متاسفانه امشب در اخبار ۲۰:۳۰ در یکی از گزارش های خبری، در مورد ماهیت اصلی اغتشاشات تصاویر بسیار نامناسب از زنان برهنه پخش شد.
صدا و سیمای عزیز لازم نیست برای نمایش مشکلات جبهه باطل، از تصاویر نامناسب استفاده کنید اون هم در یکی از مهمترین بخش های خبری خودت.
برای رسیدن به اهداف الهی نمیشود از مسیر حرام و غیر الهی استفاده کنید.
تصویر پیام، بخشی از گزارش خبری پخش شده در ۲۰:۳۰ (سانسور رو خودمون انجام دادیم) است.
لطفا برای اعتراض به این حرکت نامناسب با ۱۶۲ تماس بگیرید و اعلام نظر کنید.
منتظر پیام های شما از برخورد دوستان روابط عمومی سیما و جوابشون هستیم.
#صدا_و_سیما
#مطالبهگری
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ #ولنگاری_پوششی، چه اثراتی بر قوهی شناختی آقایان و خانمها میگذارد؟
📍آخرین یافتههای #علوم_شناختی در باب حکمت دستور قرآنی پرهیز چشمچرانی آقایان و عدم خودنمایی خانمها
#حجاب
#روانشناختی
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
کنار ضريح می نشينم. اينجا راحت می توانم خيالم را کنترل کنم. آرزوهايم را دوست دارم، هرچند که فقط آرزو باشد و دست نيافتنی! چشمانم را می بندم. آرزوهايم مثل بادکنک هايی پر از گازند، که با باد بالا رفته اند و مرا هم با خود می کشند. دستم به نخ بادکنک هاست و بالا می روم. باد موهايم را پريشان کرده و من ملتمس و ترسان همراه بادکنک ها شده ام. آن بالا فشار زياد باد نمی گذارد چيزی را ببينم. لباس هايم دورم پيچيده و کفش هايم دارند از پايم در می آيند. دست های از موهايم مقابل چشمانم می افتد. می ترسم که نخ بادکنک ها را رها کنم. نگاهی به زير پايم می کنم و از ارتفاع زياد وحشت زده می شوم. چشمانم را باز می کنم.
- آدمی که با خودش صادق نباشد، ضرر می کند. نمی شود که بر اسب رؤياها سوار شوی و به تاخت بتازی به جايی که نيست. روح را نمی شود مثل صورت رنگ کرد. سبزه را سفيد، سفيد را برنزه قالب کرد. روح زشت را با صورت رنگ کرده نمايش دادن حماقت است.
سرم درد می گيرد. تلخی حقيقت دلم را می زند.
مصطفی گفته بود امروز تدريس دارد و بعد هم برای تحقيقاتش کلی کار. بعد از ساعتی، مادر را روانه خانه می کنم و می مانم. همراهم زنگ می خورد. علی است:
- بيا دم در يه چيزی خريدم پيشت باشه بخوری.
اگر نروم نمی رود و اجباراً تن به خواسته اش می دهم.
- قرار نشد گريه کنی! هنوز که هيچی معلوم نشده.
- همين برزخ از همه چيز بدتره.
- کلاس داره. زنگ زدم. يکی از بچه ها رفت پرسيد. به جای استادش تدريس داره. ليلا خواهش می کنم زود قضاوت نکن صبر کن. کاش با مامان می رفتی.
همراهم زنگ می خورد، همان شماره است. معده ام به جوشش می افتد.
- بله؟
- سلام عروس گلم. کلاسمون با استاد موسوی تموم شد. عکسشو برات فرستادم. ديدی که؟
- منظورتون از اين کارا چيه؟
- منظورم؟... منظورم واضحه که. چه طور نفهميدی؟ خودت رو انقدر خوار و ذليل نکن. مصطفی داره دورت می زنه. تا دير نشده بفهم.
علی همراهم را می گيرد. روی نيمکت می نشينم؛ اما حس می کنم که معده ام نمی تواند طاقت بياورد. می دوم سمت دستشويی. صورتم را با آب خنک می شويم تا کمی آرام بشوم. گوشه خلوتی روی زمين می نشينيم. مقابلم پر از سنگ قبر است؛ يعنی اينها که اينجا خوابيده اند روزگارشان همين طور پر درد و ناآرام بوده است.
- ليلا صبر کن مصطفی بياد.
مأيوسانه نگاهش می کنم.
- زنگ زدی؟
- جواب نمی ده مجنون...
سرم را تکيه می دهم به ديوار و زمزمه وار می گويم:
- چه قدر عمر خوشی ها کوتاهه علی...
با چشمان تنگ شده، نگاهم می کند:
- اينطور نگو.
- استادمون درست می گفت که غم شما همون قدره که شاديتون. هر چه قدر شاديتون بزرگ تر باشه، رنجی که از غمش می کشيد هم بزرگ تره.
ابروهايش درهم می رود. می خواهد کمک کند. خودش هم مانده که چه بگويد.
- نه ليلا اين جمله الآن برای شما نيست. شادی بد دنيا رو می گه. شاديای که تو رو از خدا دور کنه تبديل به غم می شه. شاديای که غفلت بياره. نه شادی ازدواج تو و مصطفی که اصل و پايه اش درست و برای خداست. اتفاقاً اونه که الآن دچار غم شده. شادی کاذب داشته حالا هم غم بزرگ. به خاطر همين هم داره خودش رو به آب و آتيش می زنه. مطمئن باش که مصطفی اهل هيچی نيست.
و بعد برای خودش زمزمه می کند:
- ليلاجان! باور کن وقتی که يه مشکل رو دائم ضرب در اتفاقات بعدی کنی؛ انقدر عدد بزرگی می شه که تا بخوای ساده اش کنی وقتت تموم شده. مادربزرگ گاهی که پاهای پدربزرگ را چرب می کرد و آرام آرام ماساژ می داد، می گفت:
- «سختی دنيا مثل اين دردا می مونه. اگه به موقع چرب کنی و دستمال ببندی زود برطرف می شه. نبايد بذاری کهنه بشه که درد سوارت بشه.»
پدربزرگ هم با بدجنسی می گفت: «نه خير باباجون! دستی که ماساژ می دهد هم مهم است. بايد اهل حق باشد، و الا دکتر زياد و نسخه زياد. شايد اين ماساژ دادن با درد همراه باشد، اما درمان کننده است.»
حالا مانده ام که اين اتفاق را سونامی ای بدانم که ويران می کند يا دستی که زندگی را ماساژ می دهد تا دردها را بيرون بکشد و آرامشی هديه بدهد.
- من نديدم، من باور نمی کنم.
سلام:
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
همراه علی زنگ می خورد. مصطفی است. هنوز هم برايش اسمی انتخاب نکرده ام. اشکم می جوشد؛ اما علی اسمش را گذاشته: برادر من. وصل می کند. صورتش جمع می شود. انگار قلب او هم درد را تجربه کرده است.
- سلام علی جان!
چه سرحال است. از کلاس به اضافه دختر خاله بيرون آمده است.
- سلام.
- جانم؟ ببخش سر کلاس بودم، اما الآن در خدمتم. خيلی تماس گرفته بودی. طوری شده؟
- چه کاره ای مصطفی؟
- طوری شده؟
اين را با مکث می گويد.
- تا کی کار داری؟
- می شه بگی چی شده؟
علیِ آرامِ هميشگی نيست. می ترسم از حالش:
- می گم تا کی کار داری؟
باز هم صبر می کند:
- تا شب، می خواستم يه خرده کارامو جلو ببرم؛ اما اگه لازمه بيام. قرارمو کنسل می کنم. فقط علی طوری شده. ليلا حالش خوبه؟
علی نگاهم می کند. دستم تير می کشد. به هق هق می افتم.
- صدای گريه کيه؟ علی حرف بزن خواهشاً.
- می تونی قرارت رو کنسل کنی؟
صدای مصطفی بلند می شود:
- بابا می تونم. می تونم علی. فقط تو رو خدا حرف بزن. صدای ليلاست؟ طوری شده؟ حرف بزن دِ لا مصب.
چادرم را بين دندانم می گذارم تا صدايم را خفه کنم.
- علی گوشی رو بده ليلا.
صدای علی تحليل می رود. همان طور که غمگين مرا نگاه می کند می گويد:
- ببين يه ساعت ديگه خونه منتظرتيم. بيا.
مصطفی به التماس افتاده است. نميدانم اين طوفان می خواهد چه کند با ما:
- علی قطع نکن. حداقل بگو ليلا خوبه؟ بگو چی شده؟ من تا برسم بيچاره می شم.
- ليلا...! ليلا خوبيش بستگی به حرف های تو داره، بيا ببينيم بايد چه کار کنيم؟
- ای خدا! علی قطع نکن. من الآن راه می افتم. فقط يه لحظه صدای ليلا رو بشنوم.
بی اختيار داد می زند:
- صدای ليلا رو؟ صدای گريه شنيدن داره آخه؟
و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گيرد و بلندم می کند. نگاه می کنم به گنبد امامزاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصميمم را بگيرم، متوسل شده بودم که از زندگی زمينی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمين گيرم کند. کجای شاديام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام؟ چه قدر اين غم تجربه اش سخت است. پدر مدام به من می گويد که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند.
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚السلام علیک یاحجته الله💚
مهدی جان!
سئوالی ساده دارم از حضورت ... من آیا زنده ام وقت ظهورت ...
اگر که آمدی من رفته بودم ... اسیر سال و ماه و هفته بودم ...ج
دعایم کن دوباره جان بگیرم ... بیایم در رکاب تو بمیرم...
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات ... بر جان و دل صبور مهدی صلوات.
#آغاز_امامت_حضرت_بقیة_الله_برهمه_شیعیان_مبارک
🍃💚🍃🌼🍃💚🌼🍃