#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
_کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست
ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد
تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا
ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم
ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه
سمانه عصبی به در خیره ماند،نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد الان
دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست.
صدای تحلیل رفته کمیل و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد که حتی
نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد.
ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من ،سمانه رو وارد این بازی کردند،از
خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش
نزنن و از قضیه دور بمونه بهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا،اینجایی که ممکنه لو
رفته باشه
سمانه از شوک حرف کمیل قدمی عقب رفت که با گلدان برخورد کرد و ا افتادنش
صدای بدی ایجاد شد،در با شتاب باز شد،و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته
بود و با نگرانی به سمانه خیره شده بود ،نمایان شد.
سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد:
ــ تو، تو ، به خاطر مواظبت ،با من،ازدواج کردی
کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت:
ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم
اما سمانه سریع چادر و کیفش را برداشت و به ست در دوید،صدای فریاد کمیل را
شنید که میخواست صبر کند و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با
سرعت از پله ها پایین رفت و آخرین صداها،فریاد کمیل بود که از محمد می خواست
به دنبال او برود
محمد سریع به اتاق برگشت و با دیدن کمیل که با سختی و درد در حال پوشیدن
پیراهنش است،به سمتش رفت و گفت:
ــ داری چیکار میکنی؟
ــ دایی چرا برگشتی؟برو دنبال سمانه
ــ بهش نرسیدم،بعدشم نمیشد تورو تنها بزارم
کمیل به سمت در رفت که محمد بازویش را گرفت:
ــ کجا داری میری با این زخمت
ــ حال من خوبه دایی
ــ کمیل بشین استراحت کن خودم میرم
کمیل کالفه گفت:
ــ دایی من نگران سمانه ام ،اون الان بد برداشت کرده باید بهش بفهمونم قضیه چیه
ــ باشه خودم میرم دنبالش
ــ یا میزارید بیام بهاتون،یا بدون شما میرم
****
کمیل عصبی گوشی را کنار دنده پرت کرد و زیر لب لعنتی گفت.
محمد فرمون را چرخاند و نگران نگاهش کرد.
ــ آروم باش اینجوری که نمیشه
ــ چطور آروم باشم ساعت۱۲شبه ،تنها رفت بیرون از کجا مطمئنید اون عوضیا
همون اطراف نبودن
محمد خودش هم نگران بود ولی نمی خواست جلوی کمیل چیزی بگوید ،سریع
شماره خواهرش را گرفت.
ــ الو سالم فرحناز جان،خوبی؟محمود خوبه؟
ــ......
ــ سلامت باشی ،سلام میرسونن ،میگم سمانه هستش؟هرچقدر زنگ میزنم گوشی
اش در دسترس نیست
#رمان_پلاک_پنهان😍
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
کمیل زیر لب آرام ذکر میگفت و منتظر خبر خوشی از محمد بود.
ــ......
ــ آها خیلی ممنون اجی،پس برگشت بهش بگو بهم زنگ بزنه
ــ.....
ــ یا علی ،خداحافظ
تماس را قطع کرد و نگاه ناراحتش را به کمیل دوخت ،صدای کمیل که از عصبانیت و
نگرانی میلرزید در اتاقک ماشین پیچید.
ــ حتما اتفاقی براش اتفاقی افتاده ،باید به بچه های گشت خبر بدم
ــ آروم باش کمیل،سمانه بچه نیست،حتما یکم دیگه میره خونه
ــ پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟
ــ الان هم عصبیه هم ناراحت،حرفایی که شنید کم چیزی نیستند
ــ اما من منظورم اونی که فکر میکنه نبود
ــ میدونم اما اون الان اینطوری برداشت کرده
ساعت یک بامداد بود و کمیل و محمد همچنان در خیابان ها میچرخیدند.
محمد نگران کمیل بود،زخمش کمی خونریزی کرده بود اما حاضر نبود که برود و
پانسمانش را عوض کند.
کمیل خم شد و سرش را بین دستانش گرفت و محکم فشرد،تا شایدکمی از سر
دردش کم شود.
ــ دایی زنگ بزن به خاله ببین سمانه نیومده ؟
ــ نمیخوام نگران بشن
ــ دایی اگه سمانه تا الان نیومده حتما به من زنگ میزدن چون سمانه بهشون گفته
که با منه،مگه خاله اینو بهتون نگفت؟
محمد سریع شماره خواهرش را گرفت،که بعد از چند تا بوق آزاد صداب خوابالود
فرحناز خانم در گوشی پیچید
ــ الو
ــ سالم ،ببخشید بیدارت کردم فرحناز،سمانه برگشت؟
ــ آره داداش بعد اینکه زنگ زدی به ربع ساعت اومد،من بهش گفتم زنگ بزنه،زنگ
نزد؟
محمد نفس راحتی کشید و دستش را روی شانه ی کمیل گذاشت و فشرد:
ــ اشکال نداره شاید خسته بود
ــ اره وقتی اومد چشماش سرخ بودند از گریه،فک کنم با کمیل بحثش شده بود
ــ خب پس، فردا بهاش حرف میزنم،شب بخیر
محمد سریع خداحافظی کرد و روبه کمیل گفت:
ــ درست حدس زدی،خونه است
ــ خدایا شکرت
با ناراحتی گفت:
ــ خاله نگفت حالش چطوره؟
محمد نمی خواست به او دروغ بگوید برای همین حقیقت را گفت:
ــ گفت حالش خوب نبود،چشماش از گریه سرخ بودند،حدس میزنن که با تو بحثش
شده
ــ نباید سمانه رو وارد این بازی می کردم نباید این کارو میکردم
و مشتی بر زانویش نشاند.
***
ــ خسته نباشید
سمانه بی حوصله وسایلش را جمع کرد و از کالس بیرون رفت،نگاهی به ساعت
انداخت،ساعت۱۱ صبح بود،و کالس بعدیش نیم ساعت دیگه شروع می شد،حوصله
صحبت های استاد را نداشت ،با این ذهن درگیر هم نمی توانست چیزی یاد
بگیرد،کیف را روی شانه اش درست کرد و از دانشگاه خارج شد.
چشمانش درد میکردند،گریه های دیشب اثرات خودشون را کم کم داشتن نشان می
دادند،احساس می کرد زخم عمیقی بر قلبش نشست،حرف های کمیل برایش خیلی
سنگین بود.
با صدای بوق بلند ماشین،سرش را بلند کرد،وسط جاده بود ،خودش هم نمی دونست
کی به وسط جاده رسیده بود،خیره به ماشینی که به سمتش می امد بود پاهایش
خشک شده بودند و نمی توانست از جایش تکان بخورد.
باکشیدن بازویش از جاده کنار رفت و صدای ماشین با بوق کشیده و وحشتانکی در
گوشش پیچید.
سرش را بلند کردتا صاحب دست مردانه ای که محکم بازویش را گرفته ببینید.
با دیدن شخص روبه رویش با عصبانیت گفت:
ــ تو .. تو اینجا چیکار میکنی؟
کمیل با چشمان نگران و ترسیده اش به سمانه نگاه کرد و غرید:
ــ حواست کجاست؟وسط جاده مگه جای قدم زدنه،اگه دیر میرسیدم میزد بهت
ــ منت سر من نزار ،میخواستی نیای جلو میزاشتی ماشین زیرم میکرد از دستت
راحت میشدم
کمیل سعی کرد آرامش خود را حفظ کند ،آرام گفت:
ــ سمانه جان میخوام بهات حرف بزنم
سمانه عصبی بازویش را از دست کمیل کشید:
ــ من با تو حرفی ندارم
نگاهی به چشمان سرخ کمیل انداخت.
کمیل غرید:
ــ سمانه تمومش کن
ــ منم دارم همینکارو میکنم
🌠☫﷽☫🌠
#حجاب مانند اولین خاکریز #جبهه است؛
که دشمن برای تصرف سرزمینی حتماً باید اول آن را بگیرد.
-شهیدمطهری
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🦋🌸🍃
#حضرت_آقا :
هرکس بیشتر کار کرد #حاج_قاسم میشـود!
حاجقاسـم خودش حاجقاسـم شده!
یعنی هرکس رفت وارد میـدان شد؛
میـاندار شد
کار بیشتـر کرد ،
میشـود حاجقاسـم..
حاج قاسم شویم برای نائب امام زمان عج
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
:
دخترخانماتوجہڪردین..☄🌸
همہباهاشمشڪݪ دارن🤔⛓
همہدربارش نظر میدن😶
اونسردنیـ🌍ـادارنواسشنقشہمیڪشن😕بهاونسردنیـاآخہچہربطےدارهڪہما چےمیپومیشیمـ.😒
واسہڪےۅ واسهچےۅچہرنگےمیپوشیمـ😌👑
همہوقتےتامیبینندتورویاسرشونرو میندازنپایین🥀
یابهاحترامٺبلندمیشنـ😌💙
وڪنارمیرن.
اصنخداانگارےغرباݪڪرده.🙈
یہسرےهاهنوزدارنشمحڪم 🦋🔗
یہسرےهامولشڪردناصن.☹️💔
اونچیزےڪہهمہدارنبہخاطرشـ آتیشـ🔥میگیرن،همینیڪچادر
قوارهمشڪے🏴💛توڪہ
دنیـ🌍ـابابودنش،دارهمیلرزه.🌪
پسبهترنیس😀
ازخودمونایندُرّنایابروجدانڪنیم..😻👑
.وافتخارڪنیمباهاش...😌💜
وجورےقدمبرداریمڪہاقامونلذٺببره🌼🌱
میدونیدڪہچادرمونارثیہمادرمون حضرتزهراستـ💚✨هرڪسےلیاقٺ داشتنشونداره🙃🎈
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#تلنگرانہ ❣️
‼️هیچ وقت نگو:
محیط خرابه
منم خراب شدم!
همانگونه که هرچه هوا سردتر باشد🌨
لباست را بیشتر میکنی!
پس هر چه جامعه فاسدتر شد
تو لباسِ تقوایت را بیشتر کن.😇
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
:
رفیق خوب رفیقیه که در آستانه ی دربِ بهشت بهت بگه: اول شما بفرما...
تو هم بهش بگی نه عزیزجان اول خودت باید بری داخل
بعد ندا بیاد
که هردو با هم وارد بشید... ادخُلُواها بِسَلامٍ آمِنین...
این معنای رفاقته... دست در دست هم تا بهشت... بقیه اش سوء تفاهمه...👌
#سردارشهید
#رفاقت
#مثلحاجقاسموابومهدے 💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
••●❥❤️❥●••
#مفتنمیریم [😔🏴]•°
مبادایڪ ویروسماراازقافلهےشهدا
جدا ڪند {💔→}
یادمانباشدجانامانتےاستڪهبایدبه جانانسپرد{♥️→}
#عڪسگرافیکی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌸🍃
💫✨حاج حسین یکتا: هرگاه مایل به گناه بودی این سه نکته رو فراموش نکن:
#خدا میبینه
ملائک مینویسن
در هر حال مرگ میاد
حواسمون به اعمالمون هست؟
#شهدا حواسشون به اعمالشون بود.🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
°•رهبـرم تولدت مبارک ...♥️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
°•توصیه امام رضا(ع) برای عید غدیر...👌
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314