روزتان مزین و معطر به عطرصلوات بر محمد و آل محمد
به رسم ادب
السلام علیک یابقیةالله فی ارضه
السلام علیک یافاطمه الزهرا
السلام علیک یا اباعبدالله
السلام علیک یاعلی ابن موسی الرضا
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🤲 نماز پرفضیلت یکشنبه ماه ذی القعده
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ
*فيلسوف است*
کسی که راست و دروغ برای او يکی است،
*چاپلوس است*
کسی که پول مي گيرد تا دروغ بگويد
*دلال است*
کسی که دروغ می گويد تا پول بگيرد،
*گدا است*
کسی که پول می گيرد تا راست و دروغ را تشخيص دهد
*قاضی است*
کسی که پول می گيرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد
*وکيل است*
کسی که جز راست چيزی نمی گويد
*بچه است*
کسی که به خودش هم دروغ می گويد
*متکبر است*
کسی که دروغ خودش را باور می کند
*ابله است*
کسی که سخنان دروغش شيرين است
*شاعر است*
کسی که علی رغم ميل باطنی خود دروغ می گويد
*همسر است*
کسی که اصلا دروغ نمی گويد
*مرده است*
کسی که دروغ می گويد و قسم هم می خورد
*بازاری است*
کسی که دروغ می گويد و خودش هم نمی فهمد
*پر حرف است*
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند
*سياستمدار است*
کسی که مردم سخنان راست او را دروغ می پندارند و به او می خندند
*ديوانه است*
کسی که دروغ و دروغ گو را دوست ندارد
ودروغگویان را
مورد عذاب قرار خواهد داد
و به وعده های
خود عمل خواهد کرد
ان الله لا یخلف المیعاد
خداوند تبارک و تعالی است
کسانی که هرگز دروغ نگفتند
و به وعده های خویش وفادار بودندودنیای فانی را به دنیای باقی ترجیح ندادند
پیامبران الهی و
ائمه هدی علیهم السلام بودند اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
"ﺗﻮ" ﺩﺭ ﺟﺎﻥ "ﻣﻨﯽ" ﻣﻦ ﻏﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ
"ﺗﻮ" ﺍﯾﻤﺎﻥ "ﻣﻨﯽ" ﻣﻦ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺍﮔﺮ ﺩﺭﻣﺎﻥ" ﺗﻮ"ﯾﯽ ﺩﺭﺩﻡ ﻓﺰﻭﻥ ﺑﺎﺩ
ﻭﮔﺮ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﯼ ﺳﻬﻤﻢ ﺟﻨﻮﻥ ﺑﺎﺩ
ﺗﻮﯾﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮﯾﯽ ﺗﻮ ﻋﻠﺖ ﻣﻦ
"ﺗﻮ" ﺑﺨﺸﺎﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﺑﯽ ﻣﻨﺖ ﻣﻦ
ﺻﺪﺍﯾﻢ ﮐﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻮ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﮐﻼﻣﺖ ﺁﯾﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺳﺠﺪﻩ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﻢ
ﮐﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺯﺍﻧﻮ ﻧﺸﺴﺘﻢ ......
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
تو چه ڪردی ڪه دلم
ایـــــنهمه خواهان تو شد..!؟
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#سلام_امام_زمانم✋
ای که هر دم دم ز مهدی میزنی
پس چرا وقت عمل جا میزنی
ای که گویی درپناه مهدی ام
مستحق یک نگاه مهدی ام
نام مهدی جان من بازیچه نیست
عاشق مهدی خدا داند که کیست
ای که اظهار إرادت میکنی
در خفا صدها جنایت میکنی
عاشق مهدی نمودار وفاست
قلب او آیینه ی مهر و صفاست
نام مهدی ز هر نامی نکوست
دوستی با او جواز آبروست
مانه اندر عشق بازی جاهلیم
ما برای عشق حرمت قائلیم
هرکسی چشم انتظارمهدی است
بی تکلف ریزه خوار مهدی است
دل گلستان است و مهدی یاس اوست
صد میخانه زنده از انفاس اوست
الّلهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
خداوندا
ترس های بی دلیلم را که ریشه در باور ضعیفم دارد از من بگیر …
جاری کن چشمه ای از آرامش بی مثال خودت را بر قلبم…
و کنارم باش تا یادم بماند که اول و آخر تویی…
و چون تو هستی پس ترسی نیست…
دستهایم را که بگیری
چشم بسته بدون ترس و دلهره به دنبالت می آیم…
و اعتماد و ایمان دارم که مرا به بهترین جایی میبری که میدانی ...
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
العجل آقا
تمام جمعه ها را شنبه کردیم..
هزاران شنبه را یکشنبه کردیم..
به ما میبافد او رخت ظهورش..
اگرچه رشته ها را پنبه کردیم...
فرج مولا صلواتــــــــــ
🍃💕#اَلَّلهُمـّ_عجِّل_لِوَلیِڪ_َالفَرَج🍃💕
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
باسمه تعالی
از چشمِ تو افتاده و پابندِ زمینم
ترسم که تو را تا نفَسی هست نبینم
گفتم تو چرا با دل من بر سرِ جنگی؟
گفتی ره عشق است،همین است و همینم
آهوی سیه چشمِ من این معرکه تا چند؟
هر لحظه گریزانی و هر دم به کمینم
لب باز نکردم به شکایت ولی افسوس
یک بار نشد مهرِ تو ای یار ببینم
این درد کجا گویم و درمان ز که پرسم؟
از روی تو محرومم و دلبسته ترینم
#نوید_نیّری
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یکی از بیمارىهاى خطرناک، مرضى بىصداست که هیچگونه علامتى نداشته و ندارد و اما مىتواند آسیب شدیدى به شما وارد نماید. این بیماری، مرض «عادىشدنِ نعمت» است! 🔹این بیمارى چهار نشانه دارد👇
۱ـ اینکه نعمتهاى فراوانى داشته باشى، اما آنها را نعمت ندانى، و هیچگونه احساس [شکرگزارى] در قبالش نداشته باشى، گویى این که حقى کسب شده!
۲ـ این که وارد خانه شوى و همهى اعضاى خانواده در سلامتى بسر برند، اما «شکر خدا» را به جاى نیاورى!
۳ـ وارد بازار شوى و خرید کنى و مایحتاج زندگى را در چرخ دستى بگذارى و به خانه برگردى، بدون این که قدردان و شکرگزار صاحب نعمت باشى، و این امر را عادى و حق خودت در زندگى بپندارى.
۴ـ هر روز در کمال صحت و سلامتى از خواب برخیزى در حالى که از چیزى ناراحت نباشى، اما خدا را سپاس نگویى! ✔خدایا مراقبم باش اینگونه نشوم! آمین🙏
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
سهرابی پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی به حرف کمیل بدهد،گفت:
ــ رابطه تو و سمانه چیه؟حاال دونستم چرا رئیس اینقدر اصرار داشت بشیری رو
بزنیم کنار،اونا میخواستن با نابودی سمانه از تو انتقام بگیرن
کمیل با صدای بلند فریاد زد:
ــ اسمشو روی زبون کثیفت نیار
سهرابی که از اینکه کمیل را عصبی کرده بود ،خوشحال بود،نیشخندی زد و ادامه
داد:
ــ بیچاره سمانه،اون ارزشش بیشتر از این چ..
با مشتی که بر صورتش نشست مهلت ادامه حرفش را کمیل از او گرفت:
ــ خفه شو عوضی،به خدا بخواید بهش نزدیکش بشیط میکشمتون
*
گوشی اش را در آورد و سریع شماره امیر را گرفت:
ــ بله قربان
ــ سریع اونی که بیرونه رو دستگیر کنید ،تو و امیرعلی هم بیاید داخل
ـ ـچشم قربان
کمیل نمی توانست بیشتر از این با او تنها بماند چون مطمئن نبود که او را سالم نگه
می داشت.
امیر و امیرعلی وارد اتاق شدند به امیر اشاره کرد تا سهرابی را ببرد امیر سریع به
سمت سهرابی امد و او را به سمت در برد ،لحظه ی آخر سهرابی روبه کمیل پوزخندی
زد و گفت:
ــ فک نکن رئیس بزاره یه لحظه با آرامش زندگی کنی ،هم تو هم سمانه
کمیل به سمت رفت که امیرعلی او را گرفت،امیر سریع سهرابی را از انها دور
کرد،کمیل عصبی به سمتش امیرعلی برگشت؛
ــ ببین تو این گاوصندوق چه چیز مهمی پیدا میشه که سهرابی به خاطرش
برگشته،من میرم بعد میام اداره
ــ بسالمت
قبل از اینکه از اتاق بیرون برود برگشت:
ــ امیرعلی حراستو هم چک کن،ببین چطور اجازه دادن سهرابی با این تیپ و قیافه
اومده تو
امیرعلی سری تکان داد
*
سمانه در ماشین نشسته بود و نگاه ترسیده اش را به در دانشگاه دوخته بود،نگران
کمیل بود و می ترسید سهرابی بالیی سرش بیاورد،چند بار خواست پیاده شود و به
سراغ کمیل برود اما پشیمان می شد،دستانش از استرس سرد شده بودند
نمی دانست چیکار کند،دستش که بر روی دستگیره نشست تا در را باز کند،سهرابی
همراه مردی بیرون آمد،سمانه وحشت زده از اینکه نکند بالیی سر کمیل آورده باشند
از ماشین پیاده شد،اما با بیرون امدن کمیل و اشاره ای به ان مرد ،نفس راحتی
کشید،کمیل عصبی به سمتش امد;
ــ مگه نگفتم از ماشین پایین نیاید
سمانه بی اختیار گفت:ــ سهرابی با اون مرد اومدن بیرون ترسیدم بالیی سرتون اورده باشن
عجیب است که همه ی عصبانیت کمیل با این حرف سمانه فروریخت،با لحنی ارام
گفت:
ــ سوار بشید،میرسونمتون،کالس که ندارید؟
ــ نه
هر دو سوار ماشین شدند ،کمیل دنده عوض کرد و گفت:
ــ حتی اگه بالیی سر من اورده باشن نباید پیاده می شدید
وقتی جوابی از سمانه نشنید ادامه داد:
ــ برا چی اومده بودید دفتر؟
ــ در باز بود،بچه ها گفته بودند دفتر را بستند و کسی حق نداره بره داخل،اما وقتی
دیدم در بازه ترسیدم بازم کسی بخواد به اسم بسیج یه خرابکاری دیگه درست کنه
کمیل نفس عمیقی کشید تا بر خودش مسلط شود؛این دختر او را به مرز جنون
رسانده بود،بعد از این همه اتفاق باز هم بیخیال نشده بود،دیگر نمی توانست سکوت
کند باید بحث ازدواج را پیش میکشید،و همیشه کنارش می ماند و مواظبش بود،واال
بالیی سر خودش می اورد،
با صدای سمانه به سمت او چرخید؛
ــ منظور سهرابی از اون حرفا چی بود?
ــ نمی خواد ذهنتونو مشغول کنید ،اون فقط میخواست حرفی زده باشد
سمانه با اینکه قانع نشده بود اما حرف دیگری نزد و تا خانه زمان در سکوت گذشت.
جلوی در خانه ایستاد ،سمانه در را باز کرد و قبل از اینکه پیاده شود گفت:
ــ خیلی ممنون زحمت کشیدید
ــ خواهش میکنم وظیفه بود
تا سمانه می خواست برودصدایش کرد سمانه برگشت؛
ــ بله؟
ــ باید بهاتون در مورد یک چیز مهمی صحبت کنم؟
ــ چیزی شده؟
ــ نگران نباشید چیزبدی نیست؟
ــخب بگید
ــ نه االن وقتش نیست اگه وقت داشته باشید فردا باتون صحبت کنم
ــ باشه ،ولی کجا
ــ براتون آدرسو میفرستم
ــ باشه حتما،بفرمایید تو
ــ نه خیلی ممنون،سالم برسونید
ــ سالمت باشید
سمانه وارد خانه شد به در تکیه داد و ذهنش به مرور صحنه های یک ساعت پیش
پرداخت،کمیل با آن اسلحه،عصبانیتش از اینکه سهرابی اسمش را به زبان آورد،و
همه ی اتفاقات لرزی به قلب و اندامش انداخته بود ،ناخوداگاه لبخندی شرین و گرمی
بر لبانش نشست ،چشمانش را آرام باز کرد،فرحناز خانم کنار در ورودی منتظرش
مانده بود،با لبخند عمیقی به سمتش رقت.
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این
حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعال
سمانه نگران پرسید:
ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید
ــ نه اتفاق بدی نیفتاده
سمانه نفس راحتی کشید و گفت:
ــ پس چی شده؟
کمیل نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ اون شب
ــ کدوم شب؟
ــ اون شرط ازدواجو گفتم
سمانه چشمانش را روی هم فشرد:
ــ لطفا این موضوعو باز نکنید
ــ باید بگم
ــ لطفا
ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به
والی علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم
سمانه با حیرت به او خیره شد.
ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول
قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر
دردسرم کنم.
دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت:
ــ واقعیتش میترسیدم
سمانه ارام زمزمه مرد:
ــ از چی؟
ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان،اونشب پشیمون شدم و نخواستم
این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب
ببینید فکر کردم...
نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر
نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود.
ــ االن این حرف هارو برا چی میزنید؟
ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید
شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا
حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او
آسیبی نرسد ازش دوری کرد و االن دوباره از او خواستگاری کرده بود؟
ــ یعنی .. یعنی االن دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن
ــ غلط کردند
غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت.
ــ به موال علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی
بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه،اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم
بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون
سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا
میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد:
ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟
ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت:
ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دالیل بی مورد اینکارو بکنم،من
میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای
مواظبت از شما نزارید
***
ــ من منظوری نداشتم فقط
ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه،میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم،االن
شرایط فرق میکنه،االن شما از کارم خبر دارید،میدونید چه شرایطی دارم این مدت
اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم،با اخالق
همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید
سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند.
هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد سریع از جایش بلند
شد
ــ من.. من دیرم شده باید برم
کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد،
ــ میرسونمتون
هم قدم به سمت ماشین رفتند،سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به
بیرون دوخت،دستی روی شیشه کشید وناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع
پاکش کرد و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل
این کارش را ندیده باشد،نگاه کوتاهی به کمیل انداخت ،وقتی او را مشغول رانندگی
دید،زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد.
اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد
لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد.
سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد.
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_پنجاه_و_ششم
ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو
ــ چشم چشم
ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟
محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود
کمی او را غیرتی کند.
ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو
تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه.
صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد:ــ نمیخوام درگیر مشکالتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکالتم
نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن که حتی از عالقم به سمانه خبر دار شدن
و این بالرو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بالیی سرش میارن
ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی،پس
از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو
ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن
ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن،داری کیو گول میزنی،من
که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش من،
کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه،
ب*و*سه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد
ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار
سمانه با تعجب به مادرش خیره شد:
ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟
ــ نه،دخترش و پسر بزرگش
ــ دقیقا بگو چی گفتن
ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما
راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا بهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو
نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه خالصه سرتو درد نیارم این
قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکت برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش
بززگش زنگ زد و هی تهدید میکرد
ــ به بابا گفتید
ــ نه نمیخواستم شر بشه
ــ اینا چرا اینطورن؟اصال به خانم محبی و پسرش نمیخوره
ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید
ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه
ــ خداروشکر که بهاشون وصلت نکردیم
تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی
انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند:
ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه
سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد.
ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر
*
سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها
گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کالفه
شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت،برای چند
لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت زه سرش را پایین انداخت.
خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده
می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش
را باال اورد:
ــ سالم
ــ س سالم
ــ بریم تو االچیق تا بارون نزده
سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین االچیق رفتند،روبه روی هم نشسته
اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند.
#رمان_پلاک_پنهان 😍
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید باال
سمانه بی حواس گفت:
ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من چقدر خوبه هوا
کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت،سمانه سوالی
نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت:
ــ مگه عاشق بارون نیستید؟زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید
و از ماشین پیاده شد،سمانه شوکه از حرف کمیل به اوکه ماشین را دور می زد نگاه
می کرد.
در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از
همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت،کمیل غیبش
زده بود،او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و
از برخورد باران به صورتش آرام خندید،باران همیشه آرامش خاصی به او می داد،با
یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را
گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کند،صداهایی می
شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند.
اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد
ــ بفرمایید
سمانه نگاهی به لیوان شکالت داغی که در دست کمیل بود ،انداخت،خوشحال از به
فکر بودن کمیل ،تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد
***
ــ چادرتون خیس شده،بریم تا سرما نخوردید
سمانه باشه ای گفت و دوباره به ماشین برگشتند،کمیل سیستم گرمایشی را روشن
کرد و دریچه ها را به سمت سمانه تنظیم کرد،سمانه از این همه دقت و نگرانی کمیل
احساس خوبی به او دست داده بود،احساسی که اولین باری است که به او دست می
داد.وقتی بی حواس آن حرف ها را در مورد باران زد سریع پشیمان شد.
چون فکر می کردکه کمیل او را مسخره می کرد اما وقتی همراهی کمیل را دید از این
همه احساسی که در وجود این مرد می دید،حیرت زده شد.
ــ خیلی ممنون بابت شکالت داغ و اینکه گذاشتید کمی زیر بارون قدم بزنم
ــ خواهش میکنم کاری نکردم
دیگر تا رسیدن به خانه حرفی بینشان زده نشد ،نزدیک خانه بودند که سمانه با
تعجب به زن و مردی که در کنار در با مادرش صحبت می کردند خیره شد،کمیل که
خیال می کرد آشناهای سید باشند اما با دیدن چهره متعجب سمانه پرسید:
ــ میشناسیدشون؟
ــ این دختر خانم محبیه ،ولی اون اقارو نمیشناسم
ــ برا چی اومدن؟
ــ نمیدونم
هردو از ماشین پیاده شدند فرحناز خانم با دیدن سمانه همراه کمیل شوکه شد اما با
حرف سهیال دختر خانم محبی اخمی کرد.
ــ بفرما خودشم اومد
سمانه و کمیل سالمی کردند که سهیال و برادرش جوابی ندادند،کمیل اخمی کرد اما
حرفی نزد،سهیال هم که فرصت را غنیمت دانست روبه سمانه گفت:
ــ نگاه سمانه خانم ،من در مورد این مورد با مادرتون هم صحبت کردم
ــ خانم محبی بس کنید
ــ نه سمیه خانم بزار بگم حرفامو،سمانه شما خانومی خوبیـ محجبه ولی ما نمیخوایم
عروس خانوادمون باشی
سمانه شوکه به او خیره شده بود ،آنقدر تعجب کرده بود که نمی توانست جوابش را
بدهد.
ــ ما نمیخوایم دختری که معلوم نیست چند روزز کجا غیبش زده بود و از
خواستگاری فرار کرده بود عروسمون بشه
سمانه با عصبانیت تشر زد:
ــ درست صحبت کنید خانم،من اصال قصد ازدواج با برادرتونو ندارم،پس الزم نیست
بیاید اینجا بی ادب بودن خودتونو نشون بدید االنم جمع کنید بساطتونو بفرماید
خونتون
سهیال که حرصش گرفته بود پوزخند زد و گفت:
ــ اینو نگی چی بگی برو خداروشکر کن گندت درنیومده
کمیل قدمی جلو آمد و با صدای کنترل شده گفت:
ــ درست صحبت کنید خانم ،بس کنید وسط خیابون درست نیست این حرفا
کوروش با دیدن کمیل نمی خواست کم بیاورد می خواست خودی نشان دهد ،با لحن
مسخره ای گفت:
ــ چیه؟ترسیدی گندکاریای دخترتونو به این و اون بگیم بعد بمونه رو دستتون
اما نمی دانست اصال راه درستی برای خودی نشان دادن،انتخاب نکرده.
با خیز برداشتن کمیل به سمتش ،سمانه با وحشت به صورت عصبانی و خشمگین
نگاهی کرد و نگاهش تا یقه ی کوروش که بین مشت های کمیل بود امتداد داد.
سلام رفقـا (:✋
.
حضرتآقا دیروز گفتن " تحولخواه " باشید !
یعني چي ؟!
یعني بہ جایگاهِ الان ِ خودت بسندھ و راضي نباش . . .
همیشہ یہ پلہ بالاتر رو بخواھ . . . !
+ اَنگیزشیھ آقامونھ🤭
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
رقیبان صد سخݩ گویند؛
و یڪ یڪ را ڪنی تحسیݩ؛
چو مݩ یڪ حرف گویم؛
گویی بسیار میگویی...☹️😢
#وحشی_بافقی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
کاش می شد تمامِ آدم های غمگین و تنهایِ جهان را شاد کرد برایشان چای ریخت ، کنارشان نشست و با چند کلامِ ساده ، به لحظاتشان رنگِ آرامش پاشید و حالشان را خوب کرد
کاش می شد این را قاطعانه و آرام در گوشِ تمامِ آدم ها گفت
که غم و اندوه ، رفتنی است و روزهای خوب در راه اند
که حالِ دلِ همه مان خوب خواهد شد ...
اندکی صبر ...
اندکی تحمل ..
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
زن ها تنهایی هایشان را گریه میکنند،
و مردها گریه هایشان را تنهایی!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314