🍃بــسم الله الرحمنــ الرحیمــ🍃
به وقت رمــان #رمان_روژان
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج ✨
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_یکم
چشم که باز کردم اول از همه یک اتاق سفید به چشمم آمد.
به جست و جوی کیان اتاق را جست و جو کردم .
سرم درد می کرد.
یک لحظه چشمانم را بستم و همه چیز را به یاد آوردم.
چهره پر از خون کیان جلو چشمانم رژه می رفت .از ته دل فریاد زدم و صدایش زدم
_کی....ان
آنقدر زجه زدم که چندپرستار با عجله وارد اتاقم شدند و به زور آرام بخشی به من تزریق کردند.
چشمانم در حال بسته شدن بود که در لحظه آخر حمیدآقا را بچه به بغل دیدم و قطره اشکی از کنارچشمانم روی گونه ام ریخت و چشمانم بسته شد و دوباره به خواب رفتم.
اینبار که چشمانم را باز کردم نور ماه اتاق را روشن کرده بود.سرم را که به سمت چپ چرخاندم با حمیدآقا روبه رو شدم که سرش را به دیوار تکیه داده بود و به خواب رفته بود.
چشمم به نجلاء افتاد که روی تخت خوابیده بود.
اشکانم دوباره جاری شدند.
قراربود نجلاء را باهم بزرگ کنیم و حالا او مارا رها کرده بود.من مانده بودم و کودکی یتیم!
_بیدار شدید؟
به سمت حمیدآقا سرم را برگرداندم.
_میخوام برم کیان رو ببینم ،میشه؟
حمیدآقا با صدایی که از بغض خش دار شده بود جوابم را داد
_فردا ، چشم!
با چشمانی اشکی نالیدم
_تو رو خدا بزارید یک امشب تا صبح کنارش باشم التماستون میکنم.
حمیدآقا قطره اشکی که روی گونه اش غلتیده بود را با دست پاکش کرد.
_باشه .هماهنگ میکنم.
با قدم های آهسته از اتاق خارج شد.
چند دقیقه بعد با پرستار برگشت.
پرستار سرم را از دستم خارج کرد به رویم لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
حمیدآقا چادرم را به دستم داد
_بفرمایید
چادر را روی سرم انداختم و از تخت پایین آمدم.
نجلاء را بغل کرد.
هردو از بیمارستان خارج شدیم.
یکی از دوستان کیان به دنبالمان آمده بود.
سرش را به زیر انداخت
_سلام علیکم،تسلیت عرض میکنم خدمتتون
به آهستگی جواب دادم
_سلام.
حمید آقا در عقب را برایم باز کرد
_بفرمایبد بشینید
عقب نشستم و نجلاء را به آغوش کشیدم.
چیزی نگذشت که مقابل یک ساختمان نگه داشتند.
وارد ساختمان که شدند در جست و جوی کیان داخل سالن را نگاه کرد
نظامیان عراقی و مدافعان ایرانی هم به احترام ورود روژان به صف ایستاده بودند.
چشمش که به تابوت وسط سالن افتاد
اشکش چکید .با پاهایی لرزان به سمتش قدم برداشت.
با قلبی شکسته و چشمانی پرآب کنار تابوت نشست.نجلاء در آغوشش بی قراری میکرد.نجلا را روی زمین گذاشت.
پرچم سبز رنگ را از روی تا بوت کنار زد.
هنوز هم باورش نمیشد به صورت مهربان خندانش دست کشید
_سلام عزیزدلم،نمیخوای پاشی،هوم؟
مردان یکی یکی ساختمان را ترک کردند ،حمیدآقا کنارم نشست و نامه ای را به دستم داد
_وصیت نامه کیان، داده بود به من تا بعداز شهادتش بدم به شما
با دستانی لرزان پاکت را گرفتم.
_من نجلا رو میبرم تا شما راحت باشید
سری تکان دادم.حمیدآقا نجلاء را با خود به بیرون برد.
حالا من مانده بودو جسم بی جان مرد زندگیم.
_قراربود سالهای سال کنارت زندگی کنم عزیزم!
برای لحظه به لحظه زندگیمون نقشه کشیده بودم.قراربود پسردار بشیم و تو اون رو مثل خودت بار بیاری،کجا رفتی بی معرفت.دلم شونه هات رو میخواد کیان ،دلم میخواست به شونه هات تکیه بزنم تا گریه کنم.دلم میخواست تو نوازشم کنی تا آروم بگیرم ،کجا رفتی جان دلم.
من کجای زندگیت بودم عزیزدلم.فکر نمیکردم روزی توی تابوت ببینمت زندگی من.
پاشو روبه روم بشین بزار یک دل سیر نگات کنم .پاش جان روژان بزار یک بار یک دل سیر خنده هات رو ببینم .
سرم را روی سینه اش گذاشتم
_صدای قلبت آرامشم بود،چرا قلب نمیزنه ،چرا آرامشم رو گرفتی ،حالا من با چی آروم قرار بگیرم.
صورت خندانش را نوازش کردم
_باید هم بخندی ،به آرزوت رسیدی که لبخند به لب داری ،ولی ببین من دارم دق میکنم از نبودت.
کیان شهادت مبارک عزیزم به آرزوت رسیدی و من دلم با همین خوشه.
سرم را از روی سینه اش برداشتم و پاکت را باز کردم.
نامه را باز کردم
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_دوم
به نام خداوندی که تو را سر راه من قرار داد
سلام نازنینم
سلام عزیزدلم
الان که این نامه رو میخونی من ازت به اندازه یک دنیا دورم.
عزیزترینم اولین بار که نم اشک را درچشمات دیدم ،با خودم قسم خوردم اگر محرمم شدی نگزارم احدی اشکت را دربیاره.
ولی از وقتی محرم جان و دلم شدی هربار خودم اشک به چشمان زیبا و مهربونت آوردم.
روژانم ببخش اگر همسر خوبی برات نبودم
اگر باعث شدم هرلحظه با دلهره و ترس زندگی کنی و اشک به چشمات بیاد.
عشقم ممنونم ازت که با ورودت به زندگیم ،آرامش را به جانم می ریختی.
روژانم تو منبع آرامشم بودی
عزیزم لحظه ای فکر نکن که دست کشیدن ازتو برام آسان بوده
من و تو یک روح بودیم در دوجسم.مگر میشد آدم از روحش بگذره
ولی عزیزم تو خوب میدونی من برای رسیدن به آرمانهام همیشه تلاش کردم.
تو خوب میدونی نمیتونستم از زیر بار رسالتی که به گردنم بود شونه خالی کنم.
میدونم بعداز من خیلی حرفها میشنوی،خیلی کنایه ها میشنوی مبادا غم به چهره بیاری و خودتو اذیت کنی.عزیزم برام اشک نریز ،حیف چشمای زیبات نیست.
هروقت کسی بهت چیزی گفت فقط لبخند بزن نزار ببینه که من بی معرفت غم به چشمات آوردم.
روژانم باور کن یه روزی آقا میاد اون روز قول میدم برگردم.
ولی تا اون روز رسالتتو یادت نره گلم.
میدونی رسالتت چیه؟
رسالت تو اینه که امام زمانمون رو به همه مردم بشناسونی .تو رسالتت اینه که شیعه رو به همه بشناسونی.
روژانم یه چیزی میخوام بگم تو رو جان من ،ای بابا یادم رفت مثلا شهیدشدما :)تو رو به روح خودم قسمت میدم که از حرفم ناراحت نشی و فکر نکنی که من اونقدر خودخواهم که بعد از رفتنمم برای تو تصمیم گرفتم.
عزیزم من قبل رفتنم خونه و ماشینم رو به اسمت زدم.
روژانم ،همسر خوشگلم ،تو خیلی جوونی وباید ازدواج کنی.
حلالت نمیکنم اگر بعد از من به خودت سختی بدی و بقیه عمرت رو به تنهایی بسپاری.
عزیزدلم تو لیاقتت اینه خوشبخت بشی نه اینکه عمرت رو پای خاطراتمون هدر بدی.
لطفا به خواسته ام عمل کن و کمتر خودتو آزار بده .
تا وقتی تو آرامش پیدا نکنی من نگرانتم و نمیتونم تو بهشت خوش بگذرونم.
قول میدم پسر خوبی باشم با حوریا کاری نداشته باشم
بخند فدای اشکات بشم من ارزش اشکات رو ندارم
.دلیل زندگیم از حمید خواستم برای تو و زهرا دعوتنامه بفرسته و شما چند وقتی رو دور از ایران و حرف های مردم زندگی کنید.
اونجا بهترین موقعیته تا به رسالتت عمل کنی.
یادت نره خدای مهربونمون هیچ انسانی رو بدون هدف خلق نکرده!
روژانم مواظب خودت باش نفسم .من خیلی نگرانتم !
حلالم کن که رفیق نمیه راه بودم.
خوشبخت شو جان دل کیان.
خوشبخت شو گنجشککم.
دیدارمان به قیامت نفسم.
دوستت دارم دیوانه وار ،مجنون وار
♡مجنون تو کیان♡
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_سوم
نامه را به قلبم چسباندم ،سرم رای سینه ستبرش گذاشتم و زار زدم .
_روژان خانم
سرم را بالا آوردم ،حمیدآقا آمد و سمت دیگر تابوت نشست
_میدونم سخته ولی شما باید صبورتر باشید.با گریه کیان زنده نمیشه
با صدایی خش دار و پر از بغض نالیدم
_مگر جز گریه کاردیگه ای هم ازمن برمیاد
_صبور باشید و به خدا توکل کنید راضی باشید به رضای اون
سرم را به زیر انداختم و به گریه افتادم
_چطوری صبور باشم وقتی عزیزترینم پر پر شده!چطوری دل بکنم از عشقم ،چطوری بدون کیان زندگی کنم .چطوری با دوریش کنار بیام آخه.چطوری؟
دوباره گریه ام اوج گرفت.
_یکی دوساعت تا اذان صبح مونده ،تا اون موقع گریه هاتون رو کنید ،گله هاتون رو کنید دلتنگی هاتون بازگو کنید ولی قتی اذان صبح بلند شد.
دوباره کمر راست کنید .خیلیا تو ایران ممکنه بخوان با حرفاشون آزارتون بدن .باید اونقدر قوی باشید که کسی جرآت نکنه حرفی بزنه.
کیان هرموقع به من زنگ میزد از مقاومت شما در برابر اعتقادات دیگران تعریف میکرد.کیان وقتی خوشحال میشه که شما خوددار تر باشید و پای آرمان های کیان بمونید.بعد از اذان صبح به ایران برمیگردیم.
حمیدآقا که برخواست سریع گفتم
_می...میشه بگید کیانم چطور شهید شد
_وقتی باهم تو حرم بودیم انگار متوجه یک فرد میشه که میخواسته انتهاری بزنه .همون موقع که گفت میخواد سوغاتی رو بیاره،رفت دنبال اون.
وقتی میخواسته وارد حرم حضرت عباس علیه السلام بشه کیان میگیرش باهم درگیر میشن تو یک لحظه خودش رو منفجر میکنه و آدمهایی که اطرافش بودن یا مجروح میشن یا شهید!
ما همه مدیون کیانیم وگرنه معلوم نبود الان چند نفر دیگه شهید می شدند و حرم سالم می موند یانه؟کیان عاقبت بخیر شد و ما...
دیگر حرفی نزد،بی صدا از اتاق خارج شد
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_چهارم
نماز صبحم را کنار جسم بی جان کیانم خواندم.
بعد از نماز کنارش نشستم و با دست محاسنش را مرتب کردم
_نمازت قبول باشه عزیزم .خیلی وقته پشت سرت نماز نخوندم عشقم.آخرین بار یادم نمیاد کی بوده،آرزوش دیگه تا ابد به دلم می مونه.
میدونی هیچ وقت فکر نمیکردم که روزی برسه تو بی جان دراز کشیده باشی و من کنارت نماز بخونم.
کیانم امروز همون روزیه که قراربود برگردیم.
بی معرفت درسته قراربود باهم برگردیم ولی قرارنبود جسمت رو توی تابوت بزارم و باخودم به ایران برگردانم.
عزیزم یه چیزی میگم، بهم نخندیا!
من از تنها برگشتن میترسم.
تو بگو چطوری به خاله بگم ،چطوری به زهرا بگم .
زهرا قراربود ازدواج کنه قراربود تو بشی برادرزن روهام !
چقدر سخت میشه از امروز زندگی بدون تو ،کاش بمیرم و به ایران نرسم.
اشکهایم روی صورتش چکید.با دست آنها را پاک کردم و صورت سردش را بوسه باران کردم.
با صدای در به آن سمت نگاه کردم.
حمیدآقا با نجلا وارد شد
_روژان خانم باید در مورد نجلاء قبل برگشت صحبت کنیم.
نگاهم که روی صورتش چرخید با دیدن لب و لوچه ی آویزانش لبخند به لبم آمد .
نق نق میکرد و خودش را خم کرده بود تا به آغوش من برسد.
بغلش کردم
_سلام فندقم،سلام عزیزدلم ،ببخشید که با دیدن بابایی تو رو یادم رفت.میدونی بابایی خیلی دوست داره.
به سمت تابوت رفتم و صورت خندان کیان را نشانش دادم
_ب..ا ب....با
محکم لپش را بو سیدم
_من فدای بابا گفتنت بچم فسقل جونم
حمیدآقا صدایش را کمی صاف کرد ،به سمتش چرخیدم
روژان خانم یه چیزی هست که شما باید بدونید
_بفرمایید ،اتفاق دیگه ای افتاده
_نه اصلا نگران نشید.واقعیتش کیان قبل از شهادتش با پدربزرگ نجلا صحبت کرده بود ولی اون مخالفت کرده بود و گفته بود میخواد یادگار پسرش رو خودش بزرگ کنه
با ترس نجلا را بیشتر به خودم چسباندم
_من این اجازه رو نمیدم .کیان خواسته مواظبش باشم ،نمیزارم کسی اونو از من بگیره
حمیدآقا سریع دو دستش را بالا آورد
_صبر کنید من نمیخوام نجلا رو بگیرم ازتون
_پس چی؟
_راستش پدربزرگش الان اینجاست میخواد با خودتون صحبت کنه .با اجازه اتون میگم بیاد داخل
_ن...ه
_آخه چرا؟
_ممکنه نجلا رو بخواد
_من هستم نگران نباشید من اجازه نمیدم کسی نجلا رو ازتون بگیره،
در حالی که به سمت در می رفت با صدای آهسته تر و پر بغضی نجوا کرد
_کیان لحظه آخر شما رو به من سپرده .من ناامیدش نمی کنم
در برابر چشمان متعجب من بیرون رفت.
&ادامه دارد...
☀️هوالحبیب
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_دویست_پنجم
کمی که گذشت پیرمردی سالخورده وارد شد.
چشمم به تابوت مردم که افتاد اشک هایش جاری شد
_قدم شابة لما رأيتك وصفعتك على صدرك جاء ابني لينام وطلب مني ترك نجلاء لك فقال لك رجولية جدا. (پاشو جوان!وقتی که دیدمت ودست رد به سینه ات زدم،پسرم آمد به خوابم !التماسم کرد نجلا رو به تو بسپارم.میگفت خیلی مردی.پاشو پسر من سرپرستی نوه ام رو به تو و خانمت میدهم.)
پا به پای پیرمرد برای عشقم اشک ریختم.نمیفهمیدم پیرمرد به کیانم چه می گوید ،ترسیده بودم.از دست دادن نجلا برایم دردناک بود به کیان قول داده بودم مواظبش باشم.
_أشكرك على التضحية بجانيت من أجل شعب بلدي(ممنونم که جانت را فدای مردم کشور من کردی)
پیرمرد که برخواست،با چشمانی هراسان نگاهم را بین او و آقا حمید چرخاندم!
_ابنتي اترك لك نجلاء. بسبب زوجك الذي مات . (دخترم من نجلا را به تو میسپارم.
بخاطر شوهرت که از جانش گذشت)
نگاه گیجم را به سمت حمیدآقا سوق دادم
_میگه دخترم من نجلا را به تو میسپارم.
بخاطر شوهرت که از جانش گذشت.
اینبار اشک شوق بود که از چشمانم بارید
_قول میدهم تا زنده ام مواظبش باشم
حمیدآقا رو به پیر مرد کرد
_أعدك بالعناية به بينما أنا على قيد الحياة
پیرمرد نگاهی به من کرد و لبخندی بر لب نشاند وسرش را تکان داد و مرا با نجلای عزیزم و کیانم تنها گذشت.
****
در تمام زمان پرواز نگاهم به تابوت بسته شده بود.
تا ایران اشک ریختم .
هنوز هم باورم نمیشد کیان من درون آن تابوت باشد.
از راه رفتن با شوق به عشق دیدنش راهی کربلا شده بودم
و حالا در راه برگشت مسیر برگشتش را با اشک چشمانم آب میزدم.
.
ادامه دارد...
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🍃بــسم الله الرحمنــ الرحیمــ🍃 به وقت رمــان #رمان_روژان بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ
قسمت جدید رمان تقدیم نگاه زیباتون❤️🌻
سخنی بود درخدمتم😋
@yahoseein334
#سخن_ناب✨🧡
جوونا-جوونا-جوونا
مواظبدینتونباشید|••🌱
خشتاولگرنهدمعمارکج'
تاثریامیروددیوارکج
فلذا:
ازالانهررفتاریانجامبدیدهمونجور
شکلمیگیرید..
پسمواظب #رفتارتونباشید🌿
وقتتونوالکیتومجازیِکوفتی:)
هدرندید..
جوونییهنعمتبزرگه.
ازخودتونبرایخدامایهبذارید.
همهکآربرایخدابکنید:)💛
ازخودتونسربازمولآدرستکنید😎☝️🏼
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
﷽
#تݪنگࢪنھ⚡️
همیشه با ترس بزرگ شدیم
ترس از نمره
ترس از کنکور
ترس از خراب شدن
ترس از دست دادن، ترس از نتونستن
❌ تنها ترسی که هیچوقت نداشتیم ترس از گناه بود....
آری از چشم مهدی فاطمه(عج) افتادن تنها ترسی است که ما نداریم....😔
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
💔🍃
#شهـید🕊
یــادت باشــد
شهیــد اسـم نیســت،
رســـم است!!!
شهیــد عکس نیست ڪـه اگـر از دیوار اتاقت برداشتــی
فراموش بشـــود!!!💔
شهیــد مسیــر است،
زندگیـست،راه است،
مــرام است!
شهید امتحـان پس داده است..👌
شهیــد راهیست بـه سوے خــدا!!!🕊
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌹🍃
#واقعاقشنگهحتمابخونید
👈🏻اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای، او را خوار مساز؛ بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی.[👌🏻🌷]
👈🏻گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری تا خیلی آرام رهایش کنی،شاپرک میان دستانت له میشود....😔
نیت تو کجا و سرنوشت کجا[👌🏻🌷]
👈🏻هنگامی که افسرده ای ،بدان جایی در اعماق وجودت ،حضور " خدا " را فراموش کرده ای...[👌🏻🌷]
👈🏻لحظه ها ،
تنها مهاجرانی هستند
که هر گز بر نمی گردند
هرگز ![👌🏻🌷]
👈🏻ﮔﻼﯾـﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧـﺪﺍﺭد ...
اما ﮐﻨــــﺎﯾﻪ ﻫــﺎ ﻭﯾـــــﺮﺍﻥ ﻣﯿـکنـد😔 [👌🏻🌷]
👈🏻سه چیز را نگه دار:
گرسنگیت را سر سفره دیگران
زبانت را در جمع
و چشمت را در خانه دوست.[👌🏻🌷]
👈🏻عاشــق طرز فکر آدمهـــا نشویــد
آدمهـــا زیــبا فکـــر میکنند
زیـــبا حرف میزنند
امـــا زیــبا زندگـــی نمیکنند... !![👌🏻🌷]
👈🏻مراقب باش
بعضی حرف ها فقط قابل بخشش هستند
نه فراموش شدن ![👌🏻🌷]
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🙏 #خــداهـسـت
✨سر آن سفـره خالی که پر از اشڪ یتیم است
خدا هست💕
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خُـدا هست💕
ڪودکی رفت ڪنار تخته،گوشه تیـرڪ
این تخته نوشت:در دل ڪوچک من،
درد زیاد است
ولی یاد خدا هست...🌺🍃
✨ مادری گفت دلم میلرزد💔
ڪودکانم چه بپوشند،چه بگویم که بدانند
نداری درد است،
پدر از شـرم سرش پایین بود😔😔
زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست❤️❤️❤️❤️❤️❤️
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
۱۷۲۰ تاااااااااااییییییییی شدنمون مباااااارک🤩🎊🤩🎊🤩🎊🤩🎊🤩🎊🤩🎊🤩
بیشترمون کنید👌🏻
و....
منتظر اتفاقات خوب باااشید...😍💫
#چـارانه❤️
#چادر یعنی:↯
↫ نه فقط یک#پارچه_مشکے...
بلکه چـادر یعنے: ↯
↫تمرین #صبورے... ✅
↫تمرین #وقــار ...✅
↫تمرین #حجـاب...✅
#حجاب یعنی↯
↫نه فقط پوشاندن سر
↫بلکه #گوش موقع شنیدن،
↫#چـشم موقع دیدن و....
چـادر یعنی:↯
↫تمرین #دقت
↫دقت به #حرف ها و #کارهایت
↫چون نمایندۀ یک #اعتقادے✌️
چادر یعنے:↯
↫ تمرین #کریم بودن
↫وقتے کسی نگاهی توهین برانگیز به ↫خودت و چادرت می کند
↫وقتے می رنجے و درکنارش #می بخشے✔️
پس سرت را بالا بگیر و با یقین بگو :
#سرمایه_محبت_زهـرا_ست_حـجابم
و من حـجـاب خویش را به دنیا نمی دهم
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
{•🌻🌙•}
#دلبرآنه😍
میدونستینــڪلمہ↓
«لاالهالاالله»جملهڪاملیستــ
ڪهنگامتلفظش
لبــتڪوننمیخوره؟😶
وگفتنــاینــذڪرباعثــرفعتشنگـےمیشہ؟
دانشمندانــ👓
ثابتڪردهاندڪگفتن🍃
«لاالهالاالله»بزاقدهانــ رابہ
ترشحمادهاے🌸
وامـےداردڪتشنگـےراازبینمیبرد.😍
هیچڪارخدابـےحڪمتــنیستــ
حتـےگفتناذڪارش🌙
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
📌 ارزشَش را دارد؟!
🔸 حجتالاسلام علیرضا پناهیان:
💬 هرچیزی را دوست داشته باشی، کوچکتر از آن میشوی؛ و هرچه شدیدتر دوست داشته باشی، بیشتر شبیه آن میشوی؛ شبیه و کوچکِ کسی باش که ارزشَش را داشته باشد.
#رسمرفاقت
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌕 چرا محبت خدا را فراموش میکنیم؟
🌱 با دیدن کلیپ یک لذت جدید و عمیق را تجربه کنید
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🐣| #تلنگرانہ
#رفاقتانه
____
آدمازرفیقبدتاثیرمیگیرھ
مثلبادےکہازکنار
زبالہدونےردمیشھ
اونمبوےِبدمیگیرھ
چہبخوادچہنخواد
_فلذامراقباینباشیمکہباچہکسیرفاقت
میکنیم🤞🏽
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
وقتےبراےِدنیاےِبقیہازدنیاٺگذشتے
میشےدنیاےِیھدنیاآدم...!
آره؛همونقضیهۍ«عزّتِ بعدِ شھادت...»
.
.
.
#محمدما🦋
#شهیـدغفاری #کاوه_پارسا
#لاله_صابرینی🌷
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
♦️ #ساعت_هشت_عاشقی
🔸ساعت هشت هر شب و یک قرار عاشقـــــــــــانه
🔹️به چه مشغول كنم ديده و دل را كه مدام
دل تو را میطلبد ديده تو را میجويد...
🔸️السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَمِينَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ وَ حُجَّتَهُ عَلَى عِبَادِهِ
ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی ابنِِ موسی الرّضٰآ المُرتَضٰی(ع)
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🍀بسمࢪبشہدا🍀
سلامعلیڪم✋🏾
بزرگوارانچلہداریم،چلہترڪگناھ😍
چلہاےڪہهࢪدورھ۱۴۰نفربہبالاثبتنامداریم😌
میخاییمدرسالجدیدبعضےاز
ڪاࢪهاڪہگناھهستنوانجامندیم🙃
دلمہدےفاطمہروشادڪنیم😇
مہلتثبتنام:۱۹اسفندماھ💭🦋
شࢪو؏دوࢪھجدید:۲۰اسفندماھ♥️
خواهرانبہخادمخواهرمراجعہڪنند⇩
@yahossinee
بࢪادࢪانبہخادمبࢪادࢪمراجعہڪنند:⇩
@Shahid_Taghi_salkhordeh
بࢪاےشادڪردندلمهدےفاطمہگناھنڪنیم♥️🌸
#نشرحداڪثرے
دمتونشہداے🙃🌱
❣ #سلام_امام_زمانـم❣
هر #صبح
همچون گل های آفتابگردان🌻
رو به سمت #یاد_شما چشم می گشاییم
و با سلام✋🏻
بر آستان #پربرکتتان جان می گیریم ...
این خورشیـ☀️ـد حضور شماست
که گرممان می کند
نور بارانمان می نماید
و #امیدمان می بخشد ...
شکر خدا که شما را داریم😍🤲🏻
#اللـهُم_عَجّـل_لـِوَلیـک_الفـَرج🌸🍃