eitaa logo
نسیم طراوت 🍃
600 دنبال‌کننده
690 عکس
393 ویدیو
18 فایل
☫ ﷽ ☫ «أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» موسسه فرهنگی هنری نسیم طراوت بهشت ـ๛شکرگذاری🌸 ـ๛قوانین و خدمات دولتی به خوش جمعیت ها✨ ـ๛احساسـے ❤️ ـ๛رمان📔 بابچه ها زندگی قشنگ تره👶👶 @hasan_khani47 لینک دعوت : @yazahra_arak313
مشاهده در ایتا
دانلود
✅انتخاب اصلح یک تکلیف الهی است بعضی صالح اند، بعضی صالح ترند، بگردید آن صالح تر را شناسایی و پیدا کنید و به او رای بدهید. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕امروزتان شاد و بی نظیر 🌺وخوشی جاری در 💕لحظه هایتان 🌺شمع وجودتان نورانی 💕بخت و اقبالتان بلند 🌺 شادیتان از ته دل 💕 سلام به روی ماهتون عزیزانم ❤️💕صبحتون بخیر ☕️ ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم 🌻 یه حبه نور🌻 هر جا ناامید شدی این آیه رو بخون قُلْ يا عِبَادِي الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَي أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ. ای پیامبر! بگو: ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده‌اید! از رحمت خداوند نومید نشوید، زیرا خدا همه گناهان را می آمرزد. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
. ❣از خدا کم نخواه. سلیمان نبی ،اسطوره ی ثروت و قدرت در جهان است . او هنگام دعا به خداوند میگوید : خدایا به من ملکی عطا کن که تا به حال به کسی نداده ای و بعد از من هم به کسی عطا نخواهی کرد. او همه چیز را با هم میخواهد چون به قدرت نامحدود خداوند ایمان دارد . او باور دارد و دریافت میکند . پس تو هم باور کن و هنگام دعا کردن زیاده خواه باش !نترس!🍃 ❀ ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اخبار خوبی از اجماع کاندیدها تو راهه.... ✅️✅️✅️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
       جمعه اولین روز تابستون پر ازگرمای عشق🌸🍃 امروزتان سرشاراز آرامش مهر و محبت نشان لبخـنـد خــدا 🌸🍃 در زندگی ست ان شا الله نگاهش🌸🍃 تـوجه و لبخـنـدش و بـرکت بـی پایانـش 🌸🍃 همیشه شامل حالتون بشه روزتــون سـرشـار از بـهتـریـن هـا 🌸🍃 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم 🌻یه حبه نور 🌻 فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ “بنابراين، مرا ياد كنيد [تا] شما را ياد كنم؛ و مرا سپاس گزاريد، و [نعمت هاى بيشمار] مرا ناسپاسى نكنيد.” خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
شکرگزاری باعث ورود فراوانی ها به زندگیتان خواهد شد 🙏🌹 💰خداوند آن‌قدر ثروت وارد زندگی‌ام می‌کند که نتوانم بشمارم.  💰من همواره به سمت ثروت‌ها و نعمت‌ها هدایت می‌شود. 💸من خودم سرنوشتم را تعیین می‌کنم. 💸من به راحتی پول و ثروت به دست می‌آورم. 💰من آن‌قدر ثروتمند هستم که نمی‌توانم حساب کنم. 💸من بینهایت ثروت و نعمت دارم. 💰ساختن پول و ثروت آسان‌ترین کار دنیاس… 💸من در بیکرانی از عشق. ثروت؛ و آرامش زندگی می‌کنم. 💰همواره تمام درها برایم باز می‌شود. 💰من بدون هیچ سرمایه‌ای ثروتمند می‌شوم. 💸هر روز اتفاقات شگفت‌انگیزی تجربه می‌کنم. 💰پول و ثروت هر روز بیشتر وارد زندگی‌ام می‌شود. 💵هر روز موقعیت‌های عالی پول‌ساز وارد زندگی‌ام می‌شود. 💴هر لحظه به مشتریان عالی و ثروتمند من اضافه می‌شود. 💵. خداوند به من کمک میکنه هر آنچه می‌خواهم را داشته باشم. 💴من بسیار جذاب دوست‌داشتنی و قابل‌احترام هستم. 💶در کسب‌وکارم هر روز به ثروت و موفقیت می‌رسم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
☆☆☆بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین☆☆☆ ✍داستان کوتاه امنیتی ✍قسمت اول نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم. چشم چپم را می‌بندم و سعی می‌کنم تا تمام حواسم را جمع چشم راستم کنم. حالا همه تمام تصاویر را با حاشیه‌ای سیاه رنگ و دو خط تیره که همدیگر را درنقطه‌ی مرکزی دیدگانم قطع می‌کند. نفسم را در سینه حبس می‌کنم و اسلحه‌ام را درون دستانم جابه‌جا می‌کنم. صحبت‌های فرمانده در اولین جلسات آموزشی ناخواسته در ذهنم مرور می‌شود. ما هفت نفر روی تپه‌های خاکی دراز کشیده بودیم و درحالیکه باد مشت مشت از خاک صحرا را به چشمانمان می‌پاشید نگاهش می‌کردیم که چگونه استوار ایستاده و دستانش را از پشت کمرش به هم حلقه کرده بود و با صدایی رسا و بلند توضیح می‌داد: -باید نفستون رو حبس کنید. برای چند ثانیه هم که شده نفس نکشید... دم و بازدم باعث میشه که دستتون حرکت کنه و احتمال خطا رفتن هدفتون بیشتر میشه. پس چی شد؟ نفس کشیدن نداریم... باید خشک بشید، مثل چوب... مثل سنگ... هر کی گرفت چی میگم بلند بگه یازهرا. فریاد زدیم: -یازهرا و بعد خاک ناجوانمردانه به درون دهانم نفوذ کرد. نفس کوتاهی می‌کشم... انگشتم را روی ماشه نگه می‌دارم و گونه‌ام را به قنداقه‌ی اسلحه‌ام می‌چسبانم. سه ماشین درون پارکینگ قرار گرفته‌اند و یکی از آن‌ها حامل فردی است که ما چند ماه است انتظارش را می‌کشیم. نفس‌هایم شمرده شمرده و قابل کنترل است، با این که قرار گرفتن در موقعیتی که حاصل زحمات سه ساله یک تیم فوق العاده قوی و کار بلد می‌تواند هر انسانی را شگفت زده کند؛ اما من نباید به خودم اجازه دهم تا در چنین شرایطی اشتباه کنم. چند نفری حوالی ماشین‌ها چرخ می‌زنند و من شش دانگ حواسم را جمع کرده‌ام تا مبادا با یک اشتباه در تشخیص سوژه و یا شلیک به او همه چیز را خراب کنم... درب یکی از ماشین‌ها باز می‌شود و دو خانم به همراه یک مرد از آن خارج می‌شوند. به آرامی و با دست چپم سعی در واضح کردن تصویر منعکس شده از قاب دوربین اسلحه‌ام را دارم. سوژه ما او نیست... بدنم ناخواسته شل می‌شود و تکانی به خودم می‌دهم. سرنشینان ماشین دوم هم بلافاصله از آن خارج می‌شوند و نه تنها بدون تشریفات این کار را انجام می‌دهند، بلکه همه‌ی آن‌ها خانم هستند و سوژه من یک مرد چهل و هشت ساله با موهایی بور و چشمانی آبی است. اسلحه را در دستم چفت می‌کنم، حالا زمان آن رسیده بخواهم کار را تمام کنم... نگاهی به عکس کوچکی که کنار دستم است می‌اندازم تا چهره‌اش برای لحظه‌ای که شده از پیش چشمانم پاک نشود. نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و منتظر باز شدن درب ماشین می‌شوم... قطعا بهترین و بی‌دردسر ترین زمان برای شلیک به یک سوژه آن هم با این فاصله که من مجبور به انتخاب شده‌ام، زمانی است که او در حال پیاده شدن از ماشینش است. درست همان هنگامی که بین ماشین و درب نیمه باز آن قرار گرفته و امکان حرکت سریع به چپ و راست ندارد... لبم را درون دهانم جمع می‌کنم و چشم راستم را کاملا چفت به دوربین اسلحه ام می‌کنم. درب ماشین باز می‌شود... نفس‌هایم ناخواسته تند می‌شوند و من با محکم نگه داشتن اسلحه‌ام سعی می‌کنم با این موضوع مقابله کنم. نفر اول پیاده می‌شود، مردی بدون مو و سیاه پوست است. محافظ اصلی‌اش که در تمام دیدارهای رسمی و غیر رسمی در کنارش دیده شده و حالا باید شاهد به درک واصل شدن ارباب کثیفش باشد. دستی به روی درب ماشین قرار می‌گیرد و لحظه‌ای بعد مردی با کت و شلوار مشکی و پیراهن مردانه سفید از درون ماشین پیاده می‌شود. هنوز به سمتم برنگشته؛ اما ساعت دستش همان ساعت مچی طلایی رنگ اصل و گران قیمتی است که سال پیش از نامزدش هدیه گرفته بود... همان ساعتی که ما را از جزییات رفت و آمدها و قرارهای کاری‌اش مطلع می‌کرد... همان ساعتی که به قول آقا عماد، از نعمت‌های الهی برای سازمان محسوب و از برکات خون شهید سلیمانی در جهت انجام هر چه بهتر این عملیات درست سر جای خودش قرار گرفته بود. سوژه حالا کاملا در جایگاهی که انتظارش را می‌کشیدم قرار گرفته و لحظه‌ای به سمتم می‌چرخد... خودش است... بدون معطلی نفسم را به بیرون پرتاب می‌کنم و انگشتم را روی ماشه چفت می‌کنم تا با یک شلیک دقیق به سمتش همه چیز را تمام کنم... اما همه چیز آن طور که فکرش را می‌کنیم پیش نمی‌رود و سوژه در چشم بهم زدنی از میدان تیررس من خارج می‌شود... 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: علیرضا سکاکی ✍کپی فقط با نام نویسنده و منبع رمان https://eitaa.com/RomanAmniyati ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
☆☆☆بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین☆☆☆ ✍داستان کوتاه امنیتی ✍قسمت ۲ چند ثانیه پلک‌هایم را به روی هم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم تا اینطور از شدت خشمی که به یک باره در سراسر وجودم شعله ور می‌شود، کم کنم. چشم‌هایم را باز می‌کنم و زاویه‌ام را تغییر می‌دهم. با دوربین اسلحه‌ای که در دست دارم دنبالش می‌کنم وارد ساختمان می‌شود و من دیگر کاملا از شکار او در داخل ساختمان ناامید می‌شوم. انگشتم را روی گوشم می‌گذارم: -شماره یک سوژه از دستم رفت. پاسخی از آن سمت نمی‌آید؛ اما چند ثانیه‌ی بعد و درحالیکه همانطور دراز کشیده و اسلحه به دست و با فاصله‌ای معقول منتظر رسیدن دستور جدید هستم، متوجه صفحه‌ی گوشی ماهواره‌ای ام می‌شوم: -اتاق شش شمالی! چهل و پنج درجه به راست... آه کوتاهی می‌کشم و نگاهی به سمت راستم می‌اندازم که ساختمانی بلند با شیشه های رفلکس قرار دارد و عملا امکان انجام عملیات را از من سلب می‌کند. با خودم فکر می‌کنم چطور ممکن است بتوانم او را درون ساختمان شکار کنم. من با یک لحظه غفلت شانس شلیک به او را در فرصتی مناسب از دست داده‌ام و محال است که... هنوز غرق در افکارم هستم که ناگهان پیام دیگری روی خط ماهواره‌ای‌ام ارسال می‌شود: -وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚ با دیدن این آیه گل لبخند به روی لب‌هایم شکوفه می‌زند... «و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد» فورا به سمت راست می‌چرخم و پایه‌ی اسلحه‌ام را تنظیم می‌کنم تا این بار فرصت از دستم نرود. حالا از پشت دوربین یک اسلحه محو تماشای ساختمانی هستم که ساختار شیشه‌ای پنجره‌هایش اجازه‌ی دید به من را نمی‌دهد. بار دیگر به عکس سوژه نگاه می‌کنم... به مردی که فرمانده پایگاه هوایی الودید قطر است و همان فردی است که دستور شلیک به ماشین حاج قاسم و ابومهدی را صادر کرد و بابت این خوش خدمتی ارتقا درجه گرفت... به جیمز سی ویلیس که چند ثانیه‌ی قبل با همان سر تراشیده و چشم‌های سبز از مرکز دوربین اسلحه ام خارج شد؛ اما این وعده‌ی خداوند متعال است که در آیه ۲۲۷ سوره شعرا می‌فرماید: -وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ... یعنی «و آنان که ظلم و ستم کردند به زودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی و دوزخ انتقامی بازگشت می‌کنند.» ناگهان تصاویر آن شب لعنتی از فرودگاه بغداد در پس پرده‌ی تاریک چشم‌هایم تکرار می‌شود... صدای مهیب انفجار و دو ماشین که غرق در آتش می‌سوختند و گر می‌گرفتند... علمدار ما، فرمانده‌ی سپاه قدس ما در یکی از آن ماشین‌ها بود... در یکی از همان ماشین‌هایی که هدف حمله‌ی پهبادی پایگاه هوایی الودید قطر قرار گرفته و حالا من با فرمانده‌ی آن عملیات لعنتی تنها چند صد متر فاصله دارم که همین فاصله‌ی اندک را نیز می‌شود به لطف ماشه‌ای که در زیر انگشتم قرار گرفته در نظر نگرفت. به خودم که می‌آیم اشک به روی گونه‌هایم شره و صورتم را خیس کرده است. خاطره‌ای که همیشه از حاج قاسم در ذهن دارم و صدایی که هنوز از سردار در گوش‌هایم باقی مانده همان جمله‌ای است که در یکی از جلسات به من و سید رضی موسوی گفت: -سید رضی تو دیگه پیر شدی... دیگه باید شهید بشی... سپس به من نگاه کرد و ادامه داد: -تو هم همینطور... تو هم باید شهید بشی... در همین افکار غوطه ور هستم که ناگهان یکی از پنجره‌های ساختمان باز می‌شود، فورا روی دوربینم متمرکز می‌شوم و نگاهی به داخل اتاق می‌اندازم... یک میز مستطیل شکل در وسط اتاق قرار گرفته و رویش پرچم آمریکا به چشم می‌خورد. دور میز را صندلی‌های چرخ دار زیادی پر کرده است که احتمالا تا چند دقیقه‌ی دیگر و به واسطه‌ی برگزاری جلسه‌ی حساسی که در حال برگزاری است، با نیروهای امنیتی و نظامی آمریکایی که در قطر در حال فعالیت هستند، پر خواهد شد. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: علیرضا سکاکی ✍کپی فقط با نام نویسنده و منبع رمان https://eitaa.com/RomanAmniyati ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
☆☆☆بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین☆☆☆ ✍داستان کوتاه امنیتی ✍قسمت ۳ صدای رعد آسمان در گوشم می‌پیچد و بلافاصله قطره‌ای به روی عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری که کنار اسلحه‌ام گذاشته‌ام، می‌چکد. راستش شبی که مسئول این پرونده من را برای انجام شلیک نهایی و بستن پرونده انتخاب کرد تا صبح پای سجاده نشستم و گریه کردم. بعد هم عکس حاج قاسم در کنار حسین پور جعفری را در دست گرفتم و با خودم عهد بستم که در هنگام عملیات این عکس را نیز در کنار عکس قاتل سردار و فرمانده‌ای که دستور شلیک به ماشین سردار را صادر کرد بگذارم تا شاید... شاید اینگونه کمی داغ دلم آرام بگیرد. نفسی می‌کشم و ‌دوباره به بیرون می‌دهم. چشمم را به لبه‌ی دوربین اسلحه‌ام می‌چسبانم و از نیمه‌ی باز پنجره به داخل اتاق نگاه می‌کنم. کم کم نفرات وارد اتاق می‌شوند و من با دقت فراوان به چهره‌هایی که برخی آشنا هستند و بعضی برایم تازگی دارند نگاه می‌کنم. نفرات داخل اتاق تکمیل می‌شوند و سرهنگ جیمز سی ویلیس به عنوان آخرین نفر وارد اتاق می‌شود. احوال پرسی نه چندان گرمی با اعضا حاضر می‌کند و با خونسردی و بدون هیچ عجله‌ای روی صندلی‌اش می‌نشیند. حالا همه چیز مهیا است... او روی صندلی و درست در تیررس من قرار گرفته است. چند نفس کوتاه می‌کشم و اسلحه‌ای را که در بین انگشتان محاصره کرده‌ام جا به جا می‌کنم. انگشتم را روی ماشه می‌گذارم و بدون آن که بخواهم به بازگشت از این مهلکه فکر کنم، آماده صادر شدن دستور و شلیک می‌شوم. خبری نمی‌شود... دست چپم را از اسلحه جدا و نگاهی به عقربه های ساعت دیجیتالی ام می‌اندازم... سی ثانیه‌ای گذشته و هیچ خبری مبنی بر انجام عملیات به من نرسیده است. از حرص دندان‌هایم را بهم می‌ساووم و انگشتم را روی گوشم فشار می‌دهم: -شماره یک سوژه توی دستمه، دستور می‌دید؟ دوباره انگشتم را روی ماشه تنظیم می‌کنم و آماده می‌شوم تا در صورت رسیدن دستور بدون معطلی کارش را بسازم... نفسم را در سینه حبس می‌کنم و منتظر شنیدن دستور می‌شوم که صدای شماره یک ساختمان دلم را به یک باره فرو می‌ریزد: -عملیات لغو شده! لغو شده؟ قفل می‌کنم... چطور می‌توانم چنین چیزی را باور کنم. قراری مبنی بر لغو عملیات نداشتیم که حالا به من... نمی‌دانم شنیدن این پیام را چطور باید هضم کنم. هزار فکر در کسری از ثانیه به ذهنم خطور می‌کند و نمی‌دانم که باید کدام مسیر را انتخاب کنم. آیا مسیر ارتباطی ما با شماره یک لو رفته؟ آیا برای حفظ امنیت جان من است که تصمیم به لغو عملیات گرفته‌اند؟ اصلا شاید سوژه‌ی دیگری درون اتاق کشف شده که به یک باره... هنوز نتوانستم پیام شماره یک را هضم کنم که پیغام بعدی به روی صفحه تلفنم نقش می‌بندد: -برگرد خونه، دیر برسی ممکنه شام تموم بشه! می‌دونی که شام پیتزا داری، غذای حاضری... کد را هم درست گفت؛ اما..‌. راستش... نمی‌توانم... چطور بگویم که نمی‌توانم برگردم؟ من حالا دست به قبضه ایستاده‌ و منتظرم تا از حق دفاع کنم؛ اما حکم چیز دیگری است... از شدت فشار عصبی قطره‌ای عرق از پیشانی‌ام می‌چکد و به درون چشمم می‌رود؛ سوزش چشم هم نمی‌تواند ذره‌ای از پیچیدگی افکار باز کند. همین است، حتی اگر به یک قدمی دشمن رسیده باشی و با متلاشی کردن سرش تنها یک حرکت انگشت فاصله داشته باشی و مافوق‌ت دستور عقب گرد دهد باید بدون چون و چرا برگردی و من هم باید همین کار را بکنم... همانطور که روایات مربوط به در دل حساس‌ترین لحظات جنگ در رکاب حضرت علی علیه السلام در ذهنم رژه و از پیش چشمانم رد می‌شوند، تصمیم می‌گیرم که از جایم بلند شوم. بوسه‌ای به عکس سردار می‌زنم و آن را درون جیب پیراهنم می‌گذارم که می‌خواهم که بلند شوم که تصویر عجیبی در قاب دوربین اسلحه‌ام نقش می‌بندد... سرهنگ جیمز سی ویلیس سرش را در بین دست‌هایش فشار می‌دهد و از روی صندلی اش بلند می‌شود و سپس بدون هیچ واکنشی از هوش می‌رود و روی زمین می‌افتد... در اتاق هلهله‌ای به پا می‌شود و جلسه به صورت کاملا ناگهانی بهم می‌ریزد و در پیش چشمم پنجره‌ای که برایم باز شده بود، بسته می‌شود... فورا اسلحه‌ام را درون کیف مخصوصش می‌گذارم و درحالیکه همه چیز را برای آخرین بار چک می‌کنم تا ردی از خودم به جا نگذاشته باشم، محل استقرارم را ترک می‌کنم... 🇮🇷«پایان» منبع خبر: در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۴۰۰ ژنرالِ تروریست آمریکایی “جیمز ویلیس” _ فرمانده نیروهای ویژه اسب سرخ _ که از فرماندهان اصلی و موثر در عملیات ترور ژنرال ایرانی بوده؛ در پایگاه هوایی العدید در کشور قطر، شناسایی و توسط نیروهای مقاومت به درک واصل شده است. ✍نویسنده: علیرضا سکاکی ✍کپی فقط با نام نویسنده و منبع رمان https://eitaa.com/RomanAmniyati ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری از شست و شوی گنبد مطهر امام‌رضا علیه السلام در آستانه عید سعید غدیر خم ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
♨️جدیدترین نظرسنجی صداوسیما منتشر شد / جلیلی در صدر / قالیباف و پزشکیان در رتبه های بعد 🔹جدیدترین نظرسنجی صداوسیما حکایت از پیشتازی سعید جلیلی دارد. بر اساس این نظرسنجی که نتایج آن در اختیار ستادهای انتخاباتی کاندیداها قرار گرفته، آمار زیر به دست آمده است: تاریخ نظرسنجی تا ۳۱ خرداد سعید جلیلی: ۲۳.۵ قالیباف: ۱۹.۴ پزشکیان: ۱۹.۱ مرددین : ۱۹ مشارکت قطعی : ۴۵ نتایج این نظرسنجی با نظرسنجی ایسپا و متا که به صورت رسمی منتشر شده همخوان است. ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❣از خدا کم نخواه. سلیمان نبی ،اسطوره ی ثروت و قدرت در جهان است . او هنگام دعا به خداوند میگوید : خدایا به من ملکی عطا کن که تا به حال به کسی نداده ای و بعد از من هم به کسی عطا نخواهی کرد. او همه چیز را با هم میخواهد چون به قدرت نامحدود خداوند ایمان دارد . او باور دارد و دریافت میکند . پس تو هم باور کن و هنگام دعا کردن زیاده خواه باش !نترس!🍃 ❀ ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
هادی اگر تویی که کسی گم نمی‌شود... 🌸 علیه‌السلام مبارک🌸 ♡ ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نی نی شماره ۲۳ وای خدا من میگم بوی بهار میاد باورتون نمیشه یه نی نی آوردم فرزند تابستونه و بوی بهار میده😍🌱 اسم قشنگش بهار خانومه و قشنگ خانوم ما فرزند دوم خانواده مهربونشه 🥰 بهار جانم متولد شهریور ۱۴۰۲🤩 🌱 خدا حفظت کنه بهار زندگی 🌱 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
نی نی شماره 24 به به یه نی نی جون دیگه یه پسر عزیز و مهربون 😍😍 اگه گفتید اسمش چیه؟؟ آقا آرسین گل پسر ما متولد دی ماه ۱۴۰۲ دومین پسر خونواده و قند و عسل🤩 داداش جون آرسین هوای آرسین ما رو داشته باش🌹 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. سلآااااااام شروع تازه زندگی مبارک❤️ اولین شنبه تابستونی به شادی خونواده مهربان نسیم طراوتی 😍 ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم 🌻یه حبه نور 🌻 قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَکَّي* وَ ذَکَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلَّي به تحقیق کسی که خود را تزکیه نمود، رستگار شد. و هر وقت نام خدا را به یاد آورد به نماز ایستاد. خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
❤️💫خدایا به تو توکل می‌کنم ⚪️💫و حـــس داشــتـــنــت ❤️💫پناهگاهی می‌شود همیشگی ⚪️💫در اوج ســخــتـی‌هــایــم ❤️💫روزهــایـم را بـا رحـمـتـت ⚪️💫بـــه خــیـــر بـــگـــردان... ❤️💫بنام خدایی که تسکین دهنده ⚪️💫دردها وآرامش دهنده قلبهاست ❤️💫 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ ⚪️💫 الـــهــی بــــه امـــیـــد تــــو ─━━━⊱🍃🌺🍃⊰━━━─ ╭┅────-----────┅╮ 💠@yazahra_arak313 ╰┅────-----────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا