eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹سیاهی چادر تو... سیاهی روزگار دشمنان مان است 🔹سیاهی چادر تو... یعنی تمام تیر های در تاریکی شان خطا رفته! ۱۲ میلیون سایت پورنو و هزینه نجومی آن را با چند متر پارچه سیاه به بادش دادی... ولی مراقب باش! مراقب باش تیر های در تاریکیشان به هدف نخورد... 👌تو زره داری! زره ای به نام چادر... مراقب باد های مخالف باش که بی امان می وزند! این بادها میخواهند چادر را از سرت بر دارند... ✊محکم بگیرش! 👌هر چند میدانم تو ... بیدی نیستی که به این بادها بلرزی.... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌿 یه جوری خوب باش که وقتی دیدنت بگن: ••این زمیني نیست قطعا میشه..♥️:)•• ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نزدیکانت رو با خودت بد نکن....🧕🏻🙃❤️ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
بچه که بودیم بازیگوشی میکردیم. الآن که بزرگ شدیم فرقی نکرده فقط بر عکس شده گوشی بازی میکنیم😑😂😂 ‌‌‌♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
50.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 قسمت اول مستند «در لباس سربازی» 🔰 «در لباس سربازی» روایتی ویژه از حضور رهبر انقلاب در جبهه‌ها از نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی تا ترور ایشان در تیرماه سال ۶۰ است. 🔻 در این مستند، برخی تصاویر، فیلم‌ها، اسناد و همچنین خاطرات شفاهی خودگفته‌ی آیت‌الله خامنه‌ای از دوران دفاع مقدس برای نخستین بار منتشر شده است. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
💌دعوت نامه😍 شما دعوتید🎙 به هیئت مجازی کانال دختران تمدن ساز📱 📌 به مناسبت اربعین 📆زمان ۱۳۹۹/۰۷/۱۶ (شب پنج شنبه) ⌚️ساعت ۲۱:۰۰ 🌀منتظر تک تک شما عزیزان هستیم 👨‍👩‍👦‍👦 مشاهده‌ی کارت پستال دیجیتال دعوت نامه😍👇 https://digipostal.ir/c6avenc 🔶پایان هیئت نظرات و پیشنهادات های خود را به ما انتقال بدهید 🔷@yazainab88 🔹@zeynab65fb 📩منتظر نظرات و پیشنهاداتتون هستیم 😍 🖤🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿🖤 😍🌿🖤🍃  @yazainab314
✨•° ♥|•امام صادق {عليھ السلام} : 🟡 هنگامى كه تكبيرة الإحرام را گفتى، به آن توجّه داشته باش... خداوند به دل غافل، چيزى عطا نمی‏كند. 📚دعائم الإسلام ، ج 1 ، ص 158🔺 📿 🌱° 🌈 🌹 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
_یادم نرود حسین‌راهم‌روزۍ همان‌ڪَسانی‌تنھاگذاشتند ڪہ‌ نامہ‌ی"فدایت‌شوم" نوشته بودند .. ڪوفی‌نباشیم یڪ‌حسین‌‌غایب‌داریم هروز‌میــــــگووییم "اللّهُمَ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج" ولۍ هزارچهارصد‌سال هست‌آقایمون‌غایبِ است💔🥀 🐣💛 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
حرف مردم مانند:موج دریاست اگرمقابلش بایستی خسته میشوی واگربا آن همراهےکنی غرق میشوی قرار نیست که همه آدمهاشمارا درک کنندآنها حق دارند نظردهند وشما کاملا حق داریدآنرا نادیده بگیرید . . ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸مهربان ترینم تو خود گفتی:"فانی قریب" من نزدیکم 🌸خوب من تو همیشه نزدیکی؛اما من دورم کاش می‌شد به تو نزدیک شوم 🌸مرا درصراط مستقیمـت قرار بده چقدر بودنت را محتاجم یا انیس من لا انیس له .♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 چگونه دختران شاید بد حجاب رو به حجاب فاطمی دعوت کنیم🧐!؟ 🎙حاج حسین یکتا ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→• ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿❤️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
بِروید سراغِ کارهای نَشدنی! تا بِشود. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
ماآدم‌شدیم‌ڪار‌سخت‌انجام‌بدیم‌دیگھ ! -استادپناهیان ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
👈پیام‌🌻 لطفا در میان های مختلفی ڪه به خود میڪنید ، مراقب 😭 امام زمان عج الله و شهدا باشید!!!! .... پا روی هوای نفستان بگذارید تنها برای رضای خدا کار کنید نه برای جلب توجه و معروفیت یا هر چیز دیگری که بشه ازش نام برد .🌿🌴 دقت کنید رفتارها و کردارهای شما زیر ذره بین امام زمان و شهدا قرار دارد ان شاءالله خطا و اشتباهی ازتون سر نزند که شرمنده ی امام زمان و شهدا شوید.🌙✨ ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸•⊰حضࢪت آقامے فرمایند: 〖خودمون ࢪو آماده ڪنیم . . . بࢪاسࢪبازۍ امام زمان ﴿عج﴾‌ سࢪباز؎ امام زمان ڪاࢪآسانے نیست. خود سازے نیاز داࢪد . . . 〗~. بیا اینجا خودت ࢪو آماده کن ..😍.. بࢪا؁ وࢪود بہ جبهہ . . . نیاز داࢪے بہ یھ پلاڪ . . . حالا چه بهتࢪ ڪه پلآڪ خاکے باشہツ .•✿•. شآه ࢪاهے ڪہ مارابه شهدامےرسآند..ツ.. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
‌ زیرِ اقیانوس عمیقِ وجودِ انسان، کوهستـان‌هـاۍ مرتفعـۍ هستند که ظواهرشان پیدا نیـسٺ و باید آنها را کشف کنیم... •←علایق ‌پنهان ‌و‌ ماندگارۍ چون ایثار...گذشت...گذشت...گذشت... ‌ •| |• ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸🌿 ✍🏻 در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد ــ دستت طلا مامان _نوش جان گلم بشقاب را روی میز تحریر گذاشت _داری چیکار میکنی مهیا جان _دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد _می خوای بزاریشون تو انبار _نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد _اینا چی مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت _نه اینا دیگه لازمم نمیشه _میندازیشون؟؟ ــ آره مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت دستی به کمر زد _آخییییش راحت شدم مهلا خانم از جایش بلند شد _خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟ مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد _نه فک نکنم برسم .شما میرید _نه فقط پدرت میره مهیا سری تکون داد گوشیش زنگ خورد.... مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود بیخیال رد تماس زد با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد... احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد مهیا کنار پدرش زانو زد _بابا حالت خوبه احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند...اما نمی توانست مهیا بلند شد و پنجره را بست _چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود _چرا بلند شدید بابا ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی _با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه _نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم مهیا نگاهی به پدرش انداخت _باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم ـــ زحمتت میشه مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت... لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد _خداحافظ من رفتم _خدا به همرات مادر تند تند از پله ها پایین آمد نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند... تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد... صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی _مهیا خانم به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد ماشین سریع از کنارش رد شد روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود _حالتون خوبه با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد چشمانش را روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید _مهیا خانم چیزیتون شد؟؟ ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد شهاب از جایش بلند شد مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد بطری آب را به سمتش گرفت _بفرمایید مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد _برای شما هستن مهیا لبانش را تر کرد _نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی شهاب سری تکون داد... مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت _خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد _این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید _نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود مهیا تند تند قدم برمی داشت... نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت... که مهیا لبخندی زدو گفت _نه بابا من نمی تونم بیام بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند... سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود از مسجد خارج شد... گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد _جواب بده پشیمون میشی
🌸🌿 ✍🏻 اولی را دیلیت کرد... دومی را لمس کرد با خواندن پیام ازعصبانیت احساس کرد همه وجودش آتیش گرفت _اینم یه کادوی کوچولو از من به تو عشقم... تا یاد بگیری دیگه وسط کوچه قدم نزنی شماره مهران رو گرفت _ای جانم اگه میدونستم خودت زنگ میزنی زودتر دست به کار می شدم _خفه شو تو به چه حقی اینکارو کردی _اِ خانومم بد دهن نباش _خانومم ومرض...آشغال تو داشتی منو به کشتن می دادی _نه گلم حواسم به تو بود... تو دیگه نباید نگران باشی اون پسر بسیجیه که نجاتت داد _تو از جونم چی می خوای؟؟ _فقط تورو می خوانم _احمق فکر کردی من مثل دختراییم که دورو برتن... نه آقا اشتباه گرفتی و مطمئن باش کار چند ساعت قبلو بی جواب نمیذارم گوشی رو قطع کرد.... با دست پیشانی اش را ماساژ داد سردرد شدیدی گرفته بود _شما گفتید که اینطور نیست مهیا با شنیدن صدا دستش از کار افتاد با تعجب و استرس به عقب برگشت.... شهاب با چشمان عصبانی به او نگاه می کرد...
🌸🌿 ✍🏻 مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت.... _سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟! ــ من حقیقت رو گفتم. شهاب، دستی در موهایش کشید. _پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود. _شما نباید... فالگوش می ایستادید. شهاب خنده عصبی کرد. _فالگوش؟! جالبه!!... خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون... مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود. _نمی خواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید. _من هم تازه فهمیدم کار اونه! _کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟! مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت. _بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!... شهاب، به رفتن مهیا خیره شد. نمی دانست چرا این دختر اینگونه رفتار می کرد. در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد. سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود. برای کاری که می خواست انجام دهد، مصمم بود.... اما با اتفاق امروز.... وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد. وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید. ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت. بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست.... شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد. او می دانست در دل پسرش چه می گذرد... شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد‌. _سلام حاج خانوم! _سلام پسرم! چیزی شده؟! شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت. _نمیدونم! شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت.... موهای پسرش را نوازش می کرد. _امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟! _چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم! شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت. _سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو... شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد. _مریم کجاست؟! ــ با محسن رفتند بیرون. شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد...
من_و_خدا 🙃 انسان اگر عاشق نباشد زود پیر می‌شود و صفای جوانی را از دست می‌دهد و اگر عاقل نباشد دیر بزرگ می‌شود و در جهالت کودکی باقی می‌ماند. عشق نابجا عقل را می‌گیرد و عقل نابجا عشق را نابود می‌کند. عقب نابجا این است که دائما در اندیشه نیا باشد و عشق نابجا این است که به خیر علاقه‌مند باشد...☺️ + استاد علیرضا پناهیان 🌱 💕 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
آری هدف اصلی تو از زندگی بود. شهادتی که نیتش بود. می دانم مسئله ی حجاب خط قرمز تو است از آن قرمز هایی که سرخیش تمام فضای چشم را به خود میگیرد خط قرمزی که اصلاح نکردنش گذر از را سخت می کند درسته نتوانستم مثل تو مدافع حرم حضرت زینب باشم اما بهت قول میدم مدافع حریم باشم برایم دعا کن کنیم شرمنده ی سرخی خونشان نباشیم. 🔅حاج قاسم یک مکتب بود🔅 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
✨دو تصویر متفاوت... یکی برای نجات ناموس شلوارش پاره شده یکی برای شکار ناموس مردم مرد واقعی کدومشونه؟ قضاوت با شما... و باز هم: ... 🔅حاج قاسم یک مکتب بود🔅 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزتان مزین و معطر به عطرصلوات بر محمد و آل محمد به رسم ادب السلام علیک یابقیةالله فی ارضه السلام علیک یافاطمه الزهرا السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
❤️ مولایم! همه روز، آفتاب به امید آمدنت طلوع می کند. انتظار برایمان بس است ای عشق طلوع کن! 🌸 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸ســــــلام 🌱صبح زیبـاتون بخیر 🌸ان شاءالله روزتون پُر از عطر خــدا 🌱معطر به بوی مهربانی 🌸الهی 🌱دلتـون شـاد 🌸لبتـون خندان و 🌱قلبتون مملو از آرامش باشه ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا