🌱💚'
علےدر عرشِبالا بےنظیر است
علےبر عالمو آدم امیر است
به عشق ناممولایم نوشتم
چه عیدۍ بهتراز عید غدیر است
<۱۰روزتاعیدعاشقے>
#غدیر #علوینشانیم
0⃣1⃣ روزتاعیدغدیر😍🔰
#روزشمارغدیر
@yazainab314
ـ┄┅═✧❃✧═┅┄ـ
درِباغِشہادتـ ـ را
نبندٻد. . .‹💔›
بہمابیچارگان
زآنسۅنخندید‹😔›
ـ┄┅═✧❃✧═┅┄ـ
@yazainab314 🍃🌷
دنیـاثـابـتکـردهکـه
کسایـیدربرابـرچشمـانخـدا
بزرگدیـدهمیشـنکـه
دنیـادربرابـرچشماشـونکوچـكتـراز
هـرچیـزیباشـه✋🏻🌱
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_شصت_یک
#از_روزی_که_رفتی
دلش زیارتنامه میخواست. دلش دو
رکعت نماز زیارت میخواست. دلش سر بر
شانهی ضریح گذاشتن میخواست.
دلش دو رکعت نماز بالاسر میخواست.
زیارتنامه امین الله میخواست. دلش
فقط امامش را میخواست. اینجا کسی
تهمتش نمیزد!
اینجا کسی از بالا نگاهش نمیکرد. اینجا
همه یکرنگ میشدند. مثل لباس احرام
مکه میشدند.
دلش که سبک شد. دلش سوی مادر پر
میکشید! تنها بودن مادر برایش دردناک
بود... آمدم مادر! آمدم!
به خانه که رسید غذا درست کرد. دلش
خواب میخواست. غذای مادر را که داد،
سفره را پهن کرد و غذایشان را خوردند.
رفت که بخوابد... فردا کلاس داشت.
بعدش هم میرفت قنادی حاج یوسفی
برای حسابداری!
دیروز حاج یوسفی گفته بود که برود
پشت دخل، آخر صندوق دار قبلی را
اخراج کرده بودند، گفته بود که بیمهاش
میکند. گفته بود حقوق هر کاری که انجام
میدهد را جداگانه میدهد؛ میگفت دیگر
نمیشود راحت به کسی اعتماد کرد و مال
و اموال را دستش سپرد.
مریم که کیکهای سفارشی را میپخت،
حسابرسی سالانه میکرد،حالاصندوقدار
هم بود.
مرِد خوبی بود. زنش هم خانم خوبی بود،
چقدر مریم حاج یوسفی دوستشان
داشت!
روزها پشت هم میآمد و میرفت. مریم
زیر نگاههای سنگین همسایه ها روزهایش
را میگذراند. آنقدر درگیر روزهایش بود
که خودش را از خاطر برده بود.
به پدرش قول داده بود درس بخواند! به
مادرش قول داده بود مواظب خواهر و
برادرش باشد. این قولها بسیار سنگین
بود روی شانه های نحیفش!
پشت دخل نشسته بود... باران سختی
میبارید. صبح که میآمد لباسهایش خیس
شده بود و تا الان با همان لباسهای خیس
نشسته بود
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_دو
#از_روزی_که_رفتی
بود. از درون میلرزید، لرز کرده بود. حرارت بدنش بالا رفته بود. سرش سنگینی میکرد که صدایی آمد:
_ببخشید خانم! حاج یوسفی هستن؟
مریم نگاهش را به مرد روبهرویش دوخت:
_بله! کاری داشتین؟
مرد: اگه امکان داره میخوام ببینمشون، منو میشناسن! میشه بهشون اطلاع بدید؟
مریم سری تکان داد و آرام گفت:
_بفرمایید بشینید من بهشون اطلاع میدم!
مرد روی صندلی نشست و مریم بلند شد. سرش گیج رفت و دستش را روی میز گذاشت که زمین نخورد.
مرد: حالتون خوبه خانم؟
مریم دوباره سر تکان داد و به سمت یکی از کارکنان رفت و چیزی گفت.
چند دقیقه از رفتن آن کارگر و نشستن مریم روی صندلیش نگذشته بود که حاج یوسفی آمد و سری در میان مشتریان گرداند و نگاهش خیره ی
مرِد روی صندلی نشسته افتاد. لبخند ز د و رو به همان کارگر کرد و گفت:
_برو به حاج خانم بگو مهمون داریم!
مرد جوان رفت و آغوش گشود:
_به به! ببین کی اینجاست؟! چطوری ارمیا خان؟
ارمیا در آغوش حاج یوسفی رفت و گفت:
_ سلام مرد خدا
حاج یوسفی خندید:
مرد خدا که تویی مومن، چه عجب از ینورا؟
باز هوای امام زد به سرت و راهت اینوری افتاد؟
ارمیا: حاجت روا شدم و اومدم دستبوس آقا!
حاج یوسفی هیجانزده شد و دوباره ارمیا را در آغوش گرفت:
_مبارک باشه، واقعا تونستی راضیش کنی؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصل_دوم
#قسمت_شصت_سه
#از_روزی_که_رفتی
ارمیا: من نه، کار دارم.
حاج خانم که رسید لبخند روی لبانش نشست:
_خوش اومدی پسرم، ایندفعه عروس قشنگتو آوردی ببینیم یا هنوز باید صبر کنیم؟
ارمیا شرمگین سرش را به زیر انداخت:
_آوردمش با خودم حاج خانم، بالاخره تا سر جمع شد
حاج خانم: خب خدا رو شکر؛ مبارکه!مریم از حال رفت، از روی صندلی به زمین افتاد و صدای بلندی در فضا پیچید.
حاج خانم به صورتش زد و به سمت او دوید. ارمیا تلفنش را درآورد و تماس گرفت. حاج یوسفی و کارکنان و چند مشتری دور مریم بودند که صدایی آمد:
_برید کنار لطفا، راه رو باز کنید ببینم چی شده؛ آقا برو کنار، من دکترم!
َمرد گفت:
جمعیت کنار رفت و زن و مردی جلو آمدند. ارمیا رو به
_بیا اینجا محمد، یکدفعه از حال رفت، حالش خوب نبود؛ انگار سرگیجه داشت، نمیتونست خوب حرف بزنه.
محمد جلو آمد و کیفش را باز کرد. دماسنج را در دهان دختر گذاشت. از برافروختگی صورتش مشخص بود که تب دارد:
_لباساش خیسه، احتمالا با همین لباسا چند ساعت مونده و سرما خورده، تبش رفته بالا!
فشارش را که گرفت رو به ارمیا کرد:
_براش نسخه مینویسم سریع برو بگیر بیار!
محمد مشغول نوشتن نسخه بود، دختری که همراهش وارد شده بود گفت:
_حالش خیلی بده محمد؟
محمد با لبخند به او نگاه کرد:
نه سایه جان، چیزی نیست؛ فشارش افتاده که با یه سرم خوب میشه، تبشم الان میاریم پایین؛ فقط خانوما کمک کنن ببریمش یه جای مناسب!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_چهار
#از_روزی_که_رفتی
سایه به کمک حاج خانم و دو تا از کارکنان شیرینی فروشی، مریم را به
سمت راه پله بردند. طبقه ی بالا خانه ی حاج یوسفی بود که از درون قنادی
هم پله میخورد به درون خانه راه داشت.
حاج یوسفی نسخه را از دست محمد گرفت و به یکی از کارگران داد و مقداری پول هم دستش داد تا نسخه را بگیرد. بعد رو کرد به ارمیا:
_شرمنده شدیم، دوستاتن؟
_یه جورایی برادرمن!
محمد با حاج یوسفی دست داد:
_خوشوقتم حاج آقا، تعریف شما رو زیاد شنیدم!
ارمیاخان به من لطف داره؛ حالاخانومت کو پسرم؟
محمد ناگهان گفت:
_آخ یادم رفت بهت بگم... زینب بیدار شده و گریه میکنه، فکر کرده بازم رفتی؛ برو که فکر کنم تا حالا خودشو کشته.
ارمیا ابرو در هم کشید:
_خدانکنه، این چه حرفیه!
رو کرد به حاج یوسفی:
_برم ببینم چی شده، با اجازه!
سایه به محمد نزدیک شد:
_تبش خیلی بالاست محمد
- چیکار کنیم؟
محمد گوشه ی چادر سایه را در دست گرفت:
_الان داروها رو میارن؛ سرمشو آماده میکنم تو براش وصل کن. چندتا آمپول داره که باید تو سرم بریزم.
َمردش نگاه میکرد. حاج خانم با سینی شربت وارد سایه با لبخند وارد به پذیرایی شد.
مریم را در اتاق خواب خوابانده بودند. شربت را روی میز گذاشت و دوباره رفت. حاج یوسفی شربت را تعارف میکرد که حاج خانم
با ظرف شیرینی وارد شد.
پشت سرش ارمیا همراه با زنی جوان و.......
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
#نماز_اول_وقت
💢 برطرف شدن گرفتاری و ناراحتی:
🔸پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
"بنده ای نیست که به وقت های نماز و جاهای خورشید اهمیت بدهد، مگر اینکه من سه چیز را برای او ضمانت می کنم: برطرف شدن گرفتاری ها و ناراحتی ها، آسایش و خوشی به هنگام مردن و نجات از آتش.
シ︎ ❥︎ @yazainab314
فضیلت شب عرفه🌙⚡️
🔵 علّامه مجلسی رضوان الله علیه مينويسد ؛
🌕 روِیَ عَنِ النَّبِیِّ صَلَّی الله عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ أَنَّ الدُّعَاءَ فِی لَیْلَةِ عَرَفَةَ مُسْتَجَابٌ ، وَ مَنْ أَحْیَاهَا بِالْعِبَادَةِ فَلَهُ أَجْرُ عِبَادَةِ مِائَةٍ وَ سَبْعِینَ سَنَةً ، وَ هِیَ لَیْلَةُ الْمُنَاجَاةِ مَعَ قَاضِی الْحَاجَاتِ ، وَ مَنْ تَابَ فِی هَذِهِ اللَّیْلَةِ قُبِلَتْ تَوْبَتُهُ .
🔹از حضرت رسول صلّى الله عليه و آله منقول است كه در شب #عرفه دعا مستجاب است و كسى كه آن شب را به عبادت بسر آورد ، أجر صد و هفتاد سال عبادت دارد ، و آن شبِ مناجات با قاضى الحاجات است و هرکس در آن شب توبه كند توبهاش مقبول است .
📚زاد المعاد / باب ۵ ، فصل ۲
••✾
@yazainab314
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
فضیلت شب عرفه🌙⚡️ 🔵 علّامه مجلسی رضوان الله علیه مينويسد ؛ 🌕 روِیَ عَنِ النَّبِیِّ صَلَّی الله عَل
اعمال روز عرفه
فردا روز عرفه هست
حواست هست؟
جا نموني...!
فرصت توبه رو مفت از دست ندي هاااا
@yazainab314 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غریبیاحضرتمسلم
.
نوشـــتهامکهبیاییولیپشــیمانم
بهکوچههایغریبیغمینوحیرانم
.
#شهادت_حضرت_مسلم_بن_عقیل
علیهالسلام
@yazainab314
بِسمِ اللهِ الرحمن الرَحیم 🖤🕊
جانباز بزرگوار آقای نصرآبادی، سومین سالگرد درگذشت مادر گرامیتان را از ته دل به شما تسلیت عرض میکنیم.
ان شاءالله در بهشت ابدی قرین و همنشین اهل بیت "علیهم السلام" باشند.
ما را در این غم بزرگ خود شریک بدانید.
همراهان همیشگی همگی برای شادی روح این مرحومه عزیز فاتحه و صلواتی ذکر کنیم 🖤
★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
اِنّا لِله وَ اِنّا الَیه راجِعون 🕊🖤
"بازگشت همهی ما بدون استثنا به سوی خدای خوبی هاست"
با نهایت تاسف و تاثر از در گذشت مرحومه کربلائیه نجمه زهدی راتسلیت عرض میکنم شما عزیزان را به مراسم تشییع ایشان دعوت میکنیم🖤
باشد که با شرکت شما در این مجلس روح آن عزیز از دست رفته را گرامی نگه دارید.
[مجلس با رعایت تمام پروتکل های بهداشتی برگذار خواهد شد]
برای شادی روح این مرحومه عزیز، فاتحه و صلواتی ذکر کنیم 🖤★ به «تــمـــدن ســـازان 🕊
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314