🎗معرفی کتاب : بچه های حاج قاسم
📌معرفی اجمالی کتاب
🔰شناسنامه کتاب
📚کتاب هایی با موضوع مشابه
❎کتاب حاضر، مجموعه ناگفته هایی از رشادت ها و حماسه های جانباز گرانقدر، سردار سرتیپ دوم پاسدار حسین معروفی، در هشت سال جنگ تحمیلی و دوران اسارت است. به گفته سردار سرلشکر حاج قاسم سلیمانی، وی کم سن و سال ترین فرمانده گردان لشکر 41 ثارالله در طول دوران دفاع مقدس بود.
✅لینک خرید کتاب
https://basalam.com/mo_defaemoghadas/product/1581852?from=search&r=1&rank=1
هفته دفاع مقدس گرامی باد🇮🇷✌️
هدایت شده از تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
🏴السلام علیک یاضامن اهو🥀
سلاااااممم خدمت به همه رفقای جان😍🤭
مثل همیشه برای اون دسته از دوستانی ک عاشق مسابقه هستن ؛اومدیم با یه مسابقه دلی😍😃
✨گروه فرهنگی اجتماعی تمدن سازان نسل ظهور 🧕🏻
قصد دارع برای شما همراهان همیشگی و پای کار به مناسبت "شهادت امام رضا(؏)" مسابقه #ویویی برگزار کند.☺️
📯مسابقه به این صورته که شما عزیزان میتونین :
¹- عکسای سفر به حرم مطهر امام رضا(؏)
²- نامه ای به امام رضا(؏)
³- معرفی کتاب
هر موردی که مربوط به موضوع مسابقه باشه رو برای ما به صورت👇🏻👇🏻
#کلیپ ، #پادکست ، #عکس_نوشته ، #تایپی
برای ما به آدرس👇🏻
@yazahra4599
بفرستین.🙃
🔶🔸هر کدوم از آثار شما عزیزان بیشترین بازدید ( #ویو ) رو داشته باشه برنده محسوب میشه و به 3نفر اول هدیه ای ناقابل تعلق میگیره.😍🎁
🥇برنده اول: تکه فرش حرم و جانماز حرم
🥈برنده دوم: کلاسور و حرز امام جواد
🥉برنده سوم: دستبند و حرز امام جواد
🌟مهلت ارسال آثار قشنگتون:👇🏻
❌❌تا پایان ماه صفر❌❌
❌🛎️یه نکته خیلی مهمممممم👇🏻
1️⃣ ایدی کانالمون حتمااااا روی آثارتون باشه🙂
2️⃣ آثارتون کپی شده از هیچ سایتی نباشه و ساخته ذهن خلاق خودتون باشه😉
3⃣ هزینه پست با خودتونه
🔸🔹رفقای همیشگی منتظر آثار قشنگتون هستیم☺️
✨با فرستادن این آثار هم کارای قشنگتونو به نمایش بزارید هم مارو خوشحال و بهره مند بکنین🤭😎
اجرتون با صاحب ضامن آهو☺️
التماس دعا✋🏻
🕊⃝⃡♡ تمدن سازان نسل ظهور 🕊⃝⃡♡
https://eitaa.com/yazainab314
امسالممنونخواستی،تنهاموندم_۲۰۲۱_۰۹_۲۹_۱۰_۵۲_۳۷_۸۶۲.mp3
5.88M
امسالم که راهها باز شد،
باز جاموندم ..💔
کربلایی امیر کرمانشاهی
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_یک
و رفت. رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد.
آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید.
حاج علی: دلنگرانت شدیم بابا جان.
زینب سادات: با بابام حرف داشتم
حاج علی: حرف یا گلایه؟
زینب سادات: شکوایه!
حاج علی: چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟
زینب سادات: به بابام نگم به کی بگم؟ نبودش درد داره بابا حاجی!
حاج علی: هر دردی درمون داره عزیزم.درموِن دل تو هم توکل به خداست.خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال پاداش صبرت باش و مطمئن باش خدا جواِب کسایی که اذیتت میکنن رو سخت میده.
زبنب دلش آغوش گرم پدر خواست، سنگ قبر سرد را بغل کرد، هق هق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هق هقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش
را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد.
ِ
اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدر ِ خودش نمیشود...
***************************
احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه ای که هیچ وقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه
چشماِن منتظری، نه عطر دل انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود.
بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنی دوست و آشنا .آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی کسی، فراموش شدگی.
خودش را روی مبِل مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد.
دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزِی وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی اش را آموخته بود که...
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_دو
تمیز باشد، هر چیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده،
مثل آهن ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک ها می انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودش بشورد و اتو
کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد. باید سپاس گذار
مادرش بود اما...
احسان دلش خانه میخواست. همان خانه ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست
با مادرش زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک...
اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی اش بود. رهایی مادر بودن را بلد بود. رهایی عشق ورزیدن به کودکانش را بلد بود. رهایی زن بودن را بلد بود. مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان را نمیشستند و اتو نمیکردند؟آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک و عرق کرده پسر ده ساله اش را مشمئز کننده میدانست.
بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی اش را با وسواس های
مریض گونه شیدا گذرانده بود.
دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی با عشق میخواست نه اجبار.
احسان چشمهایش را بست و غرق در حسرت هایش همان جا، روی مبل، به خواب رفت
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_سه
آیه مشغول تمیز کردن کمد درون اتاق ارمیا بود. حاج علی و زهرا خانم به جمکران رفته بودند و تا صبح همانجا میماندند. زینب سادات مغموم و
ناراحت گوشه اتاق نشسته بود و به ارمیا نگاه میکرد که ایلیا مغزش را با حرفهایش میخورد.
دلش میخواست به سمت ارمیا برود و پدر داشتن را حس کند. گاهی آنقدر بدجنس میشد که میگفت کاش ایلیا هیچ وقت نبود. اما بعد زبانش را گاز میگرفت.
آیه جعبه ای از کمد در آورد و آن را باز کرد. لبخند زد و گفت: ایلیا بیا، آلبومت پیدا شد. همه آلبوم ها اینجاست.
زینب سادات آرام گفت: مال منم هست؟
آیه با لبخند سر تکان داد و آلبومهایشان را به دستشان داد.
برخلاف تصور آیه، هر دو کنارش نشستند و داخل جعبه را نگاه کردند و آلبوم بعدی را برداشتند. آلبوم کودکی های آیه بود. با خنده و شوخی کنار
ارمیا نشستند و ورق زدند. آیه خاطره بعضی از عکس ها را برایشان میگفت و میخندیدند. ایلیا به سمت جعبه رفت و آلبوم دیگری برداشت و
به سمتشان آمد. ارمیا با دیدن آلبوم لبخند زد و به یاد آورد...
دومین سالگرد ازدواجشان بود. هیچ چیز ارمیا را نمیتوانست شادتر از این کند اما شاید داشت اشتباه میکرد! آیه شادترش کرد، خیلی شادتر!
آن روزی که به خانه آمد و دید به جای آیه، صدرا و مسیح و حاج علی هستند. تعجب کرد اما با روی باز به استقبالشان رفت.
نزدیک غروب بود و آیه هنوز به خانه باز نگشته بود. نگران بود، خواست تماس بگیرد که صدرا گفت: رفتن زنونه خوش بگذرونن، پاشید ما هم
بریم.
ارمیا را بزور راضی کرده و کت و شلوار تنش کردند. هر چه نق میزد که کت و شلوار نمیخواهد، از آنها اصرار و از ارمیا انکار. عاقبت دید همه با
لباسهای رسمی قصد بیرون رفتن دارند. او هم به اجبار تن داد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_سوم
#قسمـت_هفتاد_چهار
یادش نمیرود وقتی جلوی آتلیه ایستادند و او را به داخل برده و داخل سالن عکس برداری پرت کرده و در را پشت سرش بستند چه حسی
داشت. نگاهش به عروس مقابلش افتاد و قبل از نگاه به صورت عروس، سرش را پایین انداخت و به سمت در برگشت: ببخشید خانوم. اشتباه
شد.
بعد به در کوبید و گفت: باز کن صدرا، اینجا یک خانوم هست. باز کن.
از پشت در صدای خنده می آمد و ارمیا غرق در خجالت، عرق میریخت که صدایی باعث شد لحظه ای خشکش بزند: ارمیا
صدای آیه بود. زیر لب زمزمه کرد: آیه!
دوباره از پشت سرش شنید: برگرد، منم!
ارمیا با شک و تردید به عقب برگشت و آیه اش را دید، در لباس سپید ساده، با دسته گل و تاج و تور. لبخند روی لبهایش نشست.
آن روز کلی عکس گرفتند، شب را در خانه محبوبه خانوم جشن گرفتند.
آن روز یکی از ده روز برتر زندگی ارمیا شد.
ایلیا آلبوم را نگاه میکرد و از مادرش تعریف میکرد. به قامت پدر افتخار میکرد. از خوشگلی و خوشتیپی پدر و مادرش تعریف میکرد. اما ارمیا نگاه غم گرفته زینبش را میدید. نگاه حسرت بارش را. رو به دخترکش گفت:
زینب بابا چی شده؟
زینب سرش را به چپ و راست تکان داد: هیچی.
ارمیا دستش را گرفت: بهم بگو
آیه نگران نگاهشان میکرد. دلش شور میزد. دلش برای دل ارمیا شور میزد. دلش برای خواسته ی لبهای زینبش شور میزد.
گاهی باید به دلت بگویی (آرام بگیر، این قدر شور نزن! آنقدر شور و شیرین میزنی که بر سرم می آید).
بر سرش آمد همان دلشوره اش. نگاه ارمیا خاموش شد. لبهای زینبش لرزید، ایلیا اخم کرد و آیه دل زد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
#خاطرات_شهدا•😍
تکبیر!👊🏿
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان!😁
طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: من بند کفش شما بسیجیان هستم…!😅
یکی از برادران نفهمیدم؛خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد،
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت😂😂
جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!🤦🏻♂😂
#خنده_حلال🌸
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
انسانی که به خدا وصل است
هیچ بن بستی برایش وجود ندارد...🌱
#نگیدنگفتم
⚜حتـے اگر به #آخرت اعتقادے ندارید
براے امور دنیویتان زیارت عاشـــــورا بخــوانید..!
#علامهامینے