🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_بیست_نه
تشییع جنازه ی بدن تکه تکه شده ی یوسف بود که حاج علی با بغض گفت: این بار گرگ ها واقعا یوسف رو دریدند. بنده ی مخلص خدا بود.
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند...
چشمان ارمیا که بارید، صدرا به خودش آمد:
بازنشستگی به مسیح ساخته. خوبی شغل شما اینه که 48 سالگی بازنشست میشید و راحت. من چی که حالا حالاها باید بدوم. مسیح که چند سال هم اضافه کار کرد اما بالاخره خودشو بازنشست کرد.
ارمیا: تو هم خودتو بازنشست کن. چقدر پول رو پول میذاری!
صدرا: پول رو پولم کجا بود مومن؟ هر چی میدویم خرج و دخلمون با هم نمیخونه.
ارمیا: خب اینقدر در راه رضای خدا مفتی کار نکن.
صدرا: نمیتونم. دیگه نمیتونم. یادته یک روز بهت گفتم جنس من و رها فرق داره؟
ارمیا با لبخند سرش را تکان داد و صدرا ادامه داد: ما رو شکل خودشون کردن. دیگه هیچی مثل روزای قبل از اومدنش به زندگیم نیست.
صدرا به یاد آورد...
محسن هشت ماهه بود. تازه چهار دست و پا میرفت. گاهی مبل و پشتی و دیوار را میگرفت و می ایستاد. دندانش در حال جوانه زدن بود.
پای رها را گرفته بود و سعی در بلند شدن داشت. مهدی خوب با برادر کوچکش کنار آمده و با هر کار جدید او کلی ذوق میکرد. آن روز صدرا تازه
از دادگاه برگشته بود و هنوز کت و شلوارش را عوض نکرده بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مهدی دوید و آیفون را جواب داد. سپس رو به صدرا گفت: بابا با تو کار داره!داد میزنه!
صدرا ابرو در هم کشید. رها و محبوبه خانوم متعجب به او نگاه میکردند.
چه کسی پشت در خانه بود که داد میزد؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_سی
ارمیا آیفون را گذاشت و به حیاط رفت. رها روسری سر کرد و چادرش را مرتب کرد و به ایوان رفت. صدرا که در را باز کرد، دو مرد و یک زن وارد خانه شدند. داد و بیداد میکردند و باهم فریاد زدن هایشان مانع از این میشد که رها بفهمد چه میگویند صدرا سعی در آرام کردنشان داشت که عاقبت بعد از دقایقی داد زدن، زن زیر گریه زد و مرد ها دستی روی کمر و دستی روی سر، نفس گرفتند. یکی از آنها که مشخص بود بزرگتر است، گفت: میدونی چقدر این در اون در زدیم تا پیداش کنیم؟حالا با یک قرار وثیقه داری فراریش میدی؟
صدرا: ببین جناب مسعودی، من وکیلم و هر کاری برای موکلم انجام میدم. اونم حق داره آزاد باشه وگرنه دادگاه قبول نمیکرد. شما باید منطقی
برخورد کنید.
مرد جوان تر داد زد: منطق؟ حق رو ناحق میکنی و میگی منطق؟ خودت میدونی اون عوضی چکار کرده.
صدرا: وظیفه ی من دفاع از موکلمه. شما میگید گناهکاره، ثابت کنید!
زن نالید: چطوری؟ خودت میدونی با پول دهن همه ی شاهد ها رو بسته!خود تو رو هم با پول خریده!
صدرا با اخم گفت: مواظب حرف زدنتون باشید. من میتونم ازتون شکایت کنم بخاطر این تهمتها.
مرد مسن تر: تهمت؟
بعد رو به رهای روی ایوان کرد و بلند تر گفت: میدونی شوهرت از کجا پول میاره سر سفره؟میدونی پولش حرومه؟
صدرا رنگش پرید: چی میگی؟ کدوم حروم؟ من وکیلم!دارم از موکلم دفاع میکنم!
زن اشکهایش را با پشت دست پاک کرد: دخترم و پرپر کرده! الهی داغ بچه هاتو ببینی!
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
.
میگفت..،
خادم هیئت بود.
وقتی از دنیا رفت اومد به خوابم؛
گفت امامحسین اینجا اومد دیدنم
حتی تعداد چاییهایی که برا
هیئت ریخته بودم میدونست :)
الان حسرت میخورم که ایکاش
خودم میدادم دست بندههای خدا
کاش بیشتر چای میریختم..
#دردنوشت..
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
احساس و رقیه_۲۰۲۱_۰۹_۱۲_۱۳_۵۱_۱۵_۶۷۸.mp3
4.3M
°•🌱
دنیامۍ "رقیه "
آخہ دردونه اربابمی " رقیه "💔🥺
#حسنعطایی 🎤
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
🖤
بہقربانِدلِسہسالھیتو
کہداغےعَظیمدیدھ...
#حضرت_رقیه
شهادت حضرت رقیه تسلیب باد
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهام نڪن.....💔
📆15روز تا اربعین 1400
سخت است عاشق شوی و یار نخواهد ..😔💔
دلتنگ حرم باشی و ارباب ..
نخواهد😔💔
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
۱۵#روزتااربعینحسینے
#اربعین
#شبوروزمرامیشمارمتااربعینت
@yazainab314 💔
#شماره2⃣1⃣
مسابقهی شهادت حضرت رقیه 🖤
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
بعد از توضࢪب المثل شد
دختــࢪان بابایۍ اند
جان عالـم بھ فداۍ دلِ بابایۍ تو🥀
#شماره3⃣1⃣
مسابقهی شهادت حضرت رقیه 🖤
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
#شماره4⃣1⃣
مسابقهی شهادت حضرت رقیه 🖤
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
#شماره5⃣1⃣
مسابقهی شهادت حضرت رقیه 🖤
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤