🦋بـــــسم رب المهدی (عج) 🦋
کتاب هیچڪس بہ مڹ نگفٺ قسمٺ ششم
نویسنده حسڹ محمودۍ
🍃هیݘ ڪس به مڹ نگفٺ که رابطۀ شما با ما، رابطه ݒدر و فرزندۍ اسٺ.
🌸شما ݘۅڹ پدرے مهرباڹ و دڶسۅز در فکڔ آسایش و راحتے ما و پناهگاه همۀ مڔدم در لحظاٺ خطڕ هستید، اگر محبٺ پدرانہ شما نبۅد هيچکس بہ عنۅاڹ پناہ بہ سڔاغ شما نمے آمڊ .
🍃 اما از ایڹ صمیمیٺ بڔاۍ ما در آن دۅرانۍ کہ دنبال پناه بۅدیم، چیزۍ نگفٺند.
🌸اکنۅڹ دریافتہ ام کہ ٺا حال، فرزند خۅبی براۍ ایڹ پدر بزرگۅار نبودہ ام و اينڪ دنبال ڔاه چاڔه و جبراڹ گذشتہ ام.
🍃چقدڔ دیر فهمیدم کہ پدر معنۅیم از دسٺ گناهاڹ فرزندش، غمناڪ می شدہ ۅ براۍ او اسٺغفار مے کرده،اۍ کآش مے توانستم غمۍ از غمھایش بکاهم و لبخند رضایٺ را برلباڹ مبارڪش بنشانم.
🌸اۍ ڪاش مے دانسٺم کہ از هماڹ لحظۀ بہ تکلیف ڔسیدنم، منتظر مڹ هستے تا با ٺو آشنا شۅم و با شماآشتے کنم تادسٺم را بگیرے و بہ آسمانها ببرے تامرابہ خدابرسانے وازشیطاڹ نجاٺم دهے و از ایڹ آشنایے، بہ سعادٺ خود نزیڪٺر شۅم.
#هیچکسبهمننگفت
#اللهمعجللولیڪالفرج
🕊─┅─🍃🌸🍃─┅─🕊
#چـــادرانه💞🍃
از بھشتِ نگاهت
نظر لطفی رسید🙈❤️
مُهر تاییدت
رسید بر زندگی🙆🏻
خواستی
برای تو کنم من بندگی😇💚
وگرنه مرا
چه کار است با مهر مادری🙁🙂
#اَلَّلهُمـّ_عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
✨💥 #چادرانه 🧕↶
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
هرکس را بخواهی عزت می دهی و هرکس را بخواهی خوار می کنی ...
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
تلنگر
از شیطـ👹ــان پرسیدند :
چه چیزے میزنَے ؟
_ تیــــر🏹 😈
بہ کجــــا میزنے ؟
_ قلــ♥️ــب و روحــِ انسان ها 🎯
چجورے ؟🤔
_ وقتی داره میره بیرون و روسرے میپوشہ
میگم ⤎یکم عقب تر 😈
_وقتےداره نماز میخونہ
میگم⤎یکم تندتر😈
_ وقتے داره آرایش میکنه
میگم⤎یکم بیشتر😈
_وقتے داره لباس انتخاب میکنہ
میگم⤎یکم چسب تر 😈
_ وقتے داره به کسے نگاه بد میکنہ
میگم⤎یکم دقیق تر 😈
_ وقتے داره تو مکانےکہ شلوغہ میخنده
میگم⤎یکم بلندتر 😈
_ وقتے داره قرآن میخونہ
میگم⤎یکم زودتر😈
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_پنجم
کیان ماشین عروس را جلوی عمارت متوفق کرد .صدای فریاد بچه ها بلند شده بود ،از ذوق یک صدا میگفتند
_عروس و دوماد اومدند
قصاب به دستور پدرکیان گوسفندی را جلوی پایمان قربانی کرد .
با کمک کیان از ماشین پیاده شدم.
کیان دستم را گرفت تا کمکم کند ،روهام سمت دیگرم ایستاد.
در طول مسیر مشعل های زیبایی قرارداده بودند .ریسه های رنگی به عمارت نمای فوق العاده زیبایی داده بود .
جلو در ورودی که رسیدیم .
پنج مرد با لباس محلی مشغول دف زنی بودند .
در حیاط برای آقایان میز و صندلی چیده بودند و خانم ها داخل عمارت شدند.
با کمک کیان وارد ساختمان شدم .مادرم به همراه خاله و زهرا به استقبالمان آمده بودند و نقل و سکه روی سرمان میریختند .محبوبه خانم هم اسپند به دست نزدیکمان شد.
جلو در سالن ورودی کیان شنلم را از سرم برداشت .همه متحیر به من نگاه میکردند از همه متحیر تر مادرم بود.
باورش نمیشد من همچون عروس های محجبه لبنانی خودم را آراسته باشم .
محبوبه خانم سینی را مقابلم نگهداشت .کیان مقداری اسپند از ظرف برداشت ،دور سرم چرخاند و بعد روی زغالها ریخت ،بوی اسپند بلند شد.
_چشم بد ازت دور باشه عزیزم.
محبوبه خانم میخواست سینی را ببرد که مانع شدم
_محبوبه خانم پس آقامون چی ؟بزار واسش اسفند دود کنم
همه با لبخند نگاهم میکردند و نگاه عاشقانه کیان چیز دیگری بود.
مقذاری اسپند براشتم و چندین بار دور سر کیان چرخاندم همین باعث شد همه به خنده بیفتند،سپس روی زغالهای داغ پاشیدم.
_چشم بد از عشقم دور
کیان لبخندی زد و دستم را کمی فشرد با صدای خاله چشم از کیان گرفتم
_پسرم،عروس خوشگلمو بعدا هم میتونی ببینی الان بیاین بریم به مهمونا خوش آمد بگید ،به اندازه کافی دیر شده
_چشم مامان جان
همراه با هم از راهرو گذشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم همه میهمانها به احتراممان ایستاده بودند.
اعتقاد متفاوت خانواده هایمان زیادی به چشم بود .فامیل های ما همه با لباسهای باز مقابل کیان بودند و فامیل های آن ها همه محجبه.
کیان طفلکم تا وارد خانه شد سرش را به زیر انداخت و دیگر به میهمانان نگاه نکرد .سرم را خم کردم و آهسته کنارگوشش لب زدم
_کیانم ببخشید
ناراحت سرم را پایین انداختم .به دستم فشاری آورد و آهسته لب زد
_زندگیم ،چرا عذر خواهی میکنی؟مگه تقصیر توئه؟
_اگه زن دیگه ای انتخ.....
نگذاشت حرفم را کامل کنم .سرش را نزدیکم کرد و با لحن پر از عشقی آهسته نجوا کرد
_تو عزیزدل کیانی خانوم.شما دلیل زندگیمی .نبینم دیگه از این حرفها بزنی .برای من تو و اعتقاداتت مهمید نه اعتقادات خانواده ات.این حرفها رو بی خیا ببین چطور مبهوت خانوم خوشگل من شدند بهتره بریم بهشون خوش آمد بگیم
مگر میشد او اینگونه مرا آرام کند و من جان ندهم برای خودش و مهربانی هایش.
با هم به همه خوش آمد گفتیم و در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتیم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_ششم
بالاخره میهمانی رو به اتمام بود .
برخلاف فامیل های کیان که با محبت بغلم میکردند و آرزوی خوشبختی برایمان میکردند ،فامیل های من با حرفهای نا به جایشان اشک را مهمان چشمانم میکردند
_روژان حیف این همه زیبایی نبود که مخفی کردی تا بقیه نبینن
_روژان جون ای کاش میگفتید جشن عروسیتون مثل دور همی سالمندهاست حداقل اینهمه هزینه لباس و آرایشگاه نمیکردیم
_وای روژان جون خیلی حیف شدی این خانواده عصر هجری به درد تو نمیخوره
_شاید باورت نشه ولی از اول هممونی دلم خیلی به حالت سوخت .اینکه همسرت مجبورت کرده واسه عروسیت خودت رو بپوشونی خیلی ظالمانه است.
و هزاران حرف و متلک دیگر،که درنهایت تاب شنیدنش را نیاوردم و با عجله ببخشید آرامی گفتم و به سمت اتاق کیان رفتم .تا وارد اتاق شدم اشکم روی گونه ام جاری شد .
چند تقه به در خورد با عجله اشکهایم را پاک کردم
_بله
_روژان جان
صدای مهربان کیان باعث از پشت در کنار بروم و در را برایش باز کنم.
خودم مثل کودکان خطا کرده عقبتر ایستادم .
وارد اتاق شد و در را بست .
_عروس خانم سرتو بیار بالا ببینمت
با خجالت سرم را بالا آوردم با دیدن چشمان گریان با دوقدم خودش را به من رساند
_عزیزدلم چی شده؟
بغض راه گلویم را بسته بود
_هیچی
_خانوم من بخاطر هیچی گریه میکنه
اگر کمی بیشتر خودم را برای لوس میکردم،زشت بود؟
_همه فامیلم بخاطر پوششم و جشنمون کلب متلک بهم انداختند
_شما از ازدواج بامن ناراحتی؟
_معلومه که نه.
_پس دیگه بقیه اش مهم نیست ما میدونستیم که راه سختی درپیش گرفتیم .ما تا ابد پای اعتقادمون می ایستیم حالا بقیه هرچی میخوان بگن.اصلا مهم نیست.مهم من و تو ایم .مهم رضایت خالقمونه .
با مهربانی با دستش اشک هایم را پاک کرد و پیشانی ام را بوسید
_بریم بیرون عزیزم .قراره بریم خونه خودمون .پس لطفا بخند.
با لبخند دست در دست هم از اتاق خارج شدیم .همه فامیل رفته بودند .
فقط خانواده من و خانواده کیان و خانم جون باقی مانده بودند .بخاطر وجود کمیل شنل را روی لباسم پوشیدم هرچند پوششم کامل بود.
با شوخی های روهام و کیان ،به خانه کوچکمان که خود برای زندگی جدیدمان آماده کرده بودیم،نزدیک شدیم.
پدرم دستم را در دست کیان گذاشت
_پسرم ،من دخترم رو امانت دستت میسپارمم .میدونم که امانت دار خوبی هستی .جون خانواده ما به جون روژان بسته است نا امیدمون نکن
_از چشمام بیشتر مراقبشم .مطمئن باشید تا جون دارم مراقبشم.
پدرم مرا به آغوش کشید .دلم برای آغوشش تنگ میشد.بدون خجالت در آغوشش اشک میریختم .
روهام که مشخص بود کلافه شده و دلش نمی آید اشکم را ببیند سریع بحث را عوض کرد
_جمع کن دختر نق نقو .هرکی ندونه من که میدونم فردا علی الطلوع برگشتی خونه .
خودتم نخوای بیای .این کیان طفلک کافیه فقط یکبار دست پختت رو بخوره بعد تو رو همراه قابلمه میفرسته خونه بابا جونت
دست روی شانه کیان گذاشت خدابهت صبر بده داداش
صدای خنده همه بلند شد .با چشمانی گرد شده نگاهش میکردم .
_قربون اون چشای بزرگت بشم که آدم تا چند شب از ترس خوابش نمیبره،اصلا نگران نباش خودم تا ابد غلامتم حتی اگه کیان پس بفرستند
با حرص رو به کیان کردم
_کیا......ن
_جانم عزیزم
_ببین چی میگه بهم
_عزیزم ان شاءالله هر موقع خودش خواست ازدواج کنه تلافی میکنیم.
تا حرف ازدواجش شد نگاهش به زهرا و افتاد و لبخند به لب آورد
.یواشکی چشم غره ای به او رفتم که سریع نگاه از زهرا گرفت
خلاصه بعد از کلی کل کل کردن با روهام
همه ما را به خداسپردند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند و سپس رفتند.
من ماندم و کیان و زندگی که درآینده خواب های عجیبی برایمان دیده بود
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_سی_هفتم
اولین روز زندگی مشترکمان را آغاز کردیم .
قراربود شب برای ماه عسل به سمت مشهد به راه بیفتیم.
کیان بعد از صرف صبحانه به به دنبال کار های مسافرت افتاد
من نیز تصمیم گرفتم برای ادای نذر سلامتی کیان به امامزاده صالح بروم
حاضر و آماده به نزد زهرا رفتم
پدر مشغول باغبانی بود
_ سلام پدر جان صبح بخیر
_سلام به روی ماهت دخترم، خوش اومدی بابا _ممنونم پدر جان
چند ضربه به در زدم و وارد خانه شدم.
_خاله جون ،زهرا خونه اید ؟
خاله با چهره خندان از آشپزخانه خارج شد
_سلام عزیزم خوش اومدی
_ممنونم خاله جون،زهرا خوابه؟
_نخیر عروس خانم بیدار بیدارم
باصدای شاد زهرا به سمتش برگشتم
_سلام،خوبی
_قربونت
صدای مهربان خاله به گوشم رسید
_دخترا بیاید صبحونه .
_ممنونم خاله جون .من صبحونه خوردم.راستش اومدم ازتون یک کمکی بگیرم
خاله با صدایی که نگرانی درآن موج میزد ،لب زد
_چی شده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران نباشید اتفاق خاصی نیفتاده .راستش وقتی آقا کیان سوریه بود نذر کردم اگه سالم برگرده چادر بپوشم.خیلی وقته میخوام برم نذرم رو ادا کنم ولی خب شرایطش پیش نمیومد.حالا که قراره شب بریم مشهد ،میخواستم چادر سر بزارم.الانم اومدم اگه زهرا بیکاره بیاد باهم بریم امامزاده و من نذرم رو ادا کنم
خاله با مهربونی مرا به آغوشش کشید
_من فدات بشم که انقدر مهربونی.
_خدانکنه خاله جونم
خاله از من جدا شد و با عجله به سمت اتاقش رفت .من هم با زهرا به آشپزخانه رفتیم تا او صبحانه اش را بخورد و بعد راهی امام زآده شویم
با صدای خاله از آشپژخانه خارج شدم
_بیا مادر
خاله با یک بقچه روی مبل نشست و بقچه را روی میز گذاشت.به سمتش رفتم و مقابلش نشستم.
خاله بقچه را باز کرد.
ذاخل بقچه پر بود از پارچه های مختلف و رنگارنگ.
چادر مشکی رنگی را از بین پارچه ها بیرون آورد و مقابلم قرار داد
_بیآ عزیزم اینم چادرمشکی که میخواستی سر بزاری.پاشو سرت کن تاواست برش بزنم و بدوزم
با ذوق و چشمانی که از خوشحالی میدرخشید چادر را گرفتم.
&ادامه دارد...
#پروفایل
✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨
💫🍃✨🍃
@yazainab314