•↜ #تلنگࢪانہ🌱🐾.
دقتکردیوقتےشارژِگوشیت ؛
درحالتِاخطارِچقدرسریعمیزنیشبہشارژ؟!
الانهم؛زمانِغیبت؛توحالتِوضعیتقرمزه‼️
بایدسریعتقواتوبزنیبہشارژ(:🍃
#گمنامـــــ🍃
@yazahra213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانی که
همه ی شرایط گناه براش
فراهم بود‼️‼️‼️
#ماه_رجب
🦋•|@yazahra213
.
حجابتـان را
مثل حجـاب حضرت زهرا (س)
رعایت ڪنید
نہ مثل حجاب های امروز
چون این حجـاب هـا
بوی حضرت زهـرا (س) نمیدهد.
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🌼•| @yazahra213
🌷 آیتالله بهجت (ره) :
🌿 هر روز سعی کنید یک حدیث از کتاب #جهاد_با_نفس را مطالعه کنید و سعی نمایید به آن عمل کنید ؛ بعد از یک سال خواهید دید که حتماً عوض شدهاید ؛ مانند دارویی که انسان مصرف کند و بعد از مدتی احساس بهبودی میکند.
☘ اسماعیلبنسهل گوید : به خدمت امام جواد (علیهالسلام)نوشتم : به من چیزی بیاموز که هرگاه آن را بگویم در دنیا و آخرت با شما باشم.
✍ حضرت با خط شریف خود _ که آن را میشناختم _ نوشت : سوره مبارکه #اناانزلناه را زیاد تلاوت کن و دو لب خود را با گفتن #استغفار تَر کن.
📚 وسائلالشیعه، ج۱۶، ص۶۹
@yazahra213
اعمال ۴۰ ساله ما کجاست؟.mp3
592.4K
#سخنرانی
اعمال چهل ساله ما کجاست⁉️‼️
کو؟؟؟؟
نماز انسان ها رو به معراج میبره
ما چیکار،کردیم بعد از چند سال به اینجا نرسیدیم.
#علامه_مروجی_سبزواری
#ماه_رجب
@yazahra213
✨محبان حضرت زهرا(س)✨
مجنون القمر: ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@yazahra213
بہامید
روزۍ ڪہ
متن تمام روزنامہها🗞
یڪ جملہ باشد
و آن:
"مهدۍ(عج) آمد"
#ماه_رجب
@yazahra213
#بسم_الله
وَمَا كَانَ رَبُّكَ نَسِيًّا ...
و پروردگارت هیچگاه فراموشكار نبوده است ...
64 مریم..
🌱خدایا..
همین که تو یادت میمونه کافیه..
همه چی غیر خودت از بین رفتنیه..
#آیه
#ماه_رجب
@yazahra213
#ابالفضلیها_بخونند
🍃🌸🍃
.
صد شڪر ڪه قسمٺ شده هر صبح بگیریم
مـــــا اذن نفـــــس از پسرشاه نجفــــ را...
#یاعباس
@yazahra213
•☘•
●
•
-۳چیز را سرلوحه کارتان قرار دهید؛
➊همـــراه با قـــرآن باشــید و از
قــــــــــــــرآن جـــــدا نشـــــوید.
➋نــــماز #شــب را ترڪ نڪنید.
➌نــــماز را #اول وقت بخـوانید.
آن مـــرد الهی در ادامه فرمـودند:
مواظب شـیطان باشید ڪه برای
فـــــریب دادن هر انـــسانی
آمـاده و محیا است...!
+آیتاللهکوهستانی'ره'🖐🏼
•
#ماه_رجب
•☘•
@yazahra213