eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
به هوای حرم محتاجم💔😭 💜⃟☂¦⇢ ⁦🌿⁩⃟👒¦↫ برای کپی لوگو حذف نشود❌ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
دوستان عزیز سلام🖐🏾 اومدیم تا برنده های این چالش رو اعلام کنیم😍 وای تپش قلب ها بالا رفت🤪🙃 استرس داریم😬 قند تو دلتون آب شد واسه جایزه😆🤩 خب بریم واسه اعلام برنده ها😚👇🏾
رفقای عزیز ادیتای همتون عالی و زیبا بود❤️ انشالله چالش های بعدی از خجالت‌‌تون درمیایم😇🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ صدای گریه ی همراه با جیغ محسن که از خانه بلند شد، رها به داخل دوید و محسن را که با صورت روی سرامیک ها افتاده و پیشانی از پر خون شده بود را از آغوش محبوبه خانوم گرفت و به سمت حیاط دوید. صدرا که تازه داشت وارد خانه میشد، کلید ماشین و کیفش را چنگ زد و دنبال رها دوید. پیشانِی محسن کوچکشان، پنج بخیه خورد. رها پسرکش را بوسید و بویید و اشک ریخت. پسرکش آنقدر جیغ زده بود که بی حال شده، فقط ناله میکرد. به خانه که آمدند، مهدی را باصورتی غرق در اشک و محبوبه خانوم را پای سجاده دیدند. رها محسن را روی تختش خواباند و بوسه ای بر صورتش نشاند. بعد به سراغ مهدی رفت و ترس هایش را با در آغوش کشیدنش از بین برد. مهدی دایم زمزمه میکرد: به خدا تقصیر من نبود. من مواظب بودم مامان. رها به چشمان پر اشک پسرش نگاه کرد. مهدی را بیشتر از محسن دوست نداشته باشد، کمتر هم نبود. لبخند زد و صورتش را بوسید: میدونم مامان جان. تو بهترین برادر دنیایی. اگه تو نبودی من از پس بزرگ کردن محسن بر نمیومدم. اینم که سرش شسکت تقصیر تو نبود. تقصیر من و بابا بود. قول میدم بیشتر مواظب شما دوتا باشیم.حالا هم با مامان محبوب برو پیش داداشی بخواب. محبوبه خانوم، دست مهدی را گرفت و به اتاق برد. رها رو با صدرا کرد: حالا وقتشه توضیح بدی! صدرا خودش را روی مبل انداخت و سرش را به پشت تکیه داد و چشمانش را بست: اون که باید توضیح بده تویی!چرا بچه رو رها کردی و اومدی بیرون؟فوضولی کردن از بچت مهمتره؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ رها چادرش را که خونی شده بود، در حمام گذاشت و در حمام را بست. با اخم به سمت صدرا رفت: دست پیشو گرفتی که پس نیوفتی؟ اونا کی بودن دم در؟ چی میگفتن؟ صدرا: پرونده جدیده. دخترشون خودکشی کرده، میگن خودکشی نبوده و شوهره زنشو کشته. رها: اینایی که دادگاه میگی رو نمیخوام بدونم!حقیقت رو بگو. صدرا: چند هفته پیش بود پدرش اومد دفتر. گفت وکالت پسرشو قبول کنم. بر اساس شواهد بی گناه بود. پنج روز پیش بود که فهمیدم شاهدارو خریدن که سکوت کنن. من در جریان نبودم. رها: وقتی فهمیدی چکار کردی؟ صدرا: چکار باید میکردم؟ میرفتم به قاضی میگفتم که مردِ بعد از جرو بحث و تهدید زنش که اگه بخواد طلاق بگیره، میکشتش، زنش رو پرت کرده و اونم با سر خورده زمین و سرش شکسته وشوهره وایساده جون دادنشو تماشا کرده و به دکتر نبرده و زنه بی هوش شده و مرده؟ رها: آره. باید میگفتی. صدرا: تو خودت اگه مراجعی داشتی که اعتراف به قتل میکرد، میتونستی به پلیس بگی؟ شما هم سوگند رازداری خوردین. من وکیل هستم. هر کسی پول بده ازش دفاع میکنم. رها: تو حق رو ناحق میکنی. آه مظلوم پشت سر تو و خونوادته! من و پسرات! مادرت! برادر و پدرت اون دنیا! پول به چه قیمتی صدرا؟ صدرا: به هر قیمتی! رها: من به هر قیمتی نمیخوام. این پولای حروم خوردن نداره. صدرا: زیادی داری شلوغش میکنی! رها: پنج روزه میدونی داری از نا حق دفاع میکنی و سر پسرت پنج تابخیه خورد! برو با خودت فکر کن. با این شرایط مجبورم خرج خودمو ...... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ پسرا رو از پولای تو جدا کنم. من حروم خوری بلد نیستم. حداقل از وقتی که حاج علی رو شناختم... ارمیا صدرا را از آن روزها بیرون کشید: تو که خیلی بیشتر از من عوض شدی... صدرا خندید و دست بر شانه ی نحیف ارمیا گذاشت و بعد بوسید: عوض شدم چون عوضی بودم. هر بار که رَد زخم روی پیشونی محسن رو میبینم، از خودم شرمنده میشم. حاج علی که رخت خواب ها را پهن کرد. با زهرا خانوم روی بالکن موکتی پهن کرده و با استکان های چای به لیمو کنار هم نشستند.حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و عطر دل انگیزش را نفس کشید. زهرا خانوم با لبخند نگاهش کرد. لبخندش را حاج علی بی جواب نگذاشت. حاج علی: عمر ما هم دیگه داره سر میاد. محبوبه خانوم رفت، مادر زن مسیح، اسمش چی بود؟ زهرا خانوم: رباب حاج علی سری تکان داد: آره، رباب خانوم! الانم که فخری خانوم. نوبتی هم که باشه، داره نوبت ما میشه. زهرا خانوم: حرف از رفتن نزن حاجی. اشک چشمانش را حاج علی گرفت و ادامه داد: اینا رو گفتم مقدمه، چرا زود وا میدی خانوم؟ زهرا خانوم: چی رو وا میدم. تازه با تو فهمیدم زندگی چیه!طاقت ندارم اینجوری حرف از رفتن میزنی؟ حاج علی بلند خندید: حالا شاید من موندم و تو رفتیا!بعد چشمکی به زهرا خانوم زد و خندید. زهرا خانوم که شوخی پشت حرف حاج علی را متوجه شده بود، پشت چشمی نازک کرد و گفت: من قصد رفتن ندارم. شما عجله داری بفرما! حاج علی: حالا که قصد رفتن نداری بگو برام. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ زهرا خانوم: چی بگم حاجی؟ حاج علی: شونزده، هفده ساله ازدواج کردیم. هیچ وقت از گذشته ازت نپرسیدم چون میدونم سخته برات. اما امشب میخوام برام بگی چی شد که خون بس شدی؟چرا ازت اینهمه متنفر بود اون خدا بیامرز؟ زهرا خانوم غرق در خاطراتش شد... زهرا تازه هجده ساله شده بود. همراه زهره خواهر شانزه ساله اش کنار شط بودند که صدای داد و فریاد بلند شد. زهرا دست خواهرش را گرفت به سمت صدا رفتند. خانواده پسر عموی پدرش بودند که با پدر و برادرهایش درگیر شده بودند. دست زهره را کشید و از پشت نخل ها خودشان را به خانه رساند. مادرش، خواهرانش، زن برادرهایش، همه نگران جمع شده بودند. زهرا از حمیرا، زن برادر سوم اش پرسید: چی شده حمیرا؟ حمیرا با اشاره به زهره گفت: زهره برو آب قند درست کن! زهره را که دنبال نخود سیاه فرستاد، به زهرا گفت:پسر عموی بابات، اومده میگه خرمای نخلای اونا رو کندیم. زهرا: حالا واقعا کندیم؟ حمیرا: همون درختای اختلافی که روی مرزه رو میگه! زهرا: همونا که قرار بود یک سال در میون ما خرما هاشو بکنیم؟ حمیرا: آره. امسال نوبت ما بود، دوباره بامبول در آورده! زهرا پوفی کرد: این همه نخل داره!ول کن این چهارتا نیست؟ حمیرا: نه! راستی شنیدی برای پسرش شهاب، زن گرفته؟ زهرا: والله؟کی رو گرفته؟ حمیرا: از قوِم زنش گرفته. خیلی هم میخوانش همشون. دختره تا رسید یک پسر زایید براشون. واسه همین دوباره یاد نخلا افتاده!وارث پیدا کرده. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت. زهرا مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید و نگاهش که به سمت مردها رفت، خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق در خون، افتاده بود. همه چیز به سرعت پیش رفت. دعوا ها و کش مکش ها. خون خواهی شهاب و خواهرش هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد. نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده و هنوز هم هست. گریه های زهره که نشان کرده ی احمد پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می آمد. یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود و فردا قرار بود، خون بس را تحویل دهند. همه از گریه های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند. غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم!این چه معرکه ایه که گرفتید؟ کمال دستی به سبیلش کشید: معرکه نیست. شهاب گفته خون بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو. غفار: زهرا رو بده!اون که نشون کرده نیست کمال: فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه. غفار: اما زهره عروس منه! کمال غرید: عروس عروس نکن!دختر منه هنوز!هر کی رو فردا انتخاب کرد ، میبره. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻