🦋#ربیعالاول، اولین کوچه بعد از «صفر»...
ماهی که آبستن است میلاد مبارک خاتم الانبیا،
#محمدمصطفی (ص) و
🌾همچنین موسس #مذهبشیعهجعفری،
#حضرتصادق(ع) را...
🌻ربیع الاول ماه هجرت است،
هجرت پیامبر نور (ص) از مکه به مدینه که
سر فصل زرین دین مبین اسلام بود...
🍁#ربیعرایحهای دارد از جنس عطر گل نرگس😍
چرا که آغاز امامت پر برکت حضرت بقیة اللّه (عج) به گیسوی این ماه زینتی بی بدیل بخشیده است.:)
🌸عظمت دیگر این ماه از آن جهت است که ماه رخداد واقعه عظیم «لیلة المبیت🌙» است،
شبی که حضرت علی (ع) در بستر پیامبر آرمید تا جان پیامبر را از توطئه در امان دارد.
#بیشتر_بدانیم💡
#ربیع_الاول♥️💫
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌸🍃می شود کمی
ما را هم دعا کنید
دلمان عجیب زخمی ست
🦋جا نمی شویم...
نه در زمین ،
نـه در زمان
🍃🌼خسته ایم ......
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
إِلَهِی لَمْ أَزَلْ سَائِلًا مِسْکِیناً فَقِیراً إِلَیْکَ
معبودا، من همواره درخواست کننده، بیچاره و نیازمند درگاه تو بوده ام🕊
#دعای_روز_اول_ربیع_الاول
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#زندگی_به_سبک_شهدا🌷
🔰روایت سردار#شهید_قاسم_سلیمانی ازسردار #شهید_محمدحسین_یوسف_الهی جانشین اطلاعات عملیات لشکر۴۱ ثارالله :)
اورکت روی شانه هایش بود، بدون جوراب. معلوم بود از نماز می آید و فرصت پیدا نکرده سر و وضعش را مرتب کند.
لبخند زدم و نگاهی به او انداختم.
قبل از اینکه حرفی بزنم با خنده گفت:
«وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده ی او به سر و وضعم برسم ...»🌱
#همینقدر_بیریا
#نماز_اول_وقت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#پروفایل
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
اگر شهید نباشد؛
خورشید طلوع نمی ڪند
و زمستان سپری نمیشود🌬،
اگر #شهید نباشد؛
چشمه های اشڪ میخشڪد،
قلب ها سنگ میشود🍂 ؛
و دیگر نمی شڪند
و سرنوشت انسان
به شب تاریڪ شقاوت
و زمستان سرد قساوت
انتها می گیرد🥀 ،
و امید صبح و انتظار بهار
درسراب یأس گم می شود...؛
🦋|#شَھیدآوینۍ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
اگــر ڪسی👀
صدای رهبــر خود را نشنود🔇...
به طور یقین...
صدای امام زمـان(عج)
خود را هم نمیشنود💔...
و امروز خط قرمــز باید
توجه تمام‼️
و اطاعت از ولی خود،
رهبری نظام باشد✨....
🦋|#شهیدحاجقاسمسلیمانے
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🕊خانطومان
🍃یعنی :
مرزِ بین ِ#مــــاندن و #رفتـــن ...
🍁یعنی :
#گــذاشتن و #گـــذشتن ...
🍂یعنــــــــــی :
غربتِ رزمندگانِ #یگان_فاتحین ، #فاطمیون ، #زینبیون ...
🍁یعنــــی : طنین ِ صدای مظلومانه ی #لبیک_یا_زینب ...
🕊خانطومان
🍃یعنـــی :
اقامه ی نمــــاز ِ عشق با وضوی #خون ...
🍁یعنی :
ما رأیت الّا جمیـــــــــلا ...
🕊خانطومان
🍁یعنـــــی :
حجله گاهِ #علی جمشیدی...
#سید جواد اسدی ...
🕊خانطومـــان
🍂یعنی :
کربلای #علی عابدینی ...
سکـــــوی پرواز ِ #محمد_بلباسی...
بابُ الشهادة #حبیب اله قنبری ...
معراج ِ#علیرضا بریری ...
🕊خانطومان
🍃یعنـــــی :
میقـــــــات #سید رضا طاهر
#رحیم کابلی #حسین_مشتاقی ...
🕊خانطومان
🍁یعنی:
آخرین صدای بیسیم
#محمود رادمهر
🕊خانطومان
🍁یعنی :
یادآوری ِآخـــــرین نگاه ِ #رضا_حاجی زاده
و مظلومیت و گمنامی ِ
#حسن رجایی فر
#حسین بواس ...
🕊خانطومان
🍂یعنــــی :
پیکرهای ارباًاربا ...
🍃یعنـــی
#نینوا ...
#کـ_ر_بـ_لـ_ا ...
🕊خانطومان
🍁یعنی :
مادرانِ چشم به راه ...
همسران ِ دلسوخته ...
کودکان ِدلتنگ ...
🕊خانطــــومان
🍃یعنـــــی :
حسرت ...
آه ...
🍂یعنی :
#مــــــاندن ...
مانـــدن ...
ماندن
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#ثواب_یهویی
20صلوات برای شادی روح شهدا وامام شهدا ورفع خستگی دل💔
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده✍🏻
#قسمت_صد_وبیست_وپنجم
ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!!
قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند
و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت:
ــ چرا گریه میکنی؟!
اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد.
ــ به مرضیه فکر میکردم!
ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟!
با بغض گفت:
ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد.
شهاب با اخم گفت:
ــ اولا بغض نکن!
دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش.
ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست.
شهاب لبخند خسته ای زد.
_ ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.. و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند.
دل مهیا آرام گرفت. جواب لبخند شهاب را با لبخند داد.
تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت
:
ــ شهاب!
ـ تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم...
مهیا موهایش را محکم کشید.
ــ ای خانم! موهام رو کندی!
ــ خوب کردم
سکوت بین هردو برقرار شد. مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد.
ــ شهاب!
اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت:
ــ جان شهاب؟!
مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت.
ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟!
شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت.
ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند
؟!
ــ برو...
آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید.
ــ چی گفتی؟!
مهیا با بغض و صدای لرزان گفت:
ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم.
شهاب سر جایش نشست.
ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه...
ــ مهیا باور کنم؟!
ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم.
شانه های هردو از گریه میلرزید.
ــ ولی قول بده زود برگردی!
شهاب سری به علامت تایید تکان داد.
ــ قول بده شهید نشی!
شهاب خندید.
ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟!
مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت.
ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری!
ــ برمیگردم مطمئن باش...
ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش!
مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند.
وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند.
مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد.
دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود.
مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت.
ــ بفرما!
شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد.
ــ آی دستت درد نکنه...
لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد.
ــ اِ شهاب...
ــ چته؟! خب خستم!