eitaa logo
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
896 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
44 فایل
༻﷽༺ حضرت‌‌زهرا(س) : خدایا مرا در راهی خرج کن کھ مرا برای آن آفریدی :)🌿 ـــــ کپی آزاد ـــــ ارتباط با ادمین :yazahraaa31@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹: "طور؎تلاش‌ڪنید کہ‌اگرروز؎ . . . (عج)فرمودند یڪ‌سربازمتخصص‌میخواهم بفرمایند،فلانـی‌بیاید . . . سرباز؎کہ‌هیچ‌ڪارایی‌نداشته‌باشہ، بدردآقانمی‌خوره ..!" أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
🍒بسم الله الرحمن الرحیم🍒 داستان ملقب به ابولعاص 🥯نویسنده ملیکا ملازاده🥯 #پارت_یازده یک لحظه ابولعا
🌭بسم الله الرحمن الرحیم 🌭 داستان ملقب به ابولعاص 🥣نویسنده ملیکا ملازاده🥣 شما عموزادگان یا دایی زادگان یا یک تن از عشیره و فامیل خودتان را کشته اید و بعدها برای همیشه نمی توانید در روی هم نگاه کنید، پس بیایید و به مکه برگردید و کار محمد را به سایر اعراب واگذارید، تا اگر بر او پیروز شدند که مقصود شما حاصل شده، و اگر او بر آنها فایق آمد به شما زیانی نرسیده است! 🍚 حکیم به سمت ابوجهل رفت همه او را می شناختند کسی که سمیه و یاسر مسن را به بدترین شکل ممکن به جرم مسلمان بودن نابودشان کرد وقتی به ابوجهل رسید او را دید که زره خود را از میان بار ها در اورده است و اماده پوشاندن است به سوی او بازگشت. - ای حکیم آماده نبرد با محمد شده ای؟ حکیم گفت که عتبة او را به سویش فرستاده و حرف های او را گفت: 🍥 - «انتفخ سحره » عتبة ترسیده است، و با دیدن محمد و اصحاب او ریه هایش باد کرد (و وحشت او را گرفت) ما که هرگز برنمی گردیم، این عتبة است که چون دید محمد و پیروانش لقمه ای بیش نیستند و پسرش نیز جزء لشگریان محمد است به فکر پسرش افتاده و از ترس کشته شدن او می خواهد ما را برگرداند؟ بعد نگران به لشگر قریش نگاه کرد که احتمال داشت ترسیده باشند تصمیم گرفت برای تحریکشان کاری کند برگشت سمت یکی از افرادش. 🍨 - به سوی عامر بن حضرمی برو و از طرف من به وی بگو این هم سوگند تو (عتبة) است که می خواهد مردم را به مکه بازگرداند در صورتی که اکنون وقت آن رسیده که تو انتقام خون برادرت را از این مردم بگیری! نقشه وی جواب داد و هنگامی که عامر سخن ابوجهل را شنید از جای خود برخاست و سر خود را برهنه کرد انگاه فریاد زد: 😡 - آه! برادرم عمرو . . . آه! برادرم عمرو . . . (آه که خون عمرو پایمال شد . .). خون دیگر قریشان به جوش امد و سخنان عتبه کارایی خود را از دست داد عتبه نیز هنگامی که دانست که ابوجهل او را ترسو خوانده است دل آزرده شد و گفت: - به زودی خواهد دانست که من ترسو هستم یا او. 🥪 او فهمید که راضی کردن دوباره قریشان از او بر نمی آید پس به دنبال کلا خود برای خود رفت.اولین را امتحان کرد اما برای سرش اندازه نبود او سری بسیار بزرگ داشت پس به دنبال کلاهخود دیگری رفت اما هیچ کلاهخودی برای او اندازه نبود به ناچار پارچه ای بر سر خود بست و اماده نبرد شد.جنگ شروع شد سپاه مسلمانان حتی از اونی که عمر می گفت قوی تر و پر انرژی تر بودندقریشیان نمی دانستند که نیرویی خداوند به ذهن و چشم انها عطا کرده که عدد بسیار قریشیان در نگاهشان هیچ بود ذهنیتی که حتی تا کنون روانشناسان نفهمیدن که چگونه ذهن می تواند نفرات را در مقابل چشم کم نشان دهد. 🥗**از این قسمت قلم نویسنده**🥗 در میان آنها علی بود که بیش از دیگران خود نمایی می کرد. هر شمشیر که بر شمشیرش برخورد داشت به عقب پرتاب می شد و هر شمشیری کزو به سوی شخصی می رفت وی را بر روی زمین می انداخت. اتفاق عجیبی افتاد که باید آن را از معجزات دانست، که اگر چنین نکنیم در حق خداوند ظلم کردیم، سپاه کوچک مسلمانان بر قریشیان پیروز گردید و نفراتی را اسیر گرفتند که ابولعاص جزئی از آنها بود. 😟 - ای ابولعاص! برو و به پدر زن خود التماس کن تا ما را رها سازد. ابولعاص با نگاهی خشمگین به سمت مرد برگشت. - وای بر تو که غیرتت را بر باد داده ای! به این زودی جای زده ای؟ - جای زده ام؟! می گویند او هر که را اسیر بگیرد مثله مثله می کند. ابولعاص قهقه ای زد. چند نفر از مسلمانان و پیامبر (صلی الله) که مشغول رسیدگی به امو ر اسیران و غنایم بود به سمتش برگشتند. بی توجه به آنها به پاسخ مرد را داد: 🍛 - او زمانی که خود را مسلمان و فرستادِ خدایش نمی دانست آزارش به مورچه ای هم نمی رسید، چه برسد الان که می خواهد خود را آینه خدایش نشان دهد. به آرامی ادامه داد: - نگران زینب هستم؛ نکند قریشیان او را بجای پدر خود آزار بدهند! علی به سمت اسیران امد و نگاهی بهشان انداخت سپس گفت: - گمان می برم تشنه هستند؛ به آنها آب دهید و زخم هایشان را مداوا کنید. 😍 بعد به سوی پیامبر <صلی الله> رفت. پیمبر (ص) دستش را به سوی علی <علیه السلام> دراز نمود و با حلقه کردن بر دور شانه اش او را در آغوش کشید. علی نیز شونه  رسول خدا<صلی الله> را بوسید. بعد از مداوا و  یاری رساندن به اسیران، آنها را به خانه ای که به عنوان زندان برایشان در نظر گرفته بودند بردند. جمعیت کلافه با یکدیگر سخن می گفتند.  تلاش می کردند این واقعا را بسیار بزرگ ندادند، اما مگر  می شد!
🍩بسم الله الرحمن الرحیم 🍩 داستان ملقب به ابولعاص 🍪نویسنده ملیکا ملازاده🍪 لشکر قریشان با حالی داغون به شهر رسیدند. زینب  نگران در خانه خود به راز و نیاز با خداوند یکتا مشغول بود هنگامی که صدای ناله و شیوه و فریاد را بجای سرور و شادکامی شنید از جای خود بخواست چندی به نواها گوش فرا داد شاید اشتباه شنیده باشد اما هنگامی که مطمئن شد، لباسی مناسب بر تن کرد و به بیرون دوید.  لشکری خونین و افسرده و زن هایی که به سر و صورت خود می کوفتند را نگریست و سرش را بالا برد و گفت: 🍮 - شکر خداوند یکتا را باد! آمد به داخل خانه برگردد که صدایی مانع اش شد. - ای لعنت خدایان بر تو و بر پدر تو ای زینب! زینب لبخند کوچکی زد و بی توجه به حرف زن در خانه را باز کرد که اینبار دیگری گفت: - فکر نکن که تنها همسران ما مرده یا اسیر شده اند و ما سیه بخت شده ایم، ابولعاص را نیز پدرت به اسارت گرفته است. زینب به سرعت به سمت زن برگشت زن با چشم های تیز خود به زینب نگاه کرد. 😠 - مردهای ما به زودی پدر و همراهان پدرت را به گور خواهند سپرد. زینب پوزخندی زد. - شما به مردانتان امید داشته باشید و ما به خداوند یکتا. حرفش به انتها نرسیده بود که زنان به او حمله گشتند و حتی مردانی که توانایی شرکت در جنگ را نداشتند حرص خویش را با تازیانه زدن بر تن زینب  خاموش کردند. غلامان  کار ابولعاص را تمام شده می دانستند پس خود را ضامن درد  خانم خانه نمی دیدند و وی به تنهایی خود را از دست آنها رهانید و تن خونینش را بر کف خانه انداخت. زمانی گذشت زینب در میان طعنه های مردم شهر و نگرانی برای همسرش شب را به صبح می گذراند تا روزی قاصدی آمد و گفت که (محمد حاضر است برای آزادی اسیران فدیه بگیرد) 🎂 زینب با شنیدن این سخن لحظه ای فکر کرد سپس به سمت سرای خود  فدیه هایی آماده کرد اما گمان برد که آنها برای آزادی ابولعاص کم است پس بر سر جعبه جواهراتش رفت نگاهی به آنها انداخت و عزیز ترینشان یعنی گردنبدی که مادرش خدیجه در زمان عروسی اش به او داده بود را برداشت و در مقابل نگاه خود گرفت سپس آن را در چنگ فشرد و به بیرون رفت تا ببیند چه کسی فدیه ها رو می برد. 🍯+++🍯 پیامبر <صلی الله> در حال بررسی فدیه ها بود که  گردنبدی آشنا حواسش را به خود برد. دست پیش برد و گردنبد را برداشت.  مگر می توانست جان را فراموش کند! مگر می توانست چهره خوشحال همسر عزیزش خدیجه را فراموش کند! مگر می توانست چهره زیبای دخترکش را با  آن  بزک دوزک فراموش کند! اشک در چشمان پیامبر (صلی الله) حلقه زد. خدا می دانست چقدر دلش برای دخترش تنگ گشته  و نگران حالش بود. 😥 کم کم حجم چشم های زیبایش جایی برای اشک نداشت و قطره ای به آرامی پایین ریخت و قطره دیگر... آنهایی که اطراف او بودن با تعجب به اشک هایش نگاه کردن یکی شان گفت: - یا رسول خدا؟ چه شده است؟ چه اشک شما را در آورده است؟ پیامبر خدا (ص) رویش را برگرداند تا اشک هایش آنها را آزار ندهد. دیگران که با شنیدن این سخن به نزدیکی پیامبر (صلی الله) آمده بودند به گردنبد در دستان ایشان نگاه کردند یکی شان گفت: 🍰 - این گردنبد را می شناسم؛ این را خدیجه در زمان پیوند ابولعاص و زینب داده است. دیگران که موضوع را فهمیده بودند همدیگر را نگریستند یکی شان آرام گفت: - و زینب آن را برای آزادی شویش فرستاده! غم نه تنها در چشم های پیامبر خدا (ص) بلکه در چشم های همه نو نو می زد یکی شان گفت: 😊 - یا رسول! این را به دخترک باز گردان و شوهرش را نیز آزاد گردان. پیامبر خدا (صلی الله) به مرد جوان خیره شد دیگری گفت: - راست می گوید ما را به گردنبد زینب نیازی نیست. بخاطر خدا و پیامبرش آن را به او می بخشیم. پیامبر (ص) اشک چشم هایشان را پاک کردند و گفتند: - اگر این را شما می گویید باید از دیگر مسلمانان نیز بپرسیم که آیا حاضرند از حق خود بگذرند. تمامی مسلمان ها پذیرفتند پیامبر (صلی الله) فرمان دادند: - ابولعاص را پیش من بیاورید.  🧁 سپس خودشان به سوی سنگی رفتند و بر روی آن نشستند. دو نفری به سوی خانه ای که اسیران در آن بودند رفتند و در را گشاییدن. قرشیان با باز شدن در از جا پریدند. از اسارت خسته شده بودند و با یاد آوری عذابی که به محمد داده بودند، شب را با وحشت از انتقام به صبح می رساندند. یکی شان پرسید: - چه شد؟! آیا ما را آزاد خواهند کرد؟ مرد اول به ابولعاص نگاه کرد. -  به همراه ما بیا. رو به مرد سوال کنند کرد. -آری فدیه ها رسیده است و به زودی شما را به مکه خواهیم فرستاد. 🙂 بعد دوباره به ابولعاص نگاه کرد. - پس چرا نمی آیی؟
- خُدآیا هیچ بَندِع ایُ اُنقَد خآر و ذَلیلِش نَکُن کِح فِک کُنِح بآ آیفون داشتن شاخ میشح /:
" و اَنتَ اَولی مَن رجاهُ " و تو از هرکسے کہ مے توان بر او امید بست، سزاواز ترے🍉 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
ִֶָ. آرزوهایت را یک جا یادداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه! خدا فراموش نمیکند، ولی تو یادت میرود چیزی که امروز داری، آرزوی دیروزت بوده است. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺سخنرانی استاد عالی ✍️موضوع: ذکر کارساز و اجابت‌کننده توسل له حضرت زهرا سلام الله علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا