💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_126
مامان و بابام به قم اومده بودند....مامانم می خواست یک هفته کنارم بمونه...بابا هم بعد از دو روز به شیراز برگشت.
توی حال نشسته بودم و برنامه تلویزیونی می دیدم....مامانم نهار درست می کرد که صدایِ در اومد و علیرضا یاالله کنان وارد شد.
خندون و به سختی از جام بلند شدم
...تویِ راهرو ورودی کفش هاش رو درآورد و رویِ جاکفشی گذاشت.
مثل هر روز سرحال نبود.
_سلام خسته نباشی
سرش رو بلند کرد....چشم هاش قرمز شده بودند و چهره اش گرفته بود.
دلم لرزید نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+سلام ممنون
با دلهره و ترس گفتم
_علیرضا چیزی شده؟؟؟
+هیچی عزیزم
_توروخدا بگو.....داری می ترسونیم...اتفاقی افتاده
سریع گفت
+نه نه نترس چیزی نشده
وارد پذیرایی شد و منم دنبالش رفتم.
روبه مامان که تو آشپزخونه بود گفت
+سلام خسته نباشید
مامان روشو برگروند دستش رو خشک کرد و گفت
+سلام علی جان خوبی مادر.
علیرضا+بله ممنون.
بااجازه ای گفت و بی حرف به طرف اتاق رفت خواستم دنبال اش برم که در اتاق رو بست....فهمیدم می خواد تنها باشه.
برگشتم طرف مامان
مامان علامت داد که چی شده؟
منم شونه ای بالا انداختم و به اپن تکیه دادم..
مامان+ساجده حواست به غذا باشه من برم لباس هام رو جمع و جور کنم.
سری تکوت دادم که رفت.همینجور ایستاده بودم که علیرضا بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومد.
لباس هاش رو عوض کرده بود...پیراهن مشکی که پوشیده بود ترس دلم رو بیشتر کرد.
_علیرضا چی شده ؟؟؟ چرا چشمات قرمزه ؟ این پیرهن مشکی برای چیه؟
بغض گرفتم
_برای کسی اتفاقی..... افتاده
نزدیکم امد
+نه زندگیم...همه چی خوبه خب
چشم هام رو اشک پر کرده بود....با صدای آروم و گرفته ای گفتم
_پس چیه؟ بگو علی
کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید
+رسول ...شهید شده
چی!!! رسول....رفیق صمیمی علیرضا
شهید.....شهید شده بود.
همین!
اشک چشمام پایین ریخت
_کِی ؟
+امروز خبر دادن...پیکر رو هم امروز میارن...تو خوبی؟
سرم رو تکون دادم و اشکم رو پاک کردم
_اره خوبم
زن نداشت!! نه ؟ مادرش می دونه؟
آهی کشید
+نمی دونه....قراره بریم بهش بگیم.
ساجده دعا کن.
برای ی مادر خیلی سخته.
مادرش رسول رو خودش راهی کرد...خودش بالایِ سرش قرآن گرفت.
قرار بود این سری که برگشت برن خاستگاری....نمی دونم الان چی میشه فقط دعا کن
_خیلی سخته.... خیلی ، خدا شر این داعش و کم کنه الهی....چقدر جوون های مارو پر پر کردند.
+ان شاءالله...من می رم
سری تکون دادم و خداحافظی کردیم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_127
فردا صبح پیکر رسول به وطن بر می گشت...
علیرضا این چند روز در گیر مراسمات بود...یک حال و هوای خاصی داشت. ناراحت نبود.... نه!!
شب ها تو نماز شب فقط گریه می کرد....فکر می کرد من خوابم
اما من هم زیر پتو با گریه هاش گریه می کردم.
همش حس می کردم رسول جلوش نشسته و علیرضا داره باهاش صحبت می کنه....سجده های طولانی که داشت.
نمی دونستم چرا حالش اینجور شده.
فقط براش دعا می کردم...
حتی وقت هایی که با مامان می رفتیم سیسمونی بخریم...علیرضا از ماشین پیاده نمی شد.
من هم خیلی اصرار نمی کردم.
پیکر رسول رو تو حرم حضرت معصومه (س) طواف دادند....همراه رسول پیکر چند شهید دیگه هم بود....بعضی هاشون همسر داشتند و بعضی حتی فرزند.
بچه های کوچیکی که میزاشتن روی تابوت پدر
درد داشت!!
خیلی درد داشت وقتی دست به سر و صورت پدرشون می کشیدند.
خیلی درد داشت وقتی دختر چهار ماهه که تازه کلمه ی بابا را یاد گرفته....پدرش رو صدا بزنه و کسی جواب اش رو نده
بگه جانِ بابا....عمرِ بابا...دختر قشنگ من
براش شعر یک دختر دارم شاه نداره رو بخونه....دختر ناز کنه و موهای خرگوشی بسته شده اش رو تو دست بچرخونه.
نمی دونستم چطور می تونند صبوری کنن....وقتی همسر شهید گفت فدایِ آرامش مردم کشورم.
آرامش من....
آرامش این مردم...
راست می گفت.
،،،،،
"علیرضا"
رسول شهید شد
یاد روزایی میوفتم که سر کارش میزاشتم میگفتم
_اقا رسول شهید نمیشی هنوز پات گیره من می دونم
خنده ای می کرد و می گفت :
+حالا هی تو بگو ، مثلا رفیقی علی....تو بگو میشم خدا به دلت نگاه کنه
با صدایِ عماد از فکر بیرون اومدم
+سید رسول رو آوردن
از جام بلند شدم و سمت اش رفتم....برم تا اولین تفر باشم که زیر پیکرش رو میگیره
برم بهش بگم خدا قوت رفیق
رسیدی به آرزوت ها ؟
روی منِ رو سیاه کم می کنی؟
نامردی رسول...نامرد
آخه بدون من!!!!
مبارکته رفیق
از خدا بخواه حاجت منم بده
شهادتت مبارک مرد غیرت
،،،،،
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_128
وارد مغازه سیسمونی فروشی شدیم تا وسایل های بزرگ بچه رو بگیریم....یک هفته از تشییع رسول می گذشت و علیرضا هر روز ساعت 5 راهی گلزار شهدا بود.
از توی ویترین لباس نوزاد کوچولویی رو دیدم که دو رنگ یاسی و آبی داشت.
انقدر ذوق داشتم که فوری علیرضا صدا زدم
_علیرضا بیا
با لبختد بهم نزدیک شد
با دستم لباس رو نشون دادم
_ببین این فندقی هارو ،قشنگه؟
+خیلی قشنگه....بریم برای هردو بخریم
_ست آبجی داداشی
خنده ای کرد
+بله دو قلو هستن دیگه.
مامانت داره کمد بچه رو نگاه میکنه
توی دلم خوشحال شدم که علیرضا حال دلش خوبه....باز شده همون علیرضا ،
دلیل حالش هم شهادت رسول نبود...از درون تغییر کرده بود.
+بیا دیگه
از فکر بیرون اومدم و همراهش رفتم
،،،،،
کمد و تخت رو سفید سفارش داده بودیم وه هم به دختر و هم به پسر بیاد...اویسباب بازی های پسرونه و عروسک های کوچیک و بزرگ دخترونه.
دوست داشتم ویترین دخترم رو پر از عروسک های کوچیک و بزرگ و بکنم... تویِ دلم ذوق داشتم قرار بود دوتا کوچولو مال من بشه !!
جلو در خونه نگه داشت و گفت
+شما برید بالا من میام
مامان+دستت درد نکنه علی جان
+خواهش میکنم وظیفه اس
مامان در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
زل زدم به چشم های علیرضا ، لبخندی زد گفت
+چیه خانوم اینجوری نگاه میکنی؟
_می خوایی بری گلزار ؟
چشم هاش رو بست و باز کرد گفت
+اره عزیزم
_ماهم بیاییم؟
+شما؟
_همسرتون هستم
خنده ای کرد
_نه...جمع بستی!!! با مادرت یعنی
لبخندی زدم
_نخیر....من و بچه ها
با همون لبخند دستی به صورت اش کشید.
+خب مادرت؟؟؟
_اگر می ریم ... الان بهش کلید می دم.
+بزار وسیله هارو کمک اش ببریم تا تویِ خونه....بعد بریم. شاید مادرت هم اومد.
بعد از جابه جا کردن وسیله ها....دوباره سوار ماشین شدیم....مادرم هم به خاطر زیاد سرپا بودن نتونست بیاد و تو خونه موند تا استراحت کنه.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_129
کنار مزار رسول نشسته بودیم.... علیرضا کتاب دعاش رو از جیب کت اش در آورد و شروع به زمزمه ی زیارت عاشورا کرد.
من هم آروم باهاش هم خوانی می کردم. ، هنوز سنگ قبرش رو نگذاشته بودن....خاک نم داری که پارچه ی افتاده به روش روهممرطوب کرده بود.
کلا حال و هوای گلزار فرق می کرد.
دستش رو زیر پارچه برد و به خاک زد
+چطوری رفیق
با لبخند نگاهی به علیرضا کردم و گفتم
_چی شد که رفت سوریه
+عاشق بود
تعجب کردم
_چی؟؟
زل زد به روبروش و گفت :
+عاشق خدا.....مسیر و هدف زندگی اش خدا بود و اهل بیت. ما هم.....
ادامه ی حرف اش رو نتونست بگه...منتظر بهش نگاه می کردم.
نفس عمیقی کشید
+ما همه برای شهادت به دنیا اومدیم....اما می میریم....خیلی ظالمانه!!
می دونی ظلم کی ؟؟؟؟
خودمون
ظلم خودمون به خودمون
خود ما هستیم که دم از شهادت می زنیم و زندگی مون شهدایی نیست
مگه نبود که می گفتن شرط شهید شدن شهیدانه زیستن اس.....باید ی جوری زندگی کنیم خدا مارو بخره
ما داریم خودمون رو تباه می کنیم.
ساجده
کار جهادی بزرگیه...حالا
به قولی می گفت: شهادت هدف نیست....هدف بالا بردن پرچم امام زمان(عج) و جامعه اسلامیه...این وسط حالا شهید شدیم فدایِ سر امام زمان(عج) و اسلام.
حرف هاش اذیتم می کرد.....انگار که خودش هم هوایی رفتن شده باشه.
ولی از طرفی دلم آروم بود....علیرضا با من و بچه ها نمی تونست!!
خودم جواب خودم رو می دادم.
مگه اون روز تویِ تشییع رسول شهدایی نبودن که همسر و فرزند داشتند.
_علیرضا می تونم مامان رسول رو ببینم!؟؟
+آره آره....حتما
بعد از سر زدن به مزار شهدای دیگه و نماز زیارت از گلزار خارج شدیم.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_130
ماه های اخرم بود....واقعا سنگین شده بودم . بعد از ایام عید مامانم رو ندیده بودم اما هرشب زنگ می زد و احوالم رو می پرسید.....دکتر گفته بود زایمان طبیعی هست اما اگر مادر نتونه ممکنه به سزارین ختم بشه.
خدایا همه چیو میسپارم به خودت ان شاءالله این ایام هم به خیر بگذره.
،،،،
تمام بدنم خیس عرق بود توی اشپزخونه آروم قدم میزدم...تا علیرضا بیدار نشه.
گاهی زیر دلم هم درد میگرفت ولی خیلی بود... هی می گرفت و ساکت می شد....صندلی نهار خوری رو بیرون کشیدم.
دستم رو گذاشتم روی دلم به سختی گفتم.
_چرا مامان و اذیت می کنید فندق و بادوم های من!؟
شکمم جمع شد و آخ آرومی گفتم.
_بهتون بر خورد...
نمیدونستم چکار کنم تازه دو روز دیگه نوبت دکتر داشتم.....حالم مساعد نبود از طرفی دلم نمیخواست علیرضا رو هم بیدار کنم.
از روی میز آینه شمعدون.. قرآنم رو برداشتم.....سوره مریم رو شروع کردم به خوندن.
🦋 و سلام بر من روزی که زاده می شوم و روزی که می میرم، و روزی که زنده برانگیخته می شوم🦋
درد شکمم به حدی زیاد شده بود که نمی توستم ادامه بدم دوباره بعد بیست دقیقه دردم ساکت شد....نمی دونم اون شب زمان چطور گذشت فقط یک لحظه متوجه اذان صبح شدم...
علیرضا امشب برای نماز شب بیدار نشده بود!!!
سریع به سرویس رفتم و وضو گرفتم....تا با علیرضا روبه رو نشم و متوجه حال بدم نشه.
سجاده ام رو پهن کردم و نشستم.
دستم رو رویِ شکمم گذاشتم.
_خدایا...خودت مراقب این دوتا میوه ی دلم باش.
زیر لب صلوات میفرستادم تا اذان تموم بشه....صدای علیرضا رو شنیدم
+ساجده از کِی بیداری!؟
نفسم رو بیرون دادم
_هان....خیلی وقته
سجاده ان رو تویِ پذیرایی انداخت بودم و چراغ ها خاموش بود برای همین متوجه سرخی صورت ام و چهره ی جمع شدم نشد.
به طرف سرویس رفت تا وضو بگیره
باید به علیرضا می گفتم.
از سرویس که بیرون اومد زیر لب اذان میگفت...به من که رسید سرش رو بالا آورد با تعجب نگاهی بهم کرد.
+خوبی ساجده!؟؟ انگار نفست گرفته! صورتت سرخه
لبخند بی جونی زدم
_نمیدونم نگران نباش
+از کی حالت اینجور شده!؟
سرم رو پایین انداختم
_از سرِ شب
چشم غره ای بهم رفت
+الان باید بهم بگی ساجده؟؟؟شاید وقتت باشه
_نه دکتر گفت دو روز دیگه بیا تا برات نوبت زایمان بزنم....گفت زایمانت میره دو سه هفته دیگه.
بدون اینکه توجهی به حرفم بکنه به سمت تلفن رفت....نگاهی به ساعت انداخت.
+پاشو بریم بیمارستان شاید وقتت باشه.
نگاهم کرد و آروم گفت
+ درد هم داری!؟؟
زیر دلم تیر کشید و صورتم جمع شد
هول کرد و گفت
+خوبی ؟
سرم رو تکون دادم
+نهه....آره نمازم و بخونم بیمارستان لازم نیست.
+ساجده حالت خوب نیست پاشو...خیلی نگرانم
..از سر شب درد داری و الان باید بهم بگی؟؟ باید بیدارم می کردی!
بغض کرده نگاهش کردم
_خوبم کمکم کن نمازم رو بخونم
از جاش بلند شد و چادر نمازم رو آورد...
چادر نمازم رو سرم کردم و نماز صبح ام رو نشسته خوندم.
،،،،،
توی بخش زایمان بودم...دکترم رو خبر کرده بودند.
تا دکتر برسه تو بخش خوابیده بودم....دردم هم کمتر شده بود.
نگاهی به گوشی ام انداختم که اینجا آنتن نمی داد.
به زحمت از جام بلند شدم و از بخش بیرون رفتم.
علیرضا که من رو دید جلو اومد.
+خوبی درد که نداری؟
_خوبم نگران نباش ، علی کیف بچه ها آماده تو کمده....برای خودمم کنار میز آرایش... یادت نره بیاری؟
+چشم خانومم تو نگران نباش
_به مامان اینا گفتی؟؟
+به مامان گفتم قراره بیاد بیمارستان و مادر تورو هم خبر کنه!
سری تکون دادم
+ساجده
_جانم
+دعا برای من یادت نره...مادر شدن نعمت بزرگیه...برای من ویژه دعا کن.
_خودخواه😌
لبخندی زد
+ساجدهه
از خدا بخواه حاجت منم بده
لبخندم محو شد و لبم رو به دندون گرفتم
_حاجت...
*سورهمبارکهمریم(آیه۳۳)
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_131
تا اومدم بقیه ی حرف ام رو بگم پرستاری من رو صدا زد.
+خب عزیزم....دکترت هم اومد...همراه ام بیا بریم اتاق معاینه.
دوباره نگاهی به علیرضا کردم.
پلاک "وانالیکاد " ای رو که باهم خریده بودیم رو از گردن اش درآورد و به دست ام داد..
+امیدت به خدا...برو خانوم من.
پلاک رو توی دستم فشار دادم..
،،،،
دکترم گفته بود باید توی بیمارستان باشم احتمالآ امروز بچه ها بدنیا میومدن.
مدام ذکر میگفتم....
"الا بذکر الله تطمئن قلوب"
گاهی پرستار ها میومدن و وضعیت ام رو بررسی می کردن....وقتی می دیدن حال آرومی دارم تعجب می کردند.
همه ی این آرامش از طرف خدایِ من بود....دلم بهش قرص بود.خیلی زیاد.
هنوز اسمی برای بچه ها انتخاب نکرده بودیم..توی اون حال و هوای زایمان تو فکر اسم بچه هام بودم...خودم از وضعیت ام خنده ام گرفته بود.
،،،،،
موقع زایمان اول ظهور امام زمان(عج) رو خواستم...تمام کسایی که ازم خواسته بودن براشون دعا کنم از جلوی چشمام رد می شدن...اما با یادآوری دعایِ ویژه علیرضا...
شاید دلم نمی خواست دعاش به اجابت برسه...
از علیرضا بعید بود اون در خواستی که فکر من رو مشغول کرده رو از خدا نخواد .
همون درخواستی که چند وقتی هست جرائت پرسیدن اش رو از علیرضا ندارم ک اگر مهر تایید بزنه و.........
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_132
چشم هام رو باز کردم....کنارم رو نگاه کردم .زندایی با لبخند بالا سرم بود
+سلام فدات بشم خوبی؟
لبخندی زدم و به بی حالی گفتم
_سلام
دور ورم رو نگاه کردم
_بچه ها کوشن؟
+فداشون بشم من میارنشون زن دایی ، تو میتونی بشینی ؟
علی برات ابمیوه خریده یکم بدم بخوری خیلی وقته هیچی نخوردی.
دستم رو تکیه گاه کردم و روی تخت نشستم. دو تا خانم دیگه هم توی اتاقی که من بودم حضور داشتند.
لیوان آبمیوه رو از زن دایی گرفتم یکم خوردم
_سالمن ؟
+اره ماشاالله سالم سالم نگران نباش
_الهی شکر ، مامان نرسیده ؟
+چرا عزیزم الان علیرضا زنگ زد گفت رسیدن...وقت ملاقات میان ، می دونی چقد وقته خوابی؟
با کمک زن دایی دوباره دراز کشیدم.
لحظه شماری می کردم تا بچه هارو ببینم.
،،،،،
تقه ای به در خورد و مامان و گلرخ خندون وارد شدند
مامان نزدیک شد و صورتم رو بوسید.
+سلام مادر ، قدم نو رسیده مبارک
خوبی ؟
گلرخ+باید بگیم قدم های نورسیده ات مبارک.
لبخندی زدم
_سلام
خودم رو تو بغل مامانم انداختم و عطر تن اش رو نفس کشیدم....اخ مامان..چقدر دلم برات تنگ میشه.
گلرخ نزدیک شد و گفت
+سلام ساجده جان مبارکه ، پس کجان این کوچولو ها
زن دایی در جواب گلرخ گفت :
+پرستار گفت میاره
رو به مامان گفتم
_بقیه کجان؟
-بابات و سجاد رفتن خونه دایی کارا رو بکنن....علیرضا هم رفت نماز خونه گفت شما برید من میام
_مگه اذانِ؟؟
+الان اذان نیست
زندایی+بچه ها که بدنیا اومدن اذان شد...ساجده صدای اذون و گریه ی این دوتا...انقدر لحظه ی قشنگی بود.
دلم ضعف رفت....حتی صدای گریه اشونم برام شیرین بود...پس چرا نمیارن!؟
تقه ای به در خورد و علیرضا با لبخند وارد شد....یک دست گل و یک جعبه هم دست اش بود.
سربه زیر...بدون اینکه نگاه ام کنه
یادِ روز خاستگاری افتادم....همینجور سر به زیر...بدون اینکه نگاه ام کنه.
الان هم حتما به خاطر دوتا تخت دیگه است....چقدر چشم هاش پاک بود.
نزدیک ام که شد گل رو کنارم گذاشت...آروم کنار گوش ام گفت
+سلام نفس خانم....خوبی!؟؟؟مبارکا باشه.
خندیدم
_مبارکه دوتامون.
اروم که خودش بشونه گفتم
_نماز چی می خوندی سید؟؟؟ نکنه نماز قضای ظهرت و ؟؟؟ آره نچ نچ نچ نج؟؟
خندون دستی به ریش هاش کشید و گفت :
+به وقت شکر الله
نماز شکر خونده بود!
با صدایِ مامان چشمم سمت در رفت.
+الهی فداشون بشم
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_133
یک تخت صورتی و یک تخت آبی....علبرضا با لبخند رفت سمت تخت صورتی.
گلرخ با خنده گفت
+معلومه که دختری هستید آقا علیرضا
همه خنده ای کردن و علیرضا بچه رو از رویِ تخت برداشت...آورد نزدیک من تا ببینمش.
_آخ الهی...علیرضا کوچیکه.
با خنده گفت:
+مگه قراره چقدری باشن!؟؟
_اینا همونایی هستن که تو شکم من کشتی می گرفتن...به ضربه هاشون می خورد ببشتر باشن.
بچه رو کنارم گذاشت...با گوشه ی دست صورت اشونو نوازش می کرد و منم دست کوچولو اش رو برداشتم و بوسیدم.
_جانم مامان.
زندایی+بیا علیرضا شاخ شمشادت هم ببر بده مامانش.
علیرضا+بله حتما
با دخترم سر گرم بودم و علیرضا با پسرم کنارم نشست.
نگاهی بهش کردم اون صورت گردی داشت اما چشماش باز بود خندون گفتم
_ع چشماش بازه!
نگاهی به چشم هاش کردم...چقدر شبیه علیرضا بود...انگار خواسته یک کپی از رویِ باباش داشته باشم.
گلرخ +دختر چشم باز نکرده؟؟؟
_نه هنوز
دست های مشت شده اش رو توی دستمرفتم.
+پس قطعا به مادرش رفته....خوابالو.
_اع گلرخ
باهم خندیدیم.
مامان نزدیکم اومد و دخترم رو ازم گرفت...علیرضا شاه پسرم رو تو بغل ام گذاشت.
مامان+اسم این دوتا دلبر چی هست حالا؟
نگاهی به علیرضا کردم وگفتم
_دوست دارم اسم دخترمون علیرضا بزاره
مامان+به به خب علی جان این خوشگل خانوم رو چی صدا کنیم ؟
علیرضا لبخندی زد
+هرچی ساجده بگه
_اع نه علی تو بگو....منم پسرمونو می گم.
+خب...زینب
مامان+خیلی قشنگه
_زینب سادات
علیرضا نگاهم کرد و با لبخند گفت
+حالا پسرمون رو شما بگو.
اصلا به اسمی فکر نکرده بودم....اما
مَهدی !
برکت وجود امام زمانم انقدر توی زندگیم زیاد بود که دوست داشتم هم نام مَهدیِ فاطمه رو تویِ زندگیم داشته باشم.
ان شاءالله بشه سرباز مولا.
_ بزاریم مَهدی
علیرضا ابرویی بالا انداخت
+چقدر اسم قشنگی
دست سید مَهدی رو گرفتم و روی گونم گذاشتم.
_سرباز امام زمانت بشی ان شاءالله (:
مهدی خودش رو جمع کرد و صدای گریه اش بلند شد.
علیرضا زمزمه کرد
اے جانم
مامان زینب رو توی تخت اش گذاشت.
به خاطر گریه مهدی هول کرده بودم بار اولم بود.
+چیزی نیست ،شیر میخواد مادر ، بیا تا صدایِ زینب سادات هم بلند نشده پسرتو سیر کنیم.
علیرضا+می خواهید شیر خشک بگیریم ؟
مامان+شیر اول مادر آغوز علی جان.... بخورن جون بگیرن اما بگیر شاید نیاز بشه.
رو به مامان گفتم
_مامان می خوام با وضو شیرشون بدم
+از تخت که نمی تونی پایین بیایی ساجده جان ان شاءالله بعدا
علیرضا لبخندی زد و گفت
+الان می رم یک بطری پر می کنم میارم همینجا وضو بگیره.
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_134
بوی خوش اسفند به بینی ام خورد.
لبخند روی لبم شکل گرفت.. علیرضا گوسفندی برای عقیقه کردن گرفته بود.
یکی از بچه ها دست مامان بود و یکی دست زن دایی... با کمک گلرخ وارد خونه شدیم...روی تحت نشستم و بچه هارو کنارم گذاشتند.
بابا با لبخند نزدیک شد کنارم روی تخت نشست
+مبارکه ان شاءالله قدمشون خیر برکت داشته باشه بابا
جلو اومد و پیشونیم رو بوسید
_ممنون بابا
دستش رو گرفتم تا ببوسم اما اجازه نداد .
نگاهی به حنین کردم که کنار دایی نشسته بود زل زده بود به مهدی و زینب که توی گهواره بودن
لبخندی زدم بهش و گفتم
_حنین می خواهی ببینیشون؟
حنین نگاهی به دایی کرد و دایی چشم هاش رو باز بسته کرد..آروم گفت برو دخترم.
لبخندی زد نزدیک اومد...دستش رو گرفتم و کنارم نشست. دستی به موهاش کشیدم و بوسیدمش
+اینا نی نی های داداشیه؟
لبخندی از این حرفش زدم سری تکون دادم
_اره عزیزم
+زینب کدومه؟
دستمو دراز کردم و زینب رو بغل کردم. توی بغل ام خودش رو جمع کرد و آروم نق زد.
_ایشونم زینب خانوم.
حنین ذوق زده از جاش بلند شد تا بهتر ببینه
+وایی چقده کوچولوهه
_اهوم ، میخوایی مهدی رو هم ببینی عمه کوچولو؟
+خودم بغلش کنم ؟
_یکم کوچولو هستن بزار یکم بزرگ تر بشن بتونی خب؟
سرش رو به معنا تایید تکون داد و زینب رو سرجاش گذاشتم و مهدی رو بلند کردم.
آروم و نمایشی رویِ پاهای حنین گذاشتم.
علیرضا و سجاد هنوز جلو در مشغول گوسفند قربونی بودند.
گلرخ با مهساکنارم نشست و گفت :
+عاطفه سادات زنگ زد ، ناراحته چرا نتونسته بیاد.
دست مهسارو گرفتم بوسیدم.
_ان شاءالله راحت بشه...باز هم رو می بینیم. الان خطرناکه
+آره گفت دکتر سفر رو براش ممنوع کرده...حالا شب قراره تصویری بیگیرم بچه هارو ببینه
_اع چه خوب
صدای سجاد و علیرضا اومد.
سجاد+ببینم این خوشگل های دایی رو !
نزدیک اومد و مهدی رو بغل کرد.
+چطوری پهلوون ؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚
💚💚💚
💚
💚
#ساجده
#پارت_135
علیرضا خنده ای کرد
+بچه چقدر هم پهلوونه
سجاد ابرویی بالا انداخت وگفت:
+پهلوون پنبه اس فعلا ، عیب نداره پهلوون هم میشه.
نگاهی به زینب کرد
+ماشاءالله ، خدا حفظشون کنه
،،،،،،
علیرضا انقدر زینب رو لوس کرده بود که همه اش دوست داشت بغل بشه...
همه اش دوهفته اشون شده بود اما کلی رو اومده بودند.
از اتاق اومدم بیرون و زینب رو دادم به علیرضا که جلو تلوزیون نشسته بود.
غر غر کنان بهش گفتم
_بیا علیرضا...وقتی بچه رو بغلی می کنی همینه دیگه...همه اش این دخترت نق می زنه
+نگو الهی من فداش بشم دخترم رو
برگشتم دیدم میخواد صورت اش رو بوس کنه.
_عععع علیرضا چند بار بگم صورت اش رو بوس نکن....بچه اس صورت اش خراب میشه.
وارد آشپزخونه شدم که صداش رو شنیدم.
+ریش به این نرمی
خنده ام گرفته بود...
_بچه صورت اش حساسه....منم بوس نمی کنم.
البته خیلی بوس نمی کنم.
+چشم بوسش نمیکنم ، دیگه چی؟
خنده ام پهن تر شد.
_بی زحمت آروغ شو بگیر بزار رو پات بخوابه.
یکم نگاهم کرد با خنده گفت
+چشم دیگه چی؟
_فعلا همین
+لطف کردین واقعا😁
_منم میرم پیش مهدی
مهدی رو از اتاق بلند گردم و اومدم کنار علیرضا.
_ببین باباش بچم چقدر ارومه
+به باباش رفته
_بر منکرش لعنت ، اما شما زینب خانوم رو لوس کردی
+خب زینب سادات ما ناز دارن....باباش باید نازشو بخره دیگه.
بعد رو کرد به زینب
+مگه نه بابا؟؟
زینب خودش رو جمع کرد
+ای جان ببین خوشش امد
بعد هم رویِ پیراهن علیرضا شیر بالا آورد
زدم زیر خنده
_هاا...بیا بهت می گم آروغ بچه رو بگیر
همینجور می خندیدم
+ببسن بابایی رو ضایع کردی...دختر خوشگلم!
،،،،،
نصف شب با صدایِ گریه ی مهدی از جا بلند شدم.
_الهی بچه ام
چونه اش از بی جونی و گریه می لرزید.
هرکار می کردم نه شیر می خورد...نه گریه اش قطع می شد.
جاش رو نگاه کردم که خیس هم نبود.
گردنبند ایت الکرسی که علیرضا براش گرفته بود رو از گردنش باز کردم... شاید اذیتش میکرد اما افاقه ای نکرد.
نمیخواستم علیرضا رو بیدار کنم گناه داشت از طرفی ترسیده بودم.
مهدی رو توی بغل ام محکم گرفتم و روی زمین اتاق بچه ها نشستم.
حالت گهواره وار تکون اش می دادم و لالایی می خوندم.
بچه ام اشک اش در اومده بود..
با هراشک اون منم اشکم میومد
_جانم مامان...چی شده پسرم...چرا گریه می کنی نفس من؟؟؟
#سین_میم #فاء_نون
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسندگان_حرام_است
💚
💚
💚💚💚