eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه خانگی - حضرت علی اصغر(ع) - 691.mp3
5.86M
🎙با خنده‌ات آتش مزن بر روی من بابا علی ... 🔻روضه (ع) ⏱ | 05:00 👤استاد مسعود シ︎ ❥︎ @yazainab314 🥺🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _سلام سیدجان، خبرا به اونجا هم رسید؟ حرکت کردی؟ خب، پس بیا اینجا؛ نه... من به حاج علی زنگ زدم، اونم داره آماده میشه. مامان زهرا میاد اینجا پیش مامانم تا بچه ها رو نگهدارن؛ منتظرتیم، یا علی... ارمیا: حاج علی و سید محمد هم هستن؟ آیه: آقامسیح و آقایوسف هم چند وقتیه هستن. ارمیا اخم کرد: _پس فقط منو جا گذاشتید؟ صدرا: نخیر؛ شما خط مقدم بودید! ارمیا: پس چرا ایستادید؟ بجنبید دیگه! آیه لبخند زد...ساعاتی همگی به سرعت مشغول بودند؛ حتی برخی از محبوبه خانم هم لباس و غذا و داروهایی که در خانه داشتند را اقوام آورده بودند. محمد مشغوِل بندی داروها و یادداشت برداری سید دسته برای خرید داروهای موردنیازشان بود. سایه در حی گفت: _تو که فردا عمل داشتی، چطوری میخوای بری؟! سید محمد دست از کار کشید و به همسرش لبخند زد: _خانم، بری نه نیمه میشه ، بریم ، مگه رفیق راهی؟ سایه دستی به روسری سرمه ای رنگ مدل لبنانی بسته‌اش کشید و موهای خیالیش را داخل داد: _نخیرم؛ من با گروه دکتر زند میرم، مثل همیشه اونجا میبینمت؛ حالا مریضات؟ اتاق عمل فردا؟ _با دکتر رضایی صحبت کردم به جای من میره اتاق عمل. _مگه برگشته ایران؟ سید محمد: دو سه روزی میشه که برگشته. _محمد! سید محمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود با لبخند، زیرچشمی نگاهی به سایه اش کرد. در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ _جانم؟! سایه: با آیه حرف بزن، داره به آقا ارمیا سخت میگیره؛ نمیدونم چرا آیه اینقدر عوض شده! سید محمد پوفی کرد و سری از کلافگی تکان داد: _برای منم عجیبه، این آیه ی اون روزا نیست؛ حتی آیه ی بعد از رفتن مهدی هم نیست... داداش که بود آیه فرق داشت، داداش که رفت آیه فرق کرد؛ اما الان، این آیه... انگار اصلا نمیشناسمش سایه: فقط تویی که میتونی یک کاری بکنی. سید محمد: این طوفان شاید در رحمتی برای زندگی اونا باشه! سایه: فقط امیدوارم طوفان شون نشه؛ آقا ارمیا خیلی سختی کشیده، این حقش نیست. سید محمد: میدونم... ************************** مریم دستی روی صورت بانداژ شده اش کشید. قرار بود فردا به تهران اعزام شود. این درد به کدام گناه بر جانش نشسته بود؟ به کدام گناه مستحق این درد و ترس بود؟ میترسید از آینده ای که چشم اندازی جز درد و بیماری از آن نداشت. چه کسی باید خرج مادر و خواهر و برادرش را بدهد؟ چطور باید زندگی پر آشوبی تهران را برای کودکی های زهرا و محمد صادقش را راحت کند .وقتی توان نگاه کردن به صورت خود را هم ندارد؟ با درِد شدید شده ی قلب مادر چه کند؟ هجوم این افکار برای او که هنوز نمیدانست آن زن های سنگدِل همسایه چه بر سرصورتش آورده اند، زیادی سنگین بود. آن قدر که ضربان قلبش بالا برود و پرستار با آرامبخش او را به خواب عمیقی بفرستد که دردها در آن جایی نداشته باشند. در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان به بحث کشید؟ حرف بدی نزده بود. صدرا نمیتوانست با آنها بیاید! یک نفر باید بود که به کارهای آمدن مریم و خانواده اش رسیدگی کند. چه کسی بهتر از صدرا میتوانست بر این کارها نظارت کند؟ میتوانست لوازم شخصی خودشان را جمع کرده و به طبقه ی پایین ببرد، مادر و زهرا و محمدصادق را در این خانه مستقر کند، ترتیب مدرسه محمدصادق را بدهد، مریم را بستری کند و بعد به آنها ملحق شود. صدرا همانطور که قدم میزد غرغر کرد: _من بمونم و خانوم بره ؛ چشمم روسن ، از کی رفیق نیمه راه شدی؟ منو باش فکر میکردم زنم یاره! نگو این سالها اشتباه میکردم. میخواد تنها بره... نامرد رو ببینا! رها کلافه از غر زدن های صدرا گفت: _بسه دیگه؛ بچه شدی؟! خب تو هم چند روز دیگه میای دیگه، مگه دارم میرم سیزده به در؟ شرایط بحرانیه دیگه! صدرا اخم کرده به رهایش نگاه کرد؛ انگار اصلا نمیفهمید طاقت دوری از این خاتوِن سیه چشم چقدر برایش سخت است: _تو هم بمون با هم بریم. رها از این بحث خسته شده گفت: _اونجا نیاز به کمک دارن، من اینجا چیکار میتونم بکنم؟ صدرا: هر کاری تا دیروز میکردی، برو مرکز. رها: آخه چرا؟ چرا گفتن دلتنگ شدن ها اینقدر سخت است؟ چرا میخواهد زور بگوید و نگوید این دل نمیخواهد از دلدارش دور باشد؟ گاهی خودخواهی ها زیاد میشود و بیموقع لبها بسته می شود و دِل عزیزت را ترک که نه ،میشکند. صدرا کلافه دستی در موهایش کشید: .... در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ 🌻 _اصلا مسیح خودش بمونه و کارهاشو انجام بده، به من چه؟ رها خنده اش گرفت: _اون اصلا مرخصی نداره که بیاد! صدرا:پس چرا ارمیا داره میاد؟ رها: مرخصی آقا ارمیا هنوز تموم نشده. صدرا: پس خودش بره انجام بده و بذاره من به زن و زندگیم برسم! ********************** آیه سوار ماشینش شد. تنها کسی که کارهایش را انجام داده بود و حالابیکار بود تا برای خرید دارو برود او بود، تمام شب از فکر و خیال خوابش نبرده بود و کارهایش را برای فرار از آنهمه فکر، تمام کرد و آفتاب طلوع کرد. نگاهی به لیست خریدهایی که سید محمد داده بود کرد. به جز دارو مقداری غذای کنسروی و آب هم باید میخرید. دنده را جا زد و حرکت کرد. تازه وارد خیابان اصلی شده بود و داشت سرعت میگرفت که ماشینی از پشت با حداکثر سرعت به ماشین او زد و کنترل خودرو دست آیه خارج شد. خیابان آن وقت صبح حسابی شلوغ بود و برخورد ماشین آیه با خودروهای دیگر صحنه ی دلخراشی ایجاد کرد. چشمان آیه داشت بسته میشد که صدای زنگ تلفن همراهش آمد و دیگر چیزی نفهمید. ************************* ارمیا کلافه راه میرفت. تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود. ِنگران بود و دلشوره داشت؛ می خواست بگوید از فروشگاه وسایل صفری سر خیابان، یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خراب شده بود. حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود. بالاخره تماس وصل شد: _چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314
🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
به نام خدای علی اکبرِ جوان 🥀🖤
اول مجلسمون صلواتی برای آرامش دل امام زمانمون بفرستیم که دارن برای جوان شهید کربلا، علی اکبر "علیه السلام" بیقراری و گریه میکنن؟! 🖤🥺 🥀
و همه با همدیگه گوش بدیم به دعای پر از امیدِ {اِلهی عَظُمَ البَلا}🖤🥀👇🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
امام حسینم؟! 🥺 جنس غمت از چیست جانم به قربانت؟! 🥺 همه اش را خریدارم آقا جانم 🥺🖤
مثل دیشب اول بریم یه مداحی قشنگ گوش بدیم؟! 🥺💔
– معرفی حضرت علی اکبر "علیه السلام" 🖤  حضرت علی اکبر "علیه السلام" فرزند ارشد امام حسین "علیه السلام" و از جوانان شجاع بنی هاشم بود که در روز عاشورا صحنه‌های بی‌بدیلی را خلق کرد. جوانی که از نظر رفتاری و ظاهری شبیه‌ترین افراد به پیامبر "صلی الله علیه و آله و سلم" بود و شهادتش داغ بزرگی را بر دل سالار شهیدان گذاشت. 🥺🖤 シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
🥀 از حاج منصور ارضی 🥀
همچین كه زن ها تو حرم فهمیدند علی اكبر می خواد بره میدان، همه از خیمه بیرون اومدند، دورش حلقه زدند، به صورت می زدند، می گفتند:
هنوز حسین زنده است، عباس زنده است، این كه فریاد می زدند: علی به ما رحم كن، معلوم میشه ركن خیمه ها بوده، ستون خیمه ها بوده، حضرت مانع شد از زن ها كه دیگه جلوتر نیآن.🥺🖤
هیچ استقبالی به این قشنگی نبود، اما زن ها ایستادند مسافر بره، دیدند پشت سر مسافر ابی عبدالله دست بُرد زیر محاسن شروع كرد آیات قرآن خواندن، هی دعا می كرد: ای اول مسافر كربلا.🥺💔
لذا حضرت اومد وسط میدان، خودش رو معرفی كرد:" أَنَا عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ بْنِ عَلِی بْنِ اَبی طالِبْ"
یه عده گفتند: نه، به خدا ما بودیم و دیدیم شكل و شمایل پیغمبر رو، اصلاً مو نمیزنه با پیغمبر. یه عده برگشتند از میدان، گفتند: ما با هر كی بجنگیم با پیغمبر دیگه نمی جنگیم. یه عده برگشتند، لشكر به هم خورد.💔
حضرت دید هیچكی جلو نمی آد، حمله كرد، تا قلب لشكر، خودش رو رساند، دور زد، برگشت، یه عده گفتند: این طوری نمی شه، حضرت رو بكشانیم به سمت نخلستان🥀🥺
اِبْنُ مُنْقِذٍ می گه: گناه عرب به گردن من داغ این رو به دل مادرش می ذارم.