•|♥|•
#ریحانه🌸❤️
چادر یعنی #صعود..
یعنی بالا رفتن از ریسمان الهی..😍
اما؛وقتی به قله میرسی که!..
حیاء را هم همراه خودت داشته باشی..
غیر از این..حتما #سقوط خواهی کرد..😔
حواست باشد خواهر
چادر بدون حیا هیچ است😊
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
•|♥|•
#حسین 🌱
همینالان، یههویی،
سلامبدهطرفکربلا...!
عاشــقکهبرایسلامکردن
بهمعشوقشبهونهنمیخواد...! :)
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین↬
لبیک یاحسین #
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
•|♥|•
ریحانـہ بودن را
از آن بانویی آموخٺــم 🖤
ڪہ حتی در مقابل مردے نابینا ...
#حجاب داشت 🧕
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
•
📋 #حــدیــثــ_نــور✨
🌸 #امــامــ_حــســیــنــ_عــلــیــهالــســّلــامــ❣
بــه یــارانــشــان فــرمــودنــد:
اصــحــاب مــنــ!
خــداونــد مــردم را نــیــافــریــد،
مــگــر بــراے ایــنــڪــه او را بــشــنــاســنــد،
وقــتــے شــنــاخــتــنــد، او را مــیــپــرســتــنــد،🍃
وقــتــے او را پــرســتــیــدنــد،
از پــرســتــش دیــگــران دســت مــیــڪــشــنــد!
مــردے عــرض ڪــرد:
«اے پــســر رســول خــدا ﷺ،
پــدر و مــادرم فــدایــتــ!❣
مــعــنــے #مــعــرفــت خــدا چــیــســتــ»؟
حــضــرت فــرمــود:
«بــراے اهل هر زمــانــیــ،
مــعــرفــت و شــنــاخــتــ
امــام زمــان خــودشــان اســتــ،
ڪــه اطــاعــتــش بــر آنــها واجــب اســتــ!🌱
#احــادیــثــ_بــنـــدگــے
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
حدیݑعشق→♥️
•
از اماݥصآدق″علیھالسلام″ݒرسیدند :
°
💕+ بهٺـرٻـݩدیدنـےدربهشٺچیسٺ؟.
•
•🌙• امامصآدق″علیھالسلام″فرمودند :
°
💧•| ٺماشآڪردنِحسٻنمآ..
لذٺݕخشٺرٻـندٻدنـےبھشٺاسـٺ!🌸>
•
اللہمالرزقنا😍
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسدار قلبم روزت مبارک♥️♥️
#حاجقاسمعزیزدل
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
°•○●﷽●○
#نــاحلـــه🌸
#قسمت_بیست_و_یکم
#پارت_اول
یه پاسدارِ ساده ی جانباز...
تو یکی از جنگا
یه پاشو از دست داده بود
شاید جسمش معلول بود
اما روح بزرگش وصف نشدنی و خیلی خیلی کامل بود
عاشق بابام بودم .
و فقط خدا میدونست بعدِ خودش تنها دارییم پدرم بود.
در ماشین و بستمو رفتم سمت درختای جاده .
تو حال و هوای خودم بودم که صدای ریحانه سکوت و شکست .
+حالت خوبه ؟
_اوهوم. چطور ؟
+گفتم شاید از حرفام ناراحت شده باشی .
_ن بابا .
یه نفس عمیق کشیدم و
_ریحانه!
قصدِ ازدواج نداری ؟
با حرف من جا خورد .
انتظار شنیدنشو ازم نداش
با چشای گرد نگام کرد
+وا چیشد زدی تو فاز ازدواج من ؟
تو برو یه فکری به حال سر کچل خودت بکن بعد ب من بگو!
محمد خدایی از سنت داره میگذره
چرا زن نمیگیری ؟
_اوهوع. بحثو عوض نکن
جواب منو بده .
خجالت کشید و سرشو انداخ پایین و خیلی آرومگف
+حالا که دارم درس میخونم داداش چه عجله ایه ...
_اگه طرف خوب باشه چی ؟
چیزی نگف .
منم به همین بسنده کردم و ادامه ندادم .
سرشو اورد بالا و زل زد تو چشام
+نگفتی !!
چرا برام زن داداش نمیاری ؟؟
ها!!!؟؟
خو من زن داداش میخام .
افق دیدمو تغییر ندادم .
تو همون حالت گفتم .
_زن دادا مگه پُفکه که من برات بیارم ؟؟
نا سلامتی تو خواهری ...
مادر که نداریم برامون آستین بالا بزنه .
توهم ک خاهری انگار ن انگار....
خودتم که شاهد بودی دوجا رفتیم ما رو با تیپّا پرتمون کردن بیرون!
دگ واقعا باید چه کنیم خواهر ؟
+اولا که دو جا نبود و سه جا بود
دوما اینکه با تیپا پرتت کردن یا خودت ردشون کردی ؟
چرا حرفِ الکی میزنی؟
ای داد!
ولی قبول کن دگ مغرور جان ! خودت دیانتِ هیچ کیو قبول نداری .
چ بگردم چ نگردم بازم رد میکنی .
دیگه بدم اومده بود از این بحث
فوری حرف و عوض کردم و گفتم :
_بشین بریم شب میشه خطرناکه*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°•○●﷽●○
#نـــاحلـــه🌸
#قسمت_بیست_و_یکم
#پارت_دوم
کلید انداختم و درو وا کردم .
رو موهای بابا رو بوسیدم و دستش و گرفتم .
ریحانه هم پشتم با ساکا و وسایل در و بست و وارد شد .
چراغ و روشن کردم .
بابا رو نشوندم رو تخت .
از کمدم چندتا پتو در اوردم انداختم کف زمین .
_ریحانه بیا .
قرصای بابا رو اوردمو گذاشتم دهنش
ریحانه هم با یه لیوان اب اومد.
بعد اینکه قرصشو خورد درازش کردم رو تختو روش پتو کشیدم .
ریحانه هم همون وسطِ هال پتو پهن کرده بودو از خستگی خوابش برد!
چراغای اتاقو خاموش کردم و رفتم حموم .
تا اذان صبح برنامه ها و کارایِ هیئت و سپاهو انجام دادم .
ریحانه و بابا رو واسه نماز بیدار کردم .
بعد نماز دراز کشیدم جای ریحانه و نفهمیدم چیشد ک اصلا خوابم برد.
_
با لگد ریحانه به پهلوم بیدار شدم .
+اه پاشو دیگه چهارساعت دارم بیدارت میکنم!
چایی یخ کرد .
_اهههه ریحانه پهلوم شکست.چه وضعشه خواهرررر.
چرا مرد عنکبوتی شدی !!
ناسلامتی بزرگ شدی .
شوهرت فراری میشه از خونه با این کاراتااا .
+چیه مشکوک میزنی شوهر شوهر میکنی !!!
تو به اون بیچاره چیکار داری
عه!!!!
از کَل کَلامون بابا خندش گرفته بود .
با خنده گف :
+بسه دیگه بیاید صبحانه بخورید دیر میشه نوبت داریم!
با این حرفش به ساعت نگاه کردم .
هشت و نیم بود .
_ای به چشم پدر دلربا !
رفتمتو اشپزخونه و دست و صورتمو شستم .
که دوباره با غرغرای ریحانه مواجه شدم .
بیخیال نشستم سر سفره !
لیوان چاییمو برداشتمو تلخ خوردمش.
پریدم تو اتاق و لباسم وعوض کردم
بعد دوش گرفتن با عطر خنکم
با کنایه ب ریحانه که آماده دست ب سینه نگام میکرد گفتم
_اه اه اه
همیشه همینییی تو
دختررر تو کِی میخوای درست شیی ؟
آرزو ب دلم موند ی روز زود اماده شی !
همش وقتِ همه رو میگیری.
از اینکه داشتمبا ویژگیای خودم اذیتش میکردم خندم گرفت
ریحانه دنبال یه چیزی میگشت ک پرت کنه طرفم
قبل اینکه بالشت رو سرم فرود بیاد جاخالی دادم و ازخونه خارج شدم
در ماشینو واسه بابا باز کردم و خودمم نشستم
داشتم ب موهام حالت میدادمک ریحانه هم بهمون اضافه شد
بعد نیم ساعت انتظار خانم منشی افتخار داد و با صدایی ک بیشتر شبیه صدای کلاغ بود گفت:
+آقای دهقان فرد بفرمایید نوبت شماست.
مطب این دکتر همیشه شلوغ بود و خیلی سخت میشد نوبت گرفت.
با پدر و ریحانه رفتیم تواتاق دکتر .
با صدای در دکتر خوش اخلاق پدر بهمون لبخند زد و راهنماییمون کرد تا بشینیم .
همه آزمایشا و نوارِ قلب و جوابِ اِکو رو اَزمون گرفت و با دقت نگاشون میکرد.
شروع کرد ب پرسیدن سوالاتی از پدرم
خلاصه بعد چند دیقه گفت :
+همونطور که قبلا هم گفتم شما باید دوباره جراحی بشید
موردتون خیلی خطرناکه....
واسه دوماهه دیگه بهتون نوبت میدم.
حتما بیاید
تاکید میکنم حتما!!!
تو این زمانم خیلی مراقب باشین....
__
داشتیم برمیگشتیم خونه
پدر حرفی نمیزد و ریحانه ناراحت ب بیرون نگاه میکرد ترجیح دادم منم چیزی نگم
به جاده خیره شدم و دنده رو عوض کردم! *
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°•○●﷽●○
#نــــاحلـــه🌸
#قسمت_بیست_و_دوم
#پارت_اول
تا رسیدن ب خونه کسی حرف نزد
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارامشدم.
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم
که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه !
یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود . ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد .
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی !!
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم .
در کل زیاد تو خونه نبودم .
بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتمشمال!
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم .
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم .
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد !
روح الله بود یکی از بچه های هیئت !
تلفنو جواب دادم .
_بح بح سلام اقا روح اللهِ گل !
+سلام داداش خوبی ؟!
بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟
_نه عزیزم.
جانم بگو !
+میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟
_نه هنوز.
برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
+عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم .
شرمنده داداش !
_نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم
+ممنون از لطفت .
_خواهش میکنم . کاری باری ؟
+نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار
تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود .
_نترکی یهو ؟ یواش تر خو . کسی که دنبالت نکرده عه .
به چش غره اکتفا کرد و چیزی نگف که بابا شروع کرد
+محمد جانم
_جانم حاج اقا؟
+جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری ؟
بی توجه به ریحانه گفتم
_حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده .
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت
با خنده گفتم
_عه عه عه خاستگار ندیده ی خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت !ولی خودتو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت
+خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسی ک ب خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من !
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن *
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°•○●﷽●○
#نـــاحلـــه🌸
#قسمت_بیست_و_دوم
#پارت_دوم
_از بچه هایِ هیئته !
طلبست ! ۲۰ سالشه . میدونم خیلی بچستا ولی گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده !
اسمشم روح اللهس.
با این حرفم چشای ریحانه از حدقه در اومد!!!
وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
این بار آروم تر .
انگاری خجالت کشیده بود!
بابا خیلی جدی گف
+حالا میشناسیش؟
جدی خوبه؟
_بله حاج اقا . خوبِ خوب
سرشو انداخ پایینو
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه !
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم .
فک نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد .
دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم .
_
بابا خوابیده بود
ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند
لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی ب بدنم دادم و از جام بلند شدم
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم
صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییی داشتم درس میخوندمااا
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم
+جانم بفرمایید
_حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است.
تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین
ادامه دادم :
_من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم
قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده .
یه ماشین داره ک با اونم کار میکنه
وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا ....
حرفم و قطع کرد
+داداش تو که میشناسی منو .میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ...
واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره
بااخم ساختگی نگاش کردم :
_بله ؟انقدر زود قبول کردی یعنی ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟
چشمم روشن!
سرخ شد و گفت :
+عه داداش من ...من که چیزی نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین
با همون اخم گفتم :
_بگمبیان ؟
+درسم چی میشه ؟
_خواستی میخونی نخواستی ن. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟
سکوت کرد،با اون اخمی ک رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه
دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم
زدم زیر خنده و گفتم :
_خواستگار ندیده ی بدبختی بیش نیستی ...*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
4پارت جدید از رمان[ناحـــ🎀ــــله] تقدیم لبخنداتون😍
عیدتون مبارک💖
سوالی بود درخدمتم👇
@yazahra4568
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حسینجان♥️
خبر دهید به عالم که عید، عید خداست
ادب کنید که میلاد سیدالشهداست
#میلادامامحسین؏مبارڪ😍
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
✅ #نماز_اول_وقت
🔰 حدیث قدسی
به توبه شتاب کن
گناه را به تاخیر افکن
و در نماز در برابر من به آرامش و آهستگی درنگ کن و به جز من به کسی امید مدار
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍آی عاشقا خبر خبر یه پهلوون داࢪه میاد....
#ولادتحضرتعباس🦋
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
°◌💛❄️◌°
نوشتہبود؛
براےِشنٰاختدلتـٰان
ببینیداشکتانبہ
چہخٖاطرجارےمیشود:)🌿'!
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
⚘•͜͡
بـارالـٰها🦋 ؛
رجببگذشتوماازخودنگذشتیم...
توازمـابگـذر
رفــقا🖐🏻
رجــبسفرهپـربرڪتـشرابسـت
و جاےخودشروبـهشـعبـانداد💜
امـروز روزاولمـاهشعـبانهسـت
وخـونـدنسـورهمبارڪہواقعـهدراینروز
فضیلتزیادیداره🌱
و براےافزایشرزقوروزیوبراوردهشدن
حـاجاتمهمبسیـارموثـره🌻
دعـابراےظهـورمهـدےفاطمـهفراموشنشـه😉
#ختـمسورهواقعه|#ماهشعبان✨
#سومین روز
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد
#روز_جانباز✨❣️
#میلاد_حضرت_ابوالفضل(ع)✨❣️
#مبارڪـباد✨❣️
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد #روز_جانباز✨❣️ #میلاد_حضرت_ابوالفضل(ع)✨❣️ #مبارڪـباد✨❣️ ★ به «تــم
اونایی که یوسف رو دیدن
دستاشون رو بریدن
اگه عباس رو میدیدن
سر هایشون رو میبریدن♥
دوستان عزیزمون☺️
اونایی که همیشه همراهمون بودن💖
اونایی که تا الان انرژی مثبت دادن و پای کار بودن...
لطف میکنین الانم مثل همیشه همراهمون باشین و کمکمون کنین..؟
خب حالا من چی میخوام اصلا...!؟
من ازتون درخواست میکنم که لینک رو برای دوستانتون بفرستین و کانالمون رو حمایت کنین...
مثل همیشه همراهمون باشین🙏😍
توی این ایام مبارک همه در تلاش هستن که به همدیگه حال خوب منتقل کنن🙃
شما هم با حمایت از ما و کانال لطف کنین و بازم بزرگواری تون رو بهمون نشون بدین و خوشحالمون کنین😉
با تشکر🌸
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
دوستان عزیزمون☺️ اونایی که همیشه همراهمون بودن💖 اونایی که تا الان انرژی مثبت دادن و پای کار بودن...
پروردگارا
در این شب اسفند ماه
ورق به ورق دفتر
زندگیمان را
با قلم سپید خود
پُر کن از عشق و ❤️
معرفت الهی
بنویس
سعادت و نیک بختی ما را
آمیـــن یا رَبَّ
💫شب بخیر
#سلامامامزمانم ♥️
سلام بر تو
ای مولایی که دستگیر درماندگانی.
بشتاب ای پناه عالم
که زمین و زمان درمانده شده!
🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ
🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و
🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته
🌼 سلام بر تو ای فريادرس
🌼 و ای رحمت گسترده
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
ﺑﯿﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪﻫﯿﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺗﻮﯼ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﺟﺎ ﺧﻮﺵ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺨﻨﺪﺩ ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﯿﻢ ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﻢ ...
ﺑﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﻮﯾﻢ ...
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺷﻮﯾﻢ ...
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ...
ﺩﻭﺭﻩ ﺑﺒﻮﯾﯿﻢ ...
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﯿﻢ ...
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ...
ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ...
ﺍﺣﺴﺎﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ...
سلاااااام😍
صبحتون پر از انرژی مثبت 😇🤩
★ به «تــمـــدن ســـازان🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎.↓
@yazainab314