فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای مادر کیان پیر فلک در خصوص شب تلخ حادثه .
من از بعد از واقعه هنوز گوشی ام را ندیدم و دستم نیست .
از پیج من سوءاستفاده شده و من اطلاعی ندارم .
قاتل باید شناسایی و اعدام شود .
من چیزی شعر نخونده ام
از پسر شهید من سواستفاده نکنید
پی نوشت ؛ ظاهراً صحبتها و مطالب دیگری هم هست که در حال بررسی است
@yavaransahebzaman
♦️ در سایه سکوت خبری؛ انفجار بمبی مهیب تلآویو را به لرزه در آورد
🔹 رسانههای رژیم صهیونیستی از وقوع انفجار بزرگ در اطراف تل آویو خبر دادند.
🔹 شامگاه جمعه وبگاه صهیونیستی "روتر نت" اعلام کرد در منطقه شارون در اطراف تل آویو صدای انفجار مهیبی شنیده شد.
🔹 رسانههای صهیونیستی از انتشار هرگونه خبری درباره عملیاتهای ضد اسرائیلی منع شدهاند، به همین دلیل جزئیات بیشتری از چنین حوادثی منتشر نمیشود.
استکبار باید منتظر فروپاشی خود باشد
حق به لطف خدا پیروز است
@yavaransahebzaman
🔴 یه موشک خرج اینجا کنید، به 24 ساعت نکشیده همه چیز به روال عادی بر میگرده.
(ساختمان هاکریا، قلب فرماندهی رژیم صهیونیستی)
┄┅══════┅┄
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 حال و هوای تماشاگران ایرانی در فاصله سه روز تا بازی ایران-انگلیس در دوحه
@yavaransahebzaman
ایران حرم است و حرمت دارد بر همه ایرانیان واجب است که قداست جمهوری اسلامی ایران حفظ شود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آخرالزمان نابود خواهی شد . اگر سواد رسانهای نداشته باشی...
@yavaransahebzaman
#سواد_رسانه_ای
#جنگ_رسانه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت هشتم»»
کمپ پناهجویان-اتاق 13
بابک و پونزده نفر دیگه در اتاق سه در چهاری افتادند که حتی نمیتونستند پاهاشون رو به طور کامل دراز کنند. یه نفر سرفه میکرد. یه نفر عطسه میکرد. یه نفر داشت جورابش درمیاورد و نمیدونست کجا بذاره. یه نفر انگار خمار بود و همش چرت میزد. خلاصه هرکسی در اوضاع اسفناک خودش غرق بود. چون همه مجبور بودند کف اتاق، رو موکت بخوابند و خبری از تخت نبود، امکان برخورد را بین اونا بیشتر میکرد و اوضاع خوبی برای هیچ کدومشون نبود.
بابک که داشت عصبی میشد از این وضعیت، رفت و یه گوشه نشست و به بقیه نگاه میکرد. نفس عمیقی که بیشتر شبیه آه بود از نهادش بلند شد. بغل دستیش سر صحبت باز کرد.
شاهین: اووووه ... چه خبره عمو؟ سوزوندیمون با همین آهت!
بابک با تعجب و چشمای گرد گفت: ببخشید داداش. حواسم نبود که تو حلق همدیگه نشستیم.
شاهین: وقتی آه میکشیدیم بابای خدا بیامرزم میگفت چِت کمه؟ نون نداری؟ لباس نداری؟ آب نداری؟ چته که آه میکشی؟
بابک یه نگاه به سر و وضع اونجا کرد و گفت: نه خدا رو شکر ... همه چی ردیفه ... اصلا شرایطمون در حدّ سنگ تمومه!
شاهین: کوچیک شما شاهینه ... اسم شما چیه؟
بابک: بابکم. کجا میخوای بری؟
شاهین: هر جایی به جز ایران!
بابک: چرا؟ واسه کار؟
شاهین: هی ... تقریبا ... تو چی؟
بابک: من چی؟
شاهین: تو میخوای به کجا برسی که اینجوری آه میکشی؟
بابک: منم هر جایی به جز ایران اما نمیتونم. همین حالاش دلتنگ خونمونم.
شاهین با پوزخند و در حالی که تکونی به خودش داد و روی کمر خوابید گفت: دل؟! مگه دلی هم واسه آدم میمونه؟
عصر اون روز، حوالی ساعت 4 و نیم از طریق بلندگو اعلام شد که همه در محوطه جمع بشن. همه در محوطه جمع شدند. زن و مرد و پیر و جوون و ایرانی و غیر ایرانی و...
صدایی که از بلندگو پخش میشد و با اونا حرف میزد میگفت: کلیه پناهجویان! همین حالا همه باید در محوطه جمع بشن. تکرارمیکنم: همه باید در محوطه کمپ دور هم جمع بشن و هیچ کس در اتاق ها و خوابگاهش نباشه.
بعد از اون صدا و دقایقی بعد، مردی نسبتا چاق که مسئول کمپ بود در لباس پلیس ترکیه با زبان فارسی فصیح برای همه صحبت کرد و گفت: سه روز پیش، سی و سومین دوره 45 روزه را تمام کردیم و همکارانم بعد از اینکه کلّ محوطه را تمیز کردند، از دیروز شماها را پذیرش کردیم.
وقتی اسم تمیز کردن محوطه توسط همکاراش آورد، بابک و بقیه یه نگاه به دور و برشون انداختند. دیدند تنها چیزی که به چشم نمیخوره، تمیزی و بهداشت هست. بیشتر به زندان های متروکی شبیه بود که از بس کسی توش نبوده، تبدیل به زباله دون شده!
مسئول کمپ ادامه داد: ما اینجا هیچ مسئولیتی در قبال اموال و وسایل شخصیتون نداریم. باید خودتون از خودتون نگهداری کنید. حتی اگر یکی از نردیکان و دوستان شما توسط خودتون از بین رفت و یا مشکل اساسی براش اتفاق افتاد، ما فقط مسئولیت بیرون بردن جنازه اون فرد از اینجا به عهده داریم. هزینه کلیه خدمات پزشکی در لحظه مراجعه به درمانگاهِ اینجا از شما گرفته میشه. ضمنا در طول این چهل و پنج روز حق بیرون رفتن از کمپ ندارید. حالا به هر دلیلی که میخواد باشه
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
محمد با چند نفر از همکارانش در جلسه بودند. محمد گفت: سعید درباره هتل اوتانتیک توضیح بده.
سعید گلویی صاف کرد و گفت: این هتل یه هتل کاملا بی حاشیه و معمولی هست و به خاطر اجناس و خدمات نسبتا ارزان اما با کیفیتش مورد استقبال خیلی ها قرار گرفته. حالا چه اهالی اونجا و چه توریست ها.
محمد پرسید: ینی مکان سرویسِ خاصی نیست؟
سعید: به نظر نمیرسه. چون بچه های اون ور تقریبا هیچ اثری از فعالیت سرویس خاصی در اون مکان ندیدند.
محمد: این چند روز مشاهده و گزارش خاصی از اونجا نداشتیم؟
سعید: جالبه که در بین عکس هایی که تا الان برای ما ارسال کردند تصویر سه چهار نفر داریم که کلا پاتوق اونا اونجاست و از عواملی بودند که گزارش وابستگی اونا به گروهک ها داشتیم. یه نفرشون در میدان تقسیم دکه داره و اصالتا اهل کردستان عراق هست اما بیست سال اونجا زندگی کرده. اسمی که با اون اسم میشناسنش «آذر» هست.
محمد: خب آذر که اسم کردستانی عراقی نیست. قطعا اسمش یه چیز دیگه است. اما چون میخواد ترکیه ای به نظر بیاد به خودش میگه آذر. اون سه نفر دیگه چی؟
سعید: اون سه نفر دیگه ایرانی هستند که سابقه حضورشون در ترکیه به ده سال هم نمیکشه. مثل مردی که الان عکسش در مانیتور میبینید به نام مستعار «آبتین»
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
مسئول کمپ ادامه داد: اگر به فکر آینده بهتر هستید پیشنهاد میدم با اِن جی اُ ها و یا کارشناسانی که به اینجا میان همکاری کنید. مخصوصا کارشناسان اروپایی که بعضیاشون از شرکت های معتبری هستند و میتونند شما را بعدا دعوت به کار کنند. و یا اگر دوره آموزش زبان و یا پول آفرینی گذاشتند شرکت کنید. فقط فکر خوردن و خوابیدن و زدن جیب این و اون نباشید.
محمد به بچه ها گفت: میخوام بیشتر درباره این بابایی بدونم که میگی دکه دار هست و پایه ثابت قرار مرارهای اینطوریه. شاید رابط باشه. میخوام بدونم چه کاره است. نکته دیگه ای هم هست؟
سعید گفت: چون کم کم داره مغرب میشه و وقت شام هست و بعضی دوستان هم بیرون بودند و فرصت خوردن ناهار نداشتند جهت آزار دوستان باید عرض کنم که فاکتور همه دیدارهایی که این یارو دکه داره با اون دو سه نفر ایرانی و افراد دیگه که دعوت میکردند اونجا و بهشون شام و ناهار میدن، یکی هست و منوی همشون بره کباب اعلی اوتانتیک می باشد.
وسط لبخند و نگاه های همکاران، محمد پرسید: ینی غذاشون در همه دیدارها تکراریه؟ مثلا این بابا رو دل نمیکنه هفته ای دو سه بار بره کباب کوفت میکنه؟
سعید گفت: بره کباب در همه فاکتورها ثابت هست وگرنه چیزای دیگه هم سفارش میدن. جسارتا قربان مثل اداره ما که نیستند...
اینو که گفت، خودش و بقیه زدند زیر خنده.
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
همون شب، در اتوتانتیک، عین سناریوی قبلی درحال تکرار شدن بود. آذر با یه نفر دیگه که جای قبلی آبتین نشسته بود، یه طرف میز نشسته بودند و یه نفر دیگه هم در حالی که داشت گریه میکرد، اون طرف میز بود. دقیقا جای قبلی بابک.
نفری که کنار آذر بود با لحن خیلی دلسوزانه و مهربانانه به اون جوون دلداری میداد و گفت: الان شام میارن و یه بره کباب مشتی میزنی تو رگ و حالت بهتر میشه. منم روزهای سختی مثل تو داشتم و سپری کردم. خدا خیلی دوستت داشته که آذر را انداخته سرِ راهت و پیدات کرده. برای اینکه یه کم استرست کمتر بشه و روحیه بگیری، این گوشی منو بگیر و به هر کی دوست داری زنگ بزن. اصلا نگران هزینه تماس و خرج و زمانش نباش. تا ما میریم دستامون برای شام میشوریم و برمیگردیم با دوست یا خانوادت یا حالا هر کی دوستش داری و برات مهمه حرف بزن و بگو جات خوبه. بگو دوستش داری و خیال خودت و اونو راحت کن. بذار شب خوبی هم برای تو باشه و هم برای اون. بگیر دوست من! بگیر هم وطن!
🔸🔹🔸🔹🔸🔹
هوا تاریک شده بود اما هنوز وراجی های مسئول کمپ تموم نشده بود. بابک که ردیف آخرایستاده بود و همه را میدید، به اطرافش نگاهی کرد. دید وسط جمعیت پناهجوها زنان و دختران تنها و یا دو نفر دو نفر کم نیستند. دختران و زنانی که بعضا توجه ماموران جوان و پرسنل کمپ را ناخودآگاه به خودشون جلب کردند. بابک دید که دو نفر از ماموران که هیکلی و زمخت بودند، به دو تا دختری که آخرای جمعیت ایستاده بودند و یه نفرشون داشت میلرزید، نگاه میکردند و میخندیدند.
ثانیه ای نگذشت که یکی از اون مامورها برای اینکه توجه اون دو تا دختر را به خودش جلب کنه، چراغ قوه لیذری کوچیکی از جیبش درآورد و آروم، جوری که تابلو نباشه، نورش را انداخت جلوی پای دخترا. اون دو تا دختر، برگشتند و به اون دو نفر نگاه کردند. اون دو تا مامورِ حرومی یه لبخند و چشمک به اون دو تا دختر بی پناه زدند. اون دختری که مریض بود، سرشو برگردوند و بی توجهی کرد. اما اون یکی دختر، که جوون تر و نادون تر از اون یکی بود، وقتی دوستش حواسش نبود، دو سه بار دیگه برگشت و به اون دو تا مامور نگاه کرد.
تا اینکه چند لحظه بعد، حال اون دختری که داشت میلرزید بد شد و به زمین افتاد. اون دو تا مامور فورا به طرف دخترا دویدند و قبل از اینکه بخواد حواس کسی به اونا جلب بشه، خودشونو به دخترا رسوندند و به بقیه هم اشاره کردند که کسی نیاد. همون حروم لقمه ای که نور چراغ قوه می انداخت، معطل نکرد و دختره رو بغل کرد و بلند شد و مثل گرگی که طعمه اش رو به دندون کشیده باشه، با خودش برد. اون یکی مامور هم دختر دومی رو که نگران دوستش بود دنبال سر خودش راهنمایی کرد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
قابل توجه همه عزیزانی که فکر می کنند نیروهای مسلح ما با اغتشاشگرا مماشات و سهل انگاری میکنه،
لطفاً متن زیر را با دقت مطالعه بفرمایند
📚نیروهای انتظامی-امنیتی مماشات نمیکنند
فقط مثل من و شما فکر نمیکنند و احساسی برخورد نمیکنند ، بلکه تمام جوانب رو در نظر میگیرند
سازمان پدافندی ، هوافضا ، نیروی دریایی
ستادی ، همه و همه در حال آماده باش هستند و دارند از داخل و همچنین مرزها محافظ میکنند که تنشِ خاصی رخ نده
🟣 اونوقت ماها داریم میگیم دارند مماشات میکنند
عادت کردیم از روی بی اطلاعی نظر بدیم که داره مماشات میکنه و اینمماشات باعث شده حادثه ی شاهچراخ رخ بده‼️😳‼️
🟡 دشمنان در یک شب ۱۲۰ حمله ی سایبری به زیر ساخت های ما انجام دادند که توسط نیروهای امنیتی خنثی شدند
🔴 از مردم عادی که توقع نیست
ولی جای تاسف هست که یه عده از خواص سرشناس دارند جو رو ملتهب میکنند و میگن نظام داره مماشات میکنه ‼️
آخه کدوم مماشات ⁉️
🟢 نظام داره امنیت آفرینی میکنه و برای امنیت آفرینی و جلوگیری از بروز جنگ داخلی
باید تمام جوانب رو سنجید
🔴 در طول شبانه روز ، صدها حمله ی سایبری انجام میشه که میخوان تاسیسات و پالایشگاه و پتروشیمی ها و ...رو نابود کنند که نیروهای امنیتی دارند خنثی میکنند
دشمن برای جنگ داخلی متمرکز شده ، یعنی برنامه داره تا کل خطوط هوایی ، زمینی ، ریلی ، آبی
و امثال اینها رو مورد حمله قرار بده
اسرائیل
آمریکا
انگلیس
فرانسه
آلمان
امارات
عربستان , علیه ایران به خط شده اند که جنگ داخلی رو رقم بزنند و تمام توانشونُ رو به کار گرفتند و دارند 《حملات ترکیبی》 انجام میدن ولی به لطف خدا و هوشیاری مردم تا این لحظه موفق نشدند و انشاالله نمیشن.
🟢 حالا شما بفرمائید که آیا ما باید با این کشورها بجنگیم و حملاتشونُ رو خنثی کنیم ؟ یا رو چهارتا بچه ی ۱۴-۱۵ ساله که جو زده شدند متمرکز بشیم⁉️
🟠 داعش و جیش الظلم در مرز مستقر شده و میخواد وارد مرز بشه و جنگ داخلی رو رقمبزنه
🟣آیا منطقی هست که سیستم جو زده بشه و احساسی عمل کنه و اعدام رو در ملاء عام انجام بده که منجر به تحریک یه عده توسط فرصت طلبان بشه و جرقه ی جنگ شهری زده بشه و گروهک ها این جنگ شهری رو به یک جنگ داخلی خانمان سوز سوق بدن ⁉️‼️⁉️‼️
🟡🟢🟣 اولویت اصلی نظام ، متمرکز شدن روی عوامل خارجی هست نه داخلی
《 اشداء علی الکفار ، رحماء بینهم 》
🟣 تا زمانی که عوامل خارجی 《 فتیله پیچ 》 نشن اوضاع همچنان ملتهب خواهد ماند....
🟡 اگه رو افراد فریب خورده ی داخلی متمرکز بشیم دشمن جری تر میشه و افراد بیشتری رو فریب میده و فرصت پیدا میکنه که جنگ داخلی رو رقمبزنه...
🟣 ولی ما داریم با دشمنان خارجی مقابله میکنیم که همچین فرصتی رو به دست نیاره
البته مطالبه برخورد با اغتشاشگران، خوب است ولی اینکه فکر کنیم این عزیزان در برخورد با اغتشاشگران مماشات می کنند یا به وظیفه شون عمل نمی کنند، اشتباهه.
🟡مطالبه کنیم ولی در نهایت به تصمیم نیروی امنیتی اطلاعاتی کشور هم اعتماد و اطمینان داشته باشیم.
#جهاد_تبیین
با واتساپ
https://chat.whatsapp.com/Ci5e2YuF7ELKEKWnCnnfTN
با ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
🔴 اون موقع که براشون صرفه داشت تا کمر خم میشدن 😏
نون به نرخ روز خورا
دم جنباندن علی دائی برای حسنک ملیجک
#حجاب #زن_عفت_افتخار #لبیک_یا_خامنه_ای
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حرف حق را از زبان حاج سعید قاسمی بشنوید
کسی که صدها برابر مدعیان، در این کشور به درد خورده و کار کرده، تهش هم بهش گفتند دیوانه و الان هم که حکم زندان برایش بریده اند!!
ما خواهان محاکمه، اخراج، پاکسازی و براندازی جریان منحوس اسلام آمریکایی، اشرافیت، رفاه گرایی در برابر محرومیت هستیم و تا این پاکسازی در دولت صورت نگیرد هیچ چیزی عوض و درست نخواهد شد !
با مدیریت فراجناحی . دولت موفق نخواهد شد
اگر گوش شنوایی باشد
#پاکسازی
🔰👇🔰🇯🇴🇮🇳🔰👇🔰
#جهاد_تبیین
با واتساپ
https://chat.whatsapp.com/Ci5e2YuF7ELKEKWnCnnfTN
با ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
هدایت شده از ریحانه بهشتی🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حکومت از #حجاب چه سودی میبرد؟
👌این کلیپ ۲دقیقهای را برسانید بدست تمام دختران و زنان ایرانزمین...
📍عبرت گرفتن از تجربه و شکست کشورهای غربی! سود یا ضرر در برهنگی برای حکومت؟!
📍افشای نامه محرمانه شاه ایران به پادشاه عربستان درباره مدرن شدن
📍۴۰۰هزار بطری مصرف روزانه آبجو تهران! ایران، در رتبه ۴ کاباره برتر دنیا!
🎙حجتالاسلام راجی
https://eitaa.com/joinchat/1539244258Cf3ae28dbe9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ مادرشهید امنیت که شیرینی شهادت فرزندش روتوزیع میکرد.
امان از دل زینب
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
📜 تصویرسازی
📌 باز هم با خون نوشتم خانه باید امن باشد.
🌹 اثر گروه هنری پلاکت
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب در مراسم وداع با شهید رضا زاده و زینال زاده بر خودم واجب دونستم این چند جمله رو به مردم بگم
شما هم نشر بدید تا به گوش همه مومنین برسه...
#سکوت_حرام
#جهاد_تبیین_واجب_شرعی
@yavaransahebzaman
شنبه ۱۴۰۱٫۸٫۲۸ روز تشییع ۳ تن از پیکر پاک شهیدان نظم و امنیت در مشهد کم نظیر ترین حضور مردمی را در خود دیده است .
درود بر ملت غیور همیشه در صحنه
با واتساپ
https://chat.whatsapp.com/Ci5e2YuF7ELKEKWnCnnfTN
با ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 🇮🇷🇮🇷 شنبه ۱۴۰۱٫۸٫۲۸ روز تشییع ۳ تن از پیکر پاک شهیدان نظم و امنیت در مشهد کم نظیر ترین حضور مردمی را در خود دیده است .
درود بر ملت غیور همیشه در صحنه
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/Ci5e2YuF7ELKEKWnCnnfTN
با ایتا
https://eitaa.com/yavaransahebzaman
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸#تقسیم۹ 🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت نهم»»
کمپ-دفتر پذیرش
زن و شوهری جوان به نام های شاپور و آرزو در حال صحبت کردن و چانه زدن با مسئول پذیرش کمپ بودند. شاپور وسط حرفاش با عصبانیت پرسید: چرا نه؟ اگر قرار باشه همه کنار هم باشن و تخت ما و بقیه به هم چسبیده باشه، شما جون و آبروی مردمو تضمین میکنی؟
مسئول پذیرش: نه من و نه هیچ کسی هیچ چیزو اینجا تصمین نمیکنه. مثل اینکه حواست نیست اومدی کجا! مگه اینجا هتل المپیک آنکاراست که ...
شاپور حرفشو قطع کرد و گفت: حداقل یه کاری کن که جای ما یه کنج دنج باشه یا مثلا اتاق شلوغ و پر از مرد و اینا نباشه.
مسئول پذیرش گفت: سن و سال من به اندازه پدرت هست. از چیزی که میگم ناراحت نشو ... اما اینجا برای دو تا دونه ساندویچ آدم میکشن چه برسه به .... (نگاهی به آرزو کرد که یه گوشه ایستاده و سرشو انداخته پایین) چه برسه به اینکه زنت هم جوونه و هم خوشکله!
شاپور با تندی گفت: حواست هست چی میگی پیری؟ درست حرف بزن!
مسئول پذیرش: من دلم برای مظلومیت این دختر سوخت که این حرفو زدم. گفتم که بیشتر مراقب خودت و زنت باشی. وگرنه من که امروز و فرداست که بازنشسته بشم و از این سگ دونی برم.
مسئول پذیرش یه برگه داد به شاپور داد و شاپور هم بدون خدافظی با آرزو اتاق را ترک کرد و رفت. اما چشمای مسئول پذیرش همچنان دنبال شاپور و آروز بود و سری به نشان تاسف تکون داد و به کارش ادامه داد.
مسئول پذیرش صدا زد: نفر بعد!
نفر بعد که یک مادر و دختر بودند، نزدیک اومدند و خودشون را معرفی کردند. معصومیت از چهره دختره میریخت.
مسئول پذیرش پرسیید: اسمش چیه؟ چند سالشه؟
مادر دختر گفت: اسم خودم؟
مسئول پذیرش گفت: نه ... دخترت.
مادر دختر: فهیمه. لال مادرزاد هست. 15 سالشه.
مسئول پذیرش پرسید: چرا اینقدر زرد شده؟ مریضی خاصی داره؟
مادر دختر گفت: مریضی خاصی نه ... ترسیده.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
تو اتاق 13 هر کسی به خودش مشغول بود. یه عده مرد دور هم داشتن ورق بازی میکردند. یه عده زن قهقهه میزدند و همدیگه رو دس مینداختند. بابک هم داشت با گوشیش ور میرفت و به هاکان پیام میداد.
هاکان پرسید: راحتی؟
بابک جواب داد: اصلا!
هاکان: عادت میکنی. فقط تلاش کن زنده بمونی. اگه کاری که میگم انجام بدی، راحت تر میگذره.
بابک: باید چیکار کنم؟
هاکان: تلاش کن یه مرد حدودا 40 ساله به اسم تیبو پیدا کنی.
بابک: چطوری پیداش کنم؟ نمیتونم که برم بگم فلانی را صداش کنین.
هاکان: شاید لازم بشه همین کارو بکنی.
بابک: خب حالا مثلا پیداش کردم. که چی بشه؟
هاکان: دیگه کلا با اون هماهنگ باش. خودش بهت میگه چیکار کن.
در حین پیامک های بابک و هاکان، شاپور و آرزو وارد اتاق شدند و سرگردان به این و اون نگا میکردند. شاپور با چشماش دنبال یه جا میگشت که خودش و زنش بتونن اونجا بخوابن و بساطشون پهن کنن.
شاپور دید اون ته جا هست. به آرزو اشاره کرد که دنبالش بره. همین طور که داشتن رد میشدند، مردها حرفاشون قطع میکردند و برمیگشتن و به آرزو نگا میکردند. نگاهای آزار دهنده و چندش آور.
از بابک هم گذشتند. بابک یه نگا به شاپور انداخت و یه نگا به آرزو کرد و دوباره برگشت سر گوشیش و به کارش ادامه داد.
شاپور و آرزو نشستند یه گوشه. متوجه نگاه های بد دیگران شده بودند. دیگران هم زیر لب با هم درباره زیبایی و جذابیت آرزو صحبت میکردند.
آرزو با صدای آروم و دلهره ای که داشت به شاپور گفت: شاپور من اینجا احساس خوبی ندارم.
شاپور که در حال باز کردن زیپ چمدان بود گفت: برگردیم پیش مادرم احساست بهتر میشه؟ روزی صد بار به خاطر زخم زبوناش گریه کنی بهتر میشی؟
آرزو گفت: من که چیزی نگفتم که اینجوری میگی. فقط از ترس و دلهره ام برات گفتم.
شاپور: جاش نبود. به جای این حرفا بگرد ببین شارژم کجاست؟
آرزو که تلاشمیکرد دلهره اش کنترل کنه اما نمیتونست پرسید: شاپور تا کی اینجا هستیم؟
شاپور با بی حوصلگی گفت: نمیدونم. دیگه اینو نپرس.
آرزو بغض کرد اما اشکشو خورد و شروع به گشتن در چمدان کرد.
دو روز گذشت. وقت ناهار بود که از بلندگوی کمپ اعلام کردند که: وقت نهاره. اگه مثل دیروز صف را رعایت نکنین و یا دعواتون بشه، از همینم خبری نیست. برای بار آخر میگم: اگه دعوا بشه و یا صف به هم بریزه، تا شب چیزی به کسی نمیدیم.
کم کم همه آماده شدند بروند بیرون و در صف غذا بایستند. بابک بیدار شد و یه نگا به گوشیش انداخت و آماده شد که بره تو صف. شاپور و آرزو هم رفتند تو صف.
حدود 400 نفر تو صف در دو ردیف ایستاده بودند تا غذا بگیرند. اینقدر صف بلند و شلوغی بود و صداها در سالن میپیچید که حوصله و اعصاب برای کسی نمیگذاشت.
زن و مرد و پیر و جوان و کودک و سیاه و سفید و ... قاطی هم ایستاده بودند و منتظر بودند که پنجره های تحویل غذا باز بشه و به اندازه یه کف دست نون و یه کاسه کوچیک آب خورشت بگیرن و بروند.
نگاه همه به پنجره ها بود که باز نمیشد. اون سالن پنجره به طرف هوای آزاد هم نداشت که هوا عوض بشه و بشه راحت نفس کشید. همه سفت و بی فاصله چسبیده به هم تا یه وقت کسی جاشونو نگیره و از بقیه عقب نمانند.
هر کسی زیر لب با خودش یه چیزی میگفت.
یه نفر میگفت: باز کن مادر لامصب!
یه نفر دیگه: خفت از این بالاتر. باز کن دیگه.
یه نفر دیگه: معلوم نیست دارن چه گهی میخورن که باز نمیکنن.
یکی دیگه: خب اگه غذا آماده نبود پس چرا گفتن بیایید تو صف؟ ینی چی؟
در همین اوضاع و احوال، یکی دو نفر خانم حالشون بد شد و افتادند رو زمین. چون فشار صف زیاد بود و با موج جمعیت، آدما جابجا میشدند، ده دوازده نفر افتادن روی اون دو تا خانم بیچاره. اونا که زیر دست و پا گیر کرده بودند، شروع به جیغ و فریاد کردند اما اینقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید.
سه چهار نفر از مسئولان کمپ دراتاق کنترل، اطراف یک مانیتور ایستاده بودند و به مردمی که روی هم افتادند نگا میکردند و با صدای بلند میخندیدند.
یکی از افسرا گفت: نگا کن. این پیرزنه داره خفه میشه!
اینو گفت و با دوستاش خندیدند.
یکی دیگه از افسرا گفت: له شد. دیگه با جارو هم نمیشه جمعش کرد.
تا اینو گفت، صدای قهقهه شون بیشتر شد.
یکی دیگشون گفت: نگا... نگا ... این پسره چه آدم عوضی هست. خودشو انداخته رو این دختره و بلند نمیشه. مثلا زیر دست و پا گیر کرده.
با گفتن و شنفتن این جمله، همشون مثل خر قهقهه زدند.
کسی که تو دوربین میدیدند داره له میشه فهمیه بود. فهیمه که زیر دست و پای اون پسر فرصت طلب و آشغال دست و پا میزد و داشت خفه میشد، بخاطر مشکل گویایی که داشت نمیتونست مادرشو صدا بزنه. پسره هم که فهمیده بود فهیمه لال هست، خیالش راحت بود که کسی متوجه نمیشه و تلاش میکرد همه چیزو عادی جلوه بده که مثلا زیر دست و پای بقیه است و نمیتونه بزنه به چاک. اما به خاطر اینکه خیالش راحتتر باشه، دستشو گذاشت رو دهان دختره تا فهیمه حتی نتونه صدا بدهو دستش رو دهان دختر زبان بسته بود و محکم فشار داد.
صدای مادر فهیمه در فضا گم شده بود و دنبال دخترش میگشت و مرتب داد میزد «فهیمه ... فهیمه» ولی پیداش نمیکرد. اما چشم دخترک معصوم، مادرش را میدید ولی نمیتونست به مادرش بفهمونه که اونجاست و داره زیر دست و پا خفه میشد.
درهمین اوضاع وحشتناک، افسر شماره یکی از افسرا که درحال کشیدن سیگار با پک بلند و عمیق بود گفت: وقتشه!
تا اینو گفت، افسر شماره یک در بیسیم گفت: شروع کنین!
ناگهان صدای سوت بلند اومد و درب کنار دو تا پنجره باز شد و 10 نفر با لباس پلیس ترکیه و با باتوم وارد شدند. جمعیتی که بهم ریخته بود، با دیدن این ده نفر، بیشتر بهم ریختند. اون ده نفر شروع کردند با باتوم، محکم به مرد و زن و پیر و جوان میزدند و همه را مثلا در یک صف مرتب میکردند.
اینقدر بی رحمانه و از چپ و راست به مردم کتک زدند که دو ردیف از آدمای خونی و کج و کوله با فاصله یک متر از هم ایستاده بودند و صف، تا دویست متر خارج از سالن کشیده شده بود.
وقتی کار اون ده نفر تمام شد و همه در صف ایستادند و کسی جرات جیک زدن نداشت، بابک که نفر ششم یا هفتم ایستاده بود و گوشه پیشونیش هم خونی بود، یه نگاه به پشت سرش و اطرافش انداخت ببینه چه خبره؟ که با صحنه وحشتناکی مواجه شد!
دید جنازه هفت هشت نفر رو زمین افتاده. ده دوازده نفر هم مجروح و بی حال، نای حرکت و تکون خوردن نداشتند و خارج از صف افتاده بودند رو زمین.
اما در بین همه اونا ...
جنازه فهیمه ...
خیلی مظلومانه ...
با چهره ای که کبود شده بود و مشخص بود ناشی از خفگی هست، به چشم میخورد.
مادره که یه گوشه افتاده بود، خودشو به زور روی زمین میکشوند و تا به فهمیه برسونه. وقتی چهره سیاه اون دختر مظلوم را دید و فهمید که خفه شده، تحمل نکرد و با جیغ بلند فریاد زد: «فهیمه!» و غش کرد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸#تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت دهم»»
کمپ پناهجویان-اتاق بازجویی
پسر جوونی روی صندلی وسط اتاق نشسته بود و دو تا پلیس ترکیه اطرافش میچرخیدند و اذیتش میکردند.
یکی از پلیسا گفت: تا حالا چند نفر اینجوری نفله کردی؟
پسر پرسید: کدوم نفله؟ از چی حرف میزنین؟
اون یکی پلیس گفت: همون دختره؟ که دستتو گرفتی جلوی دهنش و خفش کردی.
پسره گفت: من کسیو نکشتم. دختره کیه؟
پلیس اول: ما کاریت نداریم که اینجوری ترسیدی و دروغ میگی! اصلا بذار فیلمشو نشونت بدم که یادت بیاد.
پلیس دوم فیلم دوربین مدار بسته از لحظه خفه شدن فهمیه را براش پخش کرد. مخصوصا زوم کردند روی دستای پسره تا یادش بیاد که دختره رو اون کشته.
پلیس اول به چهره پسره زل زد و دود سیگارش تو صورت پسره خالی کرد و پرسید: بازم انکار میکنی؟
پسره که مشخص بود آدم شرّ و شوری هست، یه کم رفت تو لاک و سرشو این ور اون ور میکرد و مثلا محل نمیداد. پلیس دوم خنده ای کرد و پخش فیلم را متوقف کرد.
پلیس اول گفت: ما کاریت نداریم. اتفاقا از نظر ما کار بدی نکردی. تو پسر به درد بخوری هستی. میخوایم با یه نفر آشنات کنیم که شاید بتونه برات کار پیدا کنه.
پسره: من از کسی کار نمیخوام. اگه راس میگین، کارامو ردیف کنین که بتونم زود از اینجا برم.
پلیس دوم گفت: خواب دیدی خیر باشه. ما تازه تو رو پیدا کردیم. کجا با این عجله؟
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
شاپور کم کم با مردهای اتاق 13 داشت آشنا میشد. کلا آدم رفیق باز و بی مسئولیتی بود. به خاطر فرز بودن دستاش در جا به جا کردن کارت ها، دهن همه از بُردهای پیاپی شاپور در پاسور بازی باز مونده بود.
شاپور در حال جا به جا کردن سریع کارت ها میگفت: اینو داشته باش! آهان ... آهان ... اینم از این ... حالا بگو ... بگو ببینم چند چندی؟
دهن هموشون باز مونده بود. طرف مقابلش که یه مرد حدودا چهل ساله بود نمیدونست چی بگه؟ به خاطر همین، شکست خورد و شاپور پنجاه هزار تومنی که شرط بندی کرده بودند را برداشت و یه آبم روش!
شاپور با نخوت خاصی گفت: دیگه! نبود؟ کسی نیست جیگر کنه و بیاد جلو؟
آرزو تنها و غصه دار، یه گوشه نشسته بود و با حالت بی حوصلگی از دور به معرکه ای نگاه میکرد که شاپور راه انداخته بود.
بابک که حواسش به آرزو بود و فاصله زیادی هم با اون نداشت، همین طور که سرش رو گوشیش بود شروع کرد با آرزو حرف زد.
بابک پرسید: همیشه اینجوریه؟
آرزو که از این سوال تعجب کرده بود، نگاهی به بابک انداخت و جوابی نداد.
بابک گفت: منظورم همین معرکه گرفتنشه! کارش همین بوده؟
بازم آرزو حرف نزد و مثلا میخواست بی تفاوت باشه.
بابک ادامه داد: مردا همشون همینن. وقتی دورشون شلوغ میشه، یادشون میره که یه نفر از دور داره نگاش میکنه و دلواپسش هست.
معلوم بود که حرفای بابک رو مخ آرزو رفته ولی نمیخواد به رو خودش بیاره.
بابک گفت: قصد مزاحمت ندارم. خودمم آبجی دارم و از اوناش نیستیم که مخ کسی بزنیم. شما هم جای آبجی ما. اما این چلغوز واسه کسی سایه بالا سر نمیشه. از ما گفتن.
بابک اینو گفت و پاشد از اتاق رفت بیرون. آرزو هم از پشت سر به بابک نگاه کرد و با چشماش تا راهرو تعقیبش کرد.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
تو اتاق بازجویی، اون دو تا پلیس رفته بودند بیرون و اون پسره جلوی یه مرد جا افتاده حدود پنجاه ساله نشسته بود. اولش دوتاشون ساکت بودند و اون مرد زل زده بود به پسره و پسره هم معذب بود و به این ور و اون ور نگا میکرد.
مرده گفت: بیش از سه چهار بار فیلم شاهکارتو دیدم. خیلی آروم و تمیز و بی نقص. جوری که تو اون دختره رو کُشتی، هیچ عقابی طعمه خودشو خِفت نمیکنه! خوشم اومد ازت. برنامه ات چیه؟
پسره پرسید: برنامه چی؟
مرده گفت: برای رفتن از اینجا. بعد از اینکه اینجا تموم شد، قراره جای خاصی بری؟ کسی منتظرته؟
پسره گفت: برم یه گوشه تِلِپ بشم و یه لقمه نون دربیارم.
مرده پرسید: فراری هستی؟
پسره سکوت کرد و هیچی نگفت!
مرده گفت: خب ... گرفتم ... چیا بلدی؟
پسره: چیا میخوای؟
مرد: غیر از خفه کردن و کشتن مثل آب خوردن، دیگه چی تو چنته داری؟
پسره: حالگیر بودم.
مرد: فالگیر؟
پسره: نه جناب! حالگیر! آدمایی که شاخ شده بودن و برای بعضیا خطرناک بودند یه پولی میذاشتن کف دست ما و ما هم یه حال اساسی از طرف میگرفتیم.
مرد: مزدور بودی پس! خوبه. شغل پرهیجانیه!
پسره: آره اما نه وقتی که پولت دو برابر بدن ولی یه کلمه بهت نگن که اونجا دوربین مدار بسته هست و اگه روتو نپوشونی، کلاهت پس معرکه اس!
مرد: عجب! نامردا!
پسره: بی ناموسن. حالا کاری که گفتی چیه؟
مرد: من اسم کار آوردم؟!
پسره: نه ... اون دو تا ماموره گفتند.
مرد: آره ... حالا به اونم میرسیم. دوس داری هم پول خوب بزنی به جیب و هم اینجا بهت بد نگذره و هم بیرون از اینجا، یه شغل نون و آبدار داشته باشی؟
پسره: آره ... چرا که نه!
مرد: حتی شاید بتونم بفرستم ایران و اونجا کار کنی.
پسره: این که خیلی عالیه. چه کاریه حالا؟
مرد: گفتم که ... حالا میگم ... راستی اسمت چیه؟
پسره: نوکر شما نادر!
مرد: خوبه. نادر. اگه کاری داشتی بهم بگو. گوش به زنگ باش تا دو سه تا کار بهت بسپارم ببینم چند چندی؟
پسره: جسارتا اسم شما چیه؟
مرد: تیبو!
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
ساعاتی بعد، بابک و تیبو در حال قدم زدن با هم بودند. بابک تیبو را تازه پیدا کرده بود و طبق توصیه ای که هاکان کرده بود شش دونگ حواسشو داده بود به تیبو.
تیبو گفت: هاکان مرد بزرگیه. خیلی هم در کارش مصمم هست و با کسی شوخی نداره. همیشه تحسینش کردم. با اینکه حتی یکبار هم ندیدمش اما از انتخاب هایی که داشته و برام فرستاده و سفارششون کرده، معلومه که آدم شناسه.
بابک: آره ... چند روزی هم که پیش هاکان بودم، خیلی بهم خوش گذشت و...
تیبو: نمیدونم به چی میگی خوش گذشتن! اما شک نکن وقتی که داشته از تو پذیرایی و تر و خشکت میکرده، هم زمان داشته ده نفر دیگه رو هم شناسایی و آزمایش میکرده. همون لحظه داشته تو رو هم تست میکرده و برای مرگ و زندگیت در همون مرحله تصمیم میگرفته.
بابک: مرگ و زندگی؟
تیبو: آره ... مرگ و زندگی. بهت نگفت کسی که پاش برسه به خونه هاکان، دیگه راه برگشت نداره و مرگ و زندگیش وارد مرحله جدیدی میشه؟
بابک با لکنت گفت: آره خب ... حالا چه کاری از دستم ساخته است؟
تیبو: کار تو فعلا یه چیزه و چندان سخت نیست. اتفاقا خیلی هم بهت خوش میگذره و با مردم میپری.
بابک: چی هست حالا؟
تیبو: برو بین این مردم. بشین. بخواب. برو. بیا. عشق و حال کن. باهاشون ارتباط بگیر. دوست بشو. اما ... فقط حواستو جمع کن ببین کیا بهشون میخوره دستِ بزن داشته باشن؟ لات باشن.
بابک: اگه دعوا نشه، تشخیصش کار سختیه.
تیبو: خب راه داره. تشخیصش سخت نیست. بعضیا به خاطر اینکه لاتیشو پر کنن، سابقه دار بودنشون به زبون میارن. بعضیا هم الکی و دروغ میگن و خودشونو سابقه دار جا میزنن تا مثلا شاخ بشن. اینا هم به دردمون میخورن. لابد یه زمینه ای دارن که دوس دارن نشون بدن که لاتن! کلا ببین کیا تظاهر میکنن که خلافن؟ حالا یا واقعی یا الکی! مهم نیست. گرفتی چی شد؟
بابک: آره. همشونو میخواید؟
تیبو: برامون اونایی اولویت دارن که یه رگه هایی از شاه دوستی و ضد آخوندی هم داشته باشند. میگیری چی میگم؟
بابک: آره ... حله.
تیبو: میشه از حرفاشون و حتی فحشایی که میدن فهمید. مثلا بحث سیاسی بنداز وسط و ببین عکس العملشون چیه؟ فعلا لات و لوتای شاه دوست و ضد آخوند رو پیدا کن. تا بعد.
بابک: باشه آقا. از کی شروع کنم.
تیبو: از همین حالا. از همون اتاق 13 که هستی.
بابک: باشه آقا. رو چِشَم. فقط مَردا؟
تیبو: آره. زنا و دخترا با یکی دیگه است. تو کارتو بکن.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
📸دستان تو شب را درید...
🔹به مناسبت سالروز نامه تاریخی شهید حاج قاسم سلیمانی به مقام معظم رهبری درباره پایان سیطره داعش
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️روایت #نعمت_امنیت در ۶۰ثانیه
📍بدون امنیت نمیشود که نمیشود!
🧠⚔علوم و جنگ شناختی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
به ما بپیوندید👇
•❥🌼━┅┄┄
@yavaransahebzaman