زود قضاوت کردن صفت بدیه!
قضاوت کردن هم بدیه!
من تازه امروز فهمیدم که خیلیا معنای
این عبارت رو نمیدونن!!😅
زود قضاوت کردن ینی یه نفر
یه کاری انجام داده باشه، و شما
بخاطر تصمیماش اونو سرزنش کنی!
یه کاری که نه حروم بوده نه واجب!
یه کاری مباح معلومی مث انتخاب رشته موسیقی!
نه یه کار گناه و حرام!!!😐
این چه منطقیه که شما هر کس با هر کاری رو
سریع میگید: قضاوت نکنید!🤦♂
خب اگه اینجور باشه، شمر رو هم قضاوت نکنید!!
محمدرضا شاه رو هم قضاوت نکنید!
اینایی که قاچاقچی مواد هستن رو هم قضاوت نکنید!
اع؟! مغلطه به این مسخرگی؟!😅
کسی که در فضای عمومی گناه میکنه
و گناهی رو ترویج میکنه، نقدش واجبه!
روایت هست که اگر در فضای عمومی
کسی داشت علنی گناه میکرد، اگر سکوت کنی
شریک جرمی با ایشون!!
دقیقاً ما از دین چی یاد گرفتیم؟!
اصلن مثل اینکه جای زشت و زیبا عوض شده
الآن من بیام تو پیجم تریاک کشیدن یاد بدم
بعد استوری کنم: (منو قضاوت نکنید😢)
بیام دختربازی کنم و متجاوز باشم
بعد استوری کنم: (منو قضاوت نکنید😢)
بیام بمب بزارم تو مترو
بعد استوری کنم: (منو قضاوت نکنید😢)
برم بانک رو بزنم
بعد استوری کنم: (منو قضاوت نکنید😢)
خندهتون نمیگیره از این مغلطه؟!😅
حروم شده حلال، واجب شده حروم بد؟!
#تبرج
@yazainab314
✍🏻امیرالمؤمنین حضرت علی(ع):
كسى كه با دست كوتاه ببخشد با دست بلند به او بخشيده مى شود...🤲🏻🌸🍃
📚حکمت ۲۳۲ نهج البلاغه
#حدیث_گرافی
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_هفت
زینب سادات: بله.
احسان لبخندی به پهنای صورت زد.پا تند کرد سمت اتومبیلش: ببخشید بد حرف زدم. دارم میام بیمارستان. به ترافیک نخورم، نیم ساعته میرسم.
زینب سادات نفس عمیقی کشید: باشه. ممنون. خدانگهدار.
احسان ناراحتی زینب را حس میکرد. نمیخواست ناراحتش کند.پس تماس را ادامه داد: زینب خانم.
زینب سادات: بله؟
احسان:ببخشید.
زینب سادات سکوت کرد. احسان میدانست دل نازدانه ارمیا به سادگی صاف نمیشود. وای به حالش در خواستگاری امشب.
احسان: دارم میام.خداحافظ.
تماس قطع شد. هر چند که دل زینب سادات گرفت، اما دل احسان آرام شده بود. آنقدر آرام که با شیدا تماس بگیرد.
شیدا: سلام آقای دکتر! گوشیت راه گم کرده؟
احسان: سلام.وقت داری برای صحبت با پسرت؟
شیدا با همان لحن بی خیال همیشگی اش گفت: اگه درباره خواستگاری امشب هست که امیر گفت، نه وقت ندارم! امشب هم مهمونی دعوتم.
چند روز اومدم ایران خانواده و دوستام رو ببینم و برم. با این ازدواج هم مخالفم!
احسان: من جزء خانوادت هستم؟
شیدا: مسخره بازی در نیار! باید برم. خداحافظ.
احسان به تلفن نگاه کرد. حتی منتظر شنیدن جواب خداحافظی اش نبود. این هم از مادری به سبک شیدا! احسان وارد بخش شد. نگاهش پی
یافتن زینب سادات رفت، اما او را ندید. تا پایان ویزیت هایش هم ندید.
آنقدر واضح کلافه شده بود و نگاه می چرخاند که پرستاری که حتی اسمش را بخاطر نداشت، گفت: دنبال خانم علوی می گردید؟
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_هشت
احسان به پرستار نگاه کرد. نگاهی که طبق عادت بود اما بعد سرش را کمی خرچاند و نگاه خیره اش را به دیوار داد. تغییر عادت ها گاهی سخت و زمانبر است.
پرستار ادامه داد: بیمار تخت هشت رو برای سونوگرافی برد. نمیدونم چه رازی داره که بچه ها فوری باهاش دوست میشن.
و احسان به محبت بی دریغ زینب سادات اندیشید. به کسی که بی چشم داشت می بخشید و محبت می کرد و اندیشه هایش با مثل اویی
فرق داشت!
چه زیبا میکنی بانو! تمام شهر را یک سر، به عشق بی دریغ و بودن بی ِمّنتت بد عادت کرده ای بانو!
احسان رفت و زینب سادات را ندید. صدای خنده های کودک بیمار و دردمند را نشنید. کودکان در دوستی هاشان شیله پیله ای ندارند. صاف مثل آسمان و مهربان چون خورشید هستند. خلوص محبت را میفهمند و اعتمادشان، هدیه ارزشمندشان است به پاکی دوستی کردنتان.
خودش را به صدرا رساند. وارد اتاقش در دفتر وکالت شد. مقابلش نشست.
احسان: شیدا و امیر، آب پاکی رو ریختن رو دستم. گفتن مخالف هستن و حاضر نیستن اقدام کنن.
صدرا پر اخم، خودکارش را در دست چرخاند: میخوای چکار کنی؟ نیومدنشون برای خواستگاری نه تنها توهین به زینب سادات به حساب میاد، که نشون میده تو هیچ پشتوانه ای برای این ازدواج نداری!
احسان دستی به پیشانی اش کشید: من عقب نمی کشم. من بخاطر غرور و خود برتربینی دو تا آدم شکست خورده، حاضر نیستم آینده و زندگیمو خراب کنم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#از_روزی_که_رفتی
#فصـل_چهارم
#قسمـت_هفتاد_نه
صدرا به جدیت و قاطعیت کلام احسان نگاه کرد و در دل او را تحسین کرد. مردی که می توانست بهترین تکیهگاه برای زینب سادات و ایلیا باشد
تلفن را برداشت و با رها تماس گرفت. آن لحظه بود که احسان بدترین خبر زندگی اش را شنید.
امشب خواستگاری بود. نه خواستگاری احسان از زینب سادات! پسر همسایه زودتر دست جنبانده بود. مادرش با زهرا خانم صحبت کرده بود و امشب می آمدند در طلب زینبش. می آمدند در طلب مطلوبش! رها حرفی از خواستگاری احسان نزده و آن را به فردا انداخته بود. احسان از دفتر صدرا بیرون زد و به صدا زدن های صدرا توجه نداشت. پسر همسایه را میشناخت! همه چیزش به زینب سادات و اعتقاداتش میخورد. اگر امشب دل زینبش را آن پسر همسایه ی هم کفو شده ببرد
چه بر سر این سالها علاقه اش می آید؟ یادش به محمدصادق افتاد و دلش برای او هم سوخت.
انگار دزدی به اموالش زده باشد، پریشان بود. دزدی که میدانست قَدرتر از اوست.وای بر او و ایمان تازه در دل جوانه زده اش. وای از اینکه مثل آیه ی قصه های رها نباشد.وای بر تو اگر مانند ارمیا، بخت به تو رو نکند و زینبش را بدون تلاش از دست بدهد.
تا به خود آمد، خود را سر خاک ارمیا یافت.
احسان: تو بهم امید دادی ارمیا! تو راه نشونم دادی! کمک کن به من! من کسی رو ندارم. منم مثل تو یتیم شدم! حق نیست زینبتم ازم بگیرید!
مگه نگفتی سیدمهدی دستت رو گرفت؟ تو هم مثل سیدمهدی باش!
دستم رو بگیر. نذار تمام امید و آرزوهام رو از دست بدم. ارمیا! پدری کن برام. مثل مادر سیدمهدی که برات مادری کرد!تو پدری کن. جز تو امیدی ندارم.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻
🌻
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمت_هشتاد
اشک از چشم احسان ریخت. دلش درد داشت. از امیر، از شیدا، حتی از زینب ساداتی که امروز حتی ندیده بودش....
زینب سادات آن روز پژمرده بود.کلافه در خانه می چرخید و به شوق و ذوق مامان زهرایش نگاه میکرد. چند باری پسر همسایه را دیده بود. چند باری دیده بود که لبخند های مادرش عجیب است. یکی دو بار متوجه شده بود که برادر دیگرش او را تعقیب می کرد. می دانست خانواده خیلی مذهبی هستند. از سفره ها و جلسات هفتگی خانه شان خبر داشت. مامان زهرا مدتی بود که مهمان همیشگی مراسمات آن خانه بود.
دل زینب صاف نبود. ابری بود. با وزش بادهای نسبتا تند. چند باری از مامان زهرا پرسیده بود: خواستگار دیگه ای نبود؟
و جواب منفی زهرا خانم و نگاه های مشکوک رها، باعث شد دیگر سکوت کند و در خود خموده شود.
شاید رها خیالاتی شده بود اما چیزی زینب سادات را عذاب میداد....
خانه شلوغ بود.سیدمحمد آمده بود. سر و صدای دو قلوها کافی بود که خانه را را پر از شور کند. رها و صدرا قبول نکردند در مراسم شرکت کنند و نگهداری از بچه ها را به عهده گرفتند. بیشتر بخاطر احسان بود.احسانی که ساعتها خبری از او نبود. نمی دانستند چگونه برخورد خواهد کرد.
حضور این خواستگاران، دل رها را مادرانه نگران کرده بود. بدتر از همه رفتار زینب سادات بود. چیزی با ذهن رها بازی میکرد. یعنی چیزی بین زینب سادات و احسان بود؟ زینب سادات به احسان علاقه داشت؟ نکند اصلا پای کسی دیگر در میان بود؟ نکند زینب سادات آن دختری که نشان میدهد نباشد!
رها به زینب سادات شک کرد. به آیه و حاصل عمرش شک کرد! به یادگار سیدمهدی شک کرد!
ته دلش از این شک و تردید ها، ناراحت بود اما شک چیزی شبیه خوره است. به جانت که بیوفتد، مغزت را می خورد.
در ادامه با ما همراه باشید ☂
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦
🌻
🌿🌻
🌻🌿🌻
🌿🌻🌿🌻
🌻🌿🌻🌿🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 ببین خوف از خدا چقدر قشنگه ...
#استوری
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
❪✨🌛❫
قشنگ ترین عشق، نگاهِ خدا بر بندگانش است، هرجا هستید به نگاهِ پُر مهرِ خدا میسپارمتون🌚💙
#شبتون_بخیر
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🥺🖤
🤚#سلام_امام_زمانم 😍♥️
🤚#سلام_آقای_من❤️
🤚#سلام_پدر_مهربانم💐
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان
شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان
چه کریمانه به یاد همهی ما هستی
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
#صبحتون_منوربه_نورخدا💐
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
|°🌈.|
|°🌤 #صبحونه |
.
سلام بر آرام جانم حسین ع ♥️
یکبارهدلمگفتکهبنویسکلامی🍃
دروصفبلندمرتبهوشاهمقامی🌸
دستیبهرویسینهنهادمونوشتم:
ازمن ✍🏻 #بهحسینبنعلیعرضسلامی...✋🏻
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله...🌿
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
#طنز_جبهه✨
عراقی نگو گودزیلا😢😂
بی سر و صدا خزیدم و به پشت سنگر کمین دشمن رسیدم. در فیلمها دیده بودم که چطور قهرمان میپرید وبا یک ضربه به پس گردن دشمن او را از پا در میآورد و بی هوش میکند. آب دهانم را قورت دادم. مشتم را گره کردم و دعایی در دل خواندم و بعد مثل بختک از پشت سر روی دشمن پریدم و یک ضربه مشت جانانه به پس گردنش زدم. اما انگار با مشت به صخره سنگی کوبیده بودم! طرف فقط «هقی» کرد و برگشت طرف من. یا جدة سادات! عراقی نگو گودزیلابگو.
دومتر و یک متر عرض. سیبیل از بنا گوش در رفته و قوی و عضلانی. خواستم مشت دوم را بزنم که مشتم توی پنجهاش اسیر شد نامرد چند کلمه عربی بلغور کرد و بعد افتاد به جانم دِ بزن. به عمر کوتاهم چنان کتکی نخورده بودم🤧🤧
چنان میزد که انگار قاتل پدرش را میزند! چپ و راست مشت و لگد بود که به پک و پهلویم فرود میآمد. خجالت و ترس از لو رفتن عملیات را گذاشتم کنار و عربده ای از حنجره دادم بیرون. خدایی شد که همان لحظه عملیات شروع شد و چند تا از دوستانم سر رسیدند. حالا ما هفت، هشت نفر بودیم و او یکی. اما مگر زورمان میرسید! مثل شیرهای گرسنهای که به گاومیشها حمله میکنند، از سر و کلهاش آویزان شده بودیم و می زدیمش. من که دل خونی از او داشتم، فقط گوشش را گاز میگرفتم و تند تند به دماغ خرطوم مانندش چنگ میزدم. اما او با یک حرکت ما را تاراند. دست انداخت و از نوک سلاحش گرفت و با قنداقش افتاد به جانمان. انگاری ناظم بی رحمی بود که به جان چند دانش آموز درس نخوان شلوغ افتاده است😆🤣🤣
حالا ما پیچ و تاب میخوریم و گریه کنان خدا را صدا میزدیم و او هم میزد. داشت دخلمان را میآورد که یک تیر از غیب رسید و درست خورد به پس کلهاش و او با هیکل سنگینش تلپی افتاد روی من بدبخت. داشتم له میشدم که بچهها آه و ناله کنان آمدند و چند تایی زور زدند انگار بخواهید یک جرثقیل را از جوی آب در بیاورید، او را از روی من انداختند کنار. حالا صدای شلیک و انفجار، زمین و زمان را لرزاند و ما هشت نفر آه و ناله کنان داشتیم پک و پهلویمان را میمالیدیم. لا مروت جای سالم در تن و بدمان نگذاشته بود. با هزار مکافات خودمان را به یک ماشین رساندیم و رسیدیم به اورژانس صحرایی. حالا درد و ناله یک طرف، سؤال و پرسش امدادگرها، طرف دیگه که:
شما چرا به این حال و روز افتادهاید🤔
نگاه کنید! انگار زیر تانک رفتهاند؛ یک جای سالم تو بدنشان نیست🤨🧐
برادر شما مجروح شدید یا تصادف کردید😩
یکی از بچهها که حال و روزش بهتر از بقیه بود، با مکافات ماجرا را تعریف کرد. امایی کاش تعریف نمیکرد. چون تا دمیدن روز بعد که از اورژانس زدیم بیرون، از متلکها و خنده اهالی اورژانس جان به سر شدیم🤦🏻♂🤦🏻♂
★ به «تــمـــدن ســـازان
نــســـلـــ ظــهــور🌕» بپیوندید★
↓. 💎 .↓
@yazainab314
♥️•| #حرف_خودمانی
♥️•| #تلنگرانه
از بـزرگی پرسیدم 🤔
بـرای بنده، #استغفار بهتر است یـا تسبیح؟📿
گفت: اگـر لباسـی تمیز باشد
عطر و گلابـــ زدن به آن بهتر استــ🌷
واگـر آن لباس تمیز نباشد
آب گـرم و صابون آن را پاك خواهد کـرد💦
🌾تسبیح| عطـر پاکان استـــ
🌾استغفـار| صابون گناهکـاران
シ︎ ❥︎ @yazainab314 ⇦ 🍃
••🚫⚠️
[ #دوستی_با_جنسمخالف]
🔺🔻روی سخنم مستقیما با اون دسته از افرادی هست که میگن یه بار دوستی با جنس مخالف رو فقط میخوان امتحان کنن و قصدشون تدوام این ارتباط نیست...
از نفس اشتباه عمل هم که بگذریم 👣
باید بگم که آدمی زیاد عادت میکنه...🙄
به حرفای غلط🤫
آدمای غلط👤
و روابط غلط❌
🔘اندکی فکر....
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
@yazainab314
دعایخوبیمیڪرد ، میگفت :
انشاءاللههیچوقتازڪارهایی
ڪهالانمیڪنیپشیموننشـی🌼🍃!
#تلنگرانه ✨
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
@yazainab314
ای
کاش
کسی
برای
اقا
تب
داشت😔
یادی
زامام
منتظر
برلب
داشت
قربان💔
غریبی ات
شوم
مهدی
جان
ای
کاش
که
صاحب الزمان
زینب
داشت.
😔😔😔
_به عشقه حضرت زهرا برای امام زمانم قدم بر میداریم_
نزدیک شدن به آقا✨
ترک گناه✨
حجاب✨
گناه نکردن✨
راه گناه نکردن✨
~*گرفتار المهدی♡*~
♡اللـ℘ـم؏ـجللولیڪالفـࢪج♡
@yazainab314
به نام خداوندی که شاعر درباره او میفرماید:
ادیم زمین سفره عام اوست 🫀
بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست🫀
سلام به همه شما مهربانان 😍
اومدم یه خبر خوووووووب بهتون بدم 😎
البته که یکم دیر به عرضتون دارم میرسونم اما خب بازم خیلی خوبه و میدونم که خوشحال میشید 😌😍
از ²⁹ آبان نمایشگاهی در رابطه با ارائه توانمندیهای گروههای جهادی در حوزه اشتغال برگزار میشه که فــروشــگـاه نـسـل ظـهــور 🥰🛍️ هم در این نمایشگاه و فروش محصولات حضور داره و مثل همیشه مشتاقانه منتظر حضور گرم و صمیمی و پــــر از انـــرژی شما عزیزان هستیم 🤩
زمـان: از ²⁹ آبان تا ⁵ آذر ماه ¹⁴⁰⁰ از ساعت ¹⁶ تا ²¹ 🕰️
مـكـان: خراسان جنوبی بیرجند خیابان انقلاب ²¹ سالن صالحین بسیج حوزه کربلا 💫
نشانی ما در پیامرسان واتساپ
https://chat.whatsapp.com/JaqYJpu9z2H4qYhBhpaYct
نشانی ما در پیامرسان ایتا
@Nassle_Zohor
۴آذرماه ، #سالروز_شهادت #مدافع_حرم #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی گرامی باد 🌷
نام و نام خانوادگی: حمید سیاهکالی مرادی
نام پدر : حشمت الله
محل تولد : قزوین
تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۲/۴
تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۴
محل شهادت: سوریه،جنوب غرب حلب
محل مزار : گلزار شهدای قزوین
•☘⃝⃡❥•↝@yazainab314
#زندگینامه🌷
حمید سیاهکالی مرادی ۴ اردیبهشت ماه ۱۳۶۸ در قزوین به دنیا آمد.
این شهید بزرگوار دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بود. در تاریخ دهم آبان ماه سال ۱۳۹۱ ازدواج کرد.
ایشان توسط سپاه صاحب الامر(عج) قزوین و به عنوان مدافع حرم و فرمانده مخابرات و بیسیم چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت.
حمید مهربان و مودب بود و برای همه افراد خانواده سرمشق بود.
در فامیل و آشنا، اخلاقش زبانزد بود و هرگز کسی را از خود نمیرنجاند.
عاشق حفظ قرآن بود و تا زمان ازدواجش حدود ۶ جزء قرآن را در حافظه داشت و همسرش هم حافظ قرآن است؛همیشه عادت داشت قرآن را با معنی و تامل مطالعه میکرد.
هیچ وقت در آزمون دانشگاه تقلب نمیکرد میگفت حقوقی که از سوادم میگیرم باید حلال باشه.
همیشه عاشق کمک کردن به دیگران بود.
با اخلاق و با ایمان بود و بسیار باحیا بود.
نماز اول وقت میخوند و اگه ما دیرتر میخوندیم می گفت نماز اول وقت فوت نشه ها حواست جمع جمع...
سنگ مزار شهید مرادی مزین به چند خط از وصیت نامه این بزرگوار است که تأکید میکند: «هیچچیز بالاتر از حسن اخلاق و حسن رفتار نیست».🌷