eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋، اولین کوچه بعد از «صفر»... ماهی که آبستن است میلاد مبارک خاتم ‌الانبیا، (ص) و 🌾همچنین موسس ، (ع) را... 🌻ربیع الاول ماه هجرت است، هجرت پیامبر نور (ص) از مکه به مدینه که سر فصل زرین دین مبین اسلام بود... 🍁 دارد از جنس عطر گل نرگس😍 چرا که آغاز امامت پر برکت حضرت بقیة اللّه (عج) به گیسوی این ماه زینتی بی بدیل بخشیده  است.:) 🌸عظمت دیگر این ماه از آن جهت است که ماه رخداد واقعه عظیم «لیلة المبیت🌙» است، شبی که حضرت علی (ع) در بستر پیامبر آرمید تا جان پیامبر را از توطئه در امان دارد. 💡 ♥️💫 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸🍃می شود کمی ما را هم دعا کنید دلمان عجیب زخمی ست 🦋جا نمی شویم... نه در زمین ، نـه در زمان 🍃🌼خسته ایم ...... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
إِلَهِی لَمْ أَزَلْ سَائِلًا مِسْکِیناً فَقِیراً إِلَیْکَ معبودا، من همواره درخواست کننده، بیچاره و نیازمند درگاه تو بوده ام🕊 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌷 🔰روایت سردار ازسردار جانشین اطلاعات عملیات لشکر۴۱ ثارالله :) اورکت روی شانه هایش بود، بدون جوراب. معلوم بود از نماز می آید و فرصت پیدا نکرده سر و وضعش را مرتب کند. لبخند زدم و نگاهی به او انداختم. قبل از اینکه حرفی بزنم با خنده گفت: «وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده ی او به سر و وضعم برسم ...»🌱 ‍‎‌‌♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
اگر شهید نباشد؛ خورشید طلوع نمی ڪند و زمستان سپری نمیشود🌬، اگر نباشد؛ چشمه های اشڪ میخشڪد، قلب ها سنگ میشود🍂 ؛ و دیگر نمی شڪند و سرنوشت انسان به شب تاریڪ شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها می گیرد🥀 ، و امید صبح و انتظار بهار درسراب یأس گم می شود...؛ 🦋| ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
اگــر ڪسی👀 صدای رهبــر خود را نشنود🔇... به طور یقین... صدای امام زمـان(عج) خود را هم نمی‌شنود💔... و امروز خط قرمــز باید توجه تمام‼️ و اطاعت از ولی خود، رهبری نظام باشد✨.... 🦋| ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🕊خانطومان 🍃یعنی : مرزِ بین ِ و ... 🍁یعنی : و ... 🍂یعنــــــــــی : غربتِ رزمندگانِ ، ، ... 🍁یعنــــی : طنین ِ صدای مظلومانه ی ... 🕊خانطومان 🍃یعنـــی : اقامه ی نمــــاز ِ عشق با وضوی ... 🍁یعنی : ما رأیت الّا جمیـــــــــلا ... 🕊خانطومان 🍁یعنـــــی : حجله گاهِ جمشیدی... جواد اسدی ... 🕊خانطومـــان 🍂یعنی : کربلای عابدینی ... سکـــــوی پرواز ِ ... بابُ الشهادة اله قنبری ... معراج ِ بریری ... 🕊خانطومان 🍃یعنـــــی : میقـــــــات رضا طاهر کابلی ... 🕊خانطومان 🍁یعنی: آخرین صدای بیسیم رادمهر 🕊خانطومان 🍁یعنی : یادآوری ِآخـــــرین نگاه ِ زاده و مظلومیت و گمنامی ِ رجایی فر بواس ... 🕊خانطومان 🍂یعنــــی : پیکرهای ارباًاربا ... 🍃یعنـــی ... ... 🕊خانطومان 🍁یعنی : مادرانِ چشم به راه ... همسران ِ دلسوخته ... کودکان ِدلتنگ ... 🕊خانطــــومان 🍃یعنـــــی : حسرت ... آه ... 🍂یعنی : ... مانـــدن ... ماندن ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
20صلوات برای شادی روح شهدا وامام شهدا ورفع خستگی دل💔 @yazainab314
🌸🌿 ✍🏻 ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت: ــ چرا گریه میکنی؟! اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. ــ به مرضیه فکر میکردم! ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟! با بغض گفت: ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد. شهاب با اخم گفت: ــ اولا بغض نکن! دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش. ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست. شهاب لبخند خسته ای زد. _ ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.. و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند. دل مهیا آرام گرفت. جواب لبخند شهاب را با لبخند داد. تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت : ــ شهاب! ـ تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم... مهیا موهایش را محکم کشید. ــ ای خانم! موهام رو کندی! ــ خوب کردم سکوت بین هردو برقرار شد. مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد. ــ شهاب! اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت: ــ جان شهاب؟! مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت. ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟! شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت. ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند ؟! ــ برو... آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید. ــ چی گفتی؟! مهیا با بغض و صدای لرزان گفت: ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم. شهاب سر جایش نشست. ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه... ــ مهیا باور کنم؟! ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم. شانه های هردو از گریه میلرزید. ــ ولی قول بده زود برگردی! شهاب سری به علامت تایید تکان داد. ــ قول بده شهید نشی! شهاب خندید. ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟! مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت. ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری! ــ برمیگردم مطمئن باش... ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش! مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند. وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند. مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد. دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود. مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت. ــ بفرما! شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد. ــ آی دستت درد نکنه... لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد. ــ اِ شهاب... ــ چته؟! خب خستم!