شما واسه ی ایجاد یه حس خوب چیکار میکنین؟☺️🍀
منکه چایی یا شیر داغ میخورم و موسیقی گوش میدم☕️🎧
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تا حالا عاشق شدی؟؟؟
❤️عـــــشق یعنے :
تو دل شب آروم زمزمه ڪنے "الـــهے العـــفو "
❤️عـــــشق یعنے :
چشماتو ببندے و به "امام زمانت " فڪر ڪنے
❤️عـــــشق یعنے :
شب ڪه همه خوابن تو آروم سر سجاده " اشڪ" بریزے
❤️عـــــشق یعنے :
اعتراف ڪنے "خـــــدایا چقدر ازت دورم"
منو بڪِش سمت خودت ...
❤️عشق یعنے :
یاد "شهرضا " و ڪلے حسرت دیدار با "حاج همت"
❤️عـــــشق یعنے :
یه خیابون به اسم "بین الحـــــرمین "
❤️عـــــشق یعنے :
حسرت یه " زیارت "
❤️عـــــشق یعنے :
آرامش ڪنار مزار یه شـــــهید "گـــــمنام"
❤️عـــــشق یعنے :
"جزیره ے مـــــجنون"
❤️عـــــشق یعنے :
داشتن " آرزوے شـــــ🌷ـــادت
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
🦋بـــــسم رب المهدی (عج) 🦋
کتاب هیچڪس بہ مڹ نگفٺ قسمٺ ششم
نویسنده حسڹ محمودۍ
🍃هیݘ ڪس به مڹ نگفٺ که رابطۀ شما با ما، رابطه ݒدر و فرزندۍ اسٺ.
🌸شما ݘۅڹ پدرے مهرباڹ و دڶسۅز در فکڔ آسایش و راحتے ما و پناهگاه همۀ مڔدم در لحظاٺ خطڕ هستید، اگر محبٺ پدرانہ شما نبۅد هيچکس بہ عنۅاڹ پناہ بہ سڔاغ شما نمے آمڊ .
🍃 اما از ایڹ صمیمیٺ بڔاۍ ما در آن دۅرانۍ کہ دنبال پناه بۅدیم، چیزۍ نگفٺند.
🌸اکنۅڹ دریافتہ ام کہ ٺا حال، فرزند خۅبی براۍ ایڹ پدر بزرگۅار نبودہ ام و اينڪ دنبال ڔاه چاڔه و جبراڹ گذشتہ ام.
🍃چقدڔ دیر فهمیدم کہ پدر معنۅیم از دسٺ گناهاڹ فرزندش، غمناڪ می شدہ ۅ براۍ او اسٺغفار مے کرده،اۍ کآش مے توانستم غمۍ از غمھایش بکاهم و لبخند رضایٺ را برلباڹ مبارڪش بنشانم.
🌸اۍ ڪاش مے دانسٺم کہ از هماڹ لحظۀ بہ تکلیف ڔسیدنم، منتظر مڹ هستے تا با ٺو آشنا شۅم و با شماآشتے کنم تادسٺم را بگیرے و بہ آسمانها ببرے تامرابہ خدابرسانے وازشیطاڹ نجاٺم دهے و از ایڹ آشنایے، بہ سعادٺ خود نزیڪٺر شۅم.
#هیچکسبهمننگفت
#اللهمعجللولیڪالفرج
🕊─┅─🍃🌸🍃─┅─🕊
#چـــادرانه💞🍃
از بھشتِ نگاهت
نظر لطفی رسید🙈❤️
مُهر تاییدت
رسید بر زندگی🙆🏻
خواستی
برای تو کنم من بندگی😇💚
وگرنه مرا
چه کار است با مهر مادری🙁🙂
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
✨💥 #چادرانه 🧕↶
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
هرکس را بخواهی عزت می دهی و هرکس را بخواهی خوار می کنی ...
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تلنگر
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
چجورے ؟🤔
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم ⤎یکم عقب تر 😈
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم⤎یکم تندتر😈
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم⤎یکم بیشتر😈
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم⤎یکم چسب تر 😈
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم⤎یکم دقیق تر 😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم⤎یکم بلندتر 😈
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم⤎یکم زودتر😈
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_پنجم
کیان ماشین عروس را جلوی عمارت متوفق کرد .صدای فریاد بچه ها بلند شده بود ،از ذوق یک صدا میگفتند
_عروس و دوماد اومدند
قصاب به دستور پدرکیان گوسفندی را جلوی پایمان قربانی کرد .
با کمک کیان از ماشین پیاده شدم.
کیان دستم را گرفت تا کمکم کند ،روهام سمت دیگرم ایستاد.
در طول مسیر مشعل های زیبایی قرارداده بودند .ریسه های رنگی به عمارت نمای فوق العاده زیبایی داده بود .
جلو در ورودی که رسیدیم .
پنج مرد با لباس محلی مشغول دف زنی بودند .
در حیاط برای آقایان میز و صندلی چیده بودند و خانم ها داخل عمارت شدند.
با کمک کیان وارد ساختمان شدم .مادرم به همراه خاله و زهرا به استقبالمان آمده بودند و نقل و سکه روی سرمان میریختند .محبوبه خانم هم اسپند به دست نزدیکمان شد.
جلو در سالن ورودی کیان شنلم را از سرم برداشت .همه متحیر به من نگاه میکردند از همه متحیر تر مادرم بود.
باورش نمیشد من همچون عروس های محجبه لبنانی خودم را آراسته باشم .
محبوبه خانم سینی را مقابلم نگهداشت .کیان مقداری اسپند از ظرف برداشت ،دور سرم چرخاند و بعد روی زغالها ریخت ،بوی اسپند بلند شد.
_چشم بد ازت دور باشه عزیزم.
محبوبه خانم میخواست سینی را ببرد که مانع شدم
_محبوبه خانم پس آقامون چی ؟بزار واسش اسفند دود کنم
همه با لبخند نگاهم میکردند و نگاه عاشقانه کیان چیز دیگری بود.
مقذاری اسپند براشتم و چندین بار دور سر کیان چرخاندم همین باعث شد همه به خنده بیفتند،سپس روی زغالهای داغ پاشیدم.
_چشم بد از عشقم دور
کیان لبخندی زد و دستم را کمی فشرد با صدای خاله چشم از کیان گرفتم
_پسرم،عروس خوشگلمو بعدا هم میتونی ببینی الان بیاین بریم به مهمونا خوش آمد بگید ،به اندازه کافی دیر شده
_چشم مامان جان
همراه با هم از راهرو گذشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم همه میهمانها به احتراممان ایستاده بودند.
اعتقاد متفاوت خانواده هایمان زیادی به چشم بود .فامیل های ما همه با لباسهای باز مقابل کیان بودند و فامیل های آن ها همه محجبه.
کیان طفلکم تا وارد خانه شد سرش را به زیر انداخت و دیگر به میهمانان نگاه نکرد .سرم را خم کردم و آهسته کنارگوشش لب زدم
_کیانم ببخشید
ناراحت سرم را پایین انداختم .به دستم فشاری آورد و آهسته لب زد
_زندگیم ،چرا عذر خواهی میکنی؟مگه تقصیر توئه؟
_اگه زن دیگه ای انتخ.....
نگذاشت حرفم را کامل کنم .سرش را نزدیکم کرد و با لحن پر از عشقی آهسته نجوا کرد
_تو عزیزدل کیانی خانوم.شما دلیل زندگیمی .نبینم دیگه از این حرفها بزنی .برای من تو و اعتقاداتت مهمید نه اعتقادات خانواده ات.این حرفها رو بی خیا ببین چطور مبهوت خانوم خوشگل من شدند بهتره بریم بهشون خوش آمد بگیم
مگر میشد او اینگونه مرا آرام کند و من جان ندهم برای خودش و مهربانی هایش.
با هم به همه خوش آمد گفتیم و در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتیم
&ادامه دارد...