eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 به خواست ما قرار بر این شد که فقط عکاس خانم برای عکاسی بیاید وجود هر مردی در زمان عکاسی را ممنوع کرده بودیم .مرد غیرتی من هیچ دلش نمیخواست لحظه ای نگاه نامحرم روی بدنم چرخ بخورد و من از این بابت هزاران بار خدا را شکر میکردم. برای ه؛عکس منو کیان کلی به ژستی که عکاس میداد می‌خندیدیم و در آخرهم با ژستی که خودمان میخواستیم ،عکس گرفتیم. بیچاره عکاس لحظه شماری میکرد تا هرچه زودتر کارمان تمام شود.نزدیکی های اذان مغرب بود که کار عکاسی به پایان رسید. چندنفر از دوستان متاهل کیان به همراه خانم هایشان و برادر عزیزم به همراه مهسا و زیبا منتظر ما بیرون باغ ایستاده بودند تا ما را تا جشن، که در عمارت برگزار میشد، همراهی کنند. کیان در را برایم باز کرد و کمک کرد تا سوار شوم .سپس خودش ماشین را دور زد و سوار ماشین شد .قبل از اینکه حرکت کند رو به من کرد _عزیزم من میخوام اگه بشه اول نماز بخونم بعدش به جشن بریم چون ممکنه اونجا وقت نکنم نمازم رو بخونم.ایرادی نداره کمی منتظرم بمونی ؟ با رضایت لبخندی زدم _من میخوام نماز بخونم واسه همین قبل آرایش صورتم وضو گرفتم .لطفا برو جایی که بتونیم دوتایی نماز بخونیم کمی فکر کرد _عزیزم خیلی دلم میخواست بریم کهف الشهدا ولی مسیرمون دور میشه و ممکنه بقیه اعتراض کنند اگه موافقی بریم امامزاده صالح نمازمون رو بخونیم و آخر شب بریم کهف الشهدا .چطوره؟ با ذوق دو دستم را به هم کوبیدم _وای عالیه.بزن بریم کیان به سمت امامزاده به راه افتاد دوستانش و روهام هم پشت سرمان می آمدند.بیست دقیقه بعد جلو امامزاده بودیم.کیان ماشین را پارک کرد .همه به پیروی از او پارک کردند .روهام دوان دوان خودش را به ما رساند و به شیشه سمت کیان چند ضربه زد _داداش چرا اومدی اینجا کیان با شوخی به او گفت _اومدم دست به دعا بشم بخت تو هم باز بشه روهام با نیش باز جواب داد _خدا خیرت بده .فقط تو میتونی تو این لحظه به یاد من باشی هرسه با اتمام حرفش خندیدیم.کیان از ماشین پیاده شد ودستی به شانه روهام زد _داداش گوش بده صدای اذانه.اومدیم نماز بخونیم و بریم . روهام با دهانی باز به کیان چشم دوخته بود _نکنه روژان هم میخواد با این وضع بیاد نماز بخونه؟ کیان به او چشمکی زد و به سمتم آمد در را برایم باز کرد.در دستش قرار دادم و با کمکش پایین آمدم. _با اجازه برادرشون بله روهام کلافه دستی به سرش کشید _دیوونه ای دیگه.چیکارتون کنم.فقط لطفا سریع مامان از صبح صدبار زنگ زده کیان روی شانه روهام را بوسید _شرمنده که اذیت شدی .چند لحظه دیگه تحمل کنی رسیدیم خونه روهام خجالت زده لب زد _نه بابا این چه حرفیه.دشمنت شرمنده . همه با هم وارد امام زاده شدیم .من سرم را پایین انداخته بودم و جایی را نمیدیدیم با این حال نگاههای دیگران به خودم را احساس میکردم ..کیان دستم را گرفته بود و مرا راهنمایی میکرد.زیبا خم هرلحظه در حال عکاسی بود تا این لحظه را برایمان به یادگار ثبت کند.داخل صحن در یک گوشه دوستان کیان فرشی را پهن کردند و همگی نمازمان را همان جا به جماعت خواندیم. تصور نمیکردم نماز خواندن با آن لباس آنقدر برایم سخت باشد ولی شیرینی بعدش عجیب به دل می‌نشست. همانجا برای عاقبت به خیریمان دعا کردم.چه میدانستم روزی او از همه ما زودتر عاقبت بخیر میشود. اگر میدانستم شاید خواهش میکردم .هردو باهم و همزمان عاقبت بخیر شویم .شاید دیدگاهمان از عاقبت بخیری فرق میکرد .من تصورم در داشتن فرزندان مومن و صالح بود و او قطعا تصورش چیزی فراتر از این ها بود. &ادامه دارد...
☀️هوالحبیب 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کیان ماشین عروس را جلوی عمارت متوفق کرد .صدای فریاد بچه ها بلند شده بود ،از ذوق یک صدا میگفتند _عروس و دوماد اومدند قصاب به دستور پدرکیان گوسفندی را جلوی پایمان قربانی کرد . با کمک کیان از ماشین پیاده شدم. کیان دستم را گرفت تا کمکم کند ،روهام سمت دیگرم ایستاد. در طول مسیر مشعل های زیبایی قرارداده بودند .ریسه های رنگی به عمارت نمای فوق العاده زیبایی داده بود . جلو در ورودی که رسیدیم . پنج مرد با لباس محلی مشغول دف زنی بودند . در حیاط برای آقایان میز و صندلی چیده بودند و خانم ها داخل عمارت شدند. با کمک کیان وارد ساختمان شدم .مادرم به همراه خاله و زهرا به استقبالمان آمده بودند و نقل و سکه روی سرمان میریختند .محبوبه خانم هم اسپند به دست نزدیکمان شد. جلو در سالن ورودی کیان شنلم را از سرم برداشت .همه متحیر به من نگاه میکردند از همه متحیر تر مادرم بود. باورش نمیشد من همچون عروس های محجبه لبنانی خودم را آراسته باشم . محبوبه خانم سینی را مقابلم نگهداشت .کیان مقداری اسپند از ظرف برداشت ،دور سرم چرخاند و بعد روی زغالها ریخت ،بوی اسپند بلند شد. _چشم بد ازت دور باشه عزیزم. محبوبه خانم میخواست سینی را ببرد که مانع شدم _محبوبه خانم پس آقامون چی ؟بزار واسش اسفند دود کنم همه با لبخند نگاهم میکردند و نگاه عاشقانه کیان چیز دیگری بود. مقذاری اسپند براشتم و چندین بار دور سر کیان چرخاندم همین باعث شد همه به خنده بیفتند،سپس روی زغالهای داغ پاشیدم. _چشم بد از عشقم دور کیان لبخندی زد و دستم را کمی فشرد با صدای خاله چشم از کیان گرفتم _پسرم،عروس خوشگلمو بعدا هم میتونی ببینی الان بیاین بریم به مهمونا خوش آمد بگید ،به اندازه کافی دیر شده _چشم مامان جان همراه با هم از راهرو گذشتیم و وارد سالن پذیرایی شدیم همه میهمانها به احتراممان ایستاده بودند. اعتقاد متفاوت خانواده هایمان زیادی به چشم بود .فامیل های ما همه با لباسهای باز مقابل کیان بودند و فامیل های آن ها همه محجبه. کیان طفلکم تا وارد خانه شد سرش را به زیر انداخت و دیگر به میهمانان نگاه نکرد .سرم را خم کردم و آهسته کنارگوشش لب زدم _کیانم ببخشید ناراحت سرم را پایین انداختم .به دستم فشاری آورد و آهسته لب زد _زندگیم ،چرا عذر خواهی میکنی؟مگه تقصیر توئه؟ _اگه زن دیگه ای انتخ..... نگذاشت حرفم را کامل کنم .سرش را نزدیکم کرد و با لحن پر از عشقی آهسته نجوا کرد _تو عزیزدل کیانی خانوم.شما دلیل زندگیمی .نبینم دیگه از این حرفها بزنی .برای من تو و اعتقاداتت مهمید نه اعتقادات خانواده ات.این حرفها رو بی خیا ببین چطور مبهوت خانوم خوشگل من شدند بهتره بریم بهشون خوش آمد بگیم مگر میشد او اینگونه مرا آرام کند و من جان ندهم برای خودش و مهربانی هایش. با هم به همه خوش آمد گفتیم و در جایگاه عروس و داماد قرار گرفتیم &ادامه دارد...
رمان روژان👆🏻 تقدیم خنده هاتون😄🌸
⸤ عمری که در با باطل صرف نشود به نمی‌ارزد💚🌱⸣ | ----------------------------- j๑ïท➺°.• ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
•°|🥀 یا‌امام‌رِضــ♡ــا‌ غیر‌تۅ‌ڪدوم‌رفیق‌سنگ‌تمۅم گُذاشٺ‌بَرامヅ؟! ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
 💔 [ٻــادِمــاݩ‌بـــاشد درهمین‌ڪـوچہ‌مـا مـــادرۍهست ڪہ‌عـشـقـش‌راداد تـاتـوعــاشـق‌بشوۍ...] ∞| ♡ʝσiŋ🌱↷ ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
آرۍ ! انسان امانتدارِ آفرینش خویش است و عوالم بیرونۍاش عکسۍ است از عالم درون او در لوح آینھ سانِ وجود. - شھیداهل‌قلم‌آوینـے'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱❤️ 🔷 یکی از واژه هایی که ما زیاد شنیدیم امّا معمولاً تعریف دقیقی از اون نداریم ، واژه "تقوا" هست. 🌺 قرآن کریم "ملاکِ برتری انسان ها" رو تقوا میدونه ؛ 👌بنابراین خیلی مهمه که ما تعریفِ دقیقی از تقوا داشته باشیم تا بتونیم خودمون رو باهاش رشد بدیم🕊 ✅ "مبارزه با هوای نفس همون رعایتِ دستورات الهی هست که نامِ قرآنی اون میشه تقوا -- تقوا رو که بلد بودیم! شما چرا از همون اول نگفتی تقوا ؟ 🔶 آخه عزیزم پایه تقوا ، مبارزه با هوای نفس هست. تا اون برات جا نیفته، تقوا رو نمیتونی درک کنی.... 🌷 پایه تقوا مبارزه با هوای نفس هست اونم "با رعایت دستورات خدا" ، نه با میل خود انسان 👈‌ به محض اینکه بخوای طبقِ دستورات خدا، مبارزه با نفس کنی اسمش میشه تقوا ؛ ❤️ تقوا یعنی "خدایا خیلی مراقب دستوراتت هستم...." ✌️ ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
۲۲❤️ 🌹حضرت علی علیه السلام میفرماید: * و جز آن نیست که نفسِ خویش را با سختی می دهم. * 🔶 نهج البلاغه/ نامه ۴۵ -- چرا تقوا؟ ✳️ چون فقط وقتی دستور میاد ، آدم هوای نفسش کشته میشه.... 🔺وقتی "خودم" انتخاب کنم ، هنوز خودم هستم....کاش نابود بشه این خودم.... 🔹 کِی نابود میشه "خودم" ؟ 👈 اونجایی که بی اراده میشی در مقابل امرِ پروردگار...... ✅ ببینید "زمانی دستور با ارزش هست و موجبِ پاک شدنِ انسان میشه که از بالا بیاد...." 🚫 نه از هوای نفس انسان و یا حتی عقل ✔️ اگه به دستوراتِ عقل هم بهایی داده میشه فقط به خاطر اینه که "احترام و تکریمِ عقل، دستور خداست" 👌" فقط با دستور از بالا هست که نفسِ انسان کشته میشه " ؛ 🎴بسیاری از فرقه هایی مثل صوفیه و دراویش و عرفانِ حلقه و اهلِ حق و اوشو و اکنکار و حتی ورزش هایی مثل یوگا 🛐🀄️🗽 ⭕️👈صرفاً باعث "هواپرست تر شدن انسانها" میشن و در نهایت باعث "افزایشِ خودخواهی و بدبخت شدنشون" خواهد شد....🔥🔥 ⚠️ چون این فرقه ها طبق دستور مولا عمل نمیکنن. بلکه "هر طور دلشون میخواد حرفای خوب رو عمل میکنن" ! 😒 ✌️ )✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314
💌 اولین‌باری که حاج‌حسن رفت سوریه🇸🇾 مجــــروح شد؛ زمانی‌که برگشت🇮🇷 رفتــــم عیــــادتــــش🤍 بعد از کلی صحبت‌کردن بهش گفتم: حاجی به نظرت بَــــس نیست؟! اون زمان به اندازه کافی جبهه رفتی🧨 الآنم که رفتی سوریه و اینجوری شدی! بسّــــه دیگــــه،خستــــه نشــــدی؟😒 حاج‌حســــن اولش سکوت کرد؛ بعدش یه نگاهی به آسمون کرد⛅️ و آهی از تهِ دل کشید💔 و گفت: شما که نمی‌دونید جــــون‌دادن رفیق تو بغلت یعنی چی!! نمی‌دونید دیدن رفیقایی که بخاطر من یا رفقای دیگه‌شون، خودشون رو مینداختنــــد روی میــــن⛓⚙ که بقیــه سالم بمونند یعنی چی!! آیا این اِنصــافــه که من بمونم‼️ 📀راوے: دوست شهیــد °•|💛✨#j๑ïท ➺ ✨🌿به {دختران تمدن ساز} بپیوندید🌿✨ 💫🍃✨🍃  @yazainab314