فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ| داستان تکان دهنده😱
دختری که درشب عروسی زیباترین دختر شد😊
متوسل به #سیدالشهدا (ع)😭😭😭
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهلم
خانم جون در حیاط زیر درخت سیب قالیچه ای پهن کرده بود تا مثل همیشه زیر آسمان شب به مناجات با خالق خویش بپردازد.
خانم جون همیشه معتقدست نماز شب و نماز صبح را باید زیر آسمان همراه با ستاره ها خواند.
او میگوید وقتی محل نماز با صفاست انسان هم عرفانی تر و عاشقانه تر نمازش را میخواند.
قامت نمازم را بستم و با آرامش با خدای خود راز و نیاز کردم .
در حالی که حسی همچون پرواز پروانه ها در وجودم لبریز شده بود به کیان اندیشیدم.
کیانی که هم دنیایم را رنگی کرد و هم آخرتم را روشنتر.
بارها به خود اعتراف کردم که اگر کیانی وجود نداشت من تا اخر عمر در جهالت خود باقی می ماندم.
خوب است که در باتلاق زندگی کسی را پیدا کنی که دستت را بگیرد و تو را از لجنزار بیرون بکشد.
کیان شمس برای من بیش از یک استاد بود .او برای من منجی ای بود که دستم را گرفت و در مسیر رهایی از گنداب های مدرن مرا عاشق خود ساخت, هرچند خود متوجه نشد که چه بر دل من گذشت روزها و ثانیه هایی که کنارش بودم.
با صدای خانم جان از فکر درآمدم
_قبول باشه دخترم
_از شماهم قبول باشه.خانجون میشه واسه منم دعا کنید؟
_واسه تو یا واسه اونی که دلتو برده؟؟!!!
گونه هایم دوباره رنگ خجالت به خود گرفت
_برای هردو خانجون
_ان شاءالله عاقبت بخیر میشی عزیزم .خیلی دلم میخواد این کیان معروف رو ببینم .
_هرموقع رفتم برای خداحافظی حتما بهتون اطلاع میدم باهم بریم.
_منتظرمی مونم
_خانجون من برم آماده بشم بابا الان میاد دنبالم
_باشه عزیزم برو اماده شو
جانماز و چادر نمازم را جمع کردم و به اتاقی که در خانه خانم جون به من تعلق داشت ,بردم .
جلو آینه ایستادم .
دلم نمیخواست آرایش کنم ولی مطمئن بودم مادرم اگر مرا با این چهره رنگ و رو رفته ببیند تا اخر شب غر میزند.
با اکراه آرایش خیلی ساده ای کردم .
روسری ام را دوباره مدل زیبایی بستم و منتظر پدرم پشت پنجره اتاقم نشستم و به ستاره ها چشم دوختم .
دقایقی بعد با شنیدن صدای زنگ خانه ,کیفم را برداشتم و به حیاط رفتم.
پدر و خانم جون در حال صحبت کردن با هم بودند به سمتشان رفتم و گفتم:
_سلام بر بابای خوشتیپ خودم
_سلام گل بابا.چقدر خانووم و زیبا شدی خوشگلم .
در حالی که دستم را دور بازوی پدرم حلقه میکردم با کلی عشوه و ناز گفتم:
_خانووم بودم بابایی جونم .زیباییم هم به بابابای خوشگلم رفته .
با شوق پیشانی ام را بوسید و گفت:
_پدرسوخته .چه نازی هم داره .بیا بریم که اگه دیر برسیم مامان خانمتون حکم تیر این بابای خوشتیپت رو صادر میکنه!!!
با اتمام حرف پدر هرسه خندیدیم.
بعد از خداحافظی با خانم جون به سمت خانه خاله هیلدا رفتیم .مادرم به همراه روهام انجا منتظرمان بودند.
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_یکم
با توقف ماشین مقابل ویلا ,از ماشین پیاده شدم.
روهام و مادرم را دیدم که منتظر من و پدر ایستاده بودند.
به سمتشان رفتم و گفتم:
_سلام
مادر با دیدن لباسهایم اخمی کرد و گفت:
_باز که این مدلی لباس پوشیدی .قصد کردی آبروی خانواده رو ببری؟
_اگه فکرمیکنید باعث بی آبروییتونم میتونم برم خونه مامان جان .لازم نیست بخاطر من خودتون رو ناراحت کنید و ....
روهام وسط حرفم پرید و گفت:
_روژان ساکت باش لطفا
_مگه من مقصرم!!!تا دیروز که مایه افتخار خانواده بودم ولی حالا شدم مایه آبروریزی اونم فقط بخاطر پوششی که انتخاب خودمه.
پدرم دست مادر را گرفت و گفت:
_بیا بریم عزیزم.چیکارش داری بزار هرجور دوست داره بگرده .قرارنیست بخاطر بقیه اعصاب خودمون رو خورد کنیم.
با رفتن پدر و مادرم به داخل به ماشین روهام تکیه دادم و به آسمان چشم دوختم .
دلم گرفته بود از حرف مادرم که مرا باعث آبروریزی خود میدانست.
روهام دستم را گرفت و گفت:
_بیا بریم آبجی کوچیکه .نگران نباش مامان هم بالاخره یه روزی متوجه میشه که تو همه جوره مایه افتخارخانواده ای.اون موقع اسمت رو عوض میکنیم میزاریم مفتخر خانم
با دست مشتی به بازوی مثل سنگش زدم و گفتم :
_اسم دختر خودتو بزار مفتخر .
_اونم به چشم .ولی باید اول یه قولی بدی بهم
_چه قولی؟
_قول بده اول واسش یه مامان خوشگل تو دل برو و ناز پیداکنی که دخترم به مامانش بره و مایه افتخارم بشه .اون موقع اسمشو میزارم مفتخر بابا
_چشم امری باشه
خندید و گفت:
_ عرضی نیست عزیزم
با هم وارد ویلا شدیم .
صدای آهنگ همه جا شنیده میشد .
تا وارد ساختمان شدیم .
خاله هیلدا به استقبالمون اومد و گفت:
_سلام خیلی خوش اومدید.
اول از همه با روهام دست داد و احوالپرسی کرد .
سپس دستش را به دستم دراز کرد و گفت:
_خوبی روژان جون؟کم پیدا شدی عزیزم.
_ممنونم خاله جون .شما خوبید؟شرمنده یکم درگیر دانشگاه هستم
_ماهم خوبیم از ...
هنوز حرفش را کامل نکرده بود که فرزاد با یک لبخند بزرگ روی لبهایش به ما نزدیک شد و گفت:
_سلام بر بانوی زیبا
_سلام آقا فرزاد.
دستش را به سمتم دراز کرد .دلم نمیخواست مثل گذشته ها به او دست بدهم.روهام که انگار متوجه حالتم شد که دست در دست فرزاد گذاشت و گفت:
_سلام فرزاد جان مشتاق دیدار
فرزاد نگاه بهت زده اش را از من گرفت و با یک لبخند مصنوعی درجواب روهام گفت:
_سلام روهام جان.لطف دارید خیلی خوشحالم که اومدید بفرمایید داخل.
_با اجازه اتون.
از کنار خاله و فرزاد گذشتیم.
روهام آهسته در گوشم گفت:
_حال کردی چطوری نجاتت دادم .
با یادآوری قیافه فرزاد آهسته خندیدم و گفتم:
_دیگه عمرا دستش رو سمت من دراز کنه
_نکنه ناراحتی
_واااا مگه دیوونه ام ناراحت باشم اتفاقا اگه این اتفاق بیفته تا آخر عمر مدیونتم
_پس یادت بمونه یه روزی لازم میشه
_چی؟
_اینکه به من مدیونی
_غصه نخور یادم می مونه.از قدیم گفتن هیچ گربه ای محض رضای خدا موش نمیگیره؟
_الان منظورت اینه من گربه ام
خندیدم و گفتم:
_دور از جون گربه
با نزدیک شدن به میز پدر و مادرم ,روهام چشمکی به من زد و به بحث خاتمه داد.
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_چهل_دوم
به دوستان پدر و مادرم که همگی کنار هم دور یک میزنشسته بودند ,سلام کردیم.
روهام صندلی برایم عقب کشید و من با لبخند کنار پدرم نشستم.
به دختر و پسرهایی که دورهم نشسته بودند, نگاه میکردم که فرزاد همچون اجل معلق روبه رویم ایستاد و در حالی که نگاهش به روهام بود, گفت:
_روهام جان چرا اینجا نشستید بیاید پیش بچه ها .این ور سالن جشن واسه بزرگترهاست ,بهتره بزرگترها رو به حال خودشون بگذاریم.
پدرم خندید و گفت:
_پاشید, پاشید برید ,بزارید ماهم دو دیقه نفس راحت بکشیم از دستتون.
با اتمام حرف پدرم همه بزرگترها خندیدند.
من و روهام با لبخند از آنها فاصله گرفتیم و به جمع جوانها ملحق شدیم.
فرشته دختر یکی از دوستان مادرم گفت:
_به به روژان جون چه عجب ما شما رو زیارت کردیم.
_سلام فرشته جون .ببخشید دیگه یکم درگیر دانشگاه هستم.
فردین برادرش با لحنی پر تمسخر گفت:
_دقیق بگو سرگرم درسهایی یا سرگرم استادای خوشتیپ دانشگاهتون؟؟
در حالی که سعی میکردم عصبانیتم را بروز ندهم ,به اجبار لبخندی زدم و گفتم:
_همه که مثل شما نیستن با استاداشون تیک بزنن جناب فخار!!
صدای خنده جمع بلند شد.
روهام دستش را دور شانه ام حلقه کرد و رو به فردین گفت:
_فردین جون تخم کفتر لازم شدی !!
آزیتا گفت:
_روهام جان تخم کفتر واسه چی؟؟
_واسه باز شدن دهنش دیگه .!!میترسم بچم لال از دنیا بره.
دوباره صدای خنده های جمع بالا رفت .
فردین با عصبانیت بلند شد و گفت:
_جواب ابلهان خاموشیست!
قبل از اینکه روهام جوابش را بدهد از جمع دور شد .
فرزاد به شانه روهام زد و گفت:
_داداش امشب اومدی طوفان به پا کنی و بری ؟
_نه بابامن نسیمم نیستم چه برسه به طوفان.بی خیال اینا ,چه خبر از اون ور ؟
_خبرای خوب خوب!!
_چه خبر از دوست دخترای خوشگلت؟
_اونا دلمو زدن .بی خیال اونا.روهام ایران رو بچسب که دختراش حرف ندارن .هرجای دنیا بگردی دخترایی به این ملوسی رو نمیتونی پیدا کنی.!
_نه بابا ,دخترای ایرانی چندان هم ملوس نیستن .جون من یک نمونه اش رو نام ببر
همه نگاهها به فرزاد بود که در حالی که به من نگاه میکرد گفت :
_مثلا روژان
دخترا با اخم به من چشم دوختند .با عصبانیت به فرزاد نگاهی انداختم و از کنار روهام بلند شدم و جمع را ترک کردم .
به سمت مادر میرفتم که گوشی تلفن در دستم لرزید .به صفحه که خاموش و روشن میشد, چشم دوختم.
با دیدن اسم کیان وسط سالن خشکم زد!!
با نشستن دستی روی شانه ام به خودم آمدم و به پشت سرم نگاه کردم .
روهام گفت:
_عزیزم چرا اینجا ایستادی ؟
_هاااان؟هیچی هیچی
دوباره گوشی لرزید و بازهم کیان بود .از سالن خارج شدم و تماس را وصل کردم
دخترم
چادرت را بر سرت بیانداز 😌
بیرون بیا 🚪
بگذار ڪوچہ و خیابان 🌃
زیر گامهاے نجیب تو✨
احساس غرور ڪنند
بگذار ببیند برگهاے درخت بے عفتے🍃
چگونہ زیر پایت خش خش میڪند🍂
🌸ڪہ بهار زیر چادر توست🌸
#السلام_علیک_یااباعبدلله_الحسین
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
「 دَوامُالحالمِنَالمُحال 」
هيچحالیدائمینيست !
°
°
°
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
◖🌱🍯◗
چیزیکهسرنوشتانسانࢪامیسازد🍭
استعدادهایشنیست💕
انتخابهایشاست🥊🎨
#استوری_درسی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
°
°
🌿|مآ همـیشہ مدیون امنیتے هستیمـ
ڪہ شمآ بہ مآ هدیہ دادید😌
💔|یادمـ نمیره،تو خواب ناز بودمـ ڪہ رفتی!
🍂|بیست و هشت روز دیگه میشه یه سال...
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️دیگه بسه بریدم بهم بگو کجایی؟
#کلیپ_مهدوی
#بحق_الزینب_اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ماملت_شهادتیم
•┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هۅامۅن خࢪابہ
هۅامۅنۅ داࢪے؟؟!!
#استوری
#عصࢪ_دلتنگے
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#تلنگرانه|💛|
روزِ حساب کتاب کهِ برسه..
بعضی از گُناهات رو کهِ بهت نِشون میدن،
میبینی براشون استغفار نکردی،
اصلاً یادت نبوده !
امّا زیرِ هر گُناهت یه استغفار نوشته
شده..!
اونجاست کهِ تازه میفهمی
یکی به جات توبه کرده....
یکی که حواسش بهت بوده؟
یه #پدر دلسوز..
یکی مثلِ #مهدی....
[ يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا...]
•┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
وسـط ِ جبهــہ بهــش گفتم
#بچــہ!
الان چه وقت #نمـــاز خوندنہ؟
گفت: از ڪجا معلوم دیگہ وقت ڪنم و شروع ڪرد نمــاز خوانــدن ...
"السلام علیڪم ورحمة اللہ وبرکاتہ"
را ڪہ گفت …
یڪ خمــپــاره آمد
پَر ڪشید!💔🌱
هیعلیالصلاة🙃💕
مارو هم دعا کنید📿
•┈✾~🍃🌸🌺🍃~✾┈•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
تو،
بیزار از منی اما
مگر من دست بردارم ....(:🥀
عطر خوب شیشہ خالیشم
سال ها بوے خوب میده،
آدم خوبم همینہ...🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
°°
🌿#تلنگرانه
رفیق!
طورۍزنــدگۍڪن ڪه وقتۍآقــا نامه اعمالتو مۍخونه
شرمنده ۍآقــا نباشۍ😔
حضرت نامه عملت رو بگیره بالا و بگه:)
ایݩ شیعه ۍواقعۍماست😍
خــدا توفیق بده #شیعـــہ ۍواقعۍآقــا باشیمـ😌🤲
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
عارفانباچفیہدلمےبرند •°•° •°•°
هرسحرمنزلبہمنزلمےروند🌱
#پروفایل🥀
•
•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
《وَلَنتَجِدَمِندُونِهمُلتَحَداً 》
وهرگزغیراوراپنـاهینخواهییافت♥️
"ایدلبیاکهمابهپناهخدارویم"
#کهف۲۷ 🌱
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#قشنگیاٺ🌈
دُنـــــیــــــآ
هَــنـــــــوز
قَشنگیاشو
داࢪھـــــ•••❥
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#امید✨
#انرژی🌈
❞وَ اُمیدواࢪ باش
کہ نا اُمیدی،
بزࢪگتࢪیݩ فَقر اَسٺ😌🌱
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
^اندڪےآرامش...^
●ڪلیپحتمابازشود😍●
•
•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314