هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
767K
4_293413254921716498.mp3
4.1M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 💠
⚜ #جزء_30 #قرآن_کریم ⚜
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#جزسیام
#ماه_رمضان 🕊
#ماه_بندگی 🌙
╭ঊঈ🌺♡🌸♡🌼♡🌸♡🌺ঊঈ
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
╰ঊঈ🌺♡🌸♡🌼♡🌸♡🌺ঊঈ╯
سلام رفقا 🖐🏼
ادامه #چالش_برادر_شهید رو میذارم🤩
پس همراه باشید 😎
#چالش_برادر_شهید
⁶⇦✨شهیـــــد بابـڪ نورے هریـــــس✨
🌸یا مهدی(عج)🌸
🌸آرزو🌸
شادی روحشون 10 صلوات بفرستین✌️😉
#چالش_برادر_شهید
⁷⇦✨شهیـــــد حجت الله رحیـــــمے✨
🌸شهید گمنام🌸
شادی روحشون 10 صلوات بفرستین✌️😉
#چالش_برادر_شهید
⁸⇦✨شهیـــــد ابراهیـــــم هـــــادے✨
حضرت زهرا (س) بنده خوب خدا بود و ابراهیم برای ایام فاطمیه سنگ تمام می گذاشت. یک شب برای رزمندگان مداحی کرد و صدایش گرفت. برخی بعد از جلسه صدایش را تقلید کردند و شوخی کردند و...
ابراهیم گفت : دیگر نمی خوانم.... همان شب حضرت را در خواب می بیند که به او می گویند: ما تو را دوست داریم. بخوان برای ما...
وَلَا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ ۘ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا ۚ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ:سخن آن ها تو را غمگین نسازد. تمام عزت ( و قدرت) از آن خداست. و او شنوا و داناست.
🌸فدایی بیبی🌸
شادی روحشون 10 صلوات بفرستین✌️😉
#چالش_برادر_شهید
⁹⇦✨شهیـــــد محمدرضا دهقان امیـــــرے✨
🌸خادمالزینب🌸
شادی روحشون 10 صلوات بفرستین✌️😉
#چالش_برادر_شهید
¹⁰⇦✨شهیـــــد علـــــے خلیـــــلے✨
🌸یا مهدی(عج)🌸
🌸شهید گمنام🌸
شادی روحشون 10 صلوات بفرستین✌️😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادتونه؟!
یادش بخیر...
چه گویم، شرح فراغت چشمی و صد نَم، جانی و صد آه
غمی نشسته به جایت...
#حاج_قاسم
#عیدفطر
@yazainab314 🌻
امروز روزی است که خداوند آن را برای شما عید قرار داد و شما را نیز شایسته آن ساخت ؛ پس به یاد خدا باشید تا او نیز به یاد شما باشد و او را بخوانید تا خواسته هایتان را اجابت کند.
#امامعلیعلیهالسلام
@yazainab314 🌻
#تلنگرانہ
میگفت:
خدانڪنهحرفزدنونگاهڪردنبهنامحرم
براتونعادۍشه ❌
پناهمیبرمبهخدا ✨
ازروزےکهگناهفرهنگوعادتمردمبشه❗️
• شهیدحمیدسیاهکالۍمرادۍ
シ︎ ❥︎ @yazainab314
#بدوטּتعاࢪف
هیچدختری
بخاطرجلبتوجهپسراآرایشنمیکنه
وهیچپسریهم
واسهجلبتوجهدختراباشگاهنمیرهوتیپنمیزنه...
هردوطرف
اینکاراروواسهسربلندیوعزتایران
انجاممیدن...
シ︎ ❥︎ @yazainab314
#تلنگرانھ
مثلابریمزارشھدا
یہشھیدببینیهمسنِخودت!
چہحسیپیدامیڪنی؟!
اونموقعستڪہمیخوایسربہتنتنباشہ💔
シ︎ ❥︎ @yazainab314
#خاطراتشهدا🥀
مےگفت:
یہ کارے کن من برم سپاهـ✌️🏿
بهش گفتم:
امید جان شما ماشاءالله
برقکارے و فنےت خوبہ
چرا میخاے برے؟!🙃
گفت:
آخہ تو این لباس زودتر میشہ
بہ آرزوے شهادت رسید...✨🚶🏿♀
シ︎ ❥︎ @yazainab314
#تلنگرانھ🌵
ریه های شهر🌏
به شدت گرفتار ویروس گناه است😔
اهل پروا دچار تنگی نفس شده اند❌
هیچ کس از ابتلا درمان نیست...
ماسک😷تقوا بزنیم
تآ....
آمار روزانهی" گناه" بالاتر نرود😓
シ︎ ❥︎ @yazainab314
#بدونتعارف
شُمـآیۍڪِہتـوڪوچِـہوَخِیـآبون
بـآیَقیہبـازمیـگَردۍوَ
بـآچِشمِـتنـآمَحـرَمرودیـدمیـزَنۍ
دیگِہاِسـمخـودِتو،تـوفَضـآۍِمَجـآزے
مُنتَظِـرالمَـهدۍنَـزار💔••
#بهخدازشتھ🖐🏻-!
シ︎ ❥︎ @yazainab314
【🤩🦋】
-
چهلذتۍدارهاخباراعلامکنه:
شنوندگانعزیز
نمازعیدفطربهامامت
قائمآلمحمد،مهدۍفاطمه(س)
در(خیابانعشق،بینالحرمین)
وچهزیباتردعاۍ
اَللّهُمَّاَهْلَالْکبْرِیاءِوَالْعَظِمَة
باصداۍدلنشین #مــولاصـاحــبالزمــان(عج)
عیدسعیدفطرمبارک🌷🌹
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🦋】⇉ #عڪس_استورۍ
【🦋】⇉ #عید_سعید_فطر
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
シ︎ ❥︎ @yazainab314
♦️ #ساعت_هشت_عاشقی
🔸️️ساعت هشت هر شب و یک قرار
🔹️دو قطره اشک به چشم و دعای اذن دخول
🔹️اجازه میدهی ای هشتمین نگار رسول؟
🔸️ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی ابنِِ موسی الرّضٰآ المُرتَضٰی(علیه السلام)
シ︎ ❥︎ @yazainab314
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
°
•
#به_وقت_نماز✨
گوش بده به بانگ اذان👂🏻
میبینی چقدر دلنشینه رفیق جآن؟!😉
بریم که خدا جون داره صدامون میزنه 😍
بریم که لبریز بشیم از عشق خدا 💚
التماس دعای فرج و سلامتی یوسف زهرا |عج| و در آخر هم برای ما 🤩
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
767K
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قࢪارنبود ڪه بین ما بیوفتھ فاصلھ....💔
#شبزیارتی
@yazainab314 🌻
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_دویست_و_ده
از استرس جونم داشت به لبم میرسید
تو دلم گفتم خاک بر سرت حداقل قبلش با پسره هماهنگ میکردی ضایع نکنه مشروطت کنن
استاد رو صورتش ماسک زده بود و به ورقه ی تو دستش خیره بود
اولین نفری که اسمش خونده میشد هم ابتکار بود
ای لعنت به من
ای لعنت به شانسم
یه جایی هم نشسته بود که هر چی ایما و اشاره هم میکردم نمیفهمید
پاک کن تو دستم له شده بود از بس که از اول کلاس فشارش داده بودم از استرس
یهو یه فکری به ذهنم رسید
وقتی مطمئن شدم استاد سرش تو ورقه ی تو دستشه پاک کن تو دستمو یجوری که استاد نفهمه پرت کردم سمت ابتکار
ابتکار خم شد پاک کن رو گرفت تو دستش
زدم تو سرم و تو دلم گفتم
خاک تو سرت ابتکار سرتو بلند کن پاکن بخوره تو ریز کیسه های ناقل عصبی مغزت
جملم تموم نشده بود که سرشو برگردوند
به استاد نگاه کردم و بعد یه دستمو گذاشتم رو رو بینیم و چوری که فقط لبام باز و بسته شه با زار گفتم
_هیسسسس هیچی نگووو
تو رو خدا هیچی نگووو!
محمد حسام که تو بهت بود
به اطرافش نگاه کرد
همه ی بچه ها نگاشون به ما بود
ای خاک بر سرم
همه ی ابرو وحیثیتم ب خاطر این رفت.
دوتا دستمو زدم تو سرم
نزدیک بود اشکم در بیاد که استاد گفت :
+خیلی خب ..
محمد حسام ابتکار ۱۹.۲۵
سارا احدی ۱۶
بیتا بهبهبانی ۱۳.۷۵
بچه ها همه به هم نگاه میکردن
اونا که میدونستن محمدحسام اون روز غیبت کرده براشون عجیب شده بود که چرا نمره داره ...
استاد به اسم من که رسید سکوت کرد سرشو اورد بالا و دنبال من گشت ...
دستمو بردم بالا که پیدام کنه
تو چشام زل زد و گفت
+خب؟تو چرا امتحان ندادی؟
قلبم داشت از جاش کنده میشد
نه میتونستم دروغ بگم
نه میتونستم راستشو بگم
بعد از چندثانیه سکوت بالاخره گفتم
_شرمنده استاد نمیتونستم
+چرا نمیتونستی؟
_به دلایلی ...
+اها ...
منم به دلایلی برات صفر رد میکنم.
محمد حسام با بهت برگشت سمت من ...
پسره ی عقل کل تازه فهمیده بود جریان چیه
استاد از اسم من رد شدو رفت سراغ بقیه ..
یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم روی میز.
خوندن نمره ها که تموم شده بود استاد کیف چرمیشو باز کرد و ورقه هاشو ریخت توش و از کلاس خارج شد .
انقدر که تپش قلب داشتم نمیتونستم نفس بکشم
یکی نبود بهم بگه اخه خنگ خدا تو که جرئت این بازیارو نداری چرا میکنی .
وای اگه پشتم چرت و پرت بگن ..
اگه بگن اینا باهم....
اگه بگن مذهبیا اینجورین ...
اینا که چیزی نمیدونن
وای خدایا چه غلطی کردم .
چرا قبل از از انجام هیچ کاری فکر نمیکنم.
چرا کاری میکنم ک پشیمونش نابودم کنه ..
حالا با صفری که رفت جلو اسمم چیکار کنم ...
رفتن استاد از کلاس همانا و شروع شدن زمزمه های بچه های کلاس همانا ...
بلند بلند میخندیدن و یه چیزایی میگفتن.
صدای ضربان قلبم تو سرم اکو میشد
سرمو اوردم بالا که با قیافه ی بهت زده ی حسام و دوستاش رو به رو شدم .
اینارو که دیدم حالم بدتر شد
محمد حسام گفت
+خانم دهقان فرد ..
کیفمو گرفتمو با عجله دوییدم سمت حیاط.تحمل اون جو خفقان اور واسم خیلی سخت بود
نمیدونستم با چاهی که توش گیر افتادم چیکار کنم....
طبق معمول راه حلی جز بابا پیدا نکردم ....
بلافاصله یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت گلزار..*
ادامـہدارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
°•○●﷽●○
#ناحلــه🌸
#قسمت_دویست_و_یازده
کنار مزارش نشسته بودم که احساس کردم یکی نزدیک میشه .
انقدر که گریه کرده بودم و سرخ شدم ترجیح دادم واکنشی نشون ندم.....
مشغول حال خودم بودم که با صدای سلام سرمو بالا اوردم
محمد حسام بود
پسره ی استغفرالله
دلم میخواست خرخرشو بجوم
_و علیکم ...
درست به موازات من با فاصله ی چند متری نشست .
همونطور که چشمم به مزار بابا بود گفتم
_چرا شما همیشه اینجایید؟
با بهت بهم نگاه میکرد
حق داشت .منم بودم هنگ میکردم
+راستش من یکشنبه ها میام اینجا ...
ولی امروز به خاطر چیز دیگه ای اومدم ....
خانم دهقان فرد؟
_بله؟
+بچه ها گفتن شما اون روز بودین سر امتحان..
چرا ....؟
نذاشتم حرفش تموم شه که گفتم
_ببینید یکاری کردم تموم شدو رفت ...نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم میگفت باید اینکارو کنم
راستش دلم براتون سوخت چون استاد باهاتون لج کرده بود ...
فقط همین .خواهش میکنم ازتون که بزرگش نکنید.
حرفم که تموم شد گفت
+بابت اون کار ازتون خیلی ممنونم
و نمیدونم چجوری لطفتون رو جبران کنم.
ولی یه موردی آزارم میده ...
اینکه شما چی راجع به من فکر میکنید؟چرا مثل یه مزاحم با من برخورد میکنید؟مگه من چیکار کردم؟
نمیدونم چرا به غرورتون اجازه میدید قلب و روحتون رو تسخیر کنه ...
غرور خوبه ولی به جاش...
دلم نمیخواست اینارو بگم ...
من اومده بودم ازتون تشکر کنم فقط همین . ولی باور کنید کسی که مقابلتون نشسته آدمه و شخصیت داره ...
دلیل نمیشه تا چیزی به مزاجتون خوش نیومد بد برخورد کنید ...
اون از اولین برخوردتون اینم از الان ...
بعداز یه مکث کوتاه ادامه داد
+شاید هم حق با شما باشه ،ببخشید بی امون تاختم ...
حلال کنید یاعلی ...
بلند شد که بره
بهت وجودمو با خودش برده بود
نمیتونستم لب از لب باز کنم حرف بزنم. تو عمرم کسی این حرفا رو بهم نزده بود ...
وجدانم اجازه نمیداد بزارم همینجوری بره .
بنده ی خدا گناه داشت ..
همه ی تلاشمو کردم که بتونم یه جمله ی مناسب بگم ...
اما فقط تونستم بگم
_میشه نرید؟
با حرفم ایستاد ...
انگار منتظر بود همینو بگم ...
آب دهنمو بزور قورت دادمو گفتم
_پس بشینید
پشت به من به چندتا مزار جلوتر تکیه کرد و نشست .
_من بابت رفتار و لحن بدم ازتون عذر میخوام ...
چیزی نگفت که گفتم
_اقای ابتکار
فقط برای این اونکار رو کردم که استاد دیگه دلیلی برای شکستن غرورتون نداشته باشه جلو بقیه ....
بعد از چند لحظه سکوت گفت
+غرورم جلوی بقیه؟
شما غرور من رو پیش خودم شکوندین بقیه دیگه کین ...!!
خیلی خجالت کشیده بودم
اینکه اومده بود جلو بابا زیرابمو بزنه ته ته نامردی بود...
یه جورایی حق با اون بود .من رفتارم خیلی بد بود
_امیدوارم من رو ببخشین
+خدا ببخشه .
جو خیلی سنگین بود نمیدونستم چجوری باید این سکوت رو بشکونم و سوالی که مدتها بود میخواستم ازش بپرسم رو بگم ...
تازه انقدر با حرفاش شرمندم کرده بود که جای حرف باقی نمونده بود.
سکوت چند دقیقه ای بینمون رو شکوندم و گفتم
_چجوری با پدرم آشنا شدین ؟
+داستان داره..
حال شنیدنش رو دارین؟
_اگه نداشتم نمیپرسیدم ...
+خیلی خوب ...
من تا دو سال پیش تهران زندگی میکردم
مهندسی پزشکی میخوندم
اما به گرافیک علاقه داشتم
از خانواده مقید و پایبند به عقاید مذهبی هم نبودم
تو کلاسای طراحی شرکت میکردم. اون جا با دوتا دوست آشنا شدم که اسمشون رضا و محمدحسین بود . دوتا بچه مذهبی
یه روزی که نمایشگاه کتاب زده بودن به پیشنهاد ممدحسین رفتیم نمایشگاه که کتاب بخریم .
رضا دنبال کتاب دا و ممدحسین هم دنبال کتاب نامیرا و دختر شینا میگشت ...
منم که فقط واسه همراهی اونا رفته بودم...
بچه ها که کتاباشونو پیدا کردن تو راه برگشت با غرفه ی کتاب مادرتون رو به رو شدیم