🔴به روز باشیم
💢چرا کسی در مورد تمرینات سخت فیزیکی و نفس گیر آرات که فقط ۷ سال داشت اعتراضی نکرد و همه تشویقش کردن و باهاش لایو گذاشتن اما حنانه ۱۳ ساله که حافظ قرآن شده و توانسته مدرک ارشد علوم قرآن و حدیث رو کسب کنه رو منکوب می کنند و میگویند این دختر باید میرفت دنبال عروسک بازی؟
⭕️ حنانه خلفی ۷سالگی کل قرآن رو حفظ کرده و ۱۳سالگی کارشناسی ارشد قبول شده. اول بایکوتش کردن حالا میگن چرا کودکیش رو خراب کردین!
البته همونطور که درجریانید اگه بجای حفظ قرآن، خواننده یا نوازنده میشد دیگه کودکیش خراب نشده بود! و یا اگه یک دکتری ریاضی تو این سن میگرفت، اما بدون بدون حجاب و پوشش و اعتقاد به خدا بود، مطمئنا کلی بولدش میکردن و از عکسش واسه تصویر روی جلد کتاب سوم دبستان هم استفاده ابزاری میکردن... ولی حیف که حافظ قرآن هست و محجبه. دیگه این رو باید بایکوت کنن و اگه نشد یه جوری تخریب باید بشه...
💓البته خیلی واضح هست که این دخترخانم هم بازی و تفریح و نشاط خودش رو داره و هم در کنارش موفقیتهای علمی رو کسب کرده.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
همانقدر كه زن را بايد فهميد ...
مرد را هم بايد درك كرد ...
همانقدر كه زن "بودن" ميخواهد ...
مرد هم "اطمينان" ميخواهد ...
همانقدر كه بايد قربان صدقه ي روي بي آرايش زن رفت ...
بايد فداي خستگي هاي مرد هم شد ...
همانقدر كه بايد بي حوصلگي هاي زن را طاقت آورد ...
كلافگي هاي مرد را هم بايد فهميد ...
خلاصه "مرد" و "زن" ندارد ....
به نقطه ي "مــا" شدن كه رسيدي ...
بهترين باش برايش ...
بگذار حس كند هيچكس به اندازه تو دركش نميكند ...
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
•••
حاجاسماعیلدولابی :
برخی که خیلی گناه دارند میگویند :
یعنی خدا من را میبخشد ..؟!
آنها نمیدانند وقتی به این حال میرسند
یعنی اینکه بخشیده میشوند :)🌸
•••
╔═══🌈🌻════╗
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
╚═══💕🌿════╝
#خدا_هست👌
وقتیناراحتی
ميگنخدااونبالاهست...💛-
وقتینااميدی🙃
ميگناميدتبهخداباشه🌿
وقتیمسافری
ميگنخداپشتوپناهت🖐🏻
وقتیمظلومواقعباشی
ميگنخداجاےحقنشسته💕
وقتیگرفتاری...
ميگنخداهمهچيودرستمیکنه🌻
وقتیهدفیتودلتداری✨
ميگنازتوحرڪتازخدابرڪت🌸
پسوقتیخداحواسشبههمهوهمه
چیهست...🙃
#ديگهغصهچرا؟!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
✨🏴. . .
.
.
.
#حضرتمهدی(عج)
انتظارِ ما را بہ
جمعه ها ختم نکݧید||☝️🏻
ما ساݪهاست که
منتظرِ خۅن خۅاهِ ځسیݧیم♥
🕊عــشاقﭐلشـــهــادتـــ❥
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
-🕊✨-
میگفت:
همیشہطورےتوپیوےودایرکت چتکنیدکہ
انگارقرارهفردااسکرینشاتهاش بیادبیرون...
#روتمیشهامامزمانتببینه؟!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#حرف_قشنگ🌱🌼
رفیق میگما •••
یادم باشه
یادت باشه
یادمون باشه
همون قدر که در #غیبت
مقصریم:(
در #ظهور هم "موثریم••!
#اللهمعجللولیڪالفرج 🌸
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌸🍃✨
🍃🌺
امام زمان(عج) دنبال #رفیق می گردد
#خوب شو؛ خودش میاد و پیدات میکنه
#شیخ_رجبعلی_خیاط
#اللهمعجللولیڪالفرج
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
['🌧•.°]
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد🎶
ناخـود آگاه به سمــتـِ👈🏻 تــو تمایـل دارد
بی تو چندیست که در کار زمیـ🌎ـن حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه مان گــــل🌸 دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل💐 دارد
یازده پله زمین رفت به سمـــت ملکـ✨ـوت
یک قدم👣 مانده زمین شوق تکامل دارد
جمکران نقطه امید جهان شد که در آن
هر چه دل💔سمت خـدا دست توسل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت، تنها
تکیه بر کعـ🕋ـبه بزن، کعبه تحمل دارد
#آقایغریبم😭
#جمعههاےانتظار🍁
∞| ♡🌱↷
『 ♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️حاج سعید قاسمی:
همه چادرو در آوردن..تو نگه دار..
همه لخت شدن، تو حجابو نگه دار..
«تو مقاومت کن؛ با همین فشاری که حروم لقمهها روی ما گذاشتند تا استخوانمان بشکند و فکر میکنند که شکست میخوریم...»
#مقاومت_تا_ظهور
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#قسمت_نود
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده✍🏻
ـــ این خبر خوبیه؟!!!
شهاب لبخندی زد
ــــ آره دیگه دو روز از دستم راحت میشی...
مهیا با بغض گفت:
ـــ ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد!
شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد.
ـــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه...
اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.
شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد...
ـــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.
ـــ چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اونبار طولش بدی!!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد.
.
ـــ این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم. اونبار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد.
گریه مهیا قطع شده بود. حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد.
ـــ جانم محسن؟!
ـــ نه شما برید ما حالا هستیم.
ـــ قربانت یاعلی)ع(!
ـــ زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم.
ـــ تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.
مهیا خندید.
ـــ دست بزن هم داری؟!!
شهاب خندید.
فیگوری گرفت.
ـــ اونم بدجور...
هردو خندیدند.
مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند.
مهیا در طول راه حرفی نزد.
شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد.
ـــ خب، اینم از امشب.
مهیا لبخندی زد.
ــــ مهیا هنوز ناراحتی؟!
مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
ــــ شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته باش، برام سخته خب...
شهاب دستان سرد مهسا را گرفت و آرام فشرد.
ـــ میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه!
مهیا لبخندی زد.
ـــ باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید بریم بیرون!
ــــ چشم هر چی شما بگی!!
ـــ لوس نشو من برم دیگه...
ـــ فردا کلاس داری؟!
ــــ آره!
ـــ شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت.
ـــ نه خودم میام.
ـــ نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.
ــــ زورگو...
هردو از ماشین پیدا شدند.
مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت.
خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت...
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
ـــ مهیا داری میری؟؟
ـــ آره دیگه کلاس ندارم.
ـــ وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.
مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.
از وقتی که به دانشگاه برگشته بو د، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.
تلفنش زنگ خورد.
با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
ـــ جانم؟!
ـــ جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.
ـــ باشه اومدم.
مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید.
به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید.
به طرف ماشین رفت.
در را باز کرد و سلام کرد.
ــــ سلام!
ـــ سلام خانم خدا قوت!
با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
ــــ خیلی ممنون!
ـــخواهش میکنم!
شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
ـــ خب چه خبر؟
ـــ خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...
شهاب خندید.
ـــ چقدر غر میزنی مهیا!
ـــ غر نمیزنم واقعیته...
سرش را به صندلی کوبید.
ـــ به خدا خسته شدم.
ـــ تنبل شدی ها!!
مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
ـــ الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!
شهاب اخمی به مهیا کرد.
ـــ جرات داری اینکارو بکن!
ـــ شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...
شهاب، ماشین را نگه داشت.
ـــ پیاد شید بانو!
از ماشین پیاده شدند.
مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت.
ــــ بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.