#انتخابات🗳
#پروفایل
#شهدا🥀
حواستان باشد
رأی اشتباه تاوان دارد...!
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
+حالاخودمونیما…
ولیبچهاتویبرگهایکهقرارهرأیخودمونو
بنویسیم
فقط حق داریم اسم یک نفر رو یادداشت کنیم!
مثلاینمیمونهڪه
یہبازیکنهمزمانتویدوتاتیم
بازیکنه🤦🏻♂
اصلانمیشه!
انتخاباتهمیکنفربایـدانتخابکرد
قبولدارمتویدوراهیمیمونید
ولیتویاینمدتباقیمونده
یکنفرانتخابکنید
چونمافقطیکرئیسجمهورقرارهداشتهباشیم
نهدوتا🚶♂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
#حدیثروز☀️
🔹امام صادقعلیهالسلام :
مؤمن همواره خانواده خود را از دانش و ادب شايسته بهرهمند مىسازد تا همه آنان را وارد بهشت کند
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
#تلنگـر
اولینومهمترینچیزۍڪہمارا
ازامامزمان#دور 🥀مےڪند
#گناه 💔ماست. . .
ومهمترینچیزۍڪہفرجحضرترا
#جلو 🌱مۍاندازد#ترڪگناه
است. . .
بہقولاستادرائفۍپور
#مشڪلخودماییم 💔
#اَلّلهُمَّـعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#اندڪیصبرفرجنزدیڪاست...🌤
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
─┅═ೋ❅💛❅ೋ═┅─
#تلنگر 😊👊
#کجایکاریم ..🌱
يه مذهبـۍ
باید بـدونه که رفیق شهـید داشتـن
فقـط واسهۍ
خوشگلۍ پروفـایل نیـس!
باید یاد بگیره حـرف شـهید رو
تـو زندگیش پیاده کنه
وگرنه از رفاقت
چیـزۍ نفهمیـده .. :)
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🍃🌸 روز جمعه است و
دهانمان را خوشبو کنیم به ذکر شریف
صلوات بر حضرت محمد (ص)
و خاندان مطهرش🍃🌸
🌸اللّهُمَّ
✨🌸صَلِّ
✨✨🌸عَلَی
✨✨✨🌸مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨🌸وَ آلِ
✨✨✨✨✨🌸 مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨🌸وَ عَجِّلْ
✨✨✨🌸فَرَجَهُمْ
✨✨🌸وَ اَهْلِکْ
✨🌸اَعْدَائَهُمْ
🌸اَجْمَعِین
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🍃🌸 روز جمعه است و دهانمان را خوشبو کنیم به ذکر شریف صلوات بر حضرت محمد (ص) و خاندان مطهرش🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_نود_هفتم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
بداند ارمیا با چه عشقی آن قاب عکس را کنار عکس رهبر نصب کرده است؛ اصلا چه اهمیت دارد که بداند ارمیا نگاهش به دنیای آیه عوض
شده است؟!
آیه مقابل مردش ایستاد: خانه ی جدیدمان را دوست داری؟ کوچکتر از قبلیست نه؟ اما راحت تر تمیز میشود! الان که دیگر کسی سراغم
نمی آید، تو که بودی همه بودند، تو که رفتی، همه رفتند... این است زندگی من، از روزی که رفتی... از روزی که رفتی همه چیز عوض شده!
همه ی دنیا زیر و رو شده است، راستی َمرد من... یادت هست آن لباس ها را کجا گذاشتی؟ یادت هست که روز اولی که دانستی پدر شده ای
چقدر لباس خریدی؟ یادت هست آنها را کجا گذاشتیم؟"
صدای زنگ در آیه را از صحبت با مردش بازداشت. در را که گشود، رها بود و صدرا با سینی بزرگ غذا...
آیه کنار رفت وارد شدند:
_راحتید آیه خانم؟
_بله ممنون، خیلی بهتون زحمت دادم.
حاج علی از اتاق بیرون آمد:
_چرا زحمت کشیدید؟
صدرا: کاری نکردیم، با مادرم صحبت کردم وقتایی که شما اینجا نیستید،
رها بیاد بالا که آیه خانم تنها نباشن!
رها به گفتگوی دقایق قبلش اندیشید...
صدرا: با مادرم صحبت کردم. وقتی حاجی رفت، شبها برو بالا، به کارای خونه برس و حواست به مادرم باشه! وقتی هم معصومه برگشت، زیاد دور و برش نباش! باشه؟
رها همانطور که به کارهایش میرسید به حرف های صدرا گوش میداد.
این بودن آیه برایش خوب بود، برای ِدلش خوب بود!
–مزاحم زندگیتون شدم.
رها اعتراض کرد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_نود_هشتم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
_آیه!
حاج علی: ما واقعا شرمنده ی شماییم، هم شما هم خانواده؛ واقعا پیدا کردن جای مطمئنی که میوه ی دلمو اونجا بذارم کار سختیه.
صدرا: این حرفا رو نزنید حاج آقا! ما دیگه رفع زحمت میکنیم، شما هم شامتون رو میل کنید، نوش جونتون!
صدرا که به سمت در رفت، رها به دنبالش روان شد. از پله ها پایین میرفتند که در ساختمان باز شد و رویا وارد شد...
تن رها لرزید. لرزید از آن اخم
های به هم گره خورده... از آن توپی که
حسابی پر بود و روزهاست که دلیل پر بودنش رهاست.
رویا: باید با هم حرف بزنیم صدرا!
صدرا لبخندی به رویایش زد:
_سلام، چرا بیخبر اومدی!
_همچین بیخبرم نیومدم، شما دو روزه گوشیتو جواب ندادی!
_حالا بیا داخل خونه ببینم چی شده که اینجوری شدی!
رویا وارد شد. صدرا به رها اشاره کرد که وارد شود و رها به داخِل خانه رفت، در که بسته شد
رویا فریاد زد:
_تو با اجازه ی کی خونه ی منو اجاره دادی؟
صدرا ابرو در هم کشید:
_صداتو بیار پایین، میشنون!
_دارم میگم که بشنون، نمیگی شگون نداره؟ میخوای توئم مثل برادرت بمیری... خب بمیر! به جهنم! دیگه خسته ام صدرا... خسته! میفهمی؟
_نه... نمیفهمم ،تو چت شده؟ این حرفا چیه؟
_اول که این دختره رو عقد کردی آوردی توی این خونه، حالا هم یه بیوه زن رو آوردی... این یعنی چی؟! این یعنی فقط تو یه...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_نود_نهم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
صورت رویا سوخت و حرفش نیمه کاره ماند. رها بود که زد تا بشکند کلام زنی را که داشت حرمت میشکست.....حرمت مردش را ....حرمت این خانه را...
رویا شوکه گفت: تو؟! تو؟! تو به چه حقی روی من دست بلند کردی؟!
صدرا؟!
صدرا: به همون حقی که اگه نزده بود من زده بودم! تو اصلا فهمیدی چطور حرمت همه رو شکستی!
چی گفتی؟
رویا خواست چیزی بگوید که صدای مادر صدرا بلند شد:
ِ
_بسه رویا! به من زنگ زدی که خبر صدرا رو بگیری اومدی اینجا که حرف بزنی، راهت دادم؛ اما توی خونه ی من داری به پسرم توهین میکنی؟ برگرد برو خونه تون، دیگه ادامه نده! الان هم تو
عصبانی هستی هم صدرا! بعدا دربارش صحبت میکنیم!
کلمه ی بعدًا رویا را شیر کرد:
_چرا بعدًا؟ الان باید تکلیف منو روشن کنید! این دختره باید از این خونه بره! هم خودش و هم اون دوست پاپتیش!
صدرا از میان دندانهای کلید شده اش غرید :
_خفه شو رویا... خفه شو!
َ
کسی به در کوبید، رها یخ کرد. صدرا دست روی َسرش گذاشت. محبوبه خانم لب گزید. "شد آنچه نباید میشد!" در را خود رویا باز کرد، آمده بود
حقش را بگیرد... پا پس نمیکشید... آیه که وارد شد، حاج علی یا الله
گفت.
صدرا: بفرمایید حاجی! شرمنده سر و صدا کردیم، شب اولی آرامش شما به هم خورد!
صدرا دست پاچه بود. حرف های رویا واقعا شرمسارش کرده بود، اما آیه آرام بود. مثل همیشه آرام بود:
_فکر کنم شما اومدید با من صحبت کنید.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صدم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
_با تو؟ تو کی باشی که من بخوام باهات حرف بزنم؟
_شنیدم به رها گفتی با دوست پاپتیت باید از این خونه بری، اومدم ببینم مشکل کجاست!
_حقته! هر چی گفتم حقته! شوهرت مرده؟خب به درک
پاتو توی زندگی من گذاشتی؟ چرا تو هم عین این دختره هوار شدی؟
_این دختره اسم داره! بهت یاد ندادن با دیگران چطور باید صحبت کنی؟
این اخرت بود، شوهر من مرده؟اره مرده به تو چه؟
همینطور که به تو ربط نداره که من چرا توی این خونه زندگی میکنم! من با محبوبه خانم صحبت کردم، هم ایشون راضی بودن هم آقای صدرا!
شما کی هستید؟ چرا باید از شما اجازه بگیرم؟
رویا جیغ زد:
_من قراره توی اون خونه زندگی کنم!
آیه ابرویی بالا انداخت:
_اما به من گفتن که اون خونه مال آقا صدرا و همسرشه که میشه رها!
رها هم با اومدن من به اون خونه مشکلی نداره، راستی... شما برای چی باید اونجا زندگی کنید؟
رها سر به زیر انداخت و لب گزید. صدرا نگاهش بین رها و آیه در گردش بود. هرگز به زندگی با رها در آن خانه فکر نکرده بود! ته دلش مالش رفت برای مظلومیت همسرش! مجبوبه خانم نگاهش خریدارانه شد.
دخترک سبزه روی سیاه چشم، با آن قیافه ی جنوبی اش، دلنشینی خاصی داشت...
دخترکی که سیاهبخت شده بود!
رویا رنگ باخت... به صدرا نگاه کرد.
صدرایی که نگاهش درگیر رها شده بود:
_این زندگی مال من بود!
آیه: خودت میگی که بود؛ یعنی الان نیست!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻