🏝،وقتی که #دلتنگ 💔می شوم خیلی حس خوبی دارم چون #مطمئنم دلتنگی م دو طرفه ست قبلا وقتی می دیدم همه هستند ولی #تو نیستی دلم💗 می گرفت
🏝ولی وقتی #دقیق نگاه می کردم جز تو کسی را نمی دیدم
#خوشحالم که زندگی م با اسم خواهر خون خدا گره خورده
🏝تو اصلا برای #شهادت متولد شدی
و قد کشیدی با شهادت آرام #گرفتی
قهرمان من
#شهید_حسین_محرابی🌷
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده✍🏻
مهیا، کارتون را جلوی قفسه گذاشت.
_بابا! این کتاب هارو هم بگذارم تو این کارتون؟!
احمد آقا، که در حال چیدن کتاب ها بود؛ نگاهی به مهیا انداخت.
_آره بابا جان! بی زحمت این ها رو هم بگذار.
مهیا، شروع به چیدن کتاب ها در کارتون کرد.
مهلا خانم، سینی به دست وارد اتاق شد.
_خسته نباشید...دختر و پدر!
مهیا با دیدن لیوان شربت، سریع لیوانی برداشت.
_آخیش...مرسی مامان!
احمد آقا لبخندی زد.
_امروزم خستت کردیم دخترم!
_نه بابا! ما کوچیک شما هم هستیم.
مهلا خانم، نگاهی به کارتون ها انداخت.
_این ها رو برا چی جمع می کنید؟!
احمد آقا، یکی از کارتون ها را چسب زد.
برای کتابخونه مسجدند من خوندمشون، گفتم ببرمشون اونجا، به حاج اقا موسوی هم گفتم؛ اونم استقبال کرد.
همزمان، صدای تلفن مهیا بلند شد.
مهیا، سریع از بین کارتون ها رد شد.
اما تا به گوشی رسید، قطع شد.
نگاهی انداخت.
مهران بود.... محکم روی پیشانیش زد.
موبایلش، دوباره زنگ خورد. سریع جواب داد.
_آخه تو آدمی؟!... احمق بهت میگم بهم زنگ...
_مهیا...
مهیا با شنیدن صدای مریم؛ کپ کرد.
ــ اِ تویی مریم؟!
_پس فکر کردی کیه؟!
_هیچکی! یه مزاحم داشتم!
ــ آهان... راستی مهیا، شهاب زنگ زد، گفت خودش رو حتما برای فردا میرسونه... فردا مراسم عقده!
مهیا دستش را روی قلبش که بی قرار شده بود؛ گذاشت.
_جدی؟!
مریم با ذوق گفت:
_آره گل من! فردا منتظرتم...
_باشه گلم!
مهیا تلفن را قطع کرد....
روی تخت نشست. لبخند از روی لبش لحظه ای پاک نمی شد.
به عکس شهید همت نگاهی انداخت و زمزمه کرد...
_یعنی فردا میبینمش؟!
****
ــ مهیا بدو مادر! الآن مراسم شروع میشه!
مهیا که استرس داشت، دوباره به لباس هایش نگاهی انداخت.
مهلا خانم به اتاق آمد.
_بریم دیگه مهیا...
_مامان؟! این روسری خوبه یا عوضش کنم ؟!
_ای بابا! تا الآن یه عالمه روسری عوض کردی، بریم همین خوبه!
مهیا چادرش را سرش کرد. کیف و جعبه کادوی را برداشت.
احمد آقا، با دیدنشان از جایش بلند شد.
ــ بریم؟!
_آره حاجی! بریم تا دخترت دوباره روسری عوض نکرده!!
مهیا، با اعتراض پایش را به زمین کوبید.
ــ اِ...مامان!
از خانه خارج شدند و مسافت کوتاه بین دو خانه را طی کردند.
احمد آقا دکمه آیفون را فشار داد.
در با صدای تیکی باز شد.
دستان مهیا، از استرس عرق کرده بودند.
هر لحظه منتظر بود، شهاب را ببیند.
در ورودی باز شد، اما با چیزی که دید دلش از جا کنده شد.
مریم و شهین خانوم با چشمان پر از اشک کنار هم نشسته بودند.
سارا هم گوشه ای نشسته بود و با دستمال اشک چشمانش را پاک می کرد.
مهیا، که دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند.
تکیه اش را به مادرش داد
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_هفتاد_و_ششم
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده✍🏻
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند...
سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگن که چه شده
تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
_حاجی چی شده
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
_چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
_شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد
_باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا
گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض
میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود....
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد...
مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که حدس های اول درست نبودند
_چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
_قبول نمیکنه پاشه
_مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
_مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
_برسن.. من نمیام
_یعنی چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان.. بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فکر کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه... خودخواه نباش.
_نیستم
_هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگاه الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجایش نشست
_ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز...
_داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه... بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
_میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد
_الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد... مریم از جایش بلند شد
_سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
_باشه
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش.
از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاهش کرد
مهیا لبخندی زد
_داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید
_ممنون دخترم
_چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمان ها همه آمده بودند...
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جا بلند شدند...
مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود... سوسن خانم همچنان غر می زد
_میگم شهین جون جا کمه خو
_سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
_ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست...
و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
_دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد
زود اشک هایش را پاک کرد
_بله محمد آقا چیزی لازم دارید
_نه دخترم. فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
_نه حاج آقا اصلا من...
_دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟
مهیا سرش را پایین انداخت
_بیا... به خاطر ما نه.... به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
_چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد...
#ادامه_دارد...
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده✍🏻
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
_نوش جان گلم
بشقاب را روی میز تحریر گذاشت
_داری چیکار میکنی مهیا جان
_دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
_می خوای بزاریشون تو انبار
_نه همشون... فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
_اینا چی
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
_نه اینا دیگه لازمم نمیشه
_میندازیشون؟؟
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
_آخییییش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
_خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
_نه فک نکنم برسم .شما میرید
_نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد....
مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد...
احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد
مهیا کنار پدرش زانو زد
_بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند...اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره را بست
_چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفس عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
_چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
_با این حالتون؟؟ بزارید یه روز دیگه
_نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
_باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت...
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای ر لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
_خداحافظ من رفتم
_خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند... تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد...
صدای ماشین از پشت سرش آمد
از وسط کوچه کنار رفت... با شنیدن فریاد شخصی
_مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
_حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد
چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب
که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود
قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد
چشمانش را روی هم فشرد... شهاب با نگرانی پرسید
_مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد
شهاب از جایش بلند شد
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد
بطری آب را به سمتش گرفت
_بفرمایید
مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد
یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
_برای شما هستن
مهیا لبانش را تر کرد
_نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد...
مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
_خیلی ممنون آقا شهاب.رسیدن هم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت.... که با حرف شهاب ایستاد
_این اتفاق عادی نبود... شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید
_نه همچین چیزی نیست... آقا شهاب خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت...
نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت
قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند
بعد از تحویل کتاب ها به علی به مسجد رفت
کنار مریم و سارا نمازش را خواند مریم کمی سروسنگین رفتار می کرد
سارا هم از برنامه مسافرت مشهد گفت...
که مهیا لبخندی زدو گفت
_نه بابا من نمی تونم بیام
بعد تموم شدن نماز دیگر دوست نداشت آنجا بماند...
سارا هم متوجه شد که مهیا از رفتا مریم ناراحت شده بود
از مسجد خارج شد...
گوشیش را درآورد دو تا پیامک از مهران داشت بی حوصله شروع به خواندنشان کرد
_جواب بده پشیمون میشی
درد اینجاست !
خانمه تو خونه برای شوهرش آرایش نمیکنه
بیرون که میاد برای شوهر زن های دیگ عروسک هفت رنگ ملوس میشه...
درد اینجاست ما هنوز نفهمیدیم جای چی کجاست!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
.#چادری ها شاید گرمشون باشه😞😞....
ولی با هر کسی #گرم نمیگیرن...🙂🙂✔️
شاید #چادر تو دست و پاشون باشه🙁...
ولی #شخصیتشون زیر دست و پا نیست🤗🤗...✔️
شاید #جدی و #خشک به نظر برسند 😏...
ولی #سرد و #بیاعتنا نیستند...😌😌✔️
شاید اهل #رفاقت #حرام نباشن 😡😡...
ولی تو #دوستیهای_سالم اخرشن☺️✔️
شاید اهل #خودنمایی نباشن😲😲💅...
ولی به چشم #خدا میان...☺️☺️
شاید #آرایش نداشته باشن☺️...
ولی #آرامش دارن😍...✔️
#کپی_با_ذکر_صلوات_به_امام_زمان💚
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
باسلام خدمت همراهان کانال دختران تمدن ساز 😊😊😊
از امروز روزای شنبه هر هفته با معرفی یک کتاب ناب در خدمتتون هستیم😉😉😍😍
🖇درست شده توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
15.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫💫 امروزه کتاب خواندن یک واجب دینی است🍃🍃
امام خامنه ای (مدظله العالی)
📙📘📗📕📒📚📚📚📚
#چند نکته درباره کتاب خوندن
#پیشنهاد ویژه#کلیپ باز شود
🖇درست شده توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃
💐🍃🍀💫🦋🍁🌈💐
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
این هفته میخوام کتابی رو معرفی کنم که خیلی از ماها شاید خونده باشیم و همراه داستان این کتاب هم خندیده باشیم 😄😄😄و هم گریه کرده باشیم😢😢😢😢
🍁🍃🌺🥀🍀💐🌷🌼🌻
اسم کتاب:دختران آفتاب😇😇😇😇
حالا میخوام یه خلاصهای از کتاب رو براتون بگم😍😍😍😍
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#دختران آفتاب
کتاب دختران آفتاب کتابی غیر قابل وصف است که در چند جمله نمیتوان آن را وصف کرد کتابی است کهبا خواندنش میفهمیم که زن چه جایگاه ویژه و والایی دارد و چه زیباست نقش«فاطمه»🥰🥰🥰😍😍در کتاب واقعا فاطمه نماد یک زن پرورش یافته و راه یافته مکتب اهل بیت(علیهمالسلام)است.فاطمه با آن سخنان زیبا و دلنشین که برگرفته از سخنان حضرت عشق است علاوه بر اینکه بیداری را در انسان به وجود میآورد ما را با نماینده امام عصر(عج) آشنا میکند.
دختران آفتاب نشانی ای است برای اینکه الگو بگیریم و میگوید ما هم میتوانیم آسمانی شویم.
🌟🌟🌟✨✨✨💫💫💫⚡️⚡️⚡️☀️☀️☀️
فاطمه داستان دختران آفتاب نماد دختری است که با سختی ها واتفاقات و بالا و پایین های دنیا کنار می آید و خود عشق خریدارش میشود❤️❤️❤️
در این کتاب می گوید:
میتوان در راه خدا و در راه ولی خدا و در راه انقلاب ثابت قدم مانده و با خودسازی زمینه دگر سازی را فراهم کرد.
با خواندن این کتاب یک نتیجه مثبت و عالی را به دست می آورید و آن اینکه:
«اگر دلیلی برای زنده ماندن نداری لااقل دلیلی برای مردن پیدا کن»🤔🤔🤔
🖇درست شده توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معرفی کتاب
اسم کتاب: دختران آفتاب
🖇درست شده توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
و یک نکته مهم اینکه این کتاب تقریظ حضرت آقا هم داره😍😍😍😍
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
در تقریظ رهبر معظم انقلاب بر این کتاب آمده است:
پس از نزدیک سه سال توانستم در این روزها-ایام شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها)- این کتاب را بخوانم.
در میان کتابهای داستانی که هدفش طرح مسائل فکری است، این بهترین کتاب از نویسندهای ایرانی است. طرح کلی داستان و درون مایههای داستانی آن خوب و شیرین است.
حرفها هم قوی و منطقی است. اتفاقاً پیش از این، کتابِ:... را خواندهام. آن قویتر است. ولی با توجه به برخی ملاحظات (عمدةً بهرهبرداری نکردن از عامل جنسی در کتاب حاضر) در این کتاب، هنر بیشتری به کار رفته است. باید ترویج شود. تنها نقطه ضعف آن ذکر مشخصات استادِ فاطمه است در فصل آخر کتاب.
(روزهای نیمه خرداد 87)
🖇درست شده توسط: گروه دختران تمدن ساز 🌸🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
همراهان عزیز کانال دختران تمدن ساز خوشحال شدم از اینکه در خدمتتون بودم😊😊😊
لطفاً نظرات و انتقادات یا احساس خودتون رو نسبت به کتاب«دختران آفتاب» با ما از طریق ایدی زیربه اشتراک بذارین خوشحال میشیم از نظراتتون باخبربشیم😊😊😊☺️☺️☺️
@banoyehgomnam_313
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
بـــانۅ...☝️🏻
نڪندیادتـبـرود
پيـــام
عــــاشورا،را....🕊📜
نانجـيب ها😕
براۍڪشيدن
حــجابزيـــنبۜميجـــنگيدند.....😔🔥
امّا،ٺُمدافعحجابباش
مثݪحضرٺزینبۜ♥
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله‼️
در تفحص شهدا،
دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را می نوشت پیدا شد✍
❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛
شنبه : بدون وضو خوابیدم .
یکشنبه : خنده بلند در جمع
دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم .
سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم .📿
چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت .🗣
پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم .☝️
جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات .
📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده می نویسد :
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️
1⃣غيبت…
تو روشم ميگم🗣
2⃣تهمت…
همه ميگن🔕
3⃣دروغ…
مصلحتي📛
4⃣رشوه...
شيريني🍭
5⃣ماهواره...
شبکه هاي علمي📡
6⃣مال حرام ...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
7⃣ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫
8⃣نگاه به نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀
9⃣موسيقي حرام...🎼
ارامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...
يه شب که هزار شب نميشه❌
1⃣1⃣بخل...
اگه خدا ميخواست بهش ميداد 💰
2⃣1⃣زنا...
حالا جَوونم، بعدا توبه میکنم
🌷شهدا واقعا شرمنده ایم که بجای باتقوا بودن فقط شرمنده ایم😔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#حرفِـ_قشنگـ..🥀
چقــــدقشنگهـ!♡
کهتاحالتبدمیشهـ
تادلتمیگیره↬💔
تاازآدماخســـــتهمیشی
میریسمت #اربابت...!•👣•
باهاشحــــرفمیزنی؛
میگیببینآقاجـــــــان↝💕
#درمـــــوندردمی!
تاخــــــرابمیشم↺
میرممداحیگوشمیدمـ•🎧•
براتاشکمیریزمـ|💧
تنهاتویی #خــــــریداراشـــکامي..!🌱
هیچکسبرامنمونده!
و همچنان توییآقـــــای
#نوکـــــر روسیاه ...!↬🌙
#حسینآقـــــامـ♡
همه میرن #طُ💕 میمونیبرامヅ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#پروفایل_طور✨
دخترونه🌸
پسرونه🍃
✨ما سـاده دلـیم بـﮧ دلـے ڪار نـداریـم
جز حضـرتـ ارباب خـریدار نـداریـم
با لطمـﮧ بـروے بـدن خود بنوشتـیـم مـا مست حـسـیـنـیـم بـﮧ ڪسـے ڪار نـداریـم …✨
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
رهبر انقلاب🌸🍃
من عقیدهی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای اساسی کشور، زنده نگه داشتن نام شهدا است. ۱۳۹۳/۱۱/۲۷
#شهید_حسین_هریری
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
60535_13981215101536_670179.mp3
670.2K
باز پیش ِ توئه حواسم
یه دنیا التماسم
باز کارم شده گدایی
شدم امام رضایی
مداحی 🎙
#غریب_طوس
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#دخترانههاےآرام 🌸🍃
#پسرانہهاےآرام 🌸🍃
•°•°{ســࢪنوشٺ✍🏻مقلـداݩ خمیݩے🌿
چیــزے جز شهــ❤ـادٺ نمےباشد}°•°•
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
👌؛•🍄؛°🌿°:🌟•؛
◽️رفــقا دنـیا خیـلے کوچــک و زودگـذر اسـت نکـند ڪہ مـتعلــقات و زر و زیـور هاے دنیــوے بیــن شــما و شــهادت فاصـله بـینــدازد.
👤«شـهید قاسـم غـریـب»🍃🌸
ـــــــــــــــــ🖤🍂🖤ـــــــــــــــــــ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+خدایا دلم آشوبه...
اربعین تکلیفمون چیه؟...
#گریه:"))💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
14.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 هوای زیارت به سر دارم ارباب
#حاج_ابوذر_بیوکافی
#سید_الشهدا (ع)
❤️♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
『♥️』
چادری بودن عشق میخواد♥️👉🏻
اگهعاشقلبخندمهدیفاطمهایبسمالله
اگهعاشقخوشنودیمعبودیبسمالله
اگهعاشقآرامشیبسمالله
اگهعاشقحفظشدنخونشهداییبسمالله
اگهعاشقچادریبسمالله
ولی ...☝️🏻
اگهعاشقنیستی!لطفاوخواهشابایادگار مادرمزهرا(س)بازینکن🙅🏻♀
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
『♥️』 چادری بودن عشق میخواد♥️👉🏻 اگهعاشقلبخندمهدیفاطمهایبسمالله اگهعاشقخوشنودیمعبودیبسمالل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا