#پای_حرف_شهدا🌹
افٺخارنسلمااینـہڪہٺوی
عصرےزنـدگےمیڪنـیم؛ڪہ
قـرارھاسـرائـیـلٺـوےاوندورھ
بـہدسـٺمــانــابــودبـشـہ💥😎✌️🏻...
🎙شہید حسینولایتےفر✨
#جهادعلمــــــــــــــــــــی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
『 کسانی کھ برای هدایت
دیگران تلاش میکنند؛
بھ جای مُردن، #شھید میشوند♥️🕊...』
- استادپناهیان
.
.
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
دخترم
چادرت را بر سرت بیانداز 😌
بیرون بیا 🚪
بگذار ڪوچہ و خیابان 🌃
زیر گامهاے نجیب تو✨
احساس غرور ڪنند
بگذار ببیند برگهاے درخت بے عفتے🍃
چگونہ زیر پایت خش خش میڪند🍂
🌸ڪہ بهار زیر چادر توست🌸
#السلام_علیک_یااباعبدلله_الحسین
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌸 کاش امسال جشن میلادت به میزبانی پسرت باشد...
ما همراهی کنیم و او تکبیر بگوید؛
ما مُحبّ شویم و او محبوب شود؛
ما عاشق شویم و او دلبری کند؛
ما سربازی کنیم و او قیام کند؛
ما پیروی کنیم و او فرمان دهد...
🌼 "چه زیبا می شود اگر این عید بگوییم به تبریک حضورش #صلوات"
#میلاد_امام_حسن_عسکری (ع)🌺
#برهمگان_مبارڪ_باد✨🌺🌟
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#تلنگر
هی شهـدآ از اون بالابالاها
واسه ما پادرمیونی میکنن
هی ما ازاین پایین پایینا
باگناه خرابش میکنیم ...!
خودمونو پیدا کنیم)..
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
معلم گفت انشا بنویس با موضوع
#حسرت....!
پنج تا کلمه نوشتم
حرم
گنبد
رواق
روضه صحن
حسین.... 💔
بهم صفر داد‼️
گفتم مگه غیر از اینه؟!
یه عمر داریم تو حسرت همین چند تا واسه اقا جان میسوزیم......
سرشوانداختپایینوهیچینگفت💔
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
بیاینآدماییباشیمڪه
وقتیدیگرانڪنارمونهستن،
حسخوبداشتهباشن..
غمهاشونروفراموشڪنن؛
آدماییباشیم
ڪهبایهلبخندمونامیدوانگیزهرو
بهوجودیهناامیدتزریقڪنیم(:
#بیاینخوببودنروتمرینڪنیم✨
بیاینخالصانهوبدوندوزوڪلڪزندگی
ڪنیم....🌸
همین..
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#طنزدرجبهه
اسیر شده بود!😢
مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!🤔
- عباس😐
اهل کجایی؟!🤔
- بندر عباس😌
اسم پدرت چیه؟!🤔
- بهش میگن حاج عباس!😍
کجا اسیر شدی؟!🤔
- دشت عباس!☺
افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!😡
او که خود را به مظلومیت😢 زده بود گفت:
- نه به حضرت عباس (ع) !!😂😄
#یادشهداباصلوات
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاینآدماییباشیمڪه
وقتیدیگرانڪنارمونهستن،
حسخوبداشتهباشن..
غمهاشونروفراموشڪنن؛
آدماییباشیم
ڪهبایهلبخندمونامیدوانگیزهرو
بهوجودیهناامیدتزریقڪنیم(:
#بیاینخوببودنروتمرینڪنیم✨
بیاینخالصانهوبدوندوزوڪلڪزندگی
ڪنیم....🌸
همین..
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتم
در حالی که اشکهایم بر روی گونه ام جاری شده بود از سالن دانشگاه خارج شدم .
در محوطه دانشگاه ,روی نیمکت نشستم
اشکهایم را پاک کردم و چند نفس عمیق کشیدم .
نمیخواستم بیشتر از این شکسته شوم و بچه ها مرا با چهره گریان ببینند.
بعد از اینکه حالم فقط کمی بهتر شده بود از دانشگاه خارج شدم.
سوار ماشین زیبا شدم .
مهسا نگاهی به من انداخت و گفت:
_چه عجب خانوم یک ساعته کجایی؟گوشیتو گرفتی؟
_اره گرفتم .بچه ها ببخشید ولی امروز حس خرید نیست شما برید منم میرم خونه!
زیبادر حالی که مشکوک نگاهم میکرد,گفت:
_چیزی شده؟؟اتفاقی افتاده ؟چرا قیافت این شکلیه؟بعد یک ساعت اومدی میگی بیرون رفتن کنسله.
_بخشید بچه ها.بعدا واستون توضیح میدم .فعال حوصله ندارم .فکرم مشغوله.مهساجان بیا اینم گوشیت ممنونم.بچه ها واقعا معذرت میخوام که علافتون کردم
مهسا گوشی را گرفت و گفت:
_فدای سرت ما فقط نگران خودتیم .بیا حداقل برسونیمت خونه
_نه میخوام یکم تنها باشم ممنونم بچه ها فعلا
_مواظب خودت باش .خداحافظ
زیبا هم لبخندی زد و گفت:
_اگه کاری داشتی زنگ بزن.خداحافظ
_باشه.ممنون.خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم وبی هدف در پیاده رو به راه افتادم.
نمیدانستم کجا میروم فقط دلم رفتن میخواست.
نمیدانستم حرفهای استاد شمس باعث بهم ریختگی ذهنی و روحی ام شده یا توهین های دوستش.
هرچند بار اولی نبود که از این قشر حرف شنیده بودم ولی حرفهای استاد بار اولی بود که میشنیدم و همه دانسته های ذهنم را درگیر کرده بود.
همانطور که قدم میزدم صدای اذان مغرب به گوش رسید .
صدا از فاصله بسیار نزدیک به گوشم میرسید به دنبال منبع صدا به آن سمت رفتم.
خودم را روبه روی مسجدی یافتم.
دو دل بودم وارد شوم یا نه؟
نگاهی به ظاهرم کردم,ظاهرم مثل همیشه بود .
روسری که آزاد روی موهایم نشسته بود ولی انها را نپوشانده بود.مانتویی که کوتاهی اش تازه به چشمم آمده بود.
با این وضع میترسیدم وارد مسجد شوم و مورد تمسخر و انتقاد مردم قراربگیرم ولی دلم عجیب میل داخل رفتن داشت .
به داخل حیاط مسجد نگاهی انداختم .حوض بزرگی وسط حیاط خودنمایی میکرد و مردهایی که مشغول وضو گرفتن بودن.
کودک درونم دست و پا میزد تا به سمت حوض اب برود و پاهایش را درون آب قراردهد.
صدای حی علی الصلاه که به گوشم رسید به یاد خانجون افتادم .
او همیشه میگفت این جمله یعنی خدا باتو تماس گرفته و منتظراست پاسخ بدهی زشت است که منتظرش بگذاری!!
با نشستن دستی بر شانه ام از فکر بیرون آمدم وبه خانمی حدودا 60 ساله که کنارم ایستاده بود نگاه کردم ,عجیب مرا یاد خانجون می انداخت.
در حالی که به چشمانم نگاه میکرد گفت:
_سلام عزیزم چرا اینجا ایستادی؟بار اوله که اینجا میبینمت درسته؟
_سلام.بله.راستش....راستش صدای اذان منو کشید اینجا
_چقدر عالی پس مهمون خدایی.بفرما تو عزیزم
_اخه....
_اخه نداره عزیزمن.چرا انقدر دودلی؟ .بیا باهم بریم نماز داره شروع میشه.
با خجالت گفتم:
_من وضو ندارم.شما بفرمایید
_بیا باهم میریم وضو میگیریم .
لبخندی زدم و با او همراه شدم .به سمت وضو خانه راهنمایی ام کرد .بعد وضو گرفتن به داخل مسجد رفتیم .
همه آماده نماز بودند.
تا به حال نماز جماعت نخوانده بودم و نمیدانستم چگونه باید نماز بخوانم .
خانمی که همراهی ام کرده بود انگار متوجه سردرگمی من شده بود که آهسته گفت:
_دخترم تا حالا نمازجماعت خوندی؟
با خجالت لبم را زیر دندان کشیدم وگفتم:
_نه
_باشه عزیزم.من الان واست توضیح میدم اصلا نگرانی نداره!
_ممنونم خانم.
_اسم من مریمه .اسم شما چیه خوشگل خانم؟
_من اسمم روژانه
_چه اسم زیبایی.مثل خودت.
بعد از توضیحات مریم خانم ,چادر سفیدی پوشیدم و به نماز ایستادم.
حسی عجیب وجودم را فراگرفته بود .حس آرامش به تک تک سلول های وجودم تزریق شده بود..
شاید به نظر مسخره بیاید ولی بعد از نماز ,وقتی به سقف مسجد نگاه میکردم لبخند خدا و آغوش بازش را حس میکردم.عجب حس آرامشی را به وجودم تزریق کرد.
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتم
با صدای مریم خانم به خودم آمدم .در حالی که لبخند میزد گفت:
_قبول باشه دخترم
-از شماهم قبول باشه حاج خانوم
_دخترم پاشو بریم
همراه با حاج خانوم به حیاط مسجد رفتیم
نگاه ها و پچ پچ های مردم داخل محوطه مسجد اذیتم میکرد.
سرم را پایین انداختم .
از خودم در عجب بودم که چرا امروز انقدر حساس شدم.
حاج خانوم که متوجه معذب بودن من شده بود دستم را گرفت و به آرامی فشرد و لبخند اطمینان بخشی زد.
باهم از مسجد خارج شدیم.
روبه روی حاج خانم ایستادم و گفتم:
_حاج خانوم با من امری ندارید .من دیگه باید برم.
_نه عزیزم خیلی خوش حال شدم دیدمت .هرموقع دوست داشتی بیا اینجا نماز .
خونه ما هم آخر همین کوچه کنارمسجد .یه در قهوه بزرگه .
هرموقع اومدی این طرفا حتما بیا خونه .خوش حال میشم ببینمت عزیز
_چشم حاج خانوم .حتما مزاحمتون میشم.بابت امروز هم ممنون شاید اگه شما نبودید من نمیومدم داخل مسجد .
_تو امروزمهمون خدا بودی عزیزم .برو دخترم شب شده دیگه خطرناکه بیرون باشی
با حس خوبی که از حرفهای حاج خانم گرفته بودم با او خداحافظی کردم و به سمت خیابان رفتم و با تاکسی به خانه برگشتم.
انقدر فکرم مشغول حرفهای استاد شمس بود که یادم نیست کی پول تاکسی را حساب کردم و کی وارد خانه شدم و کی به اتاقم پناه بردم .
وقتی به خودم آمدم که صدای در اتاق امد.
_بفرمایید داخل
مامان با لبخند وارد اتاق شد و گفت:
_سلام عزیزم.مشکلی پیش اومده؟
_نه چطور مگه؟
_اخه مثل همیشه نیستی.وقتی اومدی داخل خونه حتی متوجه صدا زدنم هم نشدی!!
_ببخشید یکم فکرم مشغوله
مامان به من نزدیک شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
_چی فکرتو مشغول کرد؟
_مامان به نظرتون پوشش من خیلی بده؟
_هرکسی سلیقه خاصی داره .نه پوششت بد نیست .مهم اینه خودت دوست داری
_ولی مامان الان حس خوبی نسبت به پوششم ندارم
_وااا معلوم هست چت شده؟
_مامان از نگاه سرزنشگر بقیه خسته شدم
_قرارنیست تو باب میل اونا زندگی کنی
_اره حق با شماست
_حالا میگی چیشده که این سوالات به ذهنت رسیده
_اتفاق خاصی نیفتاده.یه استاد جدید واسمون اومده که خیلی خاصه مامان
_این که خیلی خوبه .حتما از خانواده روشنفکریه که به چشم تو خاص اومده!!
با تصور استاد شمس با ان ته ریش و چشمان همیشه پایین بلند زدم زیر خنده
مادرم که متعجب شده بود گفت:
_وا روژان خوبی ؟چته تو امشب.
_مامان باید بیااای و استادمو ببینی .یک اعجوبه به تمام معناست انگار از سال 57 اومده .از اوناست که فقط زمین رو نگاه میکنه
بعد از اتمام حرفم هردو به خنده افتادیم.
مامان در حالی که پامیشد تا اتاقم را ترک کند گفت:
_پس معلوم شد استادت از این امل های عصرحجریه.خدا به دادتون برسه.
پاشو دختر به جای فکرکردن به ظاهرت و اون استاد زیادی خاصت بیا بیرون الان بابات هم میاد .
_چشم میام .شام چی داریم؟ گشنمه
_بیا هرچی میخوای سفارش بده
_مامان من غذای خونگی میخوام.
_فردا زنگ میزنم به هستی که واسه چند روز, یک نفر رو پیدا کنه بیاد آشپزی کنه تا حمیده خانم برگرده.
_مامان دلم میخواد دستپخت شما رو امتحان کنم.
_چشم امری باشه ؟.همینم مونده برم تو آشپزخونه و غذا بپزم .یک امشب رو با عذای رستوران سر کن
وقتی مادر از اتاق خارج شد زیر لب گفتم:
_کاش مثل مامانای دیگه گاهی آشپزی میکردی.کاش
در حالی که آه میکشیدم لباسهایم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم.
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_نهم
یک هفته به سرعت گذشت و من هرچه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه ای میرسیدم.
روزهای اول فقط بخاطر اینکه بتوانم استاد شمس و دوستش را شکست بدهم دنبال یافتن پاسخ سوالهایم بودم و بعد از یک هفته حسی در وجودم مرا وادار میکرد تا بیشتر دنبال امامی بگردم که کمتر باورش داشتم و انگار حس درونی مرا به سمت او سوق میداد.
حال برایم استاد شمس کمترین اهمیت را داشت .
سرگیچه های ذهنی ام مرا رها نمیکرد .
انقدر ذهنم بهم ریخته بود که نمیتوانستم به چیز دیگری بیاندیشم.
مادرم فکرمیکرد ذهن مرا استاد جدیدم به خود مشغول کرده پس هر از گاهی به من یادآوری میکرد که استادشمس فقط یک فرد متحجر است و ارزش فکرکردن ندارد .
من بارها میخواستم برایش از سردرگمی هایم بگویم ولی میترسیدم همچون نماز خواندنم مورد استهزا او قراربگیرم پس در برابر نصیحت هایش فقط لبخند میزدم.
بالاخره صبرم تمام شد و دقیقا روز سه شنبه صبح راهی دانشگاه شدم.
وارد دانشگاه که شدم به سمت کتابخانه به راه افتادم ولی یک لحظه به یاد آوردم الان با استاد شمس کلاس دارم .
پس به سمت دفتر اساتید رفتم تا به او بگویم در کلاس شرکت نمیکنم.
راهم را به ان سمت کج کردم.
وارد سالن که شدم متوجه استاد شدم که به سمت اتاق اساتید میرفت.
سرعتم را زیاد کردم و با عجله گفتم:
_ببخشید استاد یک لحظه
استاد شمس با شنیدن صدایم همانجا جلو در اتاق ایستاد و گفت:
_سلام خانم ادیب بفرمایید
_ ببخشید استاد میشه من سر کلاس نیام؟
_اتفاقی افتاده؟
_نه ,راستش فکرم هنوز بعد از یک هفته درگیر حرفهای شما درمورد امام زمان عج هستش .افکارم بهم ریخته و تا وقتی به جواب سوالاتم نرسم نمیتونم رو درس تمرکز کنم
_این که خیلی خوبه!! همین که فکرتون مشغول شده یعنی قلبتون پاکه و آماده پذیرش واقعیت هست.
سرم را بالاگرفتم و در حالی که لبخند میزدم به او نگاه کردم .
اینکه او به این نتیجه رسیده بود که قلبم پاک است مرا به وجد آورده بود.یک لحظه کوتاه نگاهم کرد و دوباره به زمین چشم دوخت.
نگاه از او گرفتم و گفتم:
_اگه ایرادی نداره من سرکلاستون نیام .میخوام برم کتابخونه دانشگاه و کمی مطالعه کنم.
_ ایرادی نداره .این جلسه بخاطر افکار مشوشتون میتونید در کلاس حضور نداشته باشید ولی جلسه بعد حتما باید به کلاس بیاید.
_ممنونم استاد .چشم .با اجازتون.خدانگهدار
_چشمتون بی گناه . اگه کمکی از من ساخته بود در خدمتم.
در حالی که لبخند میزدم گفتم:
_ممنونم استاد پس با اجازه اتون
_موفق باشید . خدانگهدارتون
در حالی که حس خوبی داشتم به سمت کتابخانه رفتم .
چند کتاب در مورد مهدویت پیدا کردم ,همه را برداشتم و در سالن مطالعه روی میز قرارشان دادم وبعد از سایلنت کردم گوشی, مشغول مطالعه شدم .
با صدای کشیده شدن صندلی رو به رویی سرم را بالا گرفتم و متوجه استاد شمس شدم
با تعجب گفتم:
_سلام استاد
_سلام خانم ادیب.شک ندارم از صبح اینجا نشستید و به خونه هم نرفتید
_وای مگه ساعت چنده؟
استاد شمس لبخندی زد و در حالی که به ساعت مچی اش نگاه میکرد گفت:
_دقیقا الان ساعت چهار و بیست و دو دقیقه عصر هستش!!!
چنان سرم را بالا آوردم که صدای شکستن گردنم به گوشم رسید .با دست به گونه ام ضربه ای زدم و گفتم:
_واااای خاک برسرم .نمازم قضا شد
_نه خداروشکر هنوز قضا نشده .حتما نهار هم نخوردید درسته؟
_بله استاد.اونقدر غرق مطالعه بودم که زمان رو فراموش کردم
_خب این همه مطالعه نتیجه ای هم داشته؟؟
_از صبح گیج ترم! هرچی بیشتر میخونم بیشتر گیج میشم و شبهه میاد تو ذهنم
_ایرادی نداره من تا جایی که بدونم شبهاتتون رو رفع میکنم .تا نیم ساعت دیگه کلاس شروع میشه شما برید اول نمازتون رو بخونید بعد هم یه چیزی بخورید و بیاید کلاس شبهاتتون رو جواب میدم.
_چشم استاد.کتابها رو بزارم سرجاشون میرم.
_چشمتون بی بلا.شما بفرمایید بیشتراز این نمازتون رو عقب نندازید من این کتابها رو برمی گردونم.
_اخه اینجوری شما به زحمت میفتید.من شرمندتون میشم
_منم اومدم کتاب بردارم پس گذاشتن اینها سرجاشون زحمتی نداره خانم ادیب.دشمنتون شرمنده باشه.شما بفرمایید
_ممنووونم استاد .با اجازه اتون
با عجله وسایلم را جمع کردم و از سالن مطالعه خارج شدم.
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_دهم
با عجله به سمت سالن کنفرانس که کلاسهای سه شنبه مهدوی آنجا برگزار میشد ,رفتم.
پشت در سالن نفسی تازه کردم و وارد شدم.
استادشمس در حال صحبت کردن با دانشجوها بودند که متوجه ورود من شدند .
در حالی که کوله ام را روی دوشم مرتب میکردم ,گفتم:
_سلام استاد اجازه هست؟
_سلام بفرمایید داخل خانم ادیب
به سمت جلو قدم برداشتم و با دیدن اولین صندلی خالی سریع نشستم.
استاد شمس نگاه کوتاهی به من انداختند و گفتند:
_خانم ادیب به جمع ما خوش اومدید امیدوارم که بتونید به جواب سوالاتتون برسید.
_ممنونم استاد.امیدوارم
_خانم ادیب اگه سوالی دارید بپرسید؟
_واقعیتش استاد, سوال که خیلی زیاده و من نمیدونم دقیقاکدوم رو بپرسم که زیاد وقت جلسه گرفته نشه؟
_شما نگران وقت جلسه نباشید ما اینجا دورهم جمع شدیم تا به جواب همین سوالاتی که تو ذهن همه ما وجود داره پاسخ بدید پس خواهش میکنم راحت باشید
_بله.چشم. استاد طبق گفته هایی که من شنیده ام میگن امام مهدی (عج)زمانی ظهور می کنه که حکومت طاغوت سراسر جهان را فراگرفته باشه و
دنیا در فسادغرق شده باشه .
ما در کتاب های دبیرستان خوندیم که ما باید کارهایی انجام بدیم که زمینه را برای ظهور فراهم کنه تا ظهور
منجی انجام بگیره سوال من اینه که چطوری با کارهای خودمون زمینه رو برای ظهور فراهم کنیم ؟یعنی به نابسامان شدن اوضاع جهان و طاغوتی شدن اون کمک کنیم یا منظورش چیز دیگه ای هستش؟ممنون میشم جواب بدید.
_سوال خوبی پرسیدید.
ببینید این برداشت اشتباهیه که از روایات معصومین (ع)صورت گرفته و شاید برای اینکه روایات متعددی داریم که امام عصر (عج) در عصر ظهور زمین را از عدالت پر می کنند، همانگونه که پر از ظلم و جور شده.
عده ای با نگاه ابتدایی می گن که عدالت مهدوی محقق نمیشه مگر اینکه زمین پر از ظلم و جور باشه پس باید چنین اتفاقی بیفته و
نتیجه می گیرن که نباید جلوی ظلم را گرفت و حتی خودمون هم باید ظلم و گناه کنیم؛ این برداشت غلطه!! چراکه پر شدن زمین از ظلم به معنای پر شدن اون از ظالمان نیست.
یه مثال میزنم تا بهتر منظورم رو بفهمید اینکه بخوایم برای خالی شدن اتاقی از
دود پنجره رو باز کنیم ,لازم نیست که حتما همه در اون اتاق سیگار بکشند حتی کشیدن سیگار توسط یک نفر می تونه فضا را آلوده کنه و باز کردن پنجره ضرورت پیدا کنه!!
درباره پر شدن زمین از ظلم و جور هم اینجوریه که این پر شدن ظلم یعنی مردم همه مشتاق عدالتند اما عده ای مستکبر در حال ظلم و ستم اند و برای همین اعتراض مردم برانگیخته می شه و امروز هم می بینیم که مردم در همه جای دنیا نسبت به حکومت ها
معترض اند و این یعنی دنیا پر از ظلمه و مردم ناراضی اند و این حدیث معناش اینه که مردم همه خواستار عدالت اند و عده ای که
.درآمدشان از تجارت های خاص و فاسده ، می کوشند ظلم را ترویج دهند
.بنابراین، ظهور در شرایطیه که مردم خواهان عدالت هستن اما عده ای عدالت را نفی کرده و مستکبرانه ظلم می کنند
متوجه منظورم شدید؟
_بله استاد کامل متوجه شدم .ممنونم
_خواهش میکنم .دوستان دیگه هم اگه سوالی دارند در خدمتم
صدای همهمه دانشجویان بلند شد.انگار همگی در حال تحلیل اطلاعات یادگرفته شده بودند
_ان شاءالله جلسه آینده به شبهات دیگه میپردازیم .خسته نباشید .خانم ادیب شما چندلحظه بمونید کارتون دارم.
دانشجوها کم کم در حال ترک سالن بودند و من ایستاده بودم تا اطراف استاد خلوت شود.متوجه نگاههای دختران دیگر به خودم بودم .مطمئن بودم در ذهنشان چیزهای خوبی در مورد من وجود نداشت و قطعا تصورات ذهنی انها بخاطر پوششم بود.
وقتی استاد تنها شد به او نزدیک شدم و گفتم:
_بفرمایید استاد درخدمتم
_خانم ادیب شماره ام رو میدم خدمتتون هرسوالی که واستون پیش اومد تماس بگیرید تا جوابتون رو بدم .میدونم که
هنوز هم ذهنتون در گیر هستش
_ممنون استاد ولی اینجوری مزاحمتون میشم
_ مزاحمتی نیست.خوش حال میشم کمکتون کنم .پس لطفا
یادداشت کنید ....
_ممنونم با اجازتون خدا نگهدار
_خدا نگهدار
در حالی که حس خوبی از این جلسه و رفتار استاد گرفته بودم از سالن خارج شدم.
دیدگاهم نسبت به استاد بسیار تغییر کرده بود و در ذهنم او را دیگر یک استاد متحجر و امل نمیدیدم .بلکه حال به نظرم او فردی روشنفکر و با شخصیت بود که شاید مستقیم نگاهم نمیکرد ولی میتواند بدون قضاوت کمکم کند.
از این تغییر تصوراتم .بسیار خرسند بودم و همین هم باعث شده بود با حسی جدید و ناب به سمت خانه به راه بیفتم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدیآخرعکسترفت
کنارعکسشهدا؟!
[سرداردلها:)💔🌱]
#استوری
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#به_وقت_دلتنگی ♥️
اوست گرفته شهر دل
من به کجا سفر برم؟ :)
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#سالروز_شهادت
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌻🍃🌻
🌷 #با_شهدا 🌷
🌺مادامی که پشت ولی فقیه باشیم پیروز خواهیم بود...👆👆👆
❤️شهید #حمید_سیاهکالی_مرادی ❤️
🌺اللهم عجّل لولیک الفرج🌺
🌼شهدا را با #صلواتی یاد کنید🌼
تولد : 1368
شهادت: 1394
💞اللهم صل علی مُحَمَّد وَ آل مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم💞
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
#بِهـْ_وَقْتـِ_دِلْتَنْگٖی💔
سݪام ميدهمُ و دݪخوشَم ڪہ فرموديد ؛
هر آنڪہ در دل خود یاد ماست ، زائر ماستـ...!
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
Jalal Zare - Karbala Mikham (128).mp3
5.09M
مداحی🌹
هر شب میخونم؛ با شور و نوا ♪
کربلا میخوام؛ ابوالفضل… ♪
ذکرِ سجودِ نمازم شده ♪♫
کربلا میخوام؛ ابوالفضل… ♪♫
جدایی هم؛ حدی داره آقام… ♪♫
کربلا میخوام؛ ابوالفضل… ♪♫
ابوالفضل، کربلاییم کن ♪♫
#پیشنهاد_دانلود
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#میلاد_امام_حسن_عسکرے(؏)
بـاتوآروم میشہ دلے ڪہ سرگردونہ
عاشقونہ برات با هرنفس میخونہ
یاحسن یاحسن ذڪر گداییمونہ
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314
🌺 بسم رب الشهداوالصدیقین 🌺
سردار دلها رفتی با رفتنت دلهایی را هم بردی😭💔
با تناسب نزدیک شدن به سالگرد شهادت مظلومانه سردار دلها و یارانش قصد داریم که چلههایی را برای شادی روح ایشان و یاران پر کشیده ایشان بخوانیم😊
چله ها اعم از
📍چله ختم قرآن (روزی پانزده صفحه)
📍چلهی دعای هفتم صحیفه سجادیه
📍چلهی دعای الهم الجعلنی......
#چله
چه خوب میشود که در برابر زحمات فراوان ایشان در این چلهها شرکت کنیم و ثواب و اجر آن اهدا به روح بزرگ ان بزرگمرد کنیم.🌺
آغاز شروع چله از امروز ۴ آذر تا ۱۳ دی سالروز شهادت سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
🔴 عزیزانی که میخواهند در این چله شرکت کنند به آیدی حقیر اطلاع بدهند تا ان شاءالله بتوانیم بااین کار اندک حداقل کمی از دین خود را به سردار دلها ادا کنیم.
🕊 ☘️اللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
وَآلِ مُحَمـَّدﷺوَ عَجِّـل فَرَجَهُـم☘️🕊
┅═ঊঈ☘️🌺☘️ঊঈ═┅
اسم مورد نظرتان رو به این آیدی ارسال کنید
@yazahra4565
🤲 اللّٰھـُمَّ ؏َجِّل لِوَلیِّڪَ الفَرَجْ
بحق عمه سادات حضرت زینب کبری(س)
🌹ان شاءا... خیر کثیر دنیوی و اخروی ببینید.
#چله
#سالروزشهادت
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
♥️🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿♥️
😍🌿♥️🍃
@yazainab314