eitaa logo
#یاس نبی۷
52 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
177 فایل
بیان وبررسی مسائل سیاسی روز و مهارتها و قصه های شب مارادر این کانال همراهی کنید 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ارتباط بامدیرکانال 👇 @M_chavoshi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت خانمهای محترم کلاس ورزش روزهای شنبه و دوشنبه و چهارشنبه صبح ها ساعت ۸ صبح مکان حسینیه مسجد شهدا جهت ثبت نام به این شماره پیامک بدهید ‏‪+98 913 640 4708‬‏ ممنون از همکاری شما بزرگواران
قصه ی شب 🌃
سلام: ✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام: سلام علیکم فراخوان جمع آوری دارو و لباس گرم نو و قابل استفاده ( دست دوم) مکان مسجد شهدا ( پایگاه خواهران) زمان: روزهای شنبه و سه‌شنبه ۹ تا۱۰ صبح و روزهای دوشنبه ۳ تا ۶ عصر جهت هماهنگی با شماره تلفن زیر تماس حاصل فرمایید ۰۹۱۳۲۳۲۵۸۴۷ ممنون از همکاری شما بزرگواران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
؛﷽ 🟣 راز صبر امنیتی نظام چیست؟ 🔻اجازه بدهید یک مرور بکنیم. از منظر امنیتی در مرحله استمرار اجباری آشوب هستیم. طرف طراح، در حال سوزاندن دسترسی‌ها و سرمایه‌های ۲۰ و گاهی ۳۰ ساله خود است، فقط برای اینکه بتواند آشوب را ولو یک روز بیشتر کش بدهد. ♦در شریف یک شبکه حداقل دو سه ساله خرج شد. در اوین شبکه بیش از ده ساله خود را سوزاندند. عبدالحمید در بلوچستان سرمایه ۳۰ ساله است. شبکه نفوذی در صداوسیما خیلی قدیمی بود. ولی برایشان مهم نیست. دسترسی‌ها را می‌سوزانند و شبکه‌ها را قربانی می‌کنند چون کابوسی بدتر از خاموش شدن شعله آشوب برایشان قابل تصور نیست. ♦قبلا نوشتم که موساد در هفته‌های اول موقعیت جامعه ایران را انقلابی ارزیابی کرده بود. اکنون کمی ارزیابی را تصحیح کرده. می‌گویند ایران در «آغاز» شکل گیری وضعیت انقلابی است. ♦طراحی این است که مستقل از هزینه، خیابان فعال بماند. تنها راه تحقق این هدف برای طرف طراح، وارد کردن نظام به «چرخه خشونت افزایشی» است.این بازی را جمهوری اسلامی از همان ساعت نخست خوانده بود. تا امروز جمهوری اسلامی در مقابل سنگین‌ترین فشارها برای برخورد شدیدتر مقاومت کرده است. ♦فقط در همین دو روز ۷ نیروی نظامی و امنیتی به شهادت رسیده اند. استفاده از ظرفیت انتظامی در خیابان، صرفا در حد پراکندن تجمعات برای جلوگیری از رخ دادن فجایع امنیتی است. استعداد امنیتی اصلی کلافه است که تا کی باید صبر کند. ♦از حیث تکنیکی و تاکتیکی شاید نقدهای جدی به مهارت‌های ضد اغتشاش وارد باشد اما از جهت راهبردی نظام عمدا به سمت سرکوب حرکت نکرده و نخواهد کرد. تصمیم گیران می‌دانند که باید شهید بدهند اما کسی نباید کشته شود. برای مردانی که کالجبل الراسخ چهل سال جنگیده‌اند خیلی سخت است. ولی خب این جنگ را هم باید بجنگند و این یکی قانون خودش را دارد. ♦در این روزها من از نزدیک دیده‌ام ذهن سیستم بیش از آنکه درگیر سرکوب باشد، درگیر اصلاحاتی است که باید بکند. بحث‌های بسیار پرحرارتی در جریان است که بخشی از جامعه دیده نشده و باید بشود. بدون یک برنامه اجتماعی، تدبیر امنیتی عقیم می ماند. از حیث شناختی هم در واقع با یک فیلم کارگردانی شده مواجهیم. در واقع خبری نیست. ♦آشوب درست و درمانی هم نیست چه رسد به انقلاب‌. صحنه هایی خلق می شود فقط برای اینکه ویدئوهایی از آن وایرال شود. طرف طراح امیدوار است نهایتا مردم تصمیم بگیرند بازیگر این تئاتر بشوند. منتها مردم فقط موبایل که نمی‌بینند. خیابان هم می‌روند و مشاهده شکاف عمیق میان نهاده شناختی و داده فیزیکی به آنها می‌گوید یک جای این کار می‌لنگد. حتی بسیار معترضان کمتر آشوب می‌کنند. ♦شیوه فعلی طرف طراح را ناگزیر به سمت خشونت بیشتر خواهد بود. چاره‌ای ندارد. انقلاب که نشده، ولی زخم باید زده شود. ضمن اینکه ویدئو لازم دارند و ماشین تحریک مردم بیکار بماند، می‌میرد. همچنان امیدوارند سیستم یک جا کنترلش را از دست بدهد و احساساتی شود. اما نخواهد شد. پیام رهبر انقلاب برای شهدای شاه چراغ یا تصمیم شورای تامین سیستان درباره فرماندهی انتظامی زاهدان را ببینید. دل، گرم ولی ذهن سرد است. ♦نهایتا طرف طراح می‌داند ایران ایستادن و تماشا کردن یا خوردن و پاسخ ندادن بلد نیست. یک جایی معادله منطقه‌ای و بلکه جهانی خواهد شد. در نقطه‌ای از مسیر قرار نداریم که بتوان به عقب برگشت. 👤مهدی محمدی
؛﷽ 🟣 میدونید چرا خانم معتمدآریا میتونه عربده بزنه و مادر مهسا باشه اما نمیتونه مادر آرتین باشه و سکوت میکنه؟ چون با لیبل مادر مهسا میتونه به بالا و پایین نظام فحش بده، ولی با لیبل مادر آرتین باید به اربابان سعودی و اینترنشنال فحش بده! 💬 پهلوانى
؛﷽ 🟣 شماها یادتان نیست سال ۱۳۸۸ هم که دانشمند هسته‌ای شهید مسعود را ترور کرد، عمله‌های مجازی موساد گفتند
؛﷽ 🟣 دستور حمله به رانندگان اسنپ صادر شد 👈 پس از اینکه در هفته های اخیر لیدرهای اغتشاشات از قبیل گلشیفته فراهانی، علی جوانمردی و.. تمام تلاششان را کردند مردم را تحریک به تحریم نرم افزار اسنپ نمایند، حالا آنان با منتشر کردن توییت های واهی به صورت علنی رانندگان اسنپ را تهدید به حمله کردند! ‼️ شایان ذکر است در سراسر کشور بیش از 3 میلیون راننده در بخش های مختلف اسنپ مشغول به کار است که لیدرهای اغتشاشات که مدعیان زندگی و آزادی این روزها، تمام عزمشان را برای بیکار کردن و فشار به آنان جزم کردند!
؛﷽ 🟣 سه دانشگاه ایرانی در فهرست رتبه‌بندی برتر جهانی 🔸بر پایه تازه‌ترین ویرایش رتبه‌بندی جهانی پایداری «کیو. اس.»، سه دانشگاه تهران، صنعتی امیرکبیر و شیراز در فهرست ۷۰۰ دانشگاه و مؤسسه علمی برتر جهان در زمینه توجه به توسعه پایدار قرار گرفتند .
؛﷽ 🟣 تروریست‌های رسانه‌ای و تروریست داعشی دو روی یک سکه اند
🔻ایران در حال مقابله موفق با یک جنگ ترکیبیِ اقتصادی، اطلاعاتی، دیپلماتیک، و رسانه ای است که ابعاد داخلی، منطقه ای و بین المللی دارد. این جنگ برای ایران زحمت ساز است، لیکن جمهوری اسلامی را از پای در نمی آورد. اهرمهای ایران در این جنگ اتکا به مردم و قدرت مانور منطقه ای و جهانی اوست. عبدالرحیم انصاری 🇮🇷 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه ی شب 🌃
سلام: ✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااام علیکم خانمهای گل. آدینه تون بخیر و خوشی. انشاءالله فردا شنبه ۲۱ آبان ماه ساعت ۹صبح با کلاس تفسیر سوره حمد ، از بیان شیوای استاد گرامی سرکار خانم‌مهدیه در خدمت شما عزیزان هستیم. به امید دیدار روی ماه شما خوبان
قصه ی شب 🌃
سلام: ✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... ✍️نویسنده: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••