eitaa logo
یــا ضــامــن آهــو
414 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
⚫️ارتباط با قرآن 🔘زندگی نامه اهل بیت ⚪️ادعیه 🔴شهدا Mohamad3990 ایدی ادمین برای ثبت نظرات و پیشنهاد شما عزیزان💖💖 تبلیغات شما بزرگواران را با کمترین هزینه (توافقی) پذیرا هستیم
مشاهده در ایتا
دانلود
🔮 شفای زهرا 🍀 تنها فرزندم زهرا و تنها يادگار حاج مهدي در تب مي سوخت و تلاش هايم براي پايين آوردن دماي بدنش اثري نداشت. 😔😔 نگران بودم. اگر بلايي سرش مي آمد، خودم را نمي بخشيدم.😭 بالاي سرش نشستم و قدري قرآن خواندم. در همين حال به یاد قسمتي از پارچه اي كه روي جنازه ي همسرم انداخته بودند و چند نفر با خواست خدا به وسيله ي تبرك جستن به آن پارچه شفا يافته بودند، افتادم.😍😍 پارچه را آوردم و كنار زهرا خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم حاج مهدي در كنار بستر زهرا نشسته و او را بغل گرفته است. او مرا از خواب بيدار كرد و با لبخندي گفت: «چرا اين قدر ناراحت هستي؟»😊😊 گفتم: «زهرا تبش پايين نمي آيد، مي ترسم بلايي سرش بيايد.» حاج مهدي گفت: «ناراحت نباش. زهرا شفا پيدا كرده و ديگر تب ندارد.»☺️☺️ از خواب بيدار شدم. به اطرافم نگاه كردم. كسي نبود. دست بر پيشاني زهرا گذاشتم، تب نداشت. آري او شفا يافته بود.🙏😍😊 "" شادی روح شهدا صلوات "" راوي : 🌹 همسرشهيدحاج مهدي طیاری ☀️  
اگر امروز بوے شهیـد از رفـتار و اخلاق کسے استشمام شد، شهادت نصیـبش مے شود، تمام شهدا داراے ایـن مشخصـہ بودند (سردار سلیـمانیـ) پدر شهیــد «نرجس خان‌علیــزاده»: 🌷 دخترم آرزوے شهادت داشت و بـہ آن رسیــد. 🌷تمام حرکات و سکناتش شهادت گونـہ بود و ایــن مورد، هم در رفــتار دخترم کاملاً مشهود بود. ‌ 🌷خانعلیــ‌زاده، چهارم اسـ؋ـند ۱۳۹۸ در پے شیــوع گسترده کرونا در ایــران، در حیــن رسیــدگے بـہ بیــماران در محل کار خود از حال رفــت و بـہ زمیــن افــتاد. ‌ 🌷وے بـہ دلیــل عوارض ریــوے و تنگے نـ؋ـس در بخش مراقبت‌هاے ویــژه بیــمارستان میــلاد لاهیــجان بسترے شد 🌷نرجس خانعلیــ‌زاده در عصر روز ۶ اسـ؋ـند ۱۳۹۸ در بیــمارستان میــلاد لاهیــجان بـہ جوار رحمت الهے شتافـت. ☀️
.... 🌷دنبال کار بود. یه روز اومد قنادی بهم گفت: کار جایی سراغ نداری؟ بهش گفتم: اتفاقاً این‌جا یه شاگرد نیاز داره. می‌رم صحبت می‌کنم بیای این‌جا کار کنی. یه دفعه گفت:... 🌷یه دفعه گفت: موقع نماز می‌ذاره برم نماز بخونم یا نه؟! به کلی جا خوردم! من فکر کردم الان میاد می‌گه حقوقش چقدره؟ بیمه می‌کنه یا نه؟ ساعت کاریش چقدره؟ و.... محسن به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد. 🌹خاطره ای به یاد شهید بی‌سر مدافع حرم محسن حججی
📝بخشی از دلنوشته شهید عبدالله عزیزی 🔹🔸🔹🔸️🔹️ ❣مگر می‌شود آدمی خدا را بشناسد و عاشق او شود ولی رنج در راه او را خریدار نباشد 💥و یا رنج و مشکلات او را از پای در آورد و یا در دل شب با او با عشق راز و نیاز نکند و نگرید و فرزند خویش را مانند امام حسین علیه السلام به میدان نبرد نفرستد و یا مثل زینب سلام الله علیها جواب کوبنده ای به دنیای ظالمان ندهد و یا فرزند خودش را در جبهه های مبارزه با جهل نفرستد؟ هرگز چنین نیست. ...ای خدا، ناظر حرکاتم هستی خدا می‌خواهم توبه کنم ای خدا می‌خواهم در کنار فاطمه سلام الله علیها تو با تو صحبت کنم، ای خدا خبر دلم را تو داری من می‌خواهم سر بر آستان حسین علیه السلام بگذارم همان‌طوری که رزمندگان میگذارند، مرا عاشق خود کن، دستم را به دامان حسین علیه السلام برسان خدایا توفیق توبه به من بده، ای خدا توفیق بده، ای خدا به ذات کبریائی تو قسم کمکم کن تا تو را بشناسم، ای خدا توفیق بده تا فقط تو را بپرستم، توفیق بده تا در برابر تو خاضع و خاشع باشم 🌹🌺🌿♥️🌿🌺🌹
کوچک‌ترین شاهچراغ اسمش "اصغر" بود. پدرت چطور بدون تو به خانه برگردد اصغر جان؟ یا علی اصغر امام حسین😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعبانعلی: 💚💚💚 💚 💚 لبخندی زدم _ممنونم +اگر موردی بود حتما اطلاع بده خب؟ _چشم حتما از جامون بلند شدیم خداحافظی کردیم. از مطب بیرون اومدیم...به تاریخ سونو نگاهی انداختم _وایی علیرضا می تونیم صدای قلب اش رو بشنویم... با لبخند سوار ماشین شدیم. علیرضا ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم. +ساجده خانوم دیدی خانوم دکتر چی گفت ؟ از الان کم غذایی، نمیخورم ، میل ندارم ، دوست ندارم نداریم. لبخند دندون نمایی زدم گفتم _می دونی که من کم غذا نیستم فقط چاق نمیشم. خنده ای کرد +اشکال نداره تو این 9ماه جبران میشه _اع اذیتم نکن +چرا ؟ با نمک میکشی دارم لحظه شماری میکنم. _علیییی😢 +جان دل علی خوشگل میشی که‌....من تورو همه جوره می خوام _نه توروخدا....بیا و نخواه😐 خنده ی بلندی کرد +چشم...من دیگه نمی گم _میگم علیرضا بچمون سید میشه ها😃 باباش سیده لبخندی زد +آقا سید یا سادات خانوم _به نظرت دختره یا پسر!؟ +فرقی نداره هر دوش هدیه قشنگ خداست....ان شاءالله سالم باشن _صحیح، میگم علی من بستنی میخوام😁 +تو این سرما. _دلم میخواد دیگه +لا اله الاالله، چشم میخرم فقط خونه بخور باشه 😄 ذوق زده گفتم _چشم...چشم ،،،،،، داشتم کتاب ریحانه بهشتی می خوندم...درباره مراقبت های بارداری و تغذیه و خیلی چیز های دیگه. علیرضا کتاب های دیگه ای هم برای تغذیه گرفته بود. صدایِ زنگ واحد بلند شد...کتاب روی مبل گذاشتم رفتم از چشمی در نگاه کردم علیرضا بود. با خوش رویی دررو باز کردم و رفتم پشت در....علیرضا داخل اومد و در رو بستم. _سلام اقا خسته نباشی لبخندی زد وارد شد +سلام به روی ماهت..ببخشید کلیدم رو جاگذاشتم. کفشاش رو در آورد و کیسه های مواد غذایی رو روی کانتر گذاشت. +حالتون خوبه ؟ مشکلی نداری؟ لبخندی زدم _بله خوبیم دستم رو به سمت خریدهایی که کرده بود گرفتم _اینا چیه کتش رو در اورد +اینا برای شماس دیگه _این همه....چه خبره +چیزی نیست که ! کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی: 💚💚💚 💚 💚 ماه سوم بارداری ام بود... تو این چند وقت علیرضا رو حسابی اذیت کرده بودم.....به همه چی ویار داشتم....علیرضا....بویِ غذا.. فقط میوه می خوردم. علیرضا هم بدون هیچ غز زدنی باهام کنار میومد....تازه بعضی وقت ها از کارام به خنده میوفتاد. روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب می خوندم‌. صدایِ علیرضا اومد +ساجده بیا برات قلوه کباب کردم... تا به درگاه اتاق رسید دستم رو جلویِ دهنم گرفتم. _علی نیا نزدیک...نمی خوام لبخندی زد +چشم خانومم ، شما بیا یکم غذا بخور _نه نه نمیتونم تو اتاق نشستم و علیرضا ناچار تو درگاه نشست....دلم براش سوخت. +ببین ساجده وزن کم کردی؟؟ نه به خودت می رسی نه به بچه. _نمیتونم +لا اله الاالله گوشی خونه زنگ خورد و از جاش بلند شد....صدایِ حرف زدنش از پذیرایی میومد. +سلام خوبی مادر!؟؟ .... +شکر خدا ،الحمدلله .... +ساجده.....توی اتاق .... +دستت دردنکنه ، خدا نگه دار تلفن رو که قطع کرد بعد چند دقیقه دوباره جلو درگاه در ظاهر شد.... دستش یک سینی با دوسیخ قلوه نمک شده با نون بود. +ببین ساجده من جلو نمیام....فقط جون علی بیا اینارو بخور اخمام تو هم رفت...با حالت بغض گفتم _چرا جونتو قسم میخوری آخه نمیتونم لبخندی زد +دوتا دونه بخور به خاطر من ناجار سینی رو جلویِ خودم کشیدم....با پره ی لباسم جلویِ بینی ام رو گرفتم و دوتا دونه برداشتم. علیرضا دست اش رو از رویِ سرش تا پایین صورت اش کشید که موهاش رو پریشون کرد. دلم برای موهای قشنگ اش رفت....اما دست خودم نبود....نمی تونستم. +مامان هم زنگ زد...شب بریم اونجا می تونی؟؟ دستم رو با دستمال تمیز کردم. +ساجده! _هوم ، اها اره بریم لبخندی زد +بخور عزیزم من میرم توی پذیرایی بدون نون چند تا دونه خوردم و با بی حالی می جویدم. ،،،،،، سعی کرده بودم خودم رو خوب جلوه بدم تا حال ام مشخص نباشه.... هنوز به کسی نگفته بودیم. جلو رفتم و با لبخند با زن دایی دایی روبوسی کردم. زندایی+به به....ستاره های سهیل....وکم پیدایید لبخندی زدم _شرمنده +دشمنت شرمنده دختر نگاهی ریز بین به صورتم کرد گفت +چرا انقدر لاغر شدی رنگ به رو نداری کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
شعبانعلی: 💚💚💚 💚 💚 دست زن دایی رو گرفتم و فشردم _نه خوبم بی توجه بهم از جاش بلند شد رفت تو آشپزخونه.... به حنین نگاه کردم که کنار علیرضا و باباش داشت یک چیزی رو با آب تاب تعریف میکرد. اگر بچم دختر باشه....شبیه حنین میشه.؟ زن دایی از اشپزخونه بیرون امد دستش یک لیوان اب قند بود گرفت سمتم گفت +بیا عزیزم بخور ازش گرفتم و تشکر کردم. کنارم نشست...یکم زل زد بهم و آخر سر لبخند معناداری زد آروم گفت +نکنه توراهی داری؟؟؟ ماتم برد...چجور فهمید اگر می گفتم نه هم که دروغ بود...خدایا گیر افتادم ، تعجبی نداشت...ادم با تجربه ای بود. چیزی نگفتم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم. دستش رو رویِ شونه ام گذاشت و گفت +سید علی میدونه؟ بی حرف سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. نگاهی به علیرضا کرد و زمزمه کرد. +فدات بشم مادر که داری پدر میشی. لبخندی به این احساس مادرانه زدم. منم دوست دارم همینقدر به بچه ام نزدیک باشم...بین امون پر از محبت باشه. لبخندی بهم زد و گفت +خداروشکر....مبارکه برای بارِ دوم اگر خدا بخواد دارم مادربزرگ می شم. با تعجب نگاهش کردم +آخه عاطفه سادات گفت انگار ی خبرایی هست. با ذوق خنده ای کردم گفتم _وایی زن دایی واقعا؟ خداروشکر +شکر خدا...ان شالله برای هر دو فرزند صالح و با برکت باشه کِی میاد این میوه ی دل _سه ماهمه هنوز +دیگه باید خیلی مراقب خودت باشی. از جاش بلند شد و گفت +رنگ و روت رو ببین....برم ی چیز مقوی بیارم برات. _نه نمیخوام زندایی اخم نمایشی کرد و گفت +نمی خوام نمی خوام نداریم لبخندی زدم...نگاهم قفل به علیرضا شد که با لبخند نگاهم میکرد ،،،،، کــانــال یــا ضــامــن آهــو در ایــتـا https://eitaa.com/joinchat/3606446091C2991c47d1d ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨