eitaa logo
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
1.2هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
6.3هزار ویدیو
429 فایل
هُوَالرَّزّاق 🌸🍃گـروه فرهنگـی_اجتماعی تمـدن سـازان نسـل ظـهـور🍃🌸 سخنی وحرفی درخدمتیم👇 @yazahra4565 @nega_r83 📱پیجمون در اینستاگرام yazainab314 📢شرایط کپے ،تب و کارهای صورت گرفته شده @dokhtaran_Nassle_Zohor 🛍 کانال فروشگاه نسل ظهور @nassle_zohorr
مشاهده در ایتا
دانلود
تـمَـدُّن سـازانِـ نـسـلِ ظُهـور
¹⁸:¹⁸ ⁦:-)⁩
الهی به حق حضرت مادر ‹سلام الله علیها› ظهور آقا صاحب الزمان ‹عجل الله تعالی فرجه الشریف› 🤲🏻❤️
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عیدتون مبارک برای سلامتی همه مادران عزیزصلوات خصوصا مادران شهدا ♥️🎊 シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ دلت داری، چیز بدی نیست. من رو مثل بچه ها مامان زهرا صدا کن! داشتن نوه ای مثل تو هم افتخاره! احسان بیشتر شرمنده شد: برای من افتخاره که شما منو مثل نوه های خودتون بدونید. مامان زهرا هم شیطنت کرد: پس پول ویزیت از من نمیگیری؟ نگاه متعجب احسان را که دید، خندید و ادامه داد: میخواستم دفترچه بیمه رو بیارم برام آزمایش بنویسی. پول ویزیت ندم دیگه؟ احسان لبخند زد. لبخندی از ته دل، از میان روح خسته و غمگین: شما امر کن مامان زهرا! هر وقت کاری نداشتید بیاید واحد من، تا هم فشار و قندتون رو چک کنم، هم آزمایش بنویسم. زهرا خانم پر محبت و از ته دل دعا کرد: به پیری برسی جوان! زهرا خانم رفت و احسان در را پشت سرشان بست. همه او را موقع عذرخواهی تنها گذاشته بودند و دور هم وسط گل قالی نشسته و منچ بازی میکردند. احسان کنار محسن نشست: تو هنوز بزرگ نشدی؟ محسن همانطور که تاس را می انداخت گفت: بزرگ بشم که چی بشه؟ مثل شما همش غصه و درد و بدبختی بکشم؟ من به بچگی خودم راضی هستم. شما اگه سختت شده بیا یک کمی بچگی کن. صدرا بلند شد و گفت: بیا جای من بشین من برم یک دوش بگیرم و یک کمی بخوابم چون خیلی خراب و داغونم! احسان میان محسن و مهدی نشست و به رها که مقابلش نشسته بود نگاه کرد: مامان! تاس از دست رها، رها شد و شش آورد. نگاه بی قرارش به بی قرار چشمان احسان نشست. احسان دوباره گفت: مامان! رها گفت: جان مامان! احسان بغض کرد: شام کشک بادمجون درست میکنی؟ در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ رها لبخند زد و همان لحظه قطره ای از چشمانش چکید: چند بار بگم کشک بادمجون! نه کشک بادمجون! احسان سرش را کج کرد: هر چی شما بگی! درست میکنی؟ مهدی و محسن هم گفتن: آره مامان! تو رو خدا درست کن! رها خندید: قسم چرا میدید؟ باشه! اما من یک روز میفهمم راز این علاقه خاندان شما به کشک بادمجون چیه! بعد بلند شد که به آشپزخانه برود: برم که شام به موقع آماده بشه. این منچ هم بیارید تو آشپزخونه ادامه بدیم. رها دم آشپزخانه بود که احسان گفت: دست پخت تو! رها برگشت و گنگ نگاهش کرد. احسان ادامه داد: دنبال راز ما بودی؟ راز ما دست پخت توئه! هیچ وقت غذاهای بادمجونی رو نخوردیم! هنوزم هیچ کجا نمیخوریم، جز دست پخت تو! کلا از بادمجون بدمون میاد. مهدی و محسن هم سری به تایید تکان دادند. صدای صدرا از آن سوی هال آمد: پس بهش گفتی بالاخره؟ از روزی که زن من شده، داره این سوال رو میپرسه ! رها یک دستش را به کمر زد: پس چرا به من نگفتی؟ صدرا شانه ای بالا انداخت: این یک راز بین ما بود! ممکن بود از این راز بر علیه ما استفاده کنی. همه خندیدند و رها خدا را شکر کرد برای این خنده ها.... زهرا خانم دفترچه بیمه اش را مقابل احسان روی میز گذاشت. احسان اشاره ای به چای روی میز کرد و گفت: بفرمایید، ناقابل. حقیقتا من چیز زیادی تو خونه ندارم، همیشه یا بیمارستان هستم یا پایین. زهرا خانم چادر روی سرش را با یک دستش مرتب کرده و با دست دیگر استکان را برداشت: دستت درد نکنه پسرم. راضی به زحمت نیستم. راستش این آزمایش بهونه بود تا با هم صحبت کنیم. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ احسان همینطور که آزمایش را ُمهر میزد، نگاهی به زهرا خانم کرد،دفترچه را مقابلش گذاشت و گفت: چکاب کامل براتون نوشتم. سنو هم نوشتم. اگه جایی آشنا ندارید، هماهنگ میکنم بیاید بیمارستانی که هستم، کارهاتون سریع انجام بشه. زهرا خانم گفت: خیر ببینی مادر. هر وقت بهم بگی، میام. احسان لبخند زد: چشم! حالا هم در خدمت شما هستم. بفرمایید امرتون رو. زهرا خانم: بخاطر حرف های دیروز اومد. احسان شرمنده سر به زیر انداخت: من واقعا شرمنده ام! نمیدونم چطور معذرت خواهی کنم. زهرا خانم لبخندی زد و گفت: نیومدم شرمنده ات کنم. اومدم برات از کسی بگم که شبیه تو نبود، اما دردی مثل تو داشت. ارمیای من، پسر عزیز من، مرد تنهای من. ارمیا هم درد بی پدری کشید، درد بی مادری کشید. حتی عاشق شد و بهش بی احترامی کردن! درد ارمیا، خیلی بیشتر از تو بود، خیلی بیشتر از ایلیا و زینب سادات بود. نام زینب سادات دل احسان را لرزاند. زهرا خانم ادامه داد: درد ندونستن اینکه کی هستی و چرا نخواستنت، خیلی بیشتر از دردی هست که تو تجربه کردی. اما ارمیا نشکست! خم شد، اما نشکست. به خدا ایمان پیدا کرد و روز به روز خودش رو بیشتر بالا کشید. فخرالسادات، مادر سیدمهدی، مادر شد براش. مادری کرد بدون مادر بودن. مهر ریخت بدون زاییدن. مادر شدن و مادری کردن، به محرم بودن و نبودن نیست پسرم! رها خیلی وقته تو رو پسر خودش میدونه. رها برات نگرانی هاشو خرج میکنه! برات دلواپس میشه! تو رو جدا از پسرهاش نمیدونه! با خیال راحت دل بده به مادرانه هاش. این مادرانه هارو سالهاست که برات داره. این مادرانه هارو بی منت خرجت کرد.... در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻 🌻 ༻﷽༺ دنبال دلیل و سند نباش. تو جزئی از ما هستی، خودت رو جدا نکن از ما. زهرا خانم رفت و احسان چشم بست به رها فکر کرد. به روزهایی که نگرانش میشد. به تماس های همیشگی اش، به کودکی های پر از رهایش. رها همه جا هوایش را داشت. رها همیشه حتی در اوج خستگی با لبخند برایش وقت میگذاشت. رها همیشه مادری میکرد، شاید نامش را مادری نمیگذاشت، اما بی شک رها مادری کرده بود برایش. از همان روزی که پا در این خانه گذاشت، مادر بود برایش. مهدی مقابل معصومه نشسته بود و میوه اش را پوست کند. معصومه نفس عمیق کشید: نوش جونت عزیزم. مهدی نگاه زیر چشمی به مادرش کرد و گفت: هنوز نمیخوای به من بگی چرا با قاتل بابام ازدواج کردی؟ معصومه سر به زیر انداخت، با انگشتان دستش بازی کرد و بعد مدتی طولانی گفت: فکر کردن عاشق شدم، برای همین با بابات ازدواج کردم، اما بعد مدتی فهمیدم فقط یک کشش ساده بوده و هیچ عشق و عاشقی وجود نداره. زیاد به همدیگه توجهی نداشتیم و فقط تو یک خونه زندگی میکردیم و وقتی تو جمع دوستان و خانواده بودیم، ادای زوج های عاشق رو در می آوردیم. بابات که فوت کرد. مهدی حرف مادرش را برید: کشته شد. معصومه اول با تعجب نگاهش کرد و بعد به تایید سری تکان داد: آره، بابات که کشته شد، ببشتر از ناراحتی برای مر گش، برای خودم گریه میکردم. برای اینکه حالا با یک بچه چکار کنم؟ اگه نبودی میتونستم برم دنبال زندگی خودم ولی وجود یک بچه، همه چیز رو سخت میکرد. به بهونه داغ دار بودن، هی با مشت میزدم به شکمم تا بچه بیفته. مهدی بغض داشت اما آن را مردانه عقب راند. خوب میدانست دنیا پر از درد و نامردیست. در ادامه با ما همراه باشید ☂ シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🌻 🌿🌻 🌻🌿🌻 🌿🌻🌿🌻 🌻🌿🌻🌿🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙دعا می ڪنم در این شب زیر این سقف بلند روےدامان زمین هر ڪجا خسته و پرغصه شدے دستی از غیب به دادت برسد وچه زیباست ڪـه آن دستِ خدا باشد وبس 💫 ✨ ★ به «تــمـــدن ســـازان نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★ ↓. 💎 .↓  @yazainab314