eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
{ •🌸•} . اگہ یه روز خواستے☝️🏻 تعریفے براۍ پیدا کنے..؛ بگو شهیــد یعنے بارانـ[🌧] حُسْنِ باران این است کہ⇣ زمینے ست ولے🍃 آسمانے شده است و به امدادِ زمین مےآید... :) ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌱🌼 👌 حاج آقا قرائتی تعریف میکردند که: فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم او هم جواب داد و گفت: ای بابا حاج آقا فکر کنم تو خدا را نمیشناسی خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه!!! استاد قرائتی هم که الحق و والانصاف استاد مثال هستند پاسخ داد: بانکم خیلی خیلی پول داره ولی تو بری بگی بده میده؟ نه نمیده...! 👈چون حساب و کتاب داره..!!! ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
شیطان میگه: همین یک بار کن، بعدش دیگه خوب شو! ۹یوسف خدا میگه: با همین یک گناه ،ممکنه بمیره و هرگز توبه نکنی، وتا ابد جهنمی بشی...!! ۸۱بقره حواست‌هست؟ شیطان‌ وسوسه‌ است‌ نه‌ اجبار... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🔰آیا می دانید آرزوهای محالی که در قرآن ذکر شده اند کدامند؟ ✅ای کاش من خاک بودم. 📝"سوره مبارکه نبٲ آیه /40" ✅ای کاش پیشاپیش چیزی می فرستادم. 📝"سوره مبارکه فجر آیه /24" ✅ای کاش نامه مرا به دست من نداده بودند. 📝"سوره مبارکه حاقه آیه /25" ✅ای کاش فلان را دوست نمی گرفتم. 📝"سوره مبارکه فرقان آیه /28" ✅ای کاش خدا را اطاعت کرده بودیم و رسول را اطاعت کرده بودیم. 📝"سوره مبارکه احزاب آیه /66" ✅ای کاش راهی را که رسول در پیش گرفته بود ، در پیش گرفته بودم. 📝"سوره مبارکه فرقان آیه /27" ✅ای کاش ما نیز با آنها می بودیم و به کامیابی بزرگ دست میافتیم. 📝"سوره مبارکه نسا آیه /73" 👌⇜آرزوهایے ڪه هم اڪنون 👌⇜فرصت انجامش هست 👌⇜پس تا زنده‌ایم آنها را برآورده ڪنیم... ❣ خدا عاقبتمان را نیکو گرداند... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌼 ° بعضیا ميگن: ‌بابا دلت پاک باشه!😕 ° جواب از قرآن ؛ اون کسی که تو رو خلق کرده ، اگر دل پاک براش کافی بود فقط میگفت " آمنوا " در حالیکه گفته : « آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات » یعنی هم دلت پاک باشه ، هم کارت درست باشه ...😇 ° اگرتخمه کدو رو بشکنی و مغزش رو بکاری سبز نمیشه. پوستش رو هم بکاری سبز نمیشه. مغز و پوست باید با هم باشه. ❥ هم دل ؛ هم عمل ! آیت_الله_مجتهدی ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
بی‌واسطه روزی هوسِ دیدنِ ما کن، کَندَر دلِ ما جز هوست نیست هوایی ! 💔 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
°•🕊🥀•° اسیر شما شدن خوب است ...💔 اسیر شدن را میگویم ... خوبۍاش به این است ڪه از 🥀🍂 آزاد میشوے ... ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🥰 . رقم آخر شارژ گوشيت چنده؟ واسه اون شهید بزرگوار ۱۰ شاخه گل صلوات بفرست..🍃 0=شهیدقاسم سلیمانی🌿 1=شهید محسن حججی🌸 2=شهید احمد مشلب🌈 3=شهید بابک نوری🍂 4=شهید حمید سیاهکالی مرادی🌻 5=شهید جهاد مُغنیه🌨 6=شهید هادی ذوالفقاری🌹 7=شهید هادی طارمی📿 8=شهید عباس دانشگر🎀 9=شهید ابراهیم هادی🌙 . ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🔹به فکر نمازت باش مثل شارژ موبایلت! 🔹با صدای اذان بلند شو مثل صدای موبایلت! 🔹از انگشات واسه اذکار استفاده کن، مثل صفحه کلید موبایلت! 🔹قرآن رو همیشه بخون مثل پیامهای موبایلت! خدایی ما کجاییم؟ اینقدر که به گوشی مون اهمیت میدیم اگه به کارای دیگه مون اهمیت میدادیم الان کجا بودیم؟ ❤ به {دختران تمدن ساز}بپیوندید❤ @yazainab314 🌹🌹🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍ﺗﺴﺖ ﺟﺎﻟﺐ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺷﻨﺎﺳﯽ 😍👇 ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ۴ﺗﺎﺣﯿﻮﻭﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﻧﺎﺭﮔﯿﻞ ﺑﺮﻥ ﺑﺎﻻ :🤔 ﺷﯿﺮ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﺯﺭﺍﻓﻪ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﺪﻥ ﻛﻪ ﻛﺪﺍﻡ ﯾﻚ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺪﻥ ﯾﻚ ﻣﻮﺯ ﺍﺯﺩﺭﺧﺖ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﻓﻜﺮ ﻣﯿﻜﻨﯽ ﻛﺪﺍﻣﯿﮏ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟🤔 ﭘﺎﺳﺦ،ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺗﻮﺳﺖ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ😅😉 ﺷﯿﺮ = ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﻛﺴﻞ ﻫﺴﺘﯽ😐 ﻣﯿﻤﻮﻥ = ﮔﯿﺞ ﻫﺴﺘﯽ😁 ﺯﺭﺍﻓﻪ = ﻛﺎﻣﻼٌ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻫﺴﺘﯽ😅 ﺳﻨﺠﺎﺏ = ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﻫﺴﺘﯽ😝 چرا منفیه همشون☹️😅 چون که درخت نارگیل موز نداره😁😄 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😜😜😜😂😂 @yazainab314 ❤به{دختران تمدن ساز} بپیوندید❤ 🌹🌹🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌🏼یـــــــ❗️ــــک تلنــــــ⚠️ـــــگر 💢چگونه ظهور را به تعویق نیندازیم؟!💢 📝يه جمله رو قاب کنيم بزنيم گوشه ي ذهنمون 📌هر وقت خواستيم عملي انجام بديم يه نگاهي به اين تابلو بندازيم .......دونه........ ..........دونه.......... ..............گناه .......... ................."من".......... ...................لحظه .......... ........................لحظه............ ...................ظهور.............. .....مهدي فاطمه............ .روعقب.................... ميندازه................ ❤به{دختران تمدن ساز} بپیوندید❤ @yazainab314 🌹🌹🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌷
♥️🍃 بنشین و فکر ڪن🤔 💫خداوند چقدر به ما نعمت داده است خودش میفرماید: نمی توانید نعمت های من را بشمارید☺️ یڪی از🔺بزرگترین نعمـت خـداوند این است که ما هـر چه گناه🕳مۍڪنیم.. او میپوشاند، اگـر مثلاً در پیشـانی ما یک کنتور بود وهر یک گناه یک شماره میانداخت🎛 دیگر مـا آبـرو نداشتیم😞 ما نمۍتوانستیم زندگـے بڪنیم یا اگـر به جـای شماره انداختن بوی💭ظاهری قرار داده بود دیگر کسی طرف دیگری نمیرفت...‼️ 🕋«لَوْ تَکاشَفْتُم مٰا تَدافـَنْتُم» ❌اگر از گناهان یکدیگر با خبـر میشُدید، یکدیگـر را دفـن نمیکردید. ببین خـــ✨ـدا چقدر مهربان است که روی گناهـان ما سرپوش گذاشته استــ . @yazainab314 ❤به{دختران تمدن ساز} بپیوندید❤ 🌹🌹🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 وقتی علمی پیدا کردی از جهال (افراد نادان) فاصله نگیر، هر وقت ثروتی پیدا کردی از فقرا دور نشو. 🌱حاج آقا دولابی🌱 @yazainab314 ❤به{دختران تمدن ساز} بپیوندید❤ 🌹🌹🌹🌹🌹🌷🌷🌷🌷
❤️ با شُهدا صحبَت کُنید آنها صِدای شُما را به خوبی می‌شِنوند و بَرایتان دُعا میکُنند.. دوستی با شُهدا دو طَرفه است..:) 🌷 @yazainab314 به{دختران تمدن ساز} بپیوندید❤
😞مادر با ناراحتی روی مبل نشست و گفت: 😨آخه دخترجون یه کم فکر کن...می فهمی داری با خودت و زندگیت چیکار میکنی؟این راه به جز محدودیت و آزار و سرکوب چیزی نداره.بدبخت میشیا. 🧕🏻نازنین که در حال حاضر شدن بود و جلوی آینه روسریش رو درست میکرد و موهای طلاییشو-که تا همین چندوقت پیش از شالش بیرون می ریخت-می پوشوند با لبخند روبه مادرش کرد و گفت: 🤩مامان جون! من رفتم تحقیق کردم..دیدم شنیدم خوندم...این حرفایی که شما می زنی و یه عمر از اطرافیان شنیدیم همش دروغه.حجاب یعنی برتری و آزادی و پیشرفت!...باور کن من اینا رو از رو احساسات نمیگم! با عقلم به این نتیجه رسیدم.تو که منو میشناسی؟! 😒مادر به نشانه ی تاسف سرش رو تکون داد و به آشپزخونه رفت.نازنین در آستانه ی در چادر یا به قول خودش تاج بندگیشو سر کرد و از همونجا به مادر گفت: 😘امیدوارم شما هم ب همین نتیجه که من رسیدم برسی! دوستت دارم! 🕌بعد هم در خونه رو بست و راهی مسجد شد. ✍️نویسنده:خانم حجتی 🌸 @yazainab314 ❤به{دختران تمدن ساز} بپیوندید❤
شهیده_۳۱۳: 🧠 "جنگ روایت ها" ۸۵ سال پیش در چنین روزے، به دستور رضاشاه ملعون ، ۱۷۰۰ نفر در مسجد و حرم امام رضا(ع) به شهادت رسیدند.⛓ جنایت بی نظیری که حتی صدام وحشی هم مرتکب آن نشده است.⚔ اما دشمن با جادوےرسانه ، کارے کرد که ۸۰ سال بعد یک عده ناآگاه در تهران شعار "رضاشاه روحت شاد" سر دهند. اگر از این ها سوال شود مشخص خواهد شد که اکثریتشان از جنایات رضاشاه خائن بی خبرند. تاریخ آن چیزی است که رسانه ها روایت می کنند و قطعا رسانه های انقلابی در روایت حقیقی از تاریخ پهلوی کم کاری کرده اند...🍂 +قاسم اکبرے 🕊 به{دختران تمدن ساز} بپیوندید @yazainab314
•|میْم رْ دٰال|•: 🙃 ‏اهداف انسان در زندگی، معمولا متعددن و سطح‌های مختلف دارن بالاترین و آخرین هدف، باید چیزی باشه ڪه انسان، بتونه عاشقش بشه و آتشی، در انسان بپا ڪنه ڪه گرماش همه سردی‌ها و دل‌مردگی‌ها روبسوزونه. بالاترین و آخرین هدف انسان چیزی به جز تقرب به خدا؛ نمی‌تونه باشه و نیست. + استاد علیرضا پناهیان🌱 💕 @yazainab314 ❤به{دختران تمدن ساز} بپیوندید❤
💕 امام علی(ع) : •| مَن رَجاكَ فَلا تُخَيِّب أمَلَهُ |• ڪسی را ڪه به تو امید دارد، ناامید نڪن😇 📚منبع: غررالحڪم حدیث 422 💚 @yazainab314 ❤به{دختران تمدن ساز} بپیوندید❤
😍 سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت: ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟ ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس ــ دایی یه چیزی بگ... ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و و کنار سمیه نشست و گفت: ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن سمیه خانم نگران پرسید: ــ کدوم دوستش؟ ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده صغری ناراحت گفت: ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد سمیه خانم اخمی کرد و گفت: ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءاهلل نور به قبرش بباره سمانه ان شاء الله ای گفت و از جایش بلند شد: ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد. بعد از کلی بحث بالاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد. به پیامک نگاهی انداخت و گفت: ــ ببخشید آقا برید به این آدرس ــ ولی گفتید... ــ مقصد عوض شد ــ کرایه بیشتر میشه خواهر ــ مشکلی نیست راننده شانه ای به عالمت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد، بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آمده بود،پلاک ۵۶ دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالای پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت. ــ سالم دایی،چی شده ــ آروم باش سمانه با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد. ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده ــ بزار حرف بزنم سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ دایی چه حرفی آخه ؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟دارم از نگرانی میمیرم،کمیل از صبح پیداش نیست ،چیزی شده بگید توروخدا صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید: ــ سمانه بیا اینجا سمانه لحظی مکث کرد،اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت: ــ کمیله محمد ناراحت سری تکان داد،سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد و با دیدن کمیل با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی ،همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد. کمیل با وجود درد ،نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش از درد جمع شد،سمانه با دیدن صورت مچاله شدنش از درد به سمتش رفت و کمکش کرد دوباره روی تخت دراز بکشد،اختیار اشک هایش را نداشت،در بدی در قلبش احساس می کرد،نمی توانست نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند.
😍 کمیل که متوجه اذیت شدن او شد،آرام صدایش کرد،با گره خوردن نگاه هایشان در هم،از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا در چشمانش چه می دید.درد،ترس،اضطراب،خواهش،و.... لبخند پر دردی زد و گفت: ــ نمیخوای چیزی بگی؟ اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد تا حرفی نزند،چون می دانست اولین حرفی که بزند اشک هایش روانه می شدند،کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد: ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم ،زخمش سطحیه امیدوار بود با این توضیح کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد. ــ سطحیه ?نگران نباشم؟من بچم کمیل؟ ــ سمانه جان منـ... ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چندتا بخیه خورد کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید ،سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت،اما آرام کردن سمانه الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود ب*و*سه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش، میگم ،آره تیر خوردم تا سمانه می خواست سرش را بالا بیاورد کمیل جلویش را گرفت،و آرام روی سرش را نوازش کرد. ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت،پنج تا بخیه خوردم،الانم حالم خوبه باور کن راست میگم ــ کی اینطور شدی؟چطور ــ صبح ،تو ماموریت سمانه از ترس اینکه روزی برسد و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که محمد مواد لازمش را آورده بود،زیر گاز را کم کرد و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد،نگاهی به خانه انداخت هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی و حمام،حدس می زد اینجا کسی زندگی میکند ،چون همه جا مرتب و یخچال پر است. کمیل و محمد مشغول صحبت کردن بودند،و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود،روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،با یادآوری مادرش سریع گوشی اش را درآورد و برایش پیامک فرستاد که همراه کمیل است و ممکن است دیر کند،وقتی پیام ارسال شد ،گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت،وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود،اما محمد گفته بود که دکتر تاکید کرده بود که با داروهایش را به موقع بخورد. به سمت در رفت،دستش را بلند کرد تا در را بزند اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد،صدای کمیل عصبی بود و سعی می کرد آن را پایین نگه دارد،سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد و به حرفایشان گوش سپرد،نمی خواست فالگوش بایستد اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود. ـــ این چه کاری بود دایی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
@shahed_sticker۷۱۹.attheme
83.5K
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
[واعلَموا أَنَّ اللّہ یُحولُ بَینَ المَرءِ و قلبِہِ] و بدانید که خدا میان آدمي و قلبش حائل مي‌شود...🙃♥️ . ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
...♥️🍃 عـرضِ حاجٺ بنویـسمـ..✨ بہ نشـانے حــرمـ...💔 نامـہ اے از طرفـ...🙃 رعیـٺِ بین الحرمینـ...😔 اڱر از حال دل خستـہ ما جویایـے...😇 حاجتےنیسٺ، بہ جز وَصلٺ بین الحرمینـ...😭 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
[•°♥️°•] . 🌸ـبانۅ|•♡ ←♥️[‹چادُر بہ سر بڱـیر ۅ🍃 بہ خود∞🌙| بِبالـ“ ˝ڪ ⚠️ـهِیچ 🕶👌🏼«پادۺاهے بہ بلندۍِ |• ۰ٺو •|💎 ٺاجِ سرۍ♥ ندیدھ اسـ ـٺـ ؛)👑 . • ---------------------------------- ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
[∞ 🍄⚡️∞] . ˼🍊💛⸀ . 𝓲𝓽'𝓼 𝓷𝓮𝓿𝓮𝓻 𝓽𝓸𝓸 𝓵𝓪𝓽𝓮 𝓯𝓸𝓻 𝔀𝓱𝓪𝓽 𝔂𝓸𝓾'𝓻𝓮 𝓼𝓾𝓹𝓹𝓸𝓼𝓮𝓭 𝓽𝓸 𝓫𝓮💕 . هرگز واسه اون چیزی که قرار بوده باشی دیر نیست🌿🌻 ---------------------------------- 🦋 🌱 . ‌♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314