☀️🕊🌸🍃﹏💠🍃
🕊🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌐 تقويم نجومی 🌐
تقویم نجومی دوشنبه ۲۸ مهر سال ۱۳۹۹ شمسی و ۲ ربیع الاول ۱۴۴۲ هجری قمری مصادف با ۱۹ اکتبر ۲۰۲۰ قمری را آماده کرده ایم که امیدواریم مورد استفاده شما قرار گیرد. روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به حضرت امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام. سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
مناسبت و احکام های اسلامی و دینی
امروز ساعت ۸:۱۳ قمر از برج عقرب خارج می گردد.
برای زایمان مناسب و نوزادش مبارک و خوش قدم باشد.ان شاءالله
بیمار امروز شفا یابد. ان شاءالله
مسافرت خوب نیست در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
احکام و اختیارات نجومی
امروز انجام امور زیر نیک است :
امور کشاورزی.
بذر افشانی.
ابیاری.
کندن چاه و کانال اب.
درختکاری.
جراحی چشم.
واستعمال دارو.
از شیر گرفتن کودک .
و جراحی چشم نیک است .
برای امور اساسی و زیر بنایی خوب نیست تا فردا رعایت شود.
احکام مباشرت
مباشرت امشب (شب سه شنبه ) شهادت در راه خدا روزی فرزند چنین شبی می شود و هرگز با کافران عذاب نگردد . ان شاءالله
احکام امور شخصی
طبق روایات، اصلاح مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، موجب حاجت روایی می شود .
خون دادن یا حجامت در این روز از ماه قمری، خوب نیست.
دوشنبه برای گرفتن ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
دوشنبه برای بریدن و دوختن لباس نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
تعبیر خواب امشب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از ایه ۳ سوره مبارکه ” ال عمران ” است .
نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه…
و از معنای ان استفاده می شود که سه چیز خوب و پی در پی به خواب بیننده برسد. ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
بهترین وقت برای استخاره
از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
ذکر امروز
یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
ـ🌸🍃
ـ🕊🌸🍃
ـ☀️🕊🌸🍃﹏💠🍃
فرزندان خمینی بخوانند 👇👇👇👇
🌸عزیزم! از جوانى به اندازهاى که باقى است استفاده کن، که در پیرى همه چیز از دست میرود؛ حتى توجه به آخرت و خداى تعالى!
🍁 از فریبهای بزرگ شیطان و نفس امّاره آن است که جوانان را وعده صلاح و اِصلاح در زمان پیرى مىدهد تا جوانى با غفلت از دست برود و به پیران وعده طول عمر مىدهد و تا لحظه آخر با وعدههاى پوچ انسان را از ذکر خدا و اخلاص براى او بازمىدارد تا مرگ برسد و در آن حال ایمان را اگر تا آن وقت نگرفته باشد، میگیرد... 😭😭😭
☝️پس در جوانى که قدرت بیشتر دارى به مجاهدت برخیز و از غیر دوست -جلّ وعلا- بگریز، و پیوند خود را هر چه بیشتر -اگر پیوندى دارى- محکمتر کن؛ و اگر خداى نخواسته ندارى، تحصیل کن و در تقویتش همّت گمار، که هیچ موجودى جز او -جلّ و علا- سزاوار پیوند نیست. 🕋🍃
🌼بریدهای از نامه عرفانی امام خمینی (ࢪه) به فرزندشان حاج احمد آقا🌼
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
بانوی ایرانی...🇮🇷
میدانی مردانی که لایـ❥ـک میزنند به عکس های محجبه تو...‼️ همان مردانی هستند که در کوچه و خیابان بخاطر چشمان ناپاکشان از انها دوری کردی؟ 👀
میدانی بحث فقط حجاب نیست...✍
حیا و حجاب مکمل هم هستند... ✌️
تو وقتی زیبا میشوی که حجاب در ظاهرت
و حیا در قلب و باطنت نمایان باشد😌
میدانی فیسبوک و تلگرام و اینستاگرام و هزار تا برنامه های دیگر...همه دسیسه ایست برای از بین بردن حیای زن ایرانی⁉️
این روز ها عکس های محجبه ای که تعداشان هم کم نیست همه ضربه ایست از سوی دشمن...❌😔
میدانی ذره ذره حیا را در وجود تو میکشد.. 🤕
جذب تعریف هایشان میشوی...😟
کم کم چادر از سر برمیداری برای لایک های بیشتر...😖
ترسم آن روزیست.... که دیگر برایت دیر شده باشد
☹️😓
ساده زیستن مگر چه عیبی دارد⁉️
مگر دنیا و روزها نمیگذرد بی اینستا و لایک هایش؟؟
بانو باور کن تو با حیا و حجابت عزیزترینی برای #خدا...🕊
بگذر از آدمها و عشق های مجازی...💔
بگذار تنها خدا تو را حقیقی دوست بدارد😇
خدا تو را با حجاب و حیا میپسندد...🙃
فراموش نکن 👇
چادری که بر سر داری یادگار مادرم زهراست...
فراموش نکن برای چادرت خون های زیادی ریخته شد...
بدان مردی که ابرو بردارد و صبح تا شب ول باشد در شبکه های اجتماعی ... مرد زندگی نیست....‼️
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
دختران خودنما در چشم ها جای دارند👀 ولی دختران#عفیف در دل ها❤️
#عفاف_حجاب
#حجاب_مایه_عفت_زنان_است
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
💔گاهی یک #تلنگر کافیست...
📕دفترچه گناهان یک شهید ۱۶ ساله‼️
❣️در تفحص شهدا، دفترچه یک شهید 16 ساله که گناهان هر روزش را مینوشت پیدا شد✍️
❌گناهان یک هفته او اینها بود ؛
شنبه : بدون وضو خوابیدم.😴
یکشنبه : خنده بلند در جمع😆
دوشنبه : وقتی در بازی گل زدم احساس غرور کردم.🤔
سه شنبه : نماز شب را سریع خواندم.📿
چهارشنبه : فرمانده در سلام کردن از من پیشی گرفت.🗣
پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم.☝️
جمعه : تکمیل نکردن ۱۰۰۰صلوات و بسنده به ۷۰۰ صلوات.😔
📝راوی که یکی از بچه های تفحص شهدا بوده مینویسد :
⁉️ دارم فکر می کنم چقدر از یک پسر شانزده ساله کوچکترم...
⁉️ما چی⁉️
❓کجای کاریم
حرفامون شده رساله توجیه المسائل‼️😡
1️⃣غيبت…
تو روشم ميگم🗣
2️⃣تهمت…
همه ميگن🔕
3️⃣دروغ…
مصلحتي📛
4️⃣رشوه...
شيريني🍭
5️⃣ماهواره...
شبکه هاي علمي📡
6️⃣مال حرام ...
پيش سه هزار ميليارد هیچه💵
7️⃣ربا...💸
همه ميخورن ديگه🚫
8️⃣نگاه به نامحرم...🙈
يه نظر حلاله👀
9️⃣موسيقي حرام...🎼
ارامش بخش🔇
🔟مجلس حرام...💃
يه شب که هزار شب نميشه❌
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
گدا اومد دم خونه امام حسین ع.
گفت به من لطف کن…
امام گفت:رفتی دم خونه داداشم امام حسن ع؟!💚
گفت نه آقا…
فرمودند من پیشدستی نمیکنم پیش داداشم امام حسن ع.اول برو دم خونه امام حسن ع💚
رفت دم خونه امام حسن ع💚،گفت آقا به من لطف کن…آقا بیست دینار بهش داد…
بعد اومد دم خونه امام حسین ع و گفت آقا شماهم به ما لطف کن،آقا گفت داداشم چقدر بهت داد؟!گفت بیست دینار…
امام حسین ع نوزده دینار بهش داد…
گدا گفت چرا شما کمتر دادی؟!
امام حسین ع فرمود،من هیچوقت رو دست دادشم نمیزنم.برادر بزرگترمه احترامشو دارم همه جوره…
هر چی میخوای از دم خونه امام حسین ع بگیری اول باید بری دم خونه امام حسن ع…💚
#حاجآقاپناهیان
#آقای_کریمم
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#برای_حیـا_و_عفتـت_پول_خرج_کن!!!
💰💷💰💶💰💴💰💵
ماهی چقدر پول روسری میدی؟!
پول کیف و کفش و لباس؟!
با دوستات بیرون میری چقد پول خرج میکنی؟!
چقدر از خرجای ماهیانت اضافیه؟!
میخوام یه مدل خرج کردن بهت یاد بدم که با عقل جور درنمیاد و اضافیه!🙈 ولی بزارش کنار بقیه خرجات ؛ عقلتو ولش کن و بعد ببین حس ت بهت چی میگه!
🔰وارد مغازه میشی.... ی کیف میخری
فروشنده میگه ۶۰تومن ! ی کوچولو چونه بزنی راااحت ده تومن تخفیف گرفتیا !👏
ولی تو چونه نزن ! ده تومن رو هم بده و فرصت طلایی صحبت نکردن با نامحرم رو از دست نده! 😊
اون ده تومنم بزار بپای اینکه حیا و عفتت رو نگه داشتی !😋
🔰سوار تاکسی شدی🚕 عقب نشستی، ی اقا هم عقب نشسته، راننده میخواد جلوتر نگه داره ی اقای دیگه سوار کنه....😓
بگو من حساب میکنم و نزار تنت بخوره ب تن نامحرم!👏 اون کرایه اضافی رو هم بزار بپای اینکه حیا و عفتت رو نگه داشتی! 😋
🔰یه مغازه یه روسری رو میده ۳۰تومن مغازه بقلی میده ۳۴تومن ولییی فروشندش خانمه!😊
تو برو از خانمه بگیر...۴تومن بیشتر بده ولی بیخود همکلام نامحرم نشو👏
اون چهارتومن اضافی رو هم بزار بپای اینکه حیا و عفتت رو نگه داشتی !😋
🔰سوار اتوبوس شدی🚌کرایه ۹۰۰تومنه تو هزار تومن دادی...
راننده میخواد بهت ی سکه صدتومنی پس بده😊 نگیر! چون ممکنه دستش بخوره ب دستت !😓 بگذر از صدتومنت🙈 و بزار بپای اینکه حیا و عفتت رو نگه داشتی !😋
🔰یه مانتو میخوای بخری، ۷۰تومن...
ی مدل دیگه هم هست شبیه همونه فقط یکم بلندتره و یقش بسته تره 😊ولی ۸۰تومنه! ☹
اینکه حجابت پوشیده تر باشه ده تومن نمیارزه️
بده ده تومن رو و بزار بپای اینکه حیا و عفتت رو نگه داشتی!😋
❌هیچ کدوم با عقلت جور در نیومد؟!
عیبی نداره!
به عقلت کاری نداشته باش و برای #حیا و #عفتت #پول #خرج کن!
پول اضافی! ❌
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#حرف_قشنگ🌸🍃
يہ مذهبـے
باید بـدونہ کہ رفیق شهـید داشتـن
فقـط واسـہی
خوشگلـے پروفـایل نیـس!
باید یـاد بگیـره حـرف شـهید رو
تـو زنـدگیش پیاده کـنہ
وگرنـہ از رفـاقت
چیـزی نفهمیـده‼️✋🏻
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#رمان_جانم_میرود🌸🌿
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده✍🏻
#قسمت_صد_وبیست_ونهم
مهیا سریع از پله ها بالا رفت. به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و
احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند. چون دلداری دادن آن ها در این وضعیت
حالش را بدتر می کرد.
پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد. اما حالش بدتر شد. روی زمین نشست.
دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد.احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد.
شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود.
به طرف چادر و سجاده اش رفت. آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن رفت. در را باز
کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو گرفت و چادرش را سرش کرد.
ــ الله اکبر!
دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهیه سوریه می شد را، آرام کند.
مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سالم نمازش را داد؛ سر بر مهر گذاشت و به
خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد...
سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و
خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند.
گریه می کرد و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد. سرش را به در بالکن تکیه داده بود و دستش را جلوی
دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد. آرام زمزمه کرد:
ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین...
***
مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد. یعنی دو ساعت مانده به رفتن
شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی
که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود.
در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت.
با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد.مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا
الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت...
چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد.
ــ مامان... خاموش کن لطفا!
مهیا نمی خواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند. تخت تکان خورد. متوجه
نشستن مادرش شد.
دستان مهال خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید.
ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمی خوای بریمـ...
مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت:
ــ نه... الان نه!
مهال خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت:
ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست!
ــ همه مثل من نیستن...
فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود.ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار
اومد دم در سراغتو گرفته!!
پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید
کنارش باشی... پاشو دخترم!
مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد
و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد.
مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد.
چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت
سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد.
مهلا خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند.
مهیا نگاهی به کوچه انداخت. چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند.
در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره
عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت.
ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود.
مهیا سری تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سالمی کرد، که همه به
سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود. شهین خانوم با دیدن چشمان مهیا بغض کرد. مریم اشکی
که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهیا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت
شدند.
با صدای شهاب به خودشان آمدند...
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده ✍🏻
#قسمت_صد_وسیم
ــ یا الله!
شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد.
ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال...شهاب با دیدن مهیا حرفش نا تمام گذاشت. احساس می کرد قلبش فشرده شد.
در دل خود گفت:
ــ این دختر با خودش چه کرده...؟!
آرام به او نزدیک شد.
ــ مهیا...!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود.
از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود.
آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت
ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم!
دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد.
در را بست و به سمت مهیا چرخید.
ــ سرتو بالا بگیر مهیا!
مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود.
شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ این چیه مهیا؟؟؟
مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد:
ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟!
مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد. درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید.
فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند.
شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست.
ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت کنم...
مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد.
شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید:
ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه...
شهاب مهیا را محکم در آغوش کشید. مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب
متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد.
می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد
همسرش را احساس می کرد.
حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد...
اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان)!(؛ در آغوش
تکیه گاهش و مرد زندگیش جبران کند.
و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد و ثانیه ای از نوازش سرش دست بر نمی داشت.
اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند...
*
مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد، که باعث شد؛ دست شهاب از نوازش کردن دست بردارد.
خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه... اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را
گرفت و از خودش جدا کرد.
ــ تو چی گفتی مهیا؟!
مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ هیچی...چیزی نگفتم!
به طرف وسایل چرخید.
ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم.
شهاب بازویش را گرفت.
ــ مهیا جواب منو بده...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟!
ــ شهاب... من...
شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟
ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم...
هیچوقتم پشیمون نمیشم!
شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد.
ــ باشه عزیز دلم! آروم باش!
دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام.
ــ کجا داری میری؟!
ــ الان برمیگردم...
با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار
دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابووس بدی بود.
در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد.
اخمی کرد.
ــ باز گریه کردی؟!
مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند.
ــ اینا برا چین؟!
شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد.
ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ الان میفهمی!
شهاب حلقه ای از خیارها برداشت.
ــ چشماتو ببند...
مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده بود.
ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟!
مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد.
ــ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم.
مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت.
همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند...
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده ✍🏻
#قسمت_صد_وسی_ویکم
ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟!
شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت:
ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا
می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد.
مهیا لبخندی روی لبش نشست.
ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟!
ــ از کجا؟؟
ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد.
ــ چه عاشقانه!
شهاب که کارش تموم شده بود، ظرف را روی پاتختی گذاشت و پتو را روی مهیا کشید.
ــ چیکار میکنی شهاب؟!
ــ هیچی! بگیر بخواب!
مهیا می خواست از جایش بلند شود
ــ نه... شهاب!
اما شهاب مهیای نیم خیز شده را دوباره روی تخت خواباند. و از جایش بلند شد.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب چراغ های اتاق را خاموش کرد و دوباره سر جایش نشست و دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ جایی نمیرم کنارتم...تو راحت بخواب
ــ اما مـ...
ــ اما و اگر نداره بخواب!
مهیا در برابر زورگویی و نوازش های عاشقانه شهاب، دوام نیاورد و کم کم چشمانش گرم خواب شد.
شهاب با چشمان نم دار؛ به مهیا خیره شده بود. نمی دانست چطور نبودنش را برای یه مدت تحمل کند.
رفتن به سوریه، یکی از آرزوهای بزرگش بود و از اینکه حضرت زینب(س)او را طلبیده بود؛ از خوشحالی در پوست
خود نمی گنجید. اما دوری از مهیا قلبش را به درد آورده بود...
با دیدن دست های کوچک مهیا در دستان بزرگش، لبخندی به این منظره زد. احساس خوبی داشت؛ از اینکه کنار
مهیا نشسته و این احساس مالکیت به او غرور خاصی می داد.
موهایش را نوازش کرد.
ده دقیقه...
بیست دقیقه...
نیم ساعت...
یک ساعت...
زمان می گذشت و شهاب همانطور خیره به چهره مهیا، مانده بود. دل کندن از این دختر، برای او مرگ را تداعی می
کرد.
در آرام باز شد.
ــ شهاب مادر...
ــ بیا تو مامان!
شهین خانوم وارد اتاق شد. با دیدن مهیا و شهاب لبخندی زد و با صدای آرومی گفت:
ــ خوابید؟!
ــ آره...!
ــ مهلا میگه از دیشب که رفتند؛ مهیا تا صبح تو بالکن فقط گریه کرده... حتی یه دقیقه هم نخوابیده بود!
شهاب نگاهش را از مادرش گرفت و به مهیا دوخت.
ــ خیلی اذیتش کردم... خیلی...
مهیا تکانی خورد که حلقه های خیار از روی چشمش افتادند. شهاب آن ها را برداشت و توی ظرف گذاشت.
ــ عزیزم... نگاه کن چشماش رو چیکار کرده... مادر این دختر خیلی دوستت داره!
شهاب آرام چشم های مهیا را نوازش کرد.
ــ این دختر تموم زندگیمه مامان! فکر نمی کردم یه روز عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم. ولی مهیا؛ تمام معادلاتمو
به هم زد. الان هم برام سخته اینجا بزارمش برم... همه وقت نگرانشم!
شهین خانوم از غم صدای پسرش، آهی کشید.
ــ مادر جان، کمتر از یه ساعت دیگه باید بری...
ــ میدونم مامان!
و شهاب به این فکر کرد، که چقدر زمان در کنار مهیا سریع می گذرد.
ـــ مهیارو بیدار کن...
ــ مامان!
ــ جانم؟!
ــ من همینجا با مهیا خداحافظی میکنم. نمیزارم بیاد پایین؛ حالش خوب نیست. لطفا به بقیه بگو، بعد رفتنم زخم
زبون نزنن!!
ــ باشه عزیزم!
ــ مامان، اگه برگشتم و فهمیدم یکی با حرفاش و کارش تن زنمو لرزونده؛ یا اشکشو درآورده؛ باور کن به مولا
علی(ع) قسم، نابودش میکنم... خودتون هم میدونید منظورم با کیه!!
شهین خانم بوسه ای بر موهای پسرش گذاشت.
ــ قربونت برم مادر! مهیا برای من با مریم فرقی نمیکنه... قبل از اینکه عروسم باشه؛ دخترمه... نگران نباش...!
مهیا، با شنیدن نجوا های شهاب؛ آرام تکانی خورد. نمیتوانست چشمانش را باز کند. خستگی و بی خوابی بر او غلبه
کرد، و دوباره به خواب رفت. اما با شنیدن صحبت های شهاب تکان بدی خورد و سریع در جایش نشست.
ــ خانمی یکم دیگه باید برم... نمی خوای بیدار شی؟!
شهاب غرق در چشمان مهیا بود.
مهیا نگاهش پریشان به صورت و لباس نظامی شهاب، در چرخش بود. با بغض زمزمه کرد:
ــ چرا گذاشتی بخوابم...
شهاب صورت مهیا را نوازش کرد و با لبخند گفت:
ــ دوست داشتم بشینم یه دل سیر نگات کنم.
ــ خیلی خودخواهی! الان دیگه میری... پس من کی یه دل سیر نگات کنم؟!
دل شهاب از حرف مهیا گرفت. آرام دست های مهیا را گرفت و فشرد.
ــ ان شاء الله برگشتم؛ بشین یه دل سیر نگام کن... خوبه؟؟
ــ طولش نمیدی دیگه؟؟
ــ زود برمیگردم!
ــ قول بده شهاب!
شهاب لبخند تلخی زد بوسه ای بر پیشانی عزیز دلش کاشت و گفت:
ــ قول میدم زود برگردم!
هر دو در چشمان هم خیره شدند و غرق چشمان مشکی هم که در آن ها عشق و غم و شوق موج می زد، غرق شده
بودند.
که با صدای مریم به خودشان آمدند.
ــ داداش! آقا آرش دم دره...
مهیا متوجه منظور مریم نشد و سوالی به شهاب نگاهی کرد. شهاب لبخندی زد و برایش توضیح داد.
ــ آرش دوستمه قراره باهم بریم!
مهیا با چشمان اشکین به شهاب خیره شد.
ــ یعنی الان می خوای بری...
#رمان_جانم_میرود 🌸🌿
#به_قلم_خانم_فاطمه_امیری_زاده ✍🏻
#قسمت_صد_وسی_ودوم
ــ آره...
ــ چرا اینقدر زود؟!
ــ زود نیست خانمی!
ــ کاشکی نمی خوابیدم!
شهاب قطره ی اشکی که بر روی گونه مهیا سرازیر شد را، پاک کرد.
ــ قرارمون این بود؛ گریه زاری نداشته باشیم...
ــ سخته بخدا...سخته شهاب...
شهاب مهیا را آغوش کشید.
ــ میدونم خانومم... ولی باید برم... اگه الان نرم، شرمنده امام حسین_ع میشم. نمیتونم بمونم.
مهیا با دستانش جلوی دهانش را گرفت تا صدای گریه اش به گوش شهاب نرسد. شهاب که متوجه شد؛ دستان مهیا
را از جلوی دهانش برداشت.
ـــ گریه کن! هر چی دوس داری بگو! ولی بعد اینکه من رفتم، حق نداری گریه کنی غصه بخوری... فهمیدی؟!
با هر حرف شهاب شدت گریه های مهیا بیشتر می شد. با گذشت ثانیه ها احساس می کرد که قلبش را از جسمش
جدا می کندند.
با دیدن بی قراری های مهیا، نم اشک در چشمان شهاب نشست و چند بار پشت سر هم بوسه ای بر موهای مهیا
گذاشت.
مهیا هق هق می کرد. لبانش را محکم روی هم فشرد، تا حرفی نزد... تا نگویید نرو...
آنقدر در آغوش امن شهاب گریه کرد؛ تا آرام شد. شهاب بازوان مهیا را گرفت و او را از خود جدا کرد و از جایش بلند
شد.
ــ مهیا! خانمی! دیگه دیر شد. باید برم.
مهیا سری تکان داد و از جایش بلند شد. سریع روسریش را سرش کرد و چادرش را برداشت، تا سر کند که شهاب
دستش را گرفت.
ــ نمی خواد سرت کنی...
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد و آرام گفت:
ــ شهاب کلی مرد پایینه! انتظار نداری که بدون چادر برم پایین؟!
شهاب چادر را از دستان مهیا گرفت و روی تخت گذاشت.
ــ اصلا قرار نیست شما برید پایین خانوم!
ــ یعنی چی؟!
ــ یعنی اینکه شما همینجا با من خداحافظی میکنی...
ــ اما شهاب...!
ــ اما بی اما!
مهیا دلخور سرش را پایین انداخت و خود را مشغول بازی باحلقه اش کرد.
شهاب دستی زیر چانه ی مهیا گذاشت و سرش را بالا آورد.
ــ برام سختش نکن مهیا! نمیخوام موقع رفتن جلوی چشمام باشی وقتی کبودی و سرخی چشماتو میبینم بیشتر از
خودم بدم میاد....
***
مهیا، غمگین سرش را پایین انداخت. نمی توانست اعتراضی کند.
شهاب بوسه ای روی پیشانی اش کاشت.
ــ مهیا قول بده مواظب خودت باشی!
مهیا با بغض آرام گفت:
ــ قول میدم!
شهاب از بغض مهیا، دلش لرزید.
ــ قول بده مواظب خودت باشی!!
ــ قول... میدم!
ــ مهیا خانمی جان! عزیزم مواظب خودت باش! نزار اونجا همیشه نگرانت باشم. من سعی میکنم زود به زود بهت
زنگ بزنم. اگه زنگ نزدم هم نگران نشو... باشه؟!
ــ چطور نگران نشم شهاب!
ــ میدونم سخته عزیز دلم!
با صدای مریم که کمی عصبی بود، ازهم جدا شدند.
ــ شهاب بیا دیگه! اینقدر اذیت نکن این دخترو... حالش خوب نیست!
ــ اومدم! تو نمی خواد داد بزنی...
روبه مهیا کرد و موهای پریشانش را از روی پیشانی اش کنار زد.
ــ نگا خواهرم هم بیشتر از اینکه هوام منو داشته باشه، هوای تورو داره!!
مهیا لبخند تلخی زد.
با شنیدن صدای بوق ماشین، شهاب خم شد و کوله اش را براشت.
ــ خداحافظ خانمی!
دستان مهیا را فشرد و به طرف در رفت. اما سر جایش ایستاد سریع برگشت بوسه ای بر سر مهیا گذاشت و سریع از
اتاق بیرون رفت.
مهیا بهت زده خیره به در ماند. باورش نمی شد، که شهاب رفته باشد. همه چیز سریع اتفاق افتاد. چند قدم به عقب
برگشت و خودش را به پنجره رساند. پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد.
با دیدن شهاب، در حال خداحافظی با مادرش و بی قراری شهین خانم اشک هایش روی گونه های سردش؛ سرازیر
شدند...
شهاب از زیر قرآن رد شد و قبل از اینکه از در خارج شود، نگاهی به پنجره اتاقش انداخت که با دیدن مهیا با
چشمان اشکین سریع سرش را پایین انداخت و سوار ماشین شد. با حرکت ماشین و کاسه ی آبی که مریم پشت سر
شهاب ریخت؛ مهیا باور کرد که شهابش، همسرش، رفته است... اشک هایش تند تند گونه های سردش را
میپوشاندند. سرگیجه گرفته بود؛ چشمانش را محکم بست، تا شاید کمی از سرگیجه اش کم شود. اما فایده ای
نداشت. حالش بدتر شده بود. چشمانش سیاهی می رفتند. دیگر تعادلی نداشت و نتوانست روی پا بماند. بر روی
زمین افتاد و فقط فریاد مریم را شنید. چشمانش کم کم بسته شدند و آخرین تصویری که دید، مریم بود که در را باز
کرد و سریع به سمتش آمد.
مریم به محسن خیره شده بود، که سعی در آرام کردنش میکرد. اما این طور دلش آرام نمی گرفت. ناخودآگاه
چشانش به پنجره ی برادرش کشیده شد، که با دیدن مهیا که اصلا حال مساعدی نداشت بلند گفت:
ــ یا حسین_ع!
سریع دستانش را از دست های محسن بیرون کشید و به طرف اتاق شهاب دوید.
بقیه با دیدن مریم پشت سرش دویدند. مریم پله هارا سریع بالا رفت در اتاق را باز کرد، با دیدن مهیا که روی زمین
بیهوش شده بود؛ جیغی زد و به طرفش دوید. سر مهیا را روی پاهایش گذاشت.
ــ مهیا... مهیا جواب بده...مهیا
#منتظرانه ✨💕
بی سوادی را گفتند :
|•عشق•|چند حرف دارد؟
بی سواد گفت: چهار حرف...
همه خندیدند درحالی که بی سواد
راه می رفت و می گفت:
مگر |•مهدی•| چند حرف دارد!؟
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#آسودگی😌
شما چرا به دور خانه هایتان دیوار می کشید؟🤓
و گاهاً بر روی دیوار ها سیم خاردار نصب می کنید؟😏آیا این همه برای راحتی شماست یا ناراحتی؟
حجاب همچپن دیوار خانه و همچون سیم خاردار است،😊حال اگر دیوار خانه هایتان بلند بود و کوتاه کردید😐یا سیم خاردار داشت برداشتید😒 یا در منزل بسته بود باز کردید این موجب راحتی شماست یا موجب نا امنی؟😏
اگر درها و دیوار هاو...برای راحتی خانه باشد😌 حجاب هم برای راحتی و آسودگی بانوان است.😇
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
✨🕊
+میگفت:
دعاکن،ولیاصرارنکن
کهخدامصلحتبندهرو
میدونه،وبندهنمیدونه:)
#بهخدااعتمادڪن🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
من مذهبیم بہ چادرت حساسم😍
عمرے بہ حجاب ناب تو مینازم😉
با غیرتم اما نہ بہ ایڹ معنا ڪہ😕
میخوام بہ دور تو زره بندازم😳
خود عاقلی و بوے خدا را دارے☝️
پس با تو یہ ڪاخ ابدے میسازم💟
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
◀️ روز گزينش تو ...
💢 از روزي كه تو را يك "خـانم چـ❤️ـادري" صدا زدند؛
ليست وظايف روزانه ات 📝 كمي تغيير كرد بانو !
نگاه ها👀 به سمتت حساب شده تر شد !
والبته توقعات هم كمي بالا رفت ...
از روزي كه تو يك "بانوي چادري" شدي؛
خيلي چيزها برايت #گزينش شد👇
گزينش گوش هايي👂 كه حق دارند صداي خنده هاي تو را بشنوند !!!
گزينش چشماني👀 كه حق دارند زيبايي هاي✨ تو را ببينيد!
و گزينش افرادي👥 كه حق دارند با تو گرم بگيرند و صميمي شوند ...
از آن روزي كه تو را يك "بانو چادري" ناميدند ؛
خيابان شهر هر روز به خود مي بالند كه فرش زير پاي تو هستند ... 💫💫💫
آسمان هم مي نازد به خود كه سايه بالاي سرت شده است! 💫💫💫
از ان روزي كه روي زمين "بانوي چادري" ناميدند تو را؛
در آسمانها ملائك #فرشته صدا ميزنند تو را ... 💓💓💓
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
⟮️ چندبار به آقامحمد گفتم
برای خودمون ڪفن بخریم
وببریم حرمامامحسین برایطواف ،
ولی ایشون هیطفره میرفت.
بعدچند بارڪهاصرار ڪردم
ناراحتشد و گفت:
دوتا ڪفن میخوای ببری
پیش بیڪفن؟! ⟯
#شهیدمحمدبلباسی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باید بهشتی وار در راه خدا رفت
اینگونه در راه حسین سر جدا رفت
باید چو چمران رفت تا اوج رهایی
در باغ آتش سوختن همچون رجایی . .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
باردیگر به همراه جهادی ازگروه فرهنگی اجتماعی دختران تمدن ساز باهمکاری واحدخواهران سپاه انصارالرضا(ع) استان در هفته دفاع مقدس مهر ماه ۹۹بامحوریت بصیرت و زنان عاشورایی در۳غرفه در مکان حسینیه جماران استان خراسان جنوبی-بیرجند که باحضور مسئولین استان رونمایی شد دین خودرا به این مرزو بوم ادا کردند
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
°•[ #عربیات ]•°
''❤️👀|
.
+ وقدْيبتليكَاللهُليفضحَلكَقلوباً
ادَّعتْمحبَّتكَفلاتحزنْ...!✨
.
- گاهےخداونـدتـو راامتحانمیکنـدتـا
دلہایےراکـهادعاےِعشـقودوستےتـورادارنـد،
برایـترسـواکنـد...
#پـسغـممخـورツ🍃
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
در مخاطبیݧ،،،
بہ نام <<ڪربلاے من>> ،
اسم همسرش را ذخیره ڪرده بود...💔
مےگفت تو مثل ڪربلایے برام....
#شهید_سیاهکالی
#سبک_زندگی_شهدا
#شہدا_ازهمه_خلق_عاشقترند
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
•♡•
°می توانست...
° زیبایی اش را به حَــــــراج بگذارد{♡}
امّـــــــا
°|بــــــاور داشت که ● ارزان ● نیستـــ✖!
#پروف_دخترونه 🌸💓😌
#درخواستی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314