•
.
- یَا رَفِیقَ مَن لا رَفِیقَ لَهـ🌿ˇˇ!' ⸣
اۍ رفیقِ آن کس کھ رفیقۍ ندارد ..˘˘
.
#شب_قدر📿!'
•.↠♥️『 @YAZAINAB314 』჻
°
°
تور مجازی گلزار شهدای کرمان - مزار حاج قاسم سلیمانی❤️
| General Ghasem Soleimany Shrine Virtual Tour
http://soleimany.ir/tour/
@yazainab314 🦋
#پای_درس_شهید ❤️
برای اینڪه معشــوقت را
همیشہ در ڪنارت احساس ڪنـی
باید دائما به یـادش باشی
با " صـلــوات " با " اسـتـغـفـــار " و . . .
« فَاذْڪُرونی اُذْڪُرْڪُمْ
و اشْڪُروا لِی وَلا تَڪْفُـرُون . . . »
سوره بقـره 12
#شهیدحسین_خرازی
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اي دو سه تا كوچه ز ما دورتر
نغمه ي تو از همه پرشورتر
كاش كه همسايه ي ما مي شدي
مايه ي آسايه ي ما مي شدي
اي نفست يار و مددكار ما
كي و كجا وعده ي ديدار ما
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#بحقحضرتزینبسلاماللهعلیها
シ︎ ❥︎ @yazainab314
°•○●﷽●○
#ناحلـه🌸
#قسمت_صد_هشتادو_شش
کارای فاطمه برام عجیب بود.
با صدای بلندی که با خنده قاطی شده بود طوری که فاطمه بشنوه گفتم:
_نگفته بودی دلت بچه میخواد!
لباس و پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون.
_فاطمه؟؟
جوابی نشنیدم.
میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود. هرچی که باعث میشد اشتهام باز شه روی میز پیدا میشد. صبحانه ی اون روزم عجیب بود. نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود.
فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی اپن و برداشتم. یادداشت نوشته بود:
"صبحت بخیر عزیزِ جانم. حموم بودی نشد بهت بگم. من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم. تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش.در ضمن حواست به دور و برت باشه!"
جمله آخرش و درک نمیکردم.انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از یک لقمه بردارم.
چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد.
پوتینم تو جا کفشی نبود. حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته.در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم.لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدم و کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود و برداشتم و روی کف دستم گذاشتم. حس میکردم استرس دارم. حس عجیبی هم داشتمکه نمیدونستم اسمش چیه.
دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستمبود غنج میرفت.
دوتا انگشتم و تو کفش ها گذاشتم و رو زمین کشیدمش که چراغ های زیرش روشن شد و صداش در اومد. داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه با سرعت برگشتم عقب.
...........
فاطمه
انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه.
از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم. با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم.
موهام رو باز ریخته بودم و یه تل صورتی به سرم زدم . یه پیراهن گل گلی دامن کوتاه هم پوشیدم و با یه لبخند روبه رویمحمد ایستادم. دستام و پشت سرم گرفته بودم و منتظر شدم که چیزی بگه.
در و بست و یخورده اومد جلو تر. تقریبا ده قدم فاصله داشتیم.به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت: فاطمه این کفشا چی میگه؟
با ذوق صدام و بچگونه کردم و گفتم :
_داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. میخوامبا قدم های کوچولوم به زندگیت برکت بدم.
تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. چند ثانیه خیره بهمنگاه کرد وبا لحنی که دلم و لرزوند گفت: +فاطمه میدونی اگه،بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقدرمحالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو،چونمن دارم سکته میکنم.
برگه آزمایش و که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم :از جدی هم جدی تره!
+وای نهههه
وای خدایااا
از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی اپن لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند.
از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم.
چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد
+خدایا شکرت!
یهو برگه رو روی اپن گذاشت و اومد سمتم . شونه هام و گرفت و گفت :
+توخوبی؟چرا الان بهم گفتی؟ وای تو این همه کار کردی! وای ما مسافرت رفتیم،ای خدا من خیلی تنهات گذاشتم چرا نگفتی؟
_من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه
میخواستم یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم
+از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب خودت باشی. فاطمه نمیخوام اصلا تو سختی بیافتی. کاری نکن تا من بیام خونه کمکت کنم ،خب؟
یهو به ساعت نگاه کرد و گفت:
+ای وای
باید میرفت سر کار میترسید اگه الان بره دیر برسه.
زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت.
میگفت میخوام بیشتر بمونم پیشت. الان اگه برم سرکار انقدر هیجان زدم که نمیفهمم دارم چیکار میکنم
رفت تو اتاق. پشت سرش رفتم. اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه، میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله.اینجور وقت ها نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد
منممزاحم خلوتش نمیشدم.
نیم ساعت بعد اومد و نشست کنارم. زل زد بهم.چند دقیقه گذشت و محمد با یه لبخند روی صورتش خیره نگام میکرد
یهو گفت :
+به نظرت دختره یا پسر؟
_دختر دوست داری یا پسر؟
+اینش مهم نیست،مهم اینه که دارم بابا میشم.فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه
اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد
هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد.
به زور از خونه دل کند و بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد
هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از اینکارای پنهونیش میترسیدم
میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند
توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود
ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم هر روز یه جوری بودم*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است*❌
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_صد_هشتادو_هفت
یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو از خودممی رنجوندم. جدیدا بر عکس همیشه صدام روش بلند میشد و آخر شب که پشیمون میشدم تا صبح گریه میکردم.
میفهمیدممحمد ازم ناراحته ولی با این حال هرشب که بیدار میموندم با تمام خستگیش کنار سرم بیدار میموند و قرآن میخوند.
از نظر مامانم رفتارم طبیعی بود ولی خودمحس میکردم دیوونه شدم .
باورم نمیشد آدمی که تا این حد بهش بی توجه شدم و اذیتش میکنم و اون فقط سکوت میکنه محمدیه که با سختی به دستش آوردم
حوصله ام سر رفته بود رومبل جلوی تلویزیون نشسته بودم. محمد با عصبانیت به صفحه موبایلش نگاه میکرد. اینجور وقت ها برای اینکه بحثی نشه و حرصش رو روی من خالی نکنه هیچی ازش نمیپرسیدم و سعی میکردم اصلا سر به سرش نزارم اونم برای اینکه آروم بشه یکی دوساعتی میرفت بیرون قدم میزد و سرحال بر میگشت. مشکلات بیرون از خونه رو به من نمیگفت و سعی میکرد تمام غصه ها و سختی ها رو شونه ی خودش باشه . البته به خودشم گفته بودمکه با اینکارش موافق نیستم ودلممیخواد به منم از مشکلات بگه. هر چیزی همکه قبول نداشتم راجع به هر مسئله ای بهش میگفتم و با حرفاش قانع ام میکرد.
خلاصه زندگی عاشقانمون عاری از مشکل نبود ولی خوبیش این بود خیلی خوب هم دیگه رو درک میکردیم و سعی میکردیم اجازه ندیم مشکلات حالمون رو بد کنن. واسه اینکه ریشه ی زندگیمون محکم باشه خیلی جاها من کوتاه میومدم و خیلی جاها محمد هم سکوت میکرد و من چقدر خداروشکر میکردم از اینکه همسرم میدونه کجاها باید بشه همسن من و بامن دیوونه بازی در بیاره و چه جاهایی باید بشه همون محمد پخته و محکم و با منطق رفتار کنه
نمیتونم بگم تو زندگی با محمد دقیقا شدم همونی که اون میخواد،نه خیلی جاها بر خلاف میل رفتار میکردم و اون فقط با نگاهش بهم میفهموند که چه کاری درسته و چه کاری نه!
چشمم بهش بود که رفت تو اتاق و با عصبانیت در و بست رفتم و واسش دمنوش درست کردم میدونستم یه ساعت دیگه حالش خوب میشه
طبق حدسی که زده بود یه ساعت بعد اومد و کنار کتاباش نشست و
دوباره به گوشیش زل زد بهش چشم دوخته بودم،متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا گرفت. یه لبخند زدم و بالحنی که خیلی سعی کرده بودم عاشقانه باشه
گفتم:
_آقا محمد
یهو خیلی جدی گفت :
+تو حرف نزن با اون شکم گندت گامبوی زشت
بهت زده نگاهش میکردم.من تو شرایطی بودمکه اگه کسی بهم(تو) میگفت گریه اممیگرفت. برام عجیب بود که چرا بعد شنیدن این حرفا از زبون محمد سکته نکردم.
با بهت و چشمای در اومده پرسیدم: _محمد تو به من گفتی گامبوی زشت زشت؟
به اطرافش و بالای سرش نگاه کرد و گفت :
+مگه جز تو،گامبو و زشت و گردالیه دیگه ای هم اینجا هست؟
با جیغ گفتم :
_من زشتم ؟اگه زشتم چرا روزی صد باربهم میگفتی خوشگلمخوشگلم؟تو که از الان نمیتونی قیافه من رو تحمل کنی،حتما چندماه دیگه که کلی پف کردم من و از خونت میندازی بیرون . الان که تغییری نکردم تو به من میگی زشت .چرا از همون اول چشماتو باز نکردی یه نگاه ننداختی بفهمی زشتم؟چرا اومدی خاستگاریم؟اصلاچرا با یکی دیگه ازدواج نکردی؟ها؟
از حرص نفس نفس میزدم
+خب اولش چشمام و باز نکردم. چند وقت پیش که گفتم باید برم یه زن دیگه بگیرم.نگفتم ؟
کوسن روی مبل و پرت کردم که صدای خنده هاش بلند شد
_خجالت بکش.بچه ات صداتو میشنوه، میفهمه داری با مامانش دعوا میکنی و میخوای سرش هوو بیاری
+دلم تنگ شده بود واسه اینجوری حرف زدن و این مدلی نگاه کردنت خب!تازه بچم مثل باباش زرنگه،میدونه دارم با مامانش شوخی میکنم و عاشق خودش و مامانشم.
چپ چپ نگاش کردم وگفتم:
_محمداگه میدونستم پشت اون چهره ی مغرور واخمو و سر به زیرت چه پسری و پنهون کردی..
+خب؟اگه میدونستی چیکار میکردی؟
سعی کردم مثل خودش چهره ام جدی نشون بدم:
_میدونی عشقم از اون جایی که شما همین الانشم به اندازه کافی اعتماد به نفس داری و به شدت خطری شدی من از ادامه دادن به جمله ام معذورم
قیافه اش و مظلوم کرد و گفت:
_آیا کنجکاو کردن من کار درستی است؟
+بله خیلی
خودکارش رک برداشت و رفت طرف برگه ی آچاری که به دیوار خونه چسبونده بودیم
چله ی ترک گناه گرفتیم و الان روز پونزدهم بودیم.
محمدموشکافانه به جدول خیره شد و گفت:
+خب امروز غیبت کردی؟
ابروهام روو بالا دادم و با لبخند گفتم:
_خیر
اونم مثل من ابروهاشو بالا داد و گفت:
_منم خیر