eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
1_280907991.mp3
28.44M
بیست وششمین قرائت زیارت عاشورا صوت زیارت عاشورا باصدای علی فانی اگه دلت شکست💔التماس دعا 🤲 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
📖 قرائت 🚩 روز بیست وپنجم 🏴 محرم ۹۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📖دعای هر روز ماه صفر📖 🔸يَا شَدِيدَ الْقُوَى وَ يَا شَدِيدَ الْمِحَالِ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ يَا عَزِيزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِكَ جَمِيعُ خَلْقِكَ فَاكْفِنِي شَرَّ خَلْقِكَ يَا مُحْسِنُ يَا مُجْمِلُ يَا مُنْعِمُ يَا مُفْضِلُ يَا لا إِلَهَ إِلا أَنْتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِينَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذَلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ. ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌸🌿 احمد آقا روبه مهیا گفت: ــــ اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار. اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی! مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت. محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت. مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت. محمد آقا روبه مریم گفت: ــــ دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه... مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب می خواست حرفی بزند؛ اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت. مهیا روی تخت نشست. مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت: ــــ خوبی؟! همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد... شهاب که به سمت اتاقش می رفت با شنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد. به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد... مهیا از آغوش مریم بیرون آمد. دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد. با خنده گفت: ــــ من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟! مریم خندید! ـــ نگاه کن صداش رو! ـــ همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم! ـــ اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!! *** مریم شرمنده گفت و ادامه داد: ــــ میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده... ـــــ آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور... من که میدونم از کجا سوخته!!! ــــ از کجا؟! ــــ بابا خره... این به داداشت علاقه داره!! ــــ نرجس؟!؟نه بابا!!! ـــ برو بینم. مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن! ــــ خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها! ــــ صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟ ــــ نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم! ــــ آها! حالا درست شد. مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
🌸🌿 شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود با صدای در به خودش آمد ـــ بفرما مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت ــــ شهاب حالت خوبه شهاب دستی به صورتش کشید ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود اما کاری که نرجس انجام داد واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه شهاب نیشخندی زد ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار مریم از جایش بلند شد ـــ باشه شبت بخیر *** مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد احمد آقا گونه اش را نوازش کرد ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی مهیا پدرش را درآغوش گرفت ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم ـــ بس کن دختر بخواب احمد آقا چراغ را خامو ش کرد ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته"
تنها "عابِد" بودن به درد نمی خورد؛ 👈🏻 "ﻋَﺒﺪ" ﺑﺎش...شیطان ﻫﻢ سالیان ﺳـﺎل عبادت ﮐﺮد... ﻋﺎﺑﺪ ﺷﺪ، امّا "ﻋَﺒﺪ " ﻧـشد ...🌱 ﺗــﺎ ﻋَﺒﺪ ﻧﺸﻮی، عبادﺗﺖ چنگی ﺑﻪ دل نمی زند؛ ﻋَﺒﺪ ﺑﻮدن ﯾﻌﻨﯽ: ﺑﺒﯿﻦ "ﺧﺪاﯾﺖ" ﭼﻪ ﻣﯽخواﻫﺪ، ﻧﻪ "دلت"... عبادت با عبد بودن قشنگه💚 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
🌙شب داستان ✨زندگی ماست 🌙گاهی پر نور و ✨گاهی کم نور میشود 🌙اما به خاطر بسپار ✨هر آفتابی غروبی دارد 🌙و هرغروبی طلوعی ✨شبتون غرق 🌙در آرامش خدا ✨به امید طلوع آرزوهایتان ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️ 😍🌿♥️🍃  @yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا