🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پارٺ_صد_چهل_هفت
#از_روزی_که_رفتی
رشدش کم بود.، اما خدا رو شکر سالمه!
دستی روی صورت دخترکش کشید:
_امشب تو کجایی که ندارم بابا
من بی توکجا خواب ببینم بابا؟
برخیز ببین دخترکت میآید
نازک بدنت آمده اینجا بابا
دستی به سرم بکش تو ای نور نگاه
عقده به دل مانده به جا ای بابا
هر روز نگاهم به دراست برگرد
به این خانه ی احزان شدهات ای بابا
در خاطر تو هست که من مشق الفبا کردم؟
اولین نام تو را مشق نوشتم بابا
دیدی که نوشتم آب را بابا داد؟
لبهات بسی خشک شده ای بابا
من هیچ ندانم که یتیمی سخت است
تکلیف شده این به شبم ای بابا
این خانهی تو کوچک و کم جاست چرا؟
من به مهمانی آغوش نیایم بابا؟
من از این بازی دنیا نگرانم اما
رسم بازی من و توست بیایی بابا
رها هق هقش بلند شد. صدرا که مهدی را
در آغوش داشت، دست دور شانه ی
رهایش انداخت و او را به خود تکیه داد.
اشک چشمان خودش هم جاری بود. ارمیا
هم چشمانش پر از اشک بود"خدایا...
صبر بده به این زن داغدیده!"
شانههای ارمیا خم شده بود. غم تمام
جانش را گرفته بود. فکرش را نمیکرد
امروز آیه را ببیند. از آن شب تا کنون
بانوی سید مهدی را ندیده بود
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻