاهش می کنم. از تکان خوردن ناگهانی من سکوت می کند و او هم نگاهش را بالا می آورد. لحظه ای نگاهم می کند. سيستم عصبی ام يادش می رود که عکس العمل نشان دهد. چشمم را می بندم و سرم را بر می گردانم. دنبال کسی می گردم تا به او پناه ببرم. نمی دانم چرا حس می کنم که بهترين کس پدر است و حالا من عطش حضورش را دارم. از دور دارند می آيند. مصطفی ليوان آبی مقابلم می گذارد. حالم دگرگون شده، ليوان را بر می دارم با دستی که می لرزد، آب را می خورم. عطشم برطرف نمی شود. هنوز نگاهم به آمدن پدر و مادر است که ميان راه می نشينند. نا اميد می شوم و سرم را پايين می اندازم. مصطفی ضرباتش را پياپی می زند و حالا که بايد سکوت کند، سکوت نمی کند. - البته من نظر خودم رو گفتم و براي اينکه شما نظرتون رو بگيد عجله ای نيست. هر چه قدر هم که بخواهيد صبر می کنم و اگر سؤالی هم باشه در خدمتم. سرم را به علامت منفی تکان می دهم. خودش می داند که چه کار کرده است؛ و مطمئنم که به عمد، نه به بی تدبيری اين ضربه کاری را زده است. دوست دارم که برود. همين الآن هم برود. حتی نمی توانم لحظه ای حضورش را تحمل کنم. درونم غوغا شده. بغض بی صدا آمده پشت گلويم خانه کرده است. دستانم را در هم فشار می دهم. خيلی زيرکانه بحث را از مجرای اصلی اش خارج می کند: - با چند تا از اساتيد بحثی داشتيم سر اينکه الآن نقش زن و مرد در زندگی دچار انحراف شده. خيلی بحث خوبی بود. همين بحث هم شد سرمنشاء اينکه چند تا از دانشجوها که توی اين بحث همراه بودند، سر انتخاب همسر تغيير ايده دادند و کلاً متفاوت انتخاب کردند. حالم بهتر نمی شود و نمی فهمم چه می گويد. کلماتش برايم گنگ است. کوتاه نمی آيد. - بحث سر اين بود که الآن نقش زن ها و مردها تغيير کرده و همين هم باعث شده که آرامش و شيرينی زندگی برای هر دو قشر از بين بره. از روحيات مرد و چيزهايی که اين روحيات رو زنده نگه می داره يا از بين می بره، طبق تجربه و علمی صحبت شد. مطمئن باشيد که اين ملاک ها بی پشتوانه و لذت طلبانه نيست. فقط اميدوارم که خودم خرابش نکنم. اين مصطفی لنگه پدر و علی است. دارم فکر می کنم که تنها درخواستی از خدا کردم چه بود: يکی مثل علی. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 ️در سایه فتنه و اغتشاش کومله و منافقین، نصب پرچم جعلی عناصر جدایی طلب وابسته به اردوغان و علی‌اف در ورودی شهرداری مشگین شهر 👁 حال ملت به وضوح ببینند هدف اغتشاشگران چیست؛ هدف آشوبگران تکه تکه کردن وطن است، هدف نابودی ایران و ایرانی است، همان هدفی که منافقین و کومله دوشادوش صدام خواهان آن بودند. 🇮🇷 هدف اینان ویران سازی ایران است. 📌 بازنشر کلیه مطالب جهت روشنگری عموم مردم ، با ذکر ، بدون ذکر منبع هم مجاز است. 🏴 @GhararGahShayeat
قصه ی شب 🌃
سلام: در تنهايی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برايم عکس هايی از فروشگاه های آنجا انداخته و فرستاده است. لباس هايی ساده و بی طرح و شکل و نوشته آنجا. هر قدر لباس های ما پر از تصاوير کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ريز و حروف انگليسی است، اينجا طبق قوانين روانشناسی، ساده و خوشرنگ است. مختصر برايش می نويسم: - «آخر آن ها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و اين ما هستيم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمريکايی برای خراب و فاسد شدن قرار داريم. ما بايد خراب شويم، چون اگر سالم بمانيم همه دنيا را آبادی مسلمانی می بخشيم.» مبينا با سؤال هايش درباره مصطفی، کلافه ام می کند و می نويسد: - «من که نديدم، ولی فکر می کنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه...» و يک شکلک خنده و زبان درآوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش می شود. * نگاه های سعيد و مسعود با نگاه های علی تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زيبا نيست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر و علی با سکوت سعيد و مسعود و من حالتی متناقض به خانه داده است. مسعود طاقت نمی آورد: - به شرطی دختر می ديم که حق خارج کردن و سکونت جای ديگه نداشته باشد. همين جا! پدر می خندد. تغيير موضع خارجه رفتن مسعود عجيب است. - من که هنوز جواب مثبت ندادم. اصلاً جواب رد می دم. خوبه؟ پدر در جا مخالفت می کند: - ليلاجان! شما به جای جواب رد، با اين دو تا درباره مصطفی صحبت کن. علی می گويد: - آقامصطفی. ذهنم تکان شديدی می خورد. من از آقا مصطفی برای اين دو تا حرف بزنم؟! جل الخالق... پدر می رود سمت اتاق. چند دقيقه ای نشده که با ساک کوچک هميشگی اش ماتمان می کند. مادر بلند می شود و قرآن و کاسه آب می آورد. اشک چشمانم را پس می زنم. ايستاده چايش را می خورد و سه پسرش را می بوسد. خودم را در آغوشش رها می کنم. کنار گوشم می گويد: - اون قدر دوستت دارم که نتونم بگم مواظب خودت باش. از آغوشش بيرون نمی آيم. موهايم را نوازش می کند و همراهش تا دم در می برد. سر مادر را می بوسد و چند لحظه ای کنار گوشش زمزمه ای دارد. همة گوش هايمان تيز شده است که بشنود. تقصير ما نيست پدر بايد ملاحظه کند، خانواده دارد نگاه می کند. قرآن را از دست مادر می گيرد و می دهد دستم. دستانم را بالا می گيرم تا پدر خم نشود؛ اما قرآن را که می بوسد باز هم زانو خم می کند. در نبود پدر، مادر تلاش می کند فضای گرفته و ساکت خانه را تغيير دهد. از سفر زيارتی که به سوريه داشته تعريف می کند. پانزده سال پيش را دارد به رخ حالا می کشد که سوريه ويرانه شده و مردمانش تمام آسايش و آرامش شان را گذاشته اند توی يک کوله پشتی و آواره شده اند. - معلوم نيست چند نفر از آدم هايی که ديده ام زنده باشند. - سوريه چوب کمکش به ايران رو می خوره. توی جنگ هشت ساله، کشوری که فضای هوایی و زمينی و امکاناتش را در اختيار ايران گذاشت سوريه بود. لبنان و فلسطين هم که هميشه پناهگاه مبارزين و آواره هاشون سوريه بوده. سعيد دارد به همراهش ور می رود و می گويد: - آهان پيداش کردم. بيا ببين چه جور شيعه ها رو سر می برن! جنگ عقيده است نه چيز ديگه. دنيا هم که خفه شده. مادر طاقت نمی آورد و می رود سمت آشپزخانه. غصه بزرگ که می آيد همه غصه های کوچک را می شويد و می برد. سعيد و مسعود يادشان رفته که با من سرسنگين باشند. هرچند که از پچ پچ های موقع خوابشان حدس می زنم که علی با آن ها صحبت کرده و قصه تمام شده است. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام: علی حسابی مخم را کار گرفته برای اينکه به مصطفی جواب بدهم. ديروز خيلی شيک و رسمی سه برادر و مصطفی با هم رفته بودند شنا و صفا. نيش سعيد و مسعود بعد از آمدنشان باز است و شمشيرهايشان غلاف شده است. کلاً قدرت بالايی در شست و شوی مغزی دارد. همه خانه يک طرف و من اين طرف. زندگی را بايد چه جوری ببينيم تا آخرش مثل شاهنامه خوش باشد؟ ورای تمام خواستگارهايی که نديده ام، پسرعمو و پسر دايی و پسر خاله ای که رد شده اند به مصطفی رسيده است. مصطفی واقعاً می تواند به من آرامش بدهد و فکر مرا متجلی کند؟ به اصرار علی تماس گرفته ام تا حرف هايم را بزنم و اين ها را با زبان بی زبانی می گويم. مصطفی می گويد: - من نمی گم که راه رو تمام و کمال درست می رم. نمی گم زندگی سختی نداره و بی مشکله. بيشتر هم اعتقادم اينه که هر کس بايد نفس خودش رو مديريت کنه تا اينکه بخواد طرف مقابلش رو کنترل کنه. در مقابل حرفش که غيرمستقيم به خودم بود، سکوت می کنم. دوست داشتم باب ميلم حرف بزند. نه اينطور. با خودکار کلمات را روی دفترم می نويسم. نفسم را آرام بيرون می دهم و می گويم: - من خيلی ها رو ديدم که قبل از ازدواج آرمان هایی داشتند، اما بعد از ازدواج از اون ها دست می کشند و بی خيال می شن. من از آرزوهام حرف نمی زنم، اما خيلی سخته که از آرمان هام بگذرم. اگه بگم شما همراهيم نکنيد ناراحت نمی شم هم دروغه؛ يعنی می دونيد... آرام زمزمه می کند: - من چه کار کنم شما دلتون آروم می شه که من همراهتون هستم، نه مقابلتون. من کنارتون هستم. ديگه حرفی ندارم که بزنم. مصطفی نفسی می گيرد. من هم چشم می دوزم به خودکاری که حالا تمام صفحه را خط خطی کرده است. نمی دانم کی و چطور خداحافظی می کنم. شب مصطفی پيام می دهد: - «من خيلی خانه گی نيستم؛ آن هم در اين حجم زياد کاری. نمی ترسيد از تنهايی، در راهی که انتخاب کرديد؟» سؤالش را چند بار می خوانم. فکر کنم به خاطر کارهای فرهنگی است که می کند و خيلی سرش شلوغ است. می نويسم: - «با تنهايی انس دارم. از ماندن و گنداب شدن بيشتر می ترسم.» جوابش می آيد: - «روح و روان محکم می طلبه...» صدای همراهم را می بندم و می نويسم: - «ندارم، اما طالبشم...» نمی دانم پايان اين حرف ها چه می خواهد بگويد. چرا تلفنی که صحبت می کرد نگفت؟ پيام می دهد: - «طلب جام جم کردن طاقت می خواهد...» - «توی مسير گاهی همراه وقتی خيلی عزيز می شه، تازه می شه مانع حرکت...» شکلک خنده می فرستد و جمله اش: - «خب من که جواب خودم را گرفتم. فراموش کردم بگويم برای ده روز دانشجوها را می بريم اردوی جهادی. حلال کنيد.» از زرنگی مصطفی و سربه هوايی خودم ناراحت می شوم! - «جواب به شما نبود به ذهن پر سؤال خودم بود.» با خودم در گير می شوم. اين حرف ها و باورها برای امروز و ديروز زندگی ما نبوده است. چشم به راهی و منتظر بودن ها در ادبيات دينی ما مهر و موم قباله مان شده است. قرار است ادبيات زندگی من هنوز بر پايه انتظار ادامه پيدا کند؟ يعنی من طاقت دارم تمام عشق و لذتم را يک جا نديده بگيرم و او را با دستان خودم از آغوشم جدا کنم. تازه می فهمم مادر من يک اسطوره است. بايد خودم را بسازم. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: خودم مانده ام آخرين نفر تصميم گيرنده. حتی سعيد و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفايی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختيار ذهنم درگير شده است. چرا من بايد روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟ موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نيست. می دانم که دوباره اين ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بيرون می زنم. مادر نشسته است و از روی کتابی يادداشت بر می دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه می روم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم. بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را می بوسم و لپم را جلو می برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نيشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم. می روم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بيند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد. - آتش بس، آتش بس! ببين چه کسی هم می گويد آتشبس! دزدی اش را می کند، خون و خونريزی راه می اندازد، تازه می گويد آتش بس! با حرص می گويم: - مسعود جان بيست صفحه مانده جلد اولش رو تموم کنم. بعد می دم بهت. فقط يه سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی؟ هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دوميش رو می خوای چه کار؟ - گفتم ناقص نباشه. قيافه اش آنقدر حق به جانب و جدّی ست که علی و سعيد را به خنده می اندازد. علی سرش توی گوشی اش است و سعيد قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به علی نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بيند می رود جلو و کتاب را می گيرد. جلد کتاب را نگاه می کند. - رمانِ چی هست؟ نه خير، امشب شب کتاب خواندن من نيست، دستم را ستون در می کنم و می گويم: - من از دست جنس شما به کی شکايت کنم؟ علی کتاب رو بده. کتاب را می گذارد روی ميز و مسعود می گويد: - سازمان ملل. - اون که خودش شريک دزده و رفيق قافله. - حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چيه؟ می روم سمت ميز کتاب را بر می دارم: - يک دانشجو که عاشق استادش، فيروزه، ميشه. خيالتون راحت شد؟ هرسه با هم می گويند: «اوه!» و تا بخواهم عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست اين سه تا. سعيد می گويد: - چشم بابا رو دور ديدی! چشمم روشن. مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گيرد و می گويد: - من مرده هر چی قصه عاشقي و تحوليام، جلد يک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم. و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته: - همين کتابا رو می خونی که نمی تونی به مصطفی جواب مثبت بدی. مصطفی هم شده چماق علی بالای سر من. - بابا تاريخيه! علی خيلی جدّی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. بايد منتظر بمانم تا خوابشان ببرد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
سلام: توی پارک منتظر نشسته ايم تا مادر بيايد. علی می خواست برای بچه های مسجد جايزه بخرد. همه را بسيج کرده بود تا دنبال جايزه بگرديم منتهی جنس ايرانی. الآن هر سه کارگر علی شده ايم. در هر مغازه که می گفتيم آقا جنس ايرانی داری، مثل يک موجود فضايی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کرديم در اين بازار وانفسا. چقدر تماس گرفتيم تا جواب داد و قرار است بيايد. سعيد با برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسايلی که خريديم. چهره های اين برادر های دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش هميشگی خيلی تو دل برو است. فرصت خوبی پيدا کرده ام برای اينکه سؤالاتم را بپرسم. - علی تو برای چی ازدواج کردی؟ مسعود می خندد. - تو چرا اينجوری سؤال می کنی؟ آخه کی می خوای ياد بگيری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای؟ همين خودِ بدجنست، منو مجبور کرديد و الآن گرفتار اينم که خودم اينجام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جايی می کند. مسعود تند می گويد: - اِ... برادر من تميز صحبت کن، خانواده اينجا نشسته. - نه اينکه تو خودت خيلی پاستوريزه هستی آقای خانواده! - من که مهم نيستم، اما بالاخره اين سعيد اهل هيچ حرفی نيست. من با اين حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم. ولشان کنم همين طور کَل کَل می کنند. - مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهيم بزنيم ها. می دونی منظورم اينه که شما مردا نگاهتون به زن چيه؟ زاويه ديدتون به خلقت و جايگاه زن رو می خوام. علی با ريشه های روفرشی بازی می کند. دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و می گويد: - اينکه جوابش سخت نيست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست. - يا شيخ می شود اين فقره را توضيح مفصل بر ما مرحمت کنی! مسعود ابرو بالا می اندازد و می گويد: - نه ای فرزند. ديگر اينقدر پيشرفته نيستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم ديگه. سعيد می گويد: - فکر کن اين سؤال رو نامزدت ازت بپرسه. - نامزد اينقدر پيشرفته نمی گيرم. اصلاً زن رو چه به اين حرفا. بعد هم صدايش را کلفت می کند: - ميگم زن برو چاييتو بريز! بچه رو ساکت کن! نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چايی ريزش. سنگی از کنار روفرشی بر می دارم و پرت می کنم طرفش. خم می شود و جاخالی می دهد و تند می گويد: - غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈