°•○●﷽●○
#نــاحلـــه🌸
#قسمت_صد_و_سه
همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام.
ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم
کاری بود که انجام دادم
الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد
تقصیر خودم بود
نایلون خوراکی هارو برداشتم
یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم
بیخیال شد و برداشت
مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم
مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود
_
ماشین رو نگه داشتن
وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم
با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن
ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن
رد شدیم و رفتیماون سمت تونل.
یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود
حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن
گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:
+فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا
کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم
ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم
با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن
یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم
خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها.
تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم
چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم.
یه سوله به ما دادن.
قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر.
پام رو گذاشتم تو سوله .
اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد.
جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم.
یه سری پتو اونجا بود.
یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد.
پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن.
پتوهاش خیلی بد بود.
رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه.
دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن.
دلم نمیکشید بهش دست بزنم.
خادم که تعلل من رو دید گفت
+بیا لولو نمیخورتت.
دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن.
با یه حالت چندش گفتم
_شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه.
+شپش ؟
مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها.
از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:
+نه عزیز دلم شپش نداره.
به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم
یه قسمتم بالش افتاده بود.
پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم.
دلم میخاست گریه کنم
واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟
خدایاااا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم
بالشت رو گذاشتم رو پتو.
رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم.
درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم.
شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن.
منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم.
ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه.
به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود.
مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام.
منتظر موندم تا بیاد.
ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید.
کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم.
من مسواک زدمو شمیم رفت دسشویی.
یه خورده صبر کردمتا اومد.
داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد.
آقا محسن بود.
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه.
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+اره
_من ک مسواک کردم که.
ریحانه همخوابه
+نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.
دوباره تا سوله دوییدیم.
روسریو چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم.
ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام. غذامو برام بیار.
شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه اوفتادیم.
چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم.
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن.
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه.با بقیه خانوما وارد شدیم.
بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن
من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم.
یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت.
شمیم رفت و از اون پشت نایلون هارو گرفت.
من رو صدا زد که برمکمکش.
جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود.
غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت.
بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن.
تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون .
شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن.
میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس.*
ادامـہدارد....
همخودشانخاکیبودند
هملباسهایشان...
کافیبودبارانببارد،
تاعطرشاندرهمهجابپیچد...♡
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
1_907969246.mp3
12.37M
مناجات شعبانیه تقدیم شما عزیزان ،نوش جان روحتون🌷التماس دعا
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
مناجات شعبانیه تقدیم شما عزیزان ،نوش جان روحتون🌷التماس دعا ★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊 نــســـلـــ
توی این ࢪوزاے پایانے ماه شعبان مناجاٺ شعبانیه فࢪاموش نشه...!✨🙃
بہ وقت عاشقے استـ.😍
خدا صدایمـ میڪند🤫👂
ڱوش ڪن....💕
حے علے العاشقے💛🎈
#نماز_اول_وقت_فراموش_نشود🤞💖
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
♦️ #ساعت_هشت_عاشقی
🔸️️ساعت هشت هر شب و یک قرار
🔹️دو قطره اشک به چشم و دعای اذن دخول
🔹️اجازه میدهی ای هشتمین نگار رسول؟
🔸️ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی ابنِِ موسی الرّضٰآ المُرتَضٰی(علیه السلام)
@yazainab314 🌙
از #خدا پرسیدم :
چرا اول ادم عـاشق میشه|•💔•|
بعد #تنها
گفتـــــ:منم اول عـاشق
شدم بعدتنها
گفتــــم عـاشق چھ کسی؟|•🤔•|
گفتـــــ:تـو|•😋•|
گفتـمچه کسی تنهات گذاشت؟😕
گفتــــ:خودتو
گفتــــم بزار بیامپیشت خندید
گفتـــــ من پیشتم.....
#تو کجایی؟؟؟....|•😔
#امام_زمان
#اللهمعجللولیڪالفرج 🌿
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سُبْحانَکَ یا لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ خَلِّصْنا🤲🏻
مِنَ النّارِ یا رَبِّ🙏🏻
منزّهی توای که معبودی جز تو نیست، فریاد رس فریاد رس، ما را از آتش برهانای پروردگار من.
•💚🌻•
.
.
↯سه روزماندهتاماه مبارڪ رمضان♡
↻••| @yazainab314
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دعای فرج را اینبار همراه شهدا بخوانیم
🔹توجه: این کلیپ با تکنیک دیپ فیک ساخته شده است
#یامهدیادرکنی.
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314