.•°❁💕❁°•.
#رهبرانہ💚
#ڪلامآقا👤
توصیه میکنم این کتابهایی را که دربارهی شهدا نوشته شده، دربارهی ایثارگران دوران دفاع مقدّس نوشته شده و شخصیّتهای اینها را تشریح میکند، بخوانید؛ هم کتابهای شیرین و پرجاذبهای است، هم ذهن شما را با مسائل بسیاری آشنا میکند.
¹³⁹⁵/⁹/²³💌
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌿✨
گفت:
خانهها در غیاب ساکنانشان خواهند مرد!
و سپس به قلبش اشاره کرد...
#محمود_درويش
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
💢مدرسه خان، محل تحصیل ملاصدرای شیرازی
🔶روز یکم خرداد در تقویم ملی به نام صدرالمتالهین، ملاصدرای شیرازی ثبت شده است، فیلسوف بزرگ قرن یازدهم که حکمت متعالیه را در فلسفه شیعه پایهگذاری کرد و هنوز دانشمندان و دانشجویان فلسفه از حکمت وی بهرهمند میشوند.
@yazainab314 🌻
#عاشقانھ💝
«أنت تستحقُ شخصاً
يخافُ أن يخسرك»
تو لیاقت کسے رو دارے
کہ از اینکہ از دستت بده بترسہ!😌
#عربے_طوࢪ✌️
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌾چفیه آقا
💢برادر #شهید ابراز می دارد:
وقتی پیکرش را داخل #قبر گذاشتم،از طرف همسر معززش گفتند محمود رضا سفارش کرده است چفیه ای که از آقا گرفته همراه او دفن شود؛جا خوردم؛نمیدانستم از #آقا چفیه گرفته؛رفتند چفیه را از داخل ماشین 🚗آوردند.
💢بردار #شهید تعریف میکند:یکی از دوستانش جمله ای عربی برای من پیامک کرده بود و اولش نوشته بود:این سخنی از #محمودرضاست. آن جمله این بود:《اذا کان المنادی زینب(س) فاهلا بالشهاده》یعنی:《اگر دعوت کننده زینب (س)باشد #سلام شهادت》.•°✨
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست_پنجم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
رها لبخندی زد به احسان کوچک...
_اسمت چیه؟
_رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد:
_تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
_چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ کشک بادنجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
_کشک بادنجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
_اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه
میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
_صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
_تعریف کن چه نقشهای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
-جون خودت بچه!
مردش بود.صدای همان .. همسرش! رها لحظهای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست_شش
#از_روزی_که_رفتی 🌻
_یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد
هیچی نبود؟ بعدشم،آقا احسان کشمشم
دم دارهها، رها چیه میگی؟ رها جونی،
رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگوبچه!
_من و رها با هم این حرفا رو نداریم که
مگه نه رها؟
-رهایی؟!
_گیر نده دیگه عمو صدرا!
_راستی رها...
احسان به میان حرفش پرید:
کشمشم دم دارهها! زنعمو رویا بشنوه
ناراحت میشهها!
مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو
جلوی زنعمو رویا بیاری، میگه طفلی
دلش میشکنه!
_ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم!
رها یهکم کشک بادمجون به من میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی
انداخت که برای احسان آماده کرده
بود.نصف آن را در بشقابی ریخت و به
سمت همسرش گرفت،همسری که هنوز
هم چهرهاش را ندیده بود.
_نده رهایی، اون مال منه!
_برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_اما من میخوام زیاد بخورم!
_خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به
دست احسان میداد... احسان شیرین
زبان بود، لبخند به لب میآورد. مثل
وقتهایی که احسان بود، آیه بود،سایه
بود، مادر بود.
_آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم
چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد:
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#پـارٺ_بیست_هفتم
#از_روزی_که_رفتی 🌻
_شوهرم
_آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت
برد و خورد. یکی نیست بگه توکه هر روز
برات غذا درست میکنه، عین من بدبخت
نیستی که مامانش از بوی غذا بدش میاد
و غذا نمیپزه!
-کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان
خان!
_چشم پدر من!
-بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی
میشهها!
احسان از میز پایین پرید و مقابل رها
ایستاد، دستش را گرفت و به سمت خود
کشید... رها روی زانو مقابل او نشست.
_تو خیلی خوبی رهایی،مامان میگه عمو
صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من
خیلی دوستت دارم، میشه با من دوست
بشی؟!
رها احسان را در آغوش کشید:
_مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا
آمد:
_تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا
جیغ جیغش شروع نشده!
احسان نگاهی به صدرا کرد:
_خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم
منو دوست داره!
احسان رفت... رها بلند شد و خود را
مشغول کار کرد، صدرا رفت.
نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست
چرا پاهایش گاه به این سمت کشیده
میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید.شب
سختی برای رها بود و انگار این سختی
بی پایان شده بود:
-پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من
گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی؟
امِل عقب مونده! تو با این چادر گلگلی!
تو لیاقت همصحبتیبا خانوادهی ما رو
هم نداری!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻